خدا با من حرف زد!

خسته و مجروح بر تخت افتاده بودیم جراحت هایمان چنان سنگین بود که دیگر فکر پایین آمدن از تخت برایمان غیر ممکن می نمود، چه رسد به اینکه قدم از محیط محدود و بسته آسایشگاه بیرون بگذاریم و قصد حضور مجدد در اجتماع و مردم را داشته باشیم

خسته و مجروح بر تخت افتاده بودیم جراحت هایمان چنان سنگین بود که دیگر فکر پایین آمدن از تخت برایمان غیر ممکن می نمود، چه رسد به اینکه قدم از محیط محدود و بسته آسایشگاه بیرون بگذاریم و قصد حضور مجدد در اجتماع و مردم را داشته باشیم. پس از آن همه شور و شوق و تلاش در عرصه جنگ و دفاع مقدس، رکود و سکونی چنین، خیلی جانکاه و سنگین بود. اکثر بچه ها محصل بودند که جنگ تحمیلی به وقوع پیوست و آنان غیرتمندانه درس و مشق را جا گذاشته و قدم در عرصه ا ی نهاده بودند که جای تحصیل درس های بزرگی بود. خیلی ها با کسب مدرک شهادت، درس عشق و ایمان را به پایان رساندند ولی ما با یک تجدیدی از آنجا به آسایشگاه منتقل شدیم. تنها چیزی که تحمل محیط آسایشگاه و دردهای جانکاه را آسان می کرد، حضور در کنار جانبازان بسیجی ای بود که راضی به رضای خداوند بودند و مخلصانه این وضعیت را تحمل می کردند. مدت ها به همین منوال گذشت. یک روز کسی وارد آسایشگاه شد که مثل هیچ کس نبود. او در ظاهر آدمی بود مثل همه آدم ها ولی با حضورش تحولی در وضع موجودمان ایجاد کرد، مثل انقلابی که امام و تحولی که جنگ در ما ایجاد کرده بود، او نیز با تمام سادگی بسیجی واری که داشت وضعیت آسایشگاه را از این رو به آن رو کرد.حضور یک بسیجی ساده، مخلص و بی ادعا بود که توانست شور و شوق و هیجان را در جسم و جان مجروح ما زنده کند و ما را در عین ناتوانی جسمی در اثر جراحت های جنگ، راه بیندازد و امید زندگی دوباره را در ما زنده کند.آری او کسی نبود جز یک معلم که همچون پیامبری صاحب کتاب، وارد کلاس های دلمان شد و ما را در عین سادگی و بی ادعایی مجذوب و شیفته خود کرد. معلمی پرکار و زحمتکش به نام "محمدحسین یحیی زاده” که خودش همچون اسم بامسمایش زندگی بخش بود و هرجا که قدم می گذاشت بذر دانستن را در دل بچه ها می کاشت و آنان را از تخت و درد و رنج های آن جدا می کرد. او چون خیر کثیری در تمام آسایشگاه ها تکثیر می شد و شور و حال عجیبی ایجاد می کرد. بی هیچ توقعی و تنها و بر اساس احساس مسئولیت، شب و روزش را پای تخت های جانبازان می گذراند. با اینکه از نظر معیشتی وضعیت خوبی نداشت ولی خم به ابرو نمی آورد و چون پروانه گرد شمع دانش می سوخت. حتی خیلی وقت ها از خانه و زندگی خود و زن و فرزندان نیز غافل می شد، در واقع او مارا از بچه های خودش هم بیشتر دوست می داشت و ما که در سنین نوجوانی و جوانی به ناچار دور از اهل خانواده به سر می بردیم، او را چون پدری مهربان و برادری دلسوزدر کنار خودمان و بر سر بالینمان می دیدیم. اینک این افتخار به نام او ثبت شده است که توانست ده ها تن مثل ما را - که هرچند با رضایت همه چیز را تمام شده می دیدیم - دوباره به زندگی برگرداند. و الان خیلی از شاگردان جانباز او در دانشگاه هاو مقاطع تحصیلی و شغلی خوش می درخشند و او هنوز هم همان معلم ساده و بی ادعایی است که بود! پس از سال ها به سراغش رفتیم به سراغ معلمی پرسابقه، آن هم با سابقه ای درخشان! معلمی که غیر از پرورش روح و جسم هزاران دانش آموز در این شهر، مسئولیت همراهی با قهرمانان دفاع مقدس را نیز به عهده گرفته بود. خودش معتقد است این راهی ست که خداوند اورا در آن قرار داده است. جالب اینجاست که خودش می گوید با نگاهی بسیار معمولی و ناآشنا با جانبازان وارد آسایشگاه ها شده ولی به مرور زمان نه تنها با پیگیری و پشتکار در زندگی جانبازان و مسیرآنها تأثیر گذاشته بلکه خود هم به شدت تحت تأثیر آنان قرار گرفته به گونه ای که هم نشینی با ایشان، او را به فردی معتقدتر تبدیل کرده و جانبازان را به قسمتی جدانشدنی از زندگی اش مبدل ساخته که به گفته خودش می خواهد تا خداوند به او اجازه می دهد، در خدمتشان باشد. معلم پرسابقه و کوشایی که خود با مرارت های بسیار درس خوانده و در تمام سال های جنگ و پس از آن، جانبازان جوان را در امر آموزش، درس خواندن و کنکور و دانشگاه و به طور کلی تحصیلات همراهی و پشتیبانی کرده است. همان گونه که خود می گوید بیشترین زمان زندگی اش را با رضایت در کنار جانبازان گذرانده و هم اکنون نیز به این خدمت خود در آسایشگاه امام خمینی ادامه می دهد. برای همین برآن شدیم که گفت وگویی را با این معلم بسیجی ترتیب دهیم:

