«روزی روزگاری» را به یاد داریم. با آن موسیقی تیتراژ مشهور و اسب سفیدش. ماجراهای «مراد بیگ»، «حسام بیگ»، «خاله لیلا» و شخصیتهای جذاب دیگرش را. قصههای «روزی روزگاری» را «امرالله احمدجو» خودش نوشته و خودش هم کارگردانی کرده است. این سریال سال 1370 ساخته شد. «احمدجو» گفتوگویی را در رابطه با فراز و نشیبهای این سریال انجام داده که بخشهایی از آن را در بنیتا میخوانید.
داستان «روزی روزگاری» سراسر خیالی است
« داستان مجموعه «روزی روزگاری» را خودم نوشتم. میتوان گفت سراسر خیالی است و نظم نهایی و آراستگی و پرداختش کاملاً خیالی است. منتها برگرفته از دانستههایی است که شخصاً تجربه کردم. مخصوصاً زندگی ایلیاتیها و کارهای کشاورزی که میکردند. پدربزرگ من رنگرز بود و از کودکی در خانه پدربزرگم وسط کومههای قالیبافی بازی میکردم و اقتصاد خانهمان هم مثل سایر خانههای دیگر دهاتمان مبتنی بر قالیبافی بود.»
«...بسیاری از کارهایی که در سریال اتفاق افتاد را تجربه کرده بودم و جالب است که من وقتی چهارساله بودم پدرم یکبار تفننی من را به صحرا برد و آنچنان شیفته آنجا شدم که این عشق در من ریشه دواند و بعدها سر به کوه گذاشتم و مایه دردسری شده بودم برای خانوادهام...»
با خودم عهد کرده بودم فیلمی درباره صحرا بسازم
گذشت تا اینکه برای ادامه تحصیل در دبیرستان به اصفهان آمدم و در منزل کسی اتاقی اجاره کردم که قبلاً ساربان بود و بسیار گرم برای من تعریف میکرد. من هم عاشق شنیدن قصه بودم و خاطراتی از دوره راهزنی و ساربانی و ... تعریف میکرد. مجموعه اینها در ذهن من بود. تا اینکه دانشجوی سینما شدم. همان موقع با خودم عهد کردم که اگر روزی فیلمی بسازم قطعاً درباره آن صحرا خواهد بود ولی هنوز نمیدانستم که چه خواهد بود و هیچچیزی در ذهنم نبود. اواخر اردیبهشتماه بود که به صحرا رفته بودم. دم غروب روی یک دره نشسته بودم رو به آفتاب. گلهای سرازیر شد توی دره که گردوخاکشان بلند شد. ...همان موقع فکر کردم که اگر جای یک گله یک دسته سوار میآمدند و به دره سرازیر میشدند و از آن طرف هم دسته سوار دیگری میآمدند و بعد هم اسب بی سوار بیرون میآمدند.
اما هنوز نمیدانستم که این سوارها چه کسانی هستند. یکبار ایلیاتی شدند، یکبار ژاندارم شدند، یکبار دزد و ... مدام یادداشت نویسی میکردم تا اینکه سرو کله خاله لیلا پیدا شد و ایلش»
انتخاب هاشمپور برای نقش مرادبیگ/ علو را خدا سر راه ما گذاشت
«...بازیگران هم کاملاً در ذهنم ترسیم کرده بودم. البته چندتای آنها تغییر کرد.مرادبیگ را برای جمشید هاشمپور نوشته بودم که دعوتشان هم کردیم ولی مشاورینشان نظر آقای هاشم پور را تغییر دادند. تا اینکه آقای خوش رزم پیشنهاد زندهیاد خسرو شکیبایی را دادند که آن زمان هم هامون را بازی کرده بود. یکی از شخصیتهای دیگر خاله بود که فکر میکنم خانم علو را خداوند سر راه ما گذاشت. چون به خاطر شرایطش و بیماری قلبی پا از تهران بیرون نمیگذارد. با ایشان تماس گرفتم و پرسیدم که چه چیزی شما را وادار میکند که زمان طولانی از تهران بیرون بیایید و کاری را قبول کنید؟ گفتند فیلمنامه آقا... گفتم خیالم راحت شد. بعد هم گفتند که چقدر به خودت مطمئنی. گفتم چون شما اهل شعر و ادبیات هستید بعید میدانم که از فیلمنامه خوشتان نیاید. خوشبختانه پذیرفتند و الان هم خاله من هستند.»
