شهر مکه، شهر بزرگی نیست. حداقل آن گونه که ما از شهر بزرگ، تهران و دیگر ابرشهرهای عالم را مراد می کنیم، بزرگ نیست. مکه خیلی که باشد تازه می شود به وسعت دو سه منطقه ی تهران!
هر ساله موسم حج حدود دو، سه میلیون زائر، شیک و سفیدپوش در مکه جمع می شوند، می آیند و می روند، می گردند و مروه را تا صفا، صفا می کنند! همین چند میلیون با هم به عرفات می روند، اصطلاحا وقوف می کنند. شب را می مانند و بعد مشعر و آخر هم منا.
مناسک دارد حج؛ دو میلیون و اندی انسان سفیدپوش در چند روز ناقابل همه ی شهر را پر می کنند و آداب به جا می آورند. شهری که چندان بزرگ نیست.
همین دو میلیون و اندیِ هر ساله، مکه را یک پارچه هتل کرده... هتل های غولی پیکری که آسمان مکه را خراش داده اند و تا چشم کار می کند هم هتل است. دو میلیون و اندی زائر با تمام امکانات و لباس های شیک سفید. و درنمی مانی وقتی هر ساله خبر فوت گاهی تا صد نفر را می آورند که از فشار زیاد در منا وفات یافته اند؛ همه چیز طبیعی ست گویا....
صدّام که رفت
کربلا همان یکی دو منطقه از تهران هم نیست؛ به جهت مساحت! شهری کوچک با یک مرکز اصلی، همه چیز در کربلا دور حرمین شکل گرفته است و در طواف به دور آن... و شاید این بارز ترین شباهت میان کربلا و مکه باشد! همه چیز رو به سوی حرمین دارند.
تا چندی قبل که صدام حکومت می کرد، خبری نبود! یعنی نمی شد. چهل سالی بود که نمی شد. آن قدر که جوان های آن سال ها پیری خود را هم پشت سرگذاشته بودند و بر دل شان مانده بود داغ این نشدن! جوان های این سال ها هم هیچ خاطره ای نداشتند از آن چه در داستان ها برای شان می گفتند. آخر خفقان بود این چهل سال.
صدام که با خفت برداشته شد، گرچه به دست بدتر از خودش، اما کنار همه ی مناقشات سیاسی و دعواهای جنگ، چیزی آرام آرام میان مردم عراق پیچید. سینه به سینه...اربعین!
داغ پیرترها زنده شد و جوان ترها با دو چشم منتظر، تا ببینند آن چه را که در داستان های مادربزرگ هاشان شنیده بودند. محرم آمد. عراق بعد از چهل سالی دوباره سیاه پوش شد. کربلا غوغا بود اما، همه ی چشم ها انگار چشم انتظار اربعین بودند. زیارت اربعین؛ یکی از پنج علامت شیعه.
اینجا مدیر حسین(ع) است
هر سال خبرهای ضد و نقیضی به گوش می رسد. یکی می گوید هفت، دیگری ده، فرمان دار کربلا اعلامیه می دهد که دوازده، و البته محلی ها باور ندارند به کم تر از پانزده! دوازده میلیون زائر شیعه! همه و همه در دو شبانه روز! شب اربعین را سعی می کنند در کربلا باشند؛ روز اربعین محشر به پا می کنند و شام اربعین می مانند و فردایش ناگهان شهر خالی می شود.
دوازده میلیون زائر، بی هیچ امکاناتی، با لباس های خاکی، شب و روز را در شهر سپری می کنند. نه هتلی هست نه اگر هم مسافرخانه ای باشد، این ظرفیت را دارد که انبوه زائران حسین (ع) را جای دهد.
کربلا در این چند شب و روز، شب و روز ندارد؛ نیمه های شب ش از میانه ی روز صحرای عراق گرم تر است؛ از حرارت تن ها.
این سال ها هیچ گزارشی نشده که کسی در فشار جمعیت زائران اربعین قالب تهی کند؛ بمب می گذارند نامردها؛ خیلی زن ها و بچه ها را می کشند، اما کسی از فشار و نابه سامانی، از بی برنامه گی تلف نشده تا به حال... این جا مدیریت آل سعود نیست که جان بهایی نداشته باشد. این جا مدیر، حسین(ع) است پس جان اگر شرف یابد، به بهایی بی نهایت خریداری می شود، به بهای دیدار، شهود... شهادت.
تا چشم کار می کند
از ایران که باشی، با همه ی امکانات هم که عازم باشی، بیست کیلومتری کربلا باید نعلین های امکانات ت را بکنی، ماشین را رها کنی، بارها را بسپاری به کسی که با موتوری چیزی برای ت بیاورد و جایی در کربلا تحویلت دهد؛ و پیاده راه بیافتی.
تو این طور هستی وگرنه مردم عراق از بصره، چهارصد کیلومتر را راه می آیند. پیاده از موصل می آیند از کرکوک می آیند! از همین نجف هشتاد کیلومتری می آیند؛ آن قدر که جاده ی نجف – کربلا متصل راهپیمایی است سه روز و سه شب!