خودتون رو معرفی می کنید؟

بنده محمد حسین یحیی زاده، متولد 1331 دبیر آموزش و پرورش منطقه یک تهران هستم. اصالتمان از سوادکوه مازندران است ولی 10- 15 سالگی اومدم تهران. از سال 61 بر حسب اتفاق رفتیم برای امتحانات جانبازان آسایشگاه ثارلله. یکی از مدیران اومد بهم گفت میری؟ منم قبول کردم. تا سال 65 اونجا امتحانات رو برگزار می کردم، البته سؤالها رو از دبیرستان آل احمد که توسط معلم ها طرح می شد می گرفتم و می بردم آسایشگاه امتحان می گرفتم. می آوردم تو دبیرستان تصحیح می کردم و بعد می آوردم تو حوزه امتحانات نمره گذاری می کردم. بعد مسائلی پیش اومد. یک روزآموزش و پرورش منطقه یک منو خواست. گفت که برای شما لوح تقدیر اومده. شما همچین کاری کردی، ما اصلا” خبر نداشتیم.

یعنی خودتون رفته بودید این کارو کرده بودید؟

بله. قبلا» خود جانبازا درسشونو می خوندن. بعد می اومدن تو مدرسه امتحان می دادن. اما یه روز احتمالا» به درخواست یه جانباز بوده، بهم گفتن میای بری تو آسایشگاه امتحان بگیری که منم قبول کردم و این شد شروع کار. این اولین بار بود که من می رفتم آسایشگاه که امتحان بگیرم.

شما دبیر چی بودید؟

من دبیر ریاضی هستم.

پس به عنوان دبیر ریاضی وارد آسایشگاه شدید و بعد...؟

بعد رفتم اونجا یه تعدادی بودن بچه های سپاه هم بودن و خیلی خوب بودن. الان همه شون رفتن. دیگه آسایشگاه نیستن. کم کم با بچه ها دوست شدم. جو اونجا خیلی معنوی بود. منم اون روزها جوان بودم و اهل شوخی. کم کم رابطه دوستانه ای برقرار کردیم. گپ می زدیم و درس می خواندیم و امتحان هم ازشون می گرفتم.

خب جریان لوح تقدیر چه بود؟!

بله. گفتن که بچه ها همه با هم نامه ای به شکل طومار نوشتن و امضا کردن به مدیر کل آموزش و پرورش منطقه یک که از من تقدیر بشه. آموزش و پرورش هم منو خواسته بود که این لوح تقدیر برای این کار خیر شما در نظر گرفته شده و علاوه بر اون درخواست داشتن که کلاس هایی به صورت منظم تو آسایشگاه براشون برگزار کنیم که تداوم داشته باشه و سطح علمی بچه ها رو ببریم بالا.

حدودا چه سالی بود؟

سال 65. بعد کم کم دستور دادن که کلاس های ما تشکیل بشه. ما هم دبیر انتخاب کردیم و بردیم اونجا. این کار که برای بچه های ثارلله انجام شد، گفتن برو آسایشگاه امام را هم راه بینداز. وقتی اومدم آسایشگاه امام، دیدم بچه ها حرکت رو شروع کردن برای درس خوندن و دیپلم گرفتن. یه روز مدیر کل امتحانات آموزش وپرورش منطقه یک اومده بود امتحان نهایی یکی از جانبازا رو برگزار کنه. اونم چهارم دبیرستان بود، رشته ریاضی و فیزیک. من همون روز برحسب اتفاق رفته بودم امام منو دید و بعد سلام و احوالپرسی پرسید: آقا شما چه جوری امتحانای بچه ها رو برگزار می کنید؟ منم گفتم من میام تا ساعت 8- 9 هرچه قدر طول بکشه میشینم تا امتحان بدن. آخه شرایط بچه ها اینجا شرایط عادی نیست. ایشون گفت که نه، این طوری خلافه! امتحان باید زمان بندی داشته باشه. منم گفتم من همیشه این طور ازشون امتحان می گیرم.