روزی روزگاری
قصهای که برای جمشید مشایخی نوشته شده بود
«...من از هیچ بازیگری تست نگرفتم و همه بر اساس سابقه سر کار آمدند. مثلاً نقش بازرگان را برای استاد مشایخی نوشته بودم که متعهد به کار دیگری بودند و نشد که بیایند، بعد برای این نقش با بهزاد فراهانی صحبت کردم ولی در نهایت نقش به مرحوم منوچهر حامدی رسید.
خدابیامرز مسروری که نقش صفربیگ را بازی میکرد، جوان بود. وقتی گریمش را پاک میکردند واقعاً دهان همه باز میماند که پیرمردی که ما از صبح میدیدیم این قدر جوان بود؟...»
همسایگی «روزی روزگاری» با سریال «امام علی(ع)»
«این سریال 2 ویژگی تولید داشت که دیگر هرگز نصیب من نشد. یکی پشتیبانی معنوی و دیگری اعمال سلیقه نکردن دیگران. من در کارهای قبلی و بعدیم هم این موضوعات را نداشتم. «روزی روزگاری» سریالی فرضی بود و سعی میکردند با حداقل هزینه و حداکثر سرعت تهیه شود. مدت زیادی تعطیلی در کار بود و در طول 6 ماه کار تصویربرداری 133 جلسه کار کردیم. «روزی روزگاری» یکی از ارزانترین سریالهاست. آن زمان تصویربرداری ما با فاصله یک یا دو روز با سریال امام علی علیهالسلام آغاز شد و دفترمان هم دیوار به دیوار هم بود...»
قصه اسبی که برای تیتراژ استفاده شد
تیتراژ کار پیشنهاد فرهاد صبا فیلمبردار کار بود. من پیشنهادم این بود که بوتههای گون را آتش بزنیم و بگذاریم تا کامل خاکستر شود و بعد فیلم را برعکس کنیم تا از خاکستر شعلهها بیرون بیایند. فرهاد گفت برای چند بار دیدن خوب است اما بعد از آن دیگر خسته کننده میشود و معنایش هم شعاری است. او گفت که یک اسب را رها کنیم تا برود و از او فیلم بگیریم. در نهایت یک اسب ترکمن سفید آوردیم و یال و دمش را حنا گرفتیم. البته از اسبهای سریال ما بعداً برای سریال امام علی علیهالسلام استفاده شد.
ماجرای دعواهای مداوم با «خسرو شکیبایی»
خسرو 2 ماه طول کشید تا جلوی دوربین بیاید. در تمام این مدت او با گریم سر صحنه میآمد و تماشاچی بود. مدام فیلمنامه دستش بود و مدام میخواند تا جایی که اشرافش از من بر فیلمنامه بیشتر بود. این روش او بود و من هم به بازیگران جوان توصیه میکنم که آن را انجام بدهند که چطور جزئی از قصه بشوی. او میتوانست این مدت در کنار خانوادهاش بماند و نیاید ولی آمد. همچنین وقتی از او به تنهایی تصویربرداری میکردیم باید حتماً بازیگر مقابلش میآمد تا حس درستی ایجاد شود و خودش هم برای بازیگران مقابلش همین کار را انجام میداد.
مدتی طول کشید تا ما با هم رفیق بشویم. اختلاف سلیقهمان در شروع خیلی زیاد بود ولی در میانه راه دیگر با هم صمیمی شده بودیم و تعامل خوبی بینمان شکل گرفت. ما دعواهای خیلی شدیدی با هم داشتیم. یکبار او نقاب به سرش کشیده بود و از صبح حسابی میان گرد و خاک بود و چشمهایش سرخ شده بود. وسط داد و بیداد و دعوا یکهو گفتم خسرو... چشات شده عینهو چشم گرگ... این را که گفتم یکباره از آن خندههای مخصوص خودش را سر داد و گفت ما را بگو خودمان را خسته کی میکنیم. همین جا دوستی بین ما جوانه زد و با جان و دل همدیگر را دوست داشتیم.
«عباس کیارستمی» شیفته «روزی روزگاری» بود
شناختی از عباس کیارستمی نداشتم ولی او بسیار شیفته «روزی روزگاری» بود و فرهاد را فرستاد دنبال من و به خانهشان رفتیم و ساعتها درباره این سریال صحبت کردیم و خیلی به من اعتماد به نفس داد که فیلمشناسی مانند عباس کیارستمی سریال را دیده و دوست داشته است.
«روزی روزگاری» در اولین پخش برای مردم نامطلوب بود
« سریال بلافاصله در اولین پخش خیلی برای تماشاچی نامطلوب بود. جوری که مایه عذاب بود و هر هفته تلفنهایی که میشد همگی حرفهای تلخ بود. اما بعد از مرگ خالو شعبان دیگر سریال میخ خود را کوبید و مردم شیفته آن شدند. بعد از کار هم خیلