یک اصل درمان در جهان وجود دارد که مستقل از هر نوع داروئی عمل می نماید. پرنده ای که در جنگل بالش یا پایش شکسته می شود بدون دخالت احدی تنها با گذشته زمان خوب می شود. همچنین حیوانات جنگلی بدون دخالت دیگران در اعماق جنگل بر مرضی که دچار می شوند خوب می شوند. ولی در رابطه با انسان مکاتب زیادی از نحوه درمان وجود دارد که هر کدام از آنان ضمن رقابت با دیگری حتی در بعضی موارد اصول آن مکتب را به کلی رد کرده و سد راه عمل آن نیز می شود. اگر به اینجا ختم می شد که تنها روشی از درمان می توانست در موردی استثناء باعث درمان مرض مشخصی شود، می شد همه مکاتب یا روشهای دیگر را تعطیل کرده ولی از آنجائی که عامل درمان تنها در عناصر مادی نهفته نیست و در ورای آن عامل دیگری وجود دارد که هدف تحقیق ما نیز در آن راستا است، بنابراین باید به آن هدف درست و واقعی پرداخت و معلوم کرد آن چه عاملی است که بر تمام روشها حاکم است و اصل درمان محسوب می شود.
تمام روشهای درمان در دوران ما قبل تاریخ و در طی ادوار دور و گذشته درمان روحی بود. زیرا در دوران گذشته و در روزهای نخستین انسان معتقد بود که بیماری چیزی جز هجوم ارواح خبیثه بر جسم او نیست. پزشکان جادوگر آن روز - آهسته، آهسته برای دور کردن این ارواح خبیثه طلسم را طراحی کردند که در بعضی مورد نیز بحد کافی عمل می کرد و کم کم به این فرمول چیزهای دیگری افزودند که درمان را تسریع می نمود و بهتر نتیجه می داد.
این پزشکان جادوگر انسانهای زیرکی بودند و بزودی متوجه شدند که بعضی گیاهان دارای خاصیت داروئی هستند- آنها را پودر کرده و بصورت خمیر درآورده و بر روی زخمها و آماسها و کوفتگی ها برای درمان می مالیدند و یا برای رفع درد و ناراحتی دستور تجویز می دادند. و بدینوسیله عناصر داروئی را بر طلسم افزودند و از آنجائی که این علم پرارزش بود و قدرت آنها را در قبیله حفظ می کرد بنابراین از آن به سختی مواظبت کرده و حسودانه اجازه نمی دادند که کسی به آن راز دست یابد. و چون بچه هایش بزرگ می شدند آن علم را به بزرگترین یا همه آنها می آموختند و با هاله ای مرموز در چارچوب فامیل خود نگهداشته و حفظ می کردند.
با گذشت زمان این بنای علم در حد قابل توجهی در نزد پزشکان جادوگر رشد کرد و در نهایت آنهائی که طرفدار روش درمان با گیاه داروئی بودند یواشکی خود را کنار کشیده و از آنانی که با طلسم کار می کردند جدا شدند تا آنجائی که طرفداران طلسم، داروی گیاهی را از کار خود کم کم دور کرده و کم و بیش از آن استفاده نمودند در نتیجه باعث پیدایش دو حرفه جدید، پزشک و کشیش شد.
دنیا با پیشرفت عظیم علم پزشکی آشنا است. در پی گذشت هزاران سال از اولین پزشک جادوگر مداوماً مردان داروساز بر علم خود از ارزشهای داروئی گیاهان افزودند و این حرفه عده زیادی از انسانهای باهوش را به خود جلب کرد که به تحقیق شبانه روزی و خستگی ناپذیر پرداختند و با وسائل آزمایشگاهی دقیق و مدرنی که در اختیار گرفتند در تمام زمینه ها پیشرفت چشم گیری بوجود آمد تا آنجائی که در حال حاضر پزشکان از احترام خاصی در جامعه متفکران برخوردارند و امروزه فاصله غیرقابل تصور است بین پزشک جادوگر و پزشک مدرن که مسلح است به علم گیاه داروئی- بیهوشی- دواهای بهداشتی- آنزیمهای غدد- ویتامینها و مواد معدنی که همه اینها تنها یک روی سکه این علم محسوب می شوند. این مهم نیست که چگونه ممکن است شخصی در رابطه با کفایت روان درمانی و روح درمانی برخورد کند ولی ما معتقدیم و باور داریم که این بهترین نوع درمان است و کسانی که در سایه پیشرفتهای علم همه جانبه پزشکی این را نادیده می گیرند شاید انسانهائی ناآگاه و روحاً نامتعادل اند.
به هر حال در این حوزه عمل علم مادی تغییرات بسیاری صورت گرفت و از آنجائی که دارو یک پایه اساسی این علم محسوب می شد اعضای این علم جدید به توافق رسیدند که مصرف مقدار زیادی از آن برای مداوا لازم است که بر پایه همین اعتقاد اولین مکتب معالجه به ضد بوجود آمد که پدر بزرگان ما را با مقدار نسبتاً زیادی از گیاهان داروئی یا مخلوطی از شیره های آنها همراه با موادی که اصلاً مناسب نبود برای معالجه تجویز می کردند.
ولی در سال 1796 پزشکی آلمانی بنام ساموئل هاهنی مان با اعلام اینکه آنچه تا به حال پزشکان انجام می داده اند به کلی اشتباه بوده است دنیای پزشکی آن زمان را به لرزه درآورد. او این را به بحث کشید که مقدار بسیار کم دارو اثری به مراتب بهتری از مقدار زیاد آن دارد که مکتب معالجه به ضد تجویز می نماید.معالجه به مثل او بر پایه این ضرب المثل لاتین قرار داشت که می گوید: همجنس، همجنس را مداوا می کند، و ادامه بحث را به اینجا کشانید که داروئی که در اثر مصرف زیاد آن اثرات نامطلوبی را در مریض ایجاد می کند اگر به مقدار بسیار بسیار کم آن مصرف شود نه تنها مرض را از بین می برد بلکه هیچ گونه علامتی از خود نیز بجا نمی گذارد.
پزشکان فوراً تصمیم گرفتند که او را سرجایش بنشانند- او را تحت تعقیب قرار داده خوار و پستش بشمارند- پیروان مکتب معالجه به ضد معتقد بودند که او یاغی و فرد مزخرفی است و با اشاره به افرادی که مداوا کرده بودند مکتب خود را تنها مکتب درست و آگاه به راز درمان می شناختند. و از طرف دیگر دکتر هاهنی مان نیز معتقد بود که مکتب او تنها مکتب درست و آگاه به علم معالجه است که برای ثبوت اظهارات خود به لیست طویلی از افرادی که معالجه کرده بود متکی بود. ضمناً باید بخاطر داشت که این افراد نامدار در روزهای تاریکی زندگی می کرده اند که حتی باکتری هنوز کشف نشده و ناشناخته بود. در نتیجه هیچ کدام از آنها حقیقت واقعی را نمی دانستند و پی نبرده بودند که در ورای اینها عاملی نهفته است که اصل درمان است که هرگاه شخصی شخص دیگری را مدارا می کرد در حقیقت با آن تماس حاصل می شد زمان می گذرد، در سال 1874 آندرید استیل دکتر در علم پزشکی از می سوری، اعلام می کند که هر دو مکتب معالجه به ضد و معالجه به مثل در رابطه با علت و علل بیماریها و روش صحیح درمان در اشتباه می باشند. دکتر استیل معتقد است که بیماری در اثر کندی عمل ارگانهای درونی بدن است و او روشی از ماساژ را ابداء کرد که براساس آن معتقد بود که کلیه ارگانهای درونی بکار افتاده و باعث تسریع در گردش خون شده و بیمار بدون مصرف دارو درمان می شود. عده زیادی بدینوسیله مداوا شدند. پیروان هر دو مکتب معالجه به ضد و معالجه مثل که در آن مقطع زمان شهرتی بهم زده بودند دست به یکی کرده و بر علیه دکتر استیل بنیانگذار علم ماساژ بپا خواستند و تا جائی پیش رفتند که او را به زندان اندازند. اکنون سه مکتب درمان وجود داشت، که هرکدام از آنها ادعا داشت که مکتب او بهترین روش درمان را می داند و در خفا یا بطور علنی با همدیگر به رقابت پرداخته و به تبلیغ بر علیه همدیگری می پرداختند. پس نوبت مکتب چهارم شد. در سال 1895 مرد محترمی از راونپورت اووا- بنام دیدی- پالمر- فرضیه ای پایه نهاد که براساس آن معتقد بود که کلیه بیماری ها بر اثر برخورد رشته های اعصاب به جدارهای سوراخهای کوچکی در ستون فقرات است که از درون آن می گذرد بوجود می آید زیرا که این برخورد باعث کاهش رسیدن پیامهای عصبی به نقاطی که عفونت کرده است می شود. بنابراین مکتب علم عصب شناسی بوجود آمد. که در این زمان چون مکتب علم ماساژ به رسمیت شناخته شده بود با سایر مکاتب موجود دست به یکی کرده و بر علیه این مکتب جدید بپا خواستند. و از آنجائیکه هواداران این مکتب جدید انسانهای علاقمند و کوشائی بودند و با زندان و تبعید از پا ننشستند و بزودی چون معالجات آنها مفید واقع شد شهرتی بهم زده و به رسمیت شناخته شدند.