تک تک از بچه ها امتحان می گرفتین؟

 بله. پایه های بچه ها با هم فرق داشت. یکی راهنمایی بود و یکی دبیرستان. یکی فیزیک امتحان داشت و یکی شیمی. خلاصه اینکه مدیر کل گفت این طور امتحان گرفتن خلافه. منم بهش گفتم اگه به نظرتون خلافه بگید دیگه نیام. دیگه هیچی نگفت. رفت سراغ امتحان اون جانباز. یکی دوساعت نشست تا اون بچه امتحان بده. اتفاقا” فکر کنم اون جانباز الان شهید شده باشه که حتی یک بار برادرش هم اومد و از من تشکر کرد. گفت که تو نگاهشو به زندگی عوض کردی و بهش روحیه دادی. خلاصه اینکه بعد دو ساعت اون مدیر کل اومد پرسید: آقا! تو با این بچه ها چی کار می کنی؟! گفتم من که گفتم مشکله. با بچه ها سر حوصله میشینم تا امتحان بدن. گفت: تو خیلی کار بزرگی می کنی. حالا که این طوریه، یه کار دیگه هم بکن. حالا توجه کنید که اولش که منو دید طلبکار بود و می گفت خلافه. بعد که خودش عملی دید امتحان گرفتن از جانبازا چه شرایطی داره، با نرمی اومد جلو و گفت: من برات ماشین می فرستم. سؤال هم طرح می کنم. شما بیا از بچه ها هر وقت که خواستی امتحان بگیر. این طوری شد که سال 65 گفتن برو آسایشگاه امام. یه کمکی هم بهم دادن که کمکی مو گذاشتم تو ثارالله. خودم اومدم آسایشگاه امام.

در آسایشگاه امام خمینی وضعیت بچه ها به چه صورت بود؟

بچه ها اون موقع همه رو تخت بودن. از رو تخت نمی اومدن پایین. حتی واسه نظافت هم نمی تونستن از تخت بیان پایین. خیلی تعجب کردم. بچه های ثارلله می اومدن پایین روی چرخشون. فعال تر بودن. اومدم امام، دیدم اینجا خیلی گوشه گیر و کم انگیزه هستن.

اولین برخوردتون با کی بود؟

اولین برخوردم توی آسایشگاه امام، با یه جانباز بود به اسم آقای پیل پا. که الان لیسانس حقوقه و توی شهرداری اندیمشکه. الان ازدواج هم کرده و سه تا دختر هم داره. پارسال دیدمش. کم کم با امتحان گرفتن از یه جانباز شروع کردم و آهسته آهسته شد دوتا و سه تا و کم کم رفتم تو اتاق جانبازا و بچه ها رو کشوندم طرف درس. دیدم بچه ها دارن تشویق میشن.

بچه ها راحت قبولتون کردن؟

من به عنوان یه معلم خشک نمی رفتم، باهاشون رفیق بودم. می گفتم تو راحت امتحان بده، درس بخون، هرجور می خوای بخون و امتحان بده. آخه بچه ها هم بیشتر رو تخت بودن. مثلا» صبح زود می اومدم بچه ها رو از خواب بیدار می کردم که درس بخونن. کم کم حرکتشون می دادم. مثلا» اولین بار که من جانباز دکتر رضیعی رو دیدم، اول هنرستان رو داشت. یادمه پرسید: من میتونم درس بخونم؟ من جواب دام: بله. حتما» میتونی. گفت: آخه من هنرستانی ام! گفتم کاری نداره. برات تغییر رشته میدم. آخرای خرداد بود. بهش گفتم تو تا شهریور این چند تا کتابی که بهت میدمو بخون و بیا تغییر رشته بده، بیا تجربی. گفت: امکان داره؟ گفتم بله. که خوند و قبول شد وبچه درس خونی هم بود و الان هم پزشک متخصصه پوسته.

چطور به بچه ها درس می دادید؟

اولش فقط خودم بودم، بعدش بهترین معلم ها رو براشون می آوردم. همکارامو می کشوندم می آوردم اونجا که به بچه ها درسا رو آموزش بدن. همه معلم های آل احمد رو تشویق می کردم بیان. با اینکه حقوقش کم بود ولی به معلم ها می گفتم که به خاطر شرایط بچه ها بیان و با همون قیمت دولتی کار رو انجام بدن. با همه هم راه می اومدم. با اخلاق های بچه ها، معلم ها، فقط می خواستم این جریان متوقف نشه.

کسی هم بود که با درس خوندن مخالف باشه و اصلا» با شما ارتباط برقرار نکنه؟

بودن یه تعداد کمی که بی انگیزه بودن و درس خوندن رو قبول نمی کردن. اما حساب که می کنم حدود 70- 80 نفر رو تو آسایشگاه امام وادار به حرکت تو این جریان کردم. خودم ریاضی تدریس می کردم. برای درسای دیگه هم معلم می آوردم و مدیریتشون می کردم. امتحانات رو هم برگزار می کردم. هرکاری می کردم که بچه ها جلو برن.

درباره همکاراتون بیشتر توضیح می دین؟ شاید اونها مثل شما فکر نمی کردن!

بله همین طوره. از افرادی که می آوردم، بعضا» بهم میگفتن که اینجا زیاد نیا. روحیه ات خراب میشه. افسرده می شی. ولی من نگاهم این طوری نبود. البته کم بودن ولی متأسفانه بودن. بعضی ها هم طاقت نمی آوردن و می رفتن.

این جریان چه طور ادامه پیدا کرد؟

از سال 65 تو آسایشگاه امام شروع کردیم تا سال 67 که کنکور برگزار کردیم. من نماینده اداره کل بودم. این اولین بار بود که قرار بود کنکور جدا تو آسایشگاه ها برگزار بشه. رفتم سازمان سنجش که یک جلسه ای تشکیل شده بود. اون موقع آقای توکلی بود و هنوزم هست. آقای رحیمیان گفتند که برای هر جانباز یه پاکت مهر و موم شده با سؤالات کنکور میذاریم و یک ناظر بالای سر هرکدومشون. تو وقت و ساعت معین. من پرسیدم: آقا! شما جانبازا رو می شناسین؟ جواب دادن بله. جانبازه دیگه. گفتم: نه. جانباز شرایطش فرق می کنه. من جانبازایی دارم که کنترل ادرار ندارن. مثلا» اگه ازساعت 8 کنکورو شروع کردیم، ساعت 9 شد جانباز نیاز به حموم پیدا کرد، حداقل یه ساعت طول می کشه تا بره و برگرده. چه طوری می خواید این ساعتو براش حساب کنید؟

اینو که گفتم، گفتن دست نگه دارین. نمی شه. من گفتم یه پیشنهاد دارم. اینکه سؤالات رو برای جانبازا زود باز نمی کنیم. دیرتر باز می کنیم، از اون طرف زمان بیشتری می دیم. قبول کردن. یعنی دیرتر سؤالات رو برای بچه ها باز کنین و تا ساعت دو و سه هم طول کشید اشکال نداره. بعد بردارین بیارین. متأسفانه با شرایط زندگی جانبازا آشنا نبودن. در هرحال کنکورو برگزار کردیم و عصر برگه ها رو بردیم دادیم سازمان سنجش به نماینده شون. این مورد تا دوسال ادامه پیدا کرد. بعضی جانبازا می خواستن وارد دانشگاه بشن می ترسیدن! مشکلشون هم عدم کنترل ادرار بود. می ترسیدن آبروریزی بشه و موارد زیادی مثل این موضوع... خیلی من بهشون می گفتم که مردم کم کم می فهمن شمارو. تشویقشون می کردم که وارد جامعه بشن. چون منزوی بودن و به آسایشگاه عادت داشتن. شهید دکتر عرب زاده هم همین طور بود. یک سال اول خیلی بهش گفتم که برو. رفت و دانشجوی موفقی بود اگه بود الان یه محقق می شد. کلیه اش مشکل پیدا کرد و برای درمان و اعزام به خارجش تعلل کردن و شهید شد. یک جانباز بود به اسم ماشالله نصیری فر. شرایطش طوری بود که حتی از روی تخت هم می افتاد. نمی تونست خودشو نگه داره. بالش می گذاشتن دورش که نیفته. نحیف بود و بی بنیه. معلم که می اومد درس بده، فشارش می افتاد و خودش هم می افتاد. معلم بهم می گفت آقای یحیی زاده ولش کن. نمی تونه. چرا می خوای به زور این کارو بکنی؟ درهرحال درس خوند و وارد دانشگاه شد. اون معلم باور نمی کرد اما همین جانباز الان کلی تقویت شده و شرایط جسمی اش هم بهتر شده و روزی 15- 16 ساعت رو ویلچره. باور نمی کنین! این قدر تحرک داره و میره سرکار.