از ماشین که پیاده می شوی غبار صحرا که به چشمان ت عادت می کند، مقابل را تا افق، هیبت های تیره ای می بینی که باد قبا و عبا و چادرشان را به بازی گرفته است. سر به عقب که برمی گردانی، تا چشم کار می کند، صورت درهم رفته و آفتاب خورده اما آرام زائران حسین (ع) است و لب هایی که مدام تکان می خورند.
این که می نویسم تا چشم کار می کند را تا نبینی درنمی یابی؛ صحرای عراق، مسطح ست و چشم خیلی خیلی کار می کند، وقتی می نویسم تا چشم کار می کند، حساب کن این را.
توی ایرانی اگر حتی نخواهی هم یک روزی را پیاده در راهی! هر چند خیلی ها ترجیح می دهند که از نجف تا کربلا را پیاده بروند.
حیرانی...
یک روزی را پیاده ای و چه قیامتی ست این یک روز. پیرمردی عصا می زند و می ترسد که نرسد. مادری بچه ی سه ساله اش را سوار جعبه نوشابه ای کرده و با تسمه ای می کشدش، چهارصد کیلومتر را گاهی، و بچه در تکان های جعبه غرق شادی و لذت ست؛ دسته ای دیوانه گی می کنند انگار.
یکی حیران مدام مقابل را می نگرد و بعد آستین ش را به صورت ش می کشد و این را تا شب هزار بار دیگر تکرار می کند. یکی قرآن به دست، بلند بلند می خواند؛ صداها همه گم اند، از بس همهمه است این دوازده میلیون را.
چقدر معلول، بی پا، شل، علیل و ناتوان می بینی که خود را می کشند تا نکند نرسند فردا... و بعضی شان یک ماهی زودتر راه می افتند!
اینجا سنتهای جاهلی مرده است
گم می کنی هزار بار، نه راه را، که خود را. هزار بار از خودت منصرف می شوی وقتی می بینی همه از خودشان منصرف شده اند وقتی پا در راه گذاشته اند. ذوب می شوی در توده ی ملت! ناگهان برمی گردی! این ها توده ای مردمی با تعبیری کمونیستی نیستند! این ها از یک ملت نیستند. این ها امت ند. امت واحده ی اسلام. شعار نمی دهم! این را به عینه می بینی. می بینی که قطره ای هستی در دریای امت اسلام. از خودت منصرف می شوی.
خیلی ایرانی ها، از ترس مریضی یا هر چیز دیگری اول مسیر دوری می کنند از چایی ها و غذاهای موکب های اعراب که دوازده میلیون را با یک دسته استکان چای می دهند! و حتی نمی شویندشان! اما وقتی به نیمه رسیدی و منصرف شدی از خودت، می بینی که از هر چیزی بیشتر، تمایلت به همان چایی در استکان به ظاهر کثیف جوان ک عرب است که حالا دیگر نه جوان ک است نه عرب... منصرف می شوی از خودت؛ به درون موکب های اعراب می روی.
خیلی پیش تر از سراسر سرزمین عراق هیئت های عزاداری -موکب- بار و بنه می بندند و می آیند در حاشیه ی اتوبان ها و جاده های منتهی به کربلا، بساط می گسترانند و تا چند روز بعد اربعین هم می مانند. آن قدر که ده دوازده کیلومتر پایانی اتوبان منتهی به شهر را مانند شهر می کنند از بس در کنارهم موکب می زنند و تو دیگر حتی صحرا را نمی بینی.
همین موکب ها مدام چای و غذا و قهوه و نذری می دهند و همه ی ساعات روز می دهند و به همه می دهند و با زور می دهند و اگر نخوری اخم می کنند و تو که همین موکب قبلی ناهار خورده ای برای دل داری برادرت مجبوری دوباره و چندباره ناهار بخوری و چون دیگر نمی توانی راه بروی، باید چرتی بزنی و همین که می خواهی چرتی بزنی، با روی گشاده و اخلاق نیمه تند عربی می آید سروقتت و به زور هم که شده ماساژ و مشت و مالت می دهد!
و انگشت به حیرت می گزی و می مانی که او در قبیله ی خودش کسی ست برای خودش و حالا دارد تو را مشت و مال می دهد و خادمی می کند و احترام می گذارد و تو را زائرالحسین(ع) خطاب می کند... عربی، عجمی را مشت ومال می دهد و خادمی می کند! مرده ست تمام سنت های جاهلی قدیم و جدید این جا... نه صحبت از نژاد و خون است –آن طور که در جهان کهن بود- و نه حرف از مال و منصب و جای گاه –آن گونه که در جهان امروز هست-. مرده است تمام سنت های جاهلی قدیم و جدید این جا.
ای کاش بمانم
از موکب اعرابی که بیرون می آیی تا چشم کار می کند چشم ست و سر و دست ست و پا. می روی و می روی تا خورشید شرم کند غروب آخرش را و برود توان ش را جمع کند تا فردا بر ظهر اربعین بتابد.