این عجیب نیست که گرچه این چهار مکتب از روشهای مختلفی استفاده می کردند و با یکدیگر اختلاف فاحشی داشتند، هرکدام از آنها مدعی بودند که تنها روش آنها صحیح ترین راه درمان را ارائه می دهد و هرکدام از آنها نیز در عمل نتیجه درست و روشنی می گرفتند با تمام اختلافات موجود، بلکه این شاهد بر این مدعا است که باید در ورای همه این روشهای حاضر عامل دیگری وجود داشته باشد که باعث می شود تا سلامتی را به مریض برگرداند. بنابراین باید در ورای سیستمهای موجود به تفحص پرداخت تا شاید بعلت و علل درمان رسید. و ما معتقدیم که هیچکدام از این روشها نتوانسته است به مداوای واقعی برسد. و شواهدی دال بر اینکه هرکدام از آنها به نوعی مریض را یاری می دهند که مداوا شوند حتماً در ورای تمام آن روشها اصلی نهفته است که آن را اصل شفا باید نامید و این اصل منحصراً به هیچ کدام از آنها تعلق ندارد ولی هرکدام از آنها بنحوی به آن رسیده و آن را بیدار می کند. مثل چاههای نفتی که شرکتهای متفاوتی حفر کرده و در نهایت به یک منبع اصلی می رسند. این اصل اساسی درمان چیست؟ بصیرت ذاتی است یا عقل کلی است که کل جهان و هر آنچه که در آن است اشباع کرده است در ابراز عقل کل نه نیازی است که خرافاتی باشیم و نه لزومی دارد که رفتاری مقدس نما داشته باشیم. این عقل کل همان است که اتمهای کوهی را درهم می آمیزد و یا شیره درختی را از ریشه به ساقه منتقل می کند این چیزی نیست که با ترس و واهمه با آن تماس برقرار کنیم یا با رکوع و خضوع بلکه چیزی است که باید در جهان و هر آنچه که در آن است جستجو کرد. دانشمندان با آن وسائل مدرن در آزمایشگاهی که مشغول شکافتن اتمی هستند و می خواهند به ساختار آن پی ببرند و یا با میکروسکوپی الکترونیکی به حیات در ذره عنصر زیر وحی نظاره می کنند در حقیقت به مطالعه دست پرورده پروردگاری مشغولند که اعجاز است وجود او و هر جا که انسان در این تلاش بی وقفه اش برای شناخت ذات او دقیقاً به مطالعه می پردازد بجلو می رود و آنجائی که با شک و تردید در جهل پیش می رود عقب نشینی می کند.
مطالعه یا نظاره بر جهان و هر آنچه که در آن است مطالعه و نظاره بر خدائی است که در پس آن است. انسان ممکن است این را نداند و یا به آن پی نبرده باشد و یا عمداً یا سهواً از کنار آن بگذرد ولی حقیقت این است که جهان و با هر آنچه که در آن است همانا وجود خالص و پاک خداست. دیری است که روحانیون- وجود خدا را از پرده ابهام بدر آورده اند ولی او را در لفافه تاریکی پیچیده اند که در اطراف او فرشتگان چون اسرافیل و عزرائیل و میکائیل و غیره دست بر سینه ایستاده اند که گوئی پادشاه پرهیبتی بر تخت سلیمانی تکیه زده که تماس با او با ترس و لرز و واهمه همراه است و اوست عامل تمام بلاها و مصیبت ها تحت عنوان عقوبت از گناه و کج رفتاری که بطور خلاصه تصویری است از خود انسان ولی یا قدرتی لایزال که منتظر است تا با یک اشاره انسانی را به دادخواهی بکشد. که در حقیقت چنین نیست و خدا شعور بی وجودی است که در عین روح بودن- ذی وجود- که قوه محرکه او در قالب فکر به شکل ماده و در چهارچوب قانونی غیرقابل تغییر خلاصه می شود. زلزله و سیل عقوبت گناهان انسان نیست بلکه حرکات ماده در چارچوب قانون است- همان بصیرتی که باعث زلزله می شود، مرض را درمان می کند، این ممکن است یک جمله توأم با احساسات باشد در حالیکه چنین نیست. و هرگاه که به نحوه عمل قانون الهی آگاهی کامل یافتیم می توانیم هم خود و هم دیگران را درمان کنیم- پزشکی که بوسیله دارو و روشهای معمول مادی مریضی را شفا می دهد اگر به این اصل اساسی آگاهی یابد و بداند عاملی خیلی مهمتر از دارو و آن وسائل و دستکاریها است که در ورای همه آنها قرار گرفته و باعث شفای درد می شود به مراتب بهتر از سایرین می تواند مفید به فایده باشد.
در طول تاریخ شواهد زیادی از درمان بدون مداخله ابزار و عناصر مادی دیده شده و می شود که باعث ثبوت این ادعا است.
در تورات آمده است که قوم بنی اسرائیل برای درمان از مارگزیدگی، مار گزیده را رو در روی مار برنزی پرهیبتی نشانده و با خیره شدن بر آن درمان می شد که این یک نوع معالجه روحی به مثل است که براساس آن هم جنس را با هم جنس معالجه می کردند، چیزی که امروزه کسی جرأت آن را ندارد. تاریخ شواهد دقیقی از معالجه روحی به مثل از حضرت موسی را ثبت کرده است. درمان روحی و درمان فکری ممکن است برای رسیدن به نتیجه از عناصر مادی استفاده کند یا نکند ولی وابسته به آن عناصر نیست، در تورات موارد زیادی از درمان روحی و درمان فکری موجود است؛ الیشا- الیجاح- دنایل و پیغمبران زیادی در گذشته شفادهنده بودند که از آن به عنوان معجزه استفاده می کرده اند.
سپس عیسی ظهور می کند، تجاری از جلیله- حامل پیامی نو از شفا برای تمامی دنیا- او معتقد بود که تمام امراض در نتیجه بهم خوردن وضع درونی و روحی انسان است و نشان داد که راه علاجش در تصحیح آن حالت نهفته است که با اصلاح آن تمام امراض در نتیجه بهم خوردن وضع درونی و روحی انسان است و نشان داد که راه علاجش در تصحیح آن حالت نهفته است که با اصلاح آن تمام امراض از بین برود. تعالیم او به مراتب فزون تر از این بود ولی این مقدار برای بحث ما کافی به نظر می رسد که در اینجا جا دارد که اشاره شود که پزشکان امروزی سعی بر این دارند که از تعالیم عیسی در روش درمان استفاده نموده و حداکثر تلاش خود را برای تصحیح وضع روحی نامتعادل افراد که علت اساسی امراض است بکار می برند. عیسی دو هزار و اندی سال باید صبر کند تا کشفیات علم تعالیم او را رسمیت داده در حالیکه آنچه او تعلیم داد با ماست و منتظر یک اشاره.
گرچه این حقیقت دارد که عیسی پیغام آور راز دنیای درون و معنوی بود ولی این را هم باید بدانیم که آنچه او از قلب دکتر نیش صحبت کرد که اصول معتقدات او را تعلیم می داد، روحانیون مسیحی آن را در لفافه هائی از تعصب و تاریکی و ابهام چنان پیچیدن و با حرمت و هیبت و وهم ارائه کردند که اصل تنه در شاخ و برگهای افزوده گم شد. او چندان از رستگاری بعد از مرگ حرفی به میان نیاورد بلکه تمام حرفهای او برای نجات بشر در قید حیات بود و حل مسائلی که او را خورد می کند. که از دیدگاه غیرمتعصبان بیشتر تعالیم او در جهت بهتر و شادتر کردن زندگی روزمره انسانها است. تعالیم او تصاحب سطح والای اوج روح انسان است در قالب جسم نه برای جسمی بعد از مرگ و تهی از روح و بهشت و دوزخ- بلکه برای زندگی همین لحظه و در اینجا تعلیم او این بود که بصیرت ذات یا عقل کل در هر جائی از این جهان با عقل انسان و یا آنچه را عقل فردی می نامند یکی است پس انسان و خدایش نیز یکی است و جدای از آن انسان نمی تواند کاری را انجام دهد تمام آنچه را که انسان انجام می دهد از طرف او و بصورت عمل در او متجلی می شود و آزادی او بستگی به درجه شناخت او از عمل این بصیرت ذات در وجود خود او دارد. و از آنجائی که این بصیرت ذات در حوزه قانون مختص خود عمل می کند، انسان نیز می تواند بیاموزد که چگونه خودش را در مسیر این قانون قرار دهد. مسیری که در آن هیچ گونه اصطکاکی وجود نخواهد داشت که بتوان آن را به جریان رود میسی سی پی تشبیه کرد که با وقار و آرام و به راحتی در جریان است و وقتی خشن و پرغضب می شود که مانعی سر راهش قرار گیرد که مجبور شود با غرشی عظیم شلاق وار بر آن بکوبد و با خود به دریا ببرد با استفاده از قانون جاذبه مسیح این را تعلیم داد که شعور انسان همانا شعور عقل کل است و تا زمانی که در آن مسیر حرکت می کند نه اصطکاکی بوجود می آید و نه احساس خستگی با ناهماهنگی و آن لحظه که در مسیر خود با آن شعور کل مانعی بوجود می آورد- درد و رنج و بدبختی به همراه آن بر او می تازد. این نوع طرز تفکر برای آن روز فلسفه قشنگی بود و امروز از استدلال علمی برخوردار است. البته برای آن روز نیز تنها بصورت تئوری خلاصه نمی شد. مسیح با عملش در شفای به انسانهائی که به او مراجعه می کردند این را در عمل نیز به ثبوت رسانید که باعث شگفتی حکام و دانشمندان آن روزگار شد که حتی امروزه نیز با شگفتی همراه است و آنها به این نتیجه رسیدند که حتماً او از نیروی ماورای الطبیعه برخوردار است و در نهایت اعلام کردند که او پسر خدا باید باشد و داستان قدرت شفا او بصورت افسانه تا به امروز باقی مانده است.
بیست قرن از آن زمانی که مسیح رسالت خود را به انجام رسانید گذشت و دنیا در خواب عمیقی فرو رفت و در درد و رنج غوطه خورد. در حالیکه اگر پیام او در همان روزهای نخستین درست تحلیل شده بود دنیای امروز ما، دنیای دیگری بود. دنیائی خالی از جنگ- خالی از درد و رنج و مرض- خالی از فقر و بدبختی و هر چند که آگاهی به تعالیم او زیادتر می شد و انسانها خود را در مسیر قانون الهی قرار می دادند همه آن بدبختیها از بین می رفت و دنیائی داشتیم سوای آنچه که هست و حتی غیرقابل تصور.
پیشرفت علم در زمینه تحقیقات درباره طبیعت وجودی جهان هستی تعالیم مسیح را یکبار دیگر زنده کرده و مدنظر قرار می دهد. هر دوی آنها در یک نقطه بهم می رسند و آن نقطه هم جائی است که در آن حوزه عمل شفای تشکیل می شود. هر بیست و چهار ساعتی که می گذرد تعداد زیادی از مرد و زن به این مرز نزدیک شده و به دنیای درمان روحی و درمان فکری می رسند ضمن بکارگیری تعالیم مسیح و سایر شفادهندگان و معلمان بزرگ این عمل.
مسیح ذات حقیقی انسان را تعلیم داد. نه جسم خاکی او که به نظر خیلی ها آلوده به گناه در پیشگاه خداوندگار غضب و پر هیبتی منتظر عقوبت تسلیم ایستاده است. او تعلیم داد که انسان در دنیائی از ذلت و خواری و بدبختی محکوم نیست که با مرگ از چنگال این گرفتاریها نجات یابد و به دنیای عزت ازلی برسد بلکه او تعلیم داد که انسان از حیات عالی و با سرنوشتی ملکوتی است و در حقیقت پسر خدا است و حاکم بر تمام سرنوشتش، ولی به غلط تحت تلقینی قرار گرفته که باورش شده است که برده و بنده است. او تعلیم داد که دنیا محلی خصومت آمیز نیست و در خدمت انسان است بنابراین گناه و درد و رنج هیچ حقی ندارند که بر او مسلط شوند و تنها گناه ماندن در جهل و دور از این حقیقت است. و تا زمانی که زانوی غم در سینه می فشارد خوار و ذلیل است و از آن لحظه که به حقانیت وجود خود پی می برد پسر خدا است.
مسیح با اعلام اینکه این حق انسان است که پسر خدا باشد مفهوم بسیار روشن و متعالی را ارائه داد که باعث شد دنیای روانشناسی را با جرأت به لرزه درآورده و اعلام کند که انسان از بدو تولد آزاد خلق شده است. فکر او تا ژرفای حقیقت پیمود و افکار سطحی آن روزگار را شکافت، درست شبیه آنچه که در فقر فکری قرن بیستم اتفاق افتاد، بینش روشن او همراه با درک درست از حقیقت دنیای درون و آگاهی به یکی بودن انسان با خدا بر تمام افکار موجود در دنیا چنان فائق آمده که هرگز کسی نظیرش را ندیده است، و باور درونی او از عمل غیرقابل انکار ماهیت قانون روح و فکر او را قادر ساخت تا با عقل کل در یک مسیر واقع شده و حرکت کند که نتیجه اش چیزی شد که حتی امروزه نمی توان جز معجزه به آن لقب دیگری داد. آنهم برای روحی ضعیف و کوته بین.
تعالیم مسیح را می توان بصورت خلاصه اینطور بیان نمود که انسان دارای سه بعد است که بر سه مبنا و در یک شخص عمل می نماید که بهترین و ساده ترین راه تجسم این موضوع این است که آن را بصورت سه دایره متحد المرکز که در داخل هم واقع شده اند فرض نمائیم. که دایره درونی که به مرکز نزدیکتر است تشکیل دهنده روح یا جوهر وجودی اوست. که این مرکزیت درست شبیه خدا است که هرگز مریض نمی شود و متحمل در دیار رنجی نیست و لایتناهی است. و همیشه کامل است کامل در سلامتی و شادی و نشاط، و در آرامش تمام و هماهنگ با آهنگ موزون حیات و جهان و هر آنچه که در آن است که تنها روی سکه تغیر ناپذیر انسان است و مثل خدا هیچ چیز و هیچ عامل یا موردی نمی تواند در او تأثیر بگذارد و یا خللی در او وارد آورد و در این مرکزیت روح است که از آن سلامتی کامل تراوش کرده و در آن تمام آنچه را که راز هستی است توسعه می یابد. که این دنیای فردی علتهای اوست.
دایره دوم یا دایره وسطی- شعور انسان است و آخرین دایره جسم او یا آنچه که ظاهر وجود مادی اوست تشکیل می دهد. و این دایره آخری یا دایره برونی است که دنیای فردی معلولها انسان است. واسطه ای که در آن علت به معلول تبدیل می شود شعور انسان است انسان دارای قدرت انتخاب است و قادر می باشد که فکر خود را یا به دنیای درون سیر دهد و یا به دنیای برون متوجه نماید. که اگر فکر خود را متوجه این نماید که در دایره آخری متمرکز شود با تصوری از درد و رنج و بدبختی و محدودیت، همه این آلام در سرچشمه قدرت تخیل او باقی می ماند بر عکس اگر به هستی اش بپردازد تمام این کیفیتها در ظاهر هستی اش متجلی می شود- زیرا شعور انسان دارای قدرت خلاقیت است.
تمام تجربیات اول بصورت ضروری در شعور انسان شکل می گیرد. تمام آن چیزهائی که باعث خوشی و سعادت ما می شود و همچنین تمام درد و رنجهائی که باعث گرفتاری و بدبختی ما شده بدواً بصورت تصوری در ذهن ما ظاهر شده است. شعور انسان در خلاقیتش کاملاً بی طرف است. و بدون وقفه عمل می نماید حتی در موقع خواب آنچه را که بصورت تصور در ذهن خود پرورانیده ایم شکل می دهد. هر تجارتی که پایه ریزی شده اول بصورت تصوری در ذهن بوجود آمده است و هر خانه ای که ساخته شده است طرح آن نیز ابتدا در ذهن سازنده ریخته شده است و همین نوع مرضی که بوجود آمده است نقشی از آن قبلاً در ذهن مریض بسته شده است از دست دادن کار- یا دوستی یا احساس عدم امنیت قبل از هر چیز بصورت تصوری در ذهن ظاهر شده است. که غالباً بعضی اشخاص به این موضوع اعتراض داشته و می گویند هرگز چنین چیزی نبوده و ما لحظه ای تصورش را هم نکرده ایم ولی چنین شد. قبل از اینکه فکری در اعماق ضمیر ناخودآگاه جا باز کند بعضی وقتها بصورت یک فلش از ذهن می گذرد. ولی موقعی که در آنجا جا گرفت در سطحی پائین در ضمیر خودآگاه دیگر قابل شناسائی نمی تواند باشد و این باعث می شود که در بیشتر مواقع انسان بگوید که هرگز چنین تصوری نداشته است. ولی دائماً تحت تأثیر قانون ذهنیت واقع شده و مرتباً احساسی را رها می کند که ما در خیلی موارد قادر به تشخیص آن نیستیم بهر حال می توانیم این را بصورت یک حقیقت بپذیریم که هرگز تا چیزی در ضمیر ناخودآگاه انسان انبار نشده باشد در ظاهر انسان متجلی نمی شود زیرا درون انسان همیشه مانند کارخانه ای هر آنچه در آن انبار شده است براساس قانونی که هرگز تغییر نمی کند عمل نموده و از علت به معلول تبدیل می کند. قدرت انتخاب انسان او را قادر می سازد که مثل یک فرشته یا شبیه یک شیطان فکر کند، یا مثل یک پادشاه یا فردی برده و اسیر، فرقی ندارد هر آنچه که او انتخاب کند، ذهنش آن را خلق کرده و متجلی می شود. مسیح بر این تأکید داشت که ضرورت دارد شعور انسان متوجه مرکز روح انسان باشد که اگر چنین بشود کمال روح وسیله واسطه شعور در جسم متجلی می شود. و از طرف دیگر اگر شعور او مشغول تغییرات حالات دنیای برون جسم خود باشد، آن را نصیبش خواهد شد که غالباً انسان با دیده اغماض از آن می گذرد و لازم است به شرح آن پرداخته شده و توضیح داده شود که هر وقت انسان توجهش را از سلامتی جاودانه- و روح شکست ناپذیری که تجلی خدا در خود اوست برگردانده و این مرکزیت قدرت لایتناهی الهی را نادیده بگیرد، اینجاست که مرض شکل گرفته و متجلی می شود. تعالیم مسیح در درمان شامل رد ناخوشی در دنیای حقیقی این جسم ظاهر بود و تأکید بر آن داشت که انسان باید درونش را بحد کمال برساند تا باورش بشود که مرض دست پرورده افکار اوست.
این روشی است که امروزه کسانی که در راه درمان فکری و درمان روحی موفق بوده اند بکار می برند و از آن استفاده می کنند در اینجا لازم است که این نقطه روشن شود که کل معالجات در شعور انسان بوجود می آید و نیازی به تمرکز فکر از طرف شفادهنده بر روی مریض یا سعی بر نفوذ بر شعور او نیست که البته این را نباید با کوششی که در جهت روشن کردن درک مریض از نحوه عمل و حوزه قدرت روح و کمال آن می شود یکی دانست وقتی که به روشهای درست درمان روحی می رسیم می بینی که شفادهنده باید خود را کاملاً متقاعد کند که بدن هیچ شک و تردیدی مریضش انسان کاملی است و تمام آنچه را که در این کمال خللی بوجود می آورد از افکار خود دور نماید.
از آنجائی که شواهد دال بر عمل بصیرت ذات یا عقل کل در بین ستارگان مشاهده می کنیم معتقد می شویم که در دریائی از بی نهایت شعور کل یا عقل واقع شده ایم که بر ما محیط است و این تنها شعور حاکم بر جهان است و هر وقت شخصی فکر می کند- با استفاده از آن عقل کل فکر می کند و لاغیر. آنچه را که شعور فردی می نامند در حقیقت قطره ایست از این دریای بیکران شعور کل که البته دارای تمام خصوصیتهای آن دریا است. شعور غیرقابل تقسیم است بنابراین آنچه را که در یک نقطه ای از این شعور بروز می کند درست در همان نقطه از شعور کل موجود در دسترس همه قرار دارد.
مریض برای شفا به شفادهنده پناه برده و از درد می نالد. دردی که برای او واقعیت دارد و آن را احساسش می کند شفادهنده نیز این را می داند که احساس درد واقعیت دارد ولی واقعیت غائی نیست. زیرا واقعیت غائی روح است که تغیرناپذیر است. و از آنجائی که او می داند که مریضش درگیر با نوعی تصور نادرست از وجود خودش و حالات حاکم بر خودش است سعی بر این می کند که اعتقاد غلط او را اصلاح نماید. شفادهنده خود را متقاعد کند که بیمارش در خطا است و باید خیلی هوشیارانه خود را از تصویری که مریضش با خود می آورد جدا کرده و چنان مواظب خودش باشد که گوئی می خواهد غریقی را نجات دهد و باید برای این کار خود را از چنگال آن غریق نیز دور نگهدارد و با اعتقاد بر این که روح مریضش در کمال مطلق است این تصور درست را به حرکت درآورده که کاملاً در جهت مخالف فکری مریض است. و چون هر دوی آنها در یک شعور یا عقل کل واقع اند- شفادهنده می داند که مریض نیز آنچه را که او می داند در ضمیر ناخودآگاهش می داند گرچه در آن لحظه ممکن است که کاملاً از آن بی خبر باشد ولی به مجردی که مریض افکارش را با افکار شفادهنده تلفیق نموده و آن را می پذیرد- شفا متجلی می شود.
تنها روشی که مسیح از آن استفاده می کرد این بود او هرگز به هیچ کدام از روشهای معمول روانشناسی یا روشهائی مانند تمرکز فکر- قدرت فکر و یا هیپنوتیزم متکی نبود. بلکه او همیشه از نیروی الهی استمداد می طلبیدند با این اندیشه که بازتاب آن تصور کاملی است و اجزای تشکیل دهنده شعور باطنی ما بازتابی از این تصویر کامل را در بدن- مغز و وضع مریض ایجاد می کند به شفا می پرداخت.
در اینجا سئوال پیش می آید: که آیا شفادهنده نوعی تلقین استفاده می کند؟ جواب این است اگر مریض تنها این تصور را داشته باشد که یک نوع اختلال داشته است، تمام مراحل مثل خوابی خواهد بود که واقعیت نداشته است، بنابراین باید قانونی حاکم باشد که بوسیله آن شفادهنده- شفا را به مریض القاء می کند.
این قانون را می توان بصورت خلاصه چنین بیان کرد: تصویری که در ذهن بوجود می آید یک واقعیت است و وضع ظاهری جسم نیز بازتابی است از این واقعیت. و از آنجائی که شعور قدیمی تر است از جسم بنابراین خالق جسم است که در حقیقت این پروسه تداوم داشته و در هر لحظه سلولی را دوباره می سازد. جسم مداوم در حال تغییر است و پس از گذشت چند سالی کاملاً تغییر می کند ولی عقل یا شعور در جای خودش دست نخورده باقی می ماند و پس از گذر هفتاد هشتاد سال هنوز می تواند دوران هفت- هشت سالگی را به یاد آورد. بنابراین شعور باید علت باشد و جسم معلول، عقل جوهر ذات است و جسم سایه آن و از آنجائی که سایه بازتاب عناصر تشکیل دهنده شیئی یا جسمی بوجود می آید بنابراین وضعیت جسمی که به مداوا می رود ضرورتاً برگردانی است از تصویری که اول در ذهن شفادهنده نمود می کند و سپس دیر یا زود وسیله مریض پذیرفته می شود. که باید حتماً هر دوی شفادهنده و مریض یا تصویر سلامتی کامل را پذیرفته و باور داشته باشند. و وقتی شخصی خود را شفا می دهد، خود نیز باید این باور را پذیرا بوده و این آگاهی از کمال را در خود بوجود آورده باشد.
صدها مورد وجود دارد که این گفته که جوهره ذات خمیره جسم را درهم آمیخته است دقیقاً تأیید می نماید. تاریخ پر است از مواردی که اشخاصی بوده اند که با اندیشیدن و تفکر مدام آثاری از زخمهائی بر روی بدن خود تنها با فکر بوجود آورده اند فدائیان کاتولیکهای مسیحی موارد بخصوصی را ارائه می دهند که با تفکر بر زخمهای مسیح مصلوب درست شبیه آن را در بدن خود ایجاد کرده اند، و در صدها مورد این فدائیان قادر بودند و توانستند که درست همان زخمها را در کف دستها و پاها و اطراف بدن یا بر روی ابروان خود بوجود آورند. که در یک مورد کاملاً استثنائی، نسبت فرنسیس از آسیبی- که یکی از مخلصان مسیح بود با تفکر و اندیشه زیاد بر زخمهای مسیح چنان آثاری از آن را در بدن خود بوجود آورده بود که می گویند پس از مرگش و در موقع شستشو برای کفن و دفن فکر کردند که میخی در کف دست او فرو رفته که می خواستند آن را با میخ کش درآورند.
وقتی که این قانون ذات وجود درست برعکس طبیعت انسان عمل نموده و می تواند غشاء پوست را چنان سفت کرده که به شکل میخی درآورد آیا نمی توان آن را در جهت مخالف آن یعنی سلامتی جسم هدایت کرده و بکار گرفت؟- شخصی که آگاهی کامل به نحوه عمل و حوزه عمل این قانون عقل کل دارد از منبع انرژی بیکرانی برخوردار است. بنابراین اعتقاد او بر نیروی زیرکی که تنها بخود او تعلق دارد با این عقیده که او تنها کسی است که از قدرت شفادهنده برخوردار است متکی نیست بلکه بر چیزی متکی است که خیلی بالاتر از اینها است و آن نیروی بصیرت ذات است که برای استفاده از او در اختیار اوست و آماده هدایت بسوئی است که او جهت می دهد. و بدین سبب است که می گوئیم که شفا حرکتی است قطعی از فکر در جهت معینی و برای هدف معینی، و بوسیله انعکاس آن در قالب شکیل مادی. این نعمت تنها برای اشخاص بخصوصی نیست بلکه همه می توانند از آن برخوردار باشند. مطالعه کننده این کتاب همانقدر به آن دسترسی دارد که بزرگترین استادان این فن از آن برخوردارند و همانقدر که فردی باورش شد که این حقیقت وجود دارد در اختیار اوست و آماده برای بکارگرفتن می باشند.
به همین علت است که ما معتقدیم و تأکید داریم که هیچ درد بزرگ یا کوچکی، سخت یا آرامی و یا بطور کلی درد بی درمانی وجود ندارد زیرا با قدرتی سر و کار داریم که بزرگی یا کوچکی پیش آن مفهومی نداشته و همان قدرتی است که جهان را با آن عظمتش به راحتی اداره می کند. بزرگی و کوچکی یک اصطلاح نسبی است زیرا آنچه که برای بصیرتی محدود بزرگ جلوه می کند برای بصیرت لایتناهی بی مقدار است.
پزشکان معمولی که از این قانون شفا آگاهی ندارند خود را محدود به مهارتهای شخصی و داروهای موجود که در اختیار دارند نموده و باید در تشخیص بسیار دقیق باشند. چون پایه و اساس علم شان بر آن متکی است و باید داروهائی انتخاب کنند که دقیقاً مناسب با آنچه را که تشخیص داده اند باشد و تمام توجهشان در مسیری است که سایر همکاران در پیش گفته اند یا گزارش کرده اند و گرچه پیشگامانی بوده اند که قدم جلو گذاشته و با جرأت از چارچوب تعیین شده پا فراتر نهاده و به تازه های درخشانی رسیده اند ولی به ندرت دیده می شود که همه آنها جرأت این کار را داشته باشند و آن پیشگامان نیز تمام تحقیقات خود را در آزمایشگاه و محیطی دربسته انجام داده و تا به نتیجه ای مطمئن نرسیده اند و روش جدید در درمان با دارو کشف نکنند نیز در آزمایشگاه را بر روی هیچ احدی نمی گشایند.
درست بر عکس این، سعی بر این است که خود را از روش معمول گذشته رهانیده و این زنجیر شک و تردید را بگسلانیم. و نگذاریم با این حرف« در گذشته هرگز این عمل انجام نشده است» خود را در غل و زنجیر کرده و جلو آزادی عملمان را سد کنیم. این همان چیزی بود که کلمبو گفتند: او بجائی نخواهد رسید و از لبه پهن زمین پرت خواهد شد.» ما نیز به دریا زده ایم، دریائی پر تلاطم و مواج تنها به این امید که در این سفر به دنیای جدیدی برسیم و در این راه شعار ما این است: ما تجسمی هستیم از آنچه که فکر می کنیم» آنچه که به ذهن ما خطور می کند به آن می توان رسید، در اینجا این گفته سیودن برگ مصداق پیدا می کند که یکبار گفت:« فرشتگان شرح حال انسان را از رخساره او می خوانند» میلیونها نفر به این دنیای جدید مهاجرت می کنند. دنیائی آزاد- آرام و مملو از صلح و سلامتی».
منبع: کتاب شعور درمانی.