این به خاطر اون حرکتیه که شما درش ایجاد کردین، درسته؟

بله به خاطر اون حرکته. اون فکر می کرد اگه بلند شه سریع می افته. نه انگیزه روحی داشت نه جسمی! باورش نمی شد بتونه اصلا» این همه رو ویلچر بشینه! الان دیگه از اون 70 -80 نفر، 10 نفر هم تو آسایشگاه نیستن. همه وارد جامعه شدن. درس و کار و زندگی. بعد باز شدن این راه و تشویق همدیگه، حتی کسایی که فکرشم نمی کردی رفتن سراغ درس و تحصیلات بالا. من فقط با بچه ها درس نمی خوندم. باهاشون برای تفریح بیرون آسایشگاه می رفتم. شمال و مشهد و مسافرت های زیارتی و سیاحتی همراهشون بودم. حتی بعد از قبول شدن تو دانشگاه هم تنهاشون نذاشتم. می رفتم براشون انتخاب واحد می کردم که روحیه داشته باشن. یه بار با 15 تا جانباز اول صبح رفتم همه رو انتخاب واحد کردم و اومدیم. بعدشم تو دانشگاه، براشون استاد می آوردم. استاد فلسفه، زیست شناسی، زبان... هردرسی که لازم بود می آوردم که باهاشون کار کنن. من که ادعایی ندارم ولی بعضی از بچه ها بهم میگن تو به ما حیات دادی. یکی بود به اسم سیدمهدی حسینی که الان داره برای دکتری می خونه. اولین بار که کتابو گذاشتم جلوش، با حسرت گفت میشه من دیپلم بگیرم؟! که من خندیدم و گفتم دیپلم چیه! الان خودش هم معلم است و دکتری می خونه.

شما بیشتر تحول روحی ایجاد کردین؟

همه جوره تحول ایجاد شد. البته بنیاد هم هیچی نمی دونست. نه چیزی گفتم، نه چیزی خواستم، نه کمکم کردن و نه حتی مدرکی بردم گذاشتم توی پرونده ام که ازش بهره برداری کنم. نه پاداشی گرفتم. روال کاری خودم رو تو آموزش و پرورش داشتم. همه وقتای اضافیم رو می اومدم آسایشگاه. شاید بعد ازدواج هم بیشتر وقتمو با جانبازا گذروندم تا بچه های خودم.

شروع جریان درس خوندن و وارد شدن به جامعه باعث شد کم کم جریان های دیگه هم به وجود بیاد و بچه ها وارد جریانات ازدواج و این طور حرف ها هم بشن.

من فکر می کنم یکی از علت های موفقیت شما در این جریان سازی، پیگیر بودن شماست!

بله من کلا» آدم پیگیری بودم. هرجا که لازم بود سینه سپر می کردم و جلو می رفتم. ترسی نداشتم. حتی بعضی از بچه ها هم که بد برخورد می کردن، من دوباره می اومدم. بچه هایی که اول روشون نمی شد کسی دراز کشیده ببیندشون، کم کم یاد گرفتن که تو اون شرایط درس بخونن. خدا خیلی کمکم کرد. الان فکر نمی کنم کسی بتونه این همه معلمو برداره بیاره. من خودم انگیزه م رو تو این کار که می دیدم حیرت می کردم. حتما» کار خدا بود. می خواستم هر کاری می تونم برای بچه ها انجام بدم. توقعی از کسی نداشتم و به عکس العمل ها هم توجه نمی کردم. فقط می خواستم بچه ها موفق بشن. به هرقیمتی!

این احساس پیگیری شدید رو فقط برای جانبازا داشتید یا برای همه شاگرداتون داشتید؟

من کلا» سعی می کردم وظیفه ام رو خوب انجام بدم ولی در مورد جانبازا احساس خاصی داشتم. همیشه فکر می کنم یه حس خاص از طرف خداست. یه جور خدمت که دوسش داشتم. نمی گم خیلی آدم مذهبی ای بودم ولی سعی می کردم وظیفه ای که خدا به عهده ام گذاشته رو درست انجام بدم.

الان چی کار می کنید؟

الان دیگه درس نمیدم. بازنشسته شدم و هنوزم بیشتر پیش جانبازا هستم. همه رفتن ولی من هنوز با اونا هستم.