به کربلا که می رسی راه حرمین را می دانی؛ بی تابلویی و یا راهنمایی.
کربلا؛ همه ی شهر شده مثل روزهای شلوغ حرم امام رضا (ع) و از کیلومتری مانده به حرمین دیگر روضه ی منوره ی امام رضا (ع) مدام مقابل چشمان ت است. به ندرت می توان درست گام برداشت و متوقف نشد. گاهی برای طی مسافتی صد متری، یک ساعت سرپایی و در زیر فشاری که گاهی با خودت تصمیم می گیری اشهدت را بگویی، حادثه که خبر نمی کند!
راستش خودت هم بدت نمی آید دیگر نروی، همین جا بمانی؛ جان بدهی. هر کس را اربعین می بینی، در نگاهش می خوانی که یک آرزو دارد انگار... که نرود. بماند. تا همیشه.
آتشی که هرگز خاموش نمی شود
با این وجود اعراب بادیه را - که گاهی پانزده روزی را پیاده آمده اند و از خاک صحرا خورده اند و خون دل- می بینی می آیند با کاغذی در دست که زیارت معروف اربعین اباعبدالله الحسین (ع) را در آن با هزار غلط املایی و نگارشی نوشته اند، شروع می کنند با صدای بلند و انگار اعتراض و البته عجز و شوق و مهر؛ شروع می کنند تندوتند خواندن و تمام که می شود کاغذ را تا می کنند و می روند با موج همیشه جاری تا ضریح، به ضریح که می رسند می بوسند و نمی مانند و می آیند و می روند بین الحرمین و از دور سلامی به عباس(ع) وفا می کنند و بعد وارد می شوند و زیارتی مختصر و راهی می شوند به دیارشان!
همه چیز در ساعتی -کم تر- رخ می دهد و راهی می شوند! پانزده روز خاک صحرا و خون دل، ساعتی عرض ارادت و شوق و نیاز و دوباره روزها خاک صحرا و خون دل... و نیرویی به قدرتِ یک سال و آتشی که هرگز خاموش نمی شود.
شرمنده که هنوز هستم!
این تمام اربعین حسین است. و تو که عادت داری به بغل گرفتن ضریح امام رضایت و ساعت ها دردودل کردن از کوچک و بزرگ زندگی ات با او، حیران می مانی! آخر این چه آتشی ست که لهیب ش دامن این امت را گرفته است؟ چه دردی ست که درمان ندارد؟ چه سودایی ست که پایان ندارد؟ این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست.
می مانی از این نمایش عظیم بشری! می مانی از این بزرگ اجتماع انسانی روی کره ی خاک! می مانی از آتشی که بعد از هزار و چهارصد سال هر روز سوزان تر است! می مانی ازآن چه دارد در عالم رخ می دهد!
شرمنده می شوی از تجربیات اندک ت! شرمنده می شوی از دنیای کوچک ت! شرمنده می شوی از نداری ت؛ که دارایی ش پنداشته ای! شرمنده می شوی از این که هستی! هنوز هستی.
همه را دوست داری! دوست داری همه ی عرب ها را در آغوش بگیری و زارزار غریبی امت را گریه کنی! دوست داری سر به دامن زن های بادیه بگذاری و سیر گریه کنی. دوست داری این امت را... دوست داری!
حسرت... چرا من نه؟!
شب هنگام، کربلای ملتهب داغ روز اربعین، کسی پر نمی زند! شهر بعد از ده ای که روی آرامش ندیده حالا آرام تر از همیشه است.
حالا نوبت آسمان است؛ تا ببارد!
و می بارد و می بارد! آن قدر که زمین را آب برمی دارد! آن قدر که غصه می خوری به حال برادران موکبی ت که زیر باران چه می کنند!؟ آن قدر که ازخودت و مسافرخانه ی محقرت شرم ت می گیرد. باران می آید! مگر باران بتواند این آتش را موقتا بخواباند و این داغ را برای امسال هم مهر کند تا مگر سالی دیگر و اربعینی دیگر بیاید تا این داغ سر به مهر دوباره سر وا کند!
مردم خیلی راحت و خیلی ساده با هم حرف می زنند و اخبار چهل تنی را که در بمب گذاری محله شمالی شهید شده اند، رد وبدل می کنند. همه چیز عادی ست. همه می دانند که بعضی از رازها تنها به خون فاش می شوند. هیچ کس باکی ندارد و تازه آه گرم حسرت زیاد می بینی؛ که چرا من نه!؟
رازی که به خون فاش می شود.
اربعین راز سربه مهری ست که هنوز گویا زمان افشای آن نرسیده است؛ اربعین محشر کبرایی ست که هنوز تجربه ی بشر لیاقت حضورش را نیافته است؛ اربعین را از قاب تصویر تلویزیون ها و از روزن رسانه ها نمی توان دید! باید مزه اش کنی تا بفهمی چه می نویسم؟