خاطره ای دارید که خیلی تو ذهنتون مونده باشه؟

یک بار انگار یه نفر رفته بود وزارتخونه گفته بود که این آقا، یعنی من، به جانبازا کمک می کنه که همین طوری مدرک بگیرن و قبول بشن و از این طور حرفا. یه روز دونفر آدم مسن از وزارتخونه اومدن. گفتن: آقا شما داری تخلف می کنی. گفتم: تخلف چی؟! گفتن: شما الکی به جانبازا مدرک میدی... من جواب دادم: آقا شما اگه تونستی یه ساعت بشینی کنار یه جانباز قطع نخاع گردنی، کتابو جلوی چشماش نگه داری، من حاضرم به شما ساعتی ده هزار تومن(با ارزش آن زمان) بدم. من دارم اینجوری به بچه ها کمک می کنم درس بخونن! یه دفعه چهره شون تغییر کرد و خجالت کشیدن! گفتن عجب! شما خیلی کار بزرگی می کنی. مثلا» فکر کرده بودن که من می خوام از جانباز چی بگیرم که کمک کنم نمره بگیره! گفتم نه. من فقط می خوام به پیشرفت بچه ها کمک کنم. تاحالا من نه از آموزش و پرورش چیزی گرفتم، نه از بنیاد شهید چیزی بهم دادن، نه از هیچ جای دیگه. همیشه هم توبیخمون کردن. چند بار تا حالا خواستن منو از آسایشگاه بیرون کنن. یک بار یه جریان دیگه هم پیش اومد. بچه ها رفته بودن از من حمایت کرده بودن. مدیر کل آسایشگاه ها منو خواست. گفت: چرا بچه ها این قدر از تو حمایت می کنن؟ من جواب دادم: اگه شما ازیکی یه آدرس بپرسی، جوابتو که بده ازش تشکر می کنی دیگه؟ درسته؟ خب بابا حتما” براشون زحمتی کشیدم که ازم تشکر و حمایت می کنن. دلیلی نداره هرکس که ازش حمایت می کنن، شما فکر کنی چیزی بینشونه. این چه نگاهیه؟ چند بار خواستند که من دیگه آسایشگاه نیام اما من مقاومت کردم. منو خدا کشونده پیش جانبازا، خودش هم کمکم می کنه.

شما آماری داری از بچه هایی که درس خوندن؟

بله. یه آماری برای خودم دارم. اکثرا» تحصیلات خودشونو ادامه دادن و بالاتر از کارشناسی هستند. جواد غایب زاده از اول راهنمایی شروع کرد و الان داره ارشد کارگردانی می خونه. شهید غلامی ابتدایی داشت، دیپلم گرفت و شهید شد. شهید تمدن هم همین طور. رحمت الله عابدی ابتدایی داشت و دیپلم گرفت.

چندتا از جانبازای گردنی موفق شدن؟

آقای علیرضامطلبی الان دکترای حقوق داره. علی اکبر خزایی کارشناسی ارشد فقه و حقوقه. ماشالله نصیری فر لیسانس زبان و مشغول به کاره. یکی روانشناسی خونده. حسین براتعلی کارشناسی فلسفه گرفته. مهران عبدالمناف کارشناسی حقوق گرفته و ارشد ورزش هم داره. یه جانباز داشتیم منصور اسماعیلی که تمام بدنش سوخته بود. دانشگاه قبول شد مدیریت بازرگانی ارومیه. پدرش بعدا» اومد خیلی از من تشکر کرد. گفت زندگیش رو تغییر دادی. عبدالرحمن احسان بود که الان دکترای مدیریت و استاد دانشگاهه. یه تعدادی هم دیپلم گرفتن. خیلی های دیگه مثل دکتر رحمانی و ساقی و....

شما گفتید که از ابتدای زندگی مشترکتون هم بیشتر، برای جانبازا وقت گذاشتید. نظر همسرتون چی بود؟

همسرم مخالفتی نداشت. ایشون خودش خواهر شهیده. برادر خانوم من ارتشی بوده و تیپ هوابرد. میره کردستان. با شهید صیاد و چمران بوده. من خودم برادر خانومم رو ندیدم. دقیقا» هم سن من هم بوده. اومده بوده به پدر خانومم گفته بوده من باید برم. ما رسالتی داریم. نگو رفته بوده تو این جنگ های نامنظم با شهید چمران. تو روزنامه نوشته بود که وقتی با شهید چمران تو آزادی سوسنگرد بودن، به اینا شلیک می کنن. شهید چمران از پا زخمی میشه و برادر خانوم من همون جا شهید میشه. اونجا نوشته ایشون معاون شهید چمران بوده ولی به نظر می اومده یکی از فرمانده ها بوده. راننده داشته ولی نمی ذاشته کسی بفهمه. هیچ عکسی از جبهه ننداخته که کسی نفهمه و نشناسدش. بسیار مخلص بوده. من به حال اون حسرت می خورم که الان هم «شهید حسین معصومی» تو امامزاده علی اکبر چیذر دفنه. روز تاسوعا هم شهید شده. رو این حساب خانوم من خودش با این جو آشناست و منو درک کرده. من واقعاً برای بچه هام خیلی وقتی نذاشتم.

شما چندتا بچه دارید؟

دوتا. یه دختر یه پسر. پسرم فوق لیسانس عمران خونده. دخترم نرم افزار کامپیوتر.

شما الان مسئول فرهنگی آسایشگاه هستید. درسته؟ چه طور شد که قبولتون کردن؟

من همه کاری می کنم تو آسایشگاه برای بچه ها. هرکاری ازم بخوان. یه روز سال 69 بود یکی از معاونین بنیاد شهید اومد تو آسایشگاه، گفت: یحیی زاده! تو مگه زن و بچه نداری؟! تا کی می خوای مجانی کار کنی؟ تو که باید هفته ای 24 ساعت کار کنی. من میبینم تو 70-80 ساعت کار می کنی! گفتم: اتفاقا» مستأجرم. زن و بچه هم دارم. همون جا یه نامه نوشت و گفت تو بیا مسئول فرهنگی شو. یه حقوقی شروع کردند برام واریز کردن. بگیرنگیر داشت. گاهی قطع می کردن. گاهی میگفتن برو نیا. بنیاد سنگ اندازی می کرد. حتی بهم پست هم پیشنهاد کردند، نرفتم! معاون مجتمع جانبازان تهران. نرفتم پشت میز بشینم. دلم می خواست پیش بچه ها باشم.

به نظر خودتون تو زمینه درس با بچه ها موفق تر بودید یا تو مسئولیت فرهنگی؟

تا فرهنگ رو چی ببینی. به نظر من برخورد های درست، دوستی و رفتارهای من میشه کار فرهنگی. کارفرهنگی صرف این نیست که یه حدیث بنویسی بزنی رو دیوار. سعی کردم عملا»فرهنگی باشم. آدم باید ببینه چه جوری میتونه رضایت دیگران رو جلب کنه. جذبش کنه. حرکتش بده به طرف زندگی. درهرصورت سعی می کنم خودم رو تو قالب قرار ندم و هرکاری که میتونم برای بچه ها انجام بدم.

بچه ها غیر از ارتباط قلبی با شما، هیچ وقت طور دیگه ای هم از زحمات شما تشکر کردن؟

بله. چند بار که می خواستن نذارن من دیگه بیام آسایشگاه، اومدن ازم حمایت کردن. رسمی که نیستم تو بنیاد. به طور تقریبا» قراردادی هستم. یه بار حتی گفتن حقوق نمیدیم بهت. من هفت ماه بی حقوق وایسادم کار کردم. گفتم اشکال نداره. بالاخره دادن.

ارتباطتون با بقیه آسایشگاه ها به چه صورته؟

 با ثارالله که قطع شد. چون تو امام خیلی سرم شلوغ شد. بقیه الله هم می رفتم واسه امتحان گرفتن ولی شهید بهشتی اصلا» نرفتم. افراد دیگه ای رفتن. فقط یه بار سال 68 رفتم شهید بهشتی که کنکور بود. منم رفته بودم که بالاسر جلسه باشم. به خاطر اینکه برخی معلم ها از موقعیت سوء استفاده کرده بودن، گفتن: آقای یحیی زاده! فقط تویی که هیچ خلافی نکردی. اگر خودت میری از اینا کنکور رو بگیری ما الان برات برگه های اینا رو آماده می کنیم. برو. من هیچ وقت خلاف نکردم. فرم شاهد امضاشده داشتم ولی خلاف نکردم. در مورد بچه ها هم همین طور بودم.

وقتی بچه ها به شهادت میرسیدن، چه حسی داشتید؟

 من در مراسم همه شهدای آسایشگاه امام بودم. حتی شهرستان. برام مهم بود. ما رفیق بودیم و خیلی ناراحت می شدم.

به نظرتون چقدر تونستید این احساستونو در مورد جانبازا به بچه هاتون منتقل کنید؟ بالاخره اونا دیدن که شما چی کار می کنین؟

نمی دونم. چون کمتر پیش بچه هام بودم، اونا به مادرشون وابسته ترن. ولی احساس می کنم معمولی هستن. تا حالا ناراحتی نکردن از اینکه این همه وقت برای جانبازا می گذارم. آشنا هستن اما در حد معمول. به اندازه خیلی از جوونای الان ناآشنا با جانبازا نیستن.

حستون در مورد نگاه جامعه به زندگی جانبازا چیه؟

متأسفانه مردم نمی دونن. نمی دونن کی کار کرده و چه کارایی انجام میشه. نمی دونن ما چه طور بچه ها رو از انزوا درآوردیم و به طرف زندگی هلشون دادیم.

شما تو ازدواج بچه ها هم تأثیر داشتید؟

بله. تشویقشون می کردم. خودم موردی معرفی نکردم ولی کمکشون می کردم. یه بار هم به عنوان بزرگ تر با یکی از جانبازا رفتم برای خواستگاری. خودم مستقیم کسی رو معرفی نمی کنم.

آخرین صحبتتون.

دقیقا» سال 45 بود که از روستامون اومدم تهران. باید کار می کردم. هروقت بهش فکر می کنم خودم گریه ام میگیره. شب شده بود و جایی واسه خوابیدن نداشتم. بهمن ماه بود. رفته بودم پشت بازار تهران. یه خرابه ای بود که می اومدن کارتون ها رو می ریختن اونجا. یه چاله ای بود. منم رفتم تو چاله، چندتا کارتون هم برداشتم وکشیدم رو خودم. حالامعتادا می اومدن رد می شدن و لگدم هم می کردن. برف و بارون شروع شد. من اونجا به این باور رسیدم که هرچی خدا بخواد همون میشه. من با خودم گفتم مگه میشه من زنده بمونم؟! الان کنار شوفاژدارم می لرزم. من چه طور اون شب زنده موندم؟! سردم شد. سکوت مطلق همه جا رو گرفته بود. دیدی یه جا تو سکوت اگه روی سطح فلزی قدم برداری، تق تق تق. ..صدا می ده، باور کنید من احساس کردم خدا داره تو آسمون راه میره.تق تق تق... صدای رعد و برق بود. به خدا با ناراحتی گفتم: آخه خدا! تو چرا به من هیچ توجهی نداری؟! چرا منو نمیبینی؟! این بی انصافیه! ( همراه با بغض و اشک تعریف می کردند). وایساد حرف منو گوش کرد. یک دقیقه سکوت کامل رعایت شد. دوباره بعدش راه افتاد. منم دوباره شکایت کردم. به دقیقه نکشید که تو سکوت و اون سرمای طاقت فرسا، بدنم گرم شد. اصلاً دیگه نفهمیدم. اینقدر گرم شدم که خوابم برد.صبح که شد، بیدار شدم. کارتونا رو زدم کنار ودیدم آسمون داره صاف میشه. حالا همه لباسام گل خالی بود. رفتم چهارسوی بزرگ، پلیس منو گرفت. فکر کردند من ولگردم ولی الان دارم به لطف خدا فکر می کنم که من الان تو جایی که هستم، می تونستم نباشم و خدا کمکم کرد. خیلی گریه کردم و گفتم به خدا من ولگرد نیستم. من برای کار اومدم تهران و جا نداشتم! یه باربری بود تو همون بازار. ضامنم شد و منو ول کردن. دیگه آفتاب شده بود. کمی خودمو خشک کردم و دوزار تو جیبم بود رفتم یه نون خریدم و خوردم. بعد هم بازار باز شد و یه فامیل دور داشتیم که رفتم پیشش و فرستاد منو تو یه کارخونه که کار کنم. شبونه درس می خوندم. خیلی سخت درس خوندم و خیلی سخت هم کار کردم. یه شب سر کلاس، معلم پرسید: کی آمادگی داره امتحان بده؟ من دست بلند کردم که من. خیلی وقتا از خستگی سر کلاس خوابم می برد! معلم گفت: پسرم! تو بشین نمی خواد. من به تو نمره میدم. تو خسته ای. من با اصرار گفتم: نه من می خوام امتحان بدم. معلم گفت: تو خیلی کار می کنی. نمی خواد. من بهت نمره میدم. من اصرار کردم که من نمره همین طوری نمی خوام! قبول کرد و ازم سؤال پرسید. اینقدر خوب جواب دادم که تعجب کرد. بعد اومد منو بوسید و گفت: پسرم! منو ببخش. من فکر می کردم که تو درس نمی خونی و فقط میای که یه مدرکی بگیری. درسم هم خوب بود. مخصوصا” ریاضیم. حتی این قدر درسم خوب بود که حوصله ام سر کلاس سر می رفت چون بلد بودم. حتی ابتدایی که بودم، یه بار یه معلمی که شنیده بود من خیلی ریاضی ام خوبه، یه سؤال نوشت که من حل کنم. حل که کردم و جواب رو دید، گفت: من نمی خوام ازدواج کنم. می خوام خرج تو رو بدم که تو درس بخونی. من قبول نکردم و گفتم که من پدرم کارگره و باید کار کنم و کمک خرج اون باشم. من خیلی با سختی جلو اومدم ولی همین باعث شد که خودساخته بشم. پشتکار رو هم خودم دارم و هم از شاگردام می خوام. شاید برای همین بود که وقتی همکارام اوایل کار کردنم با جانبازا، بهم می گفتن که توچرا خسته نمی شی و روحیه ات رو نمی بازی، خسته نمی شدم!

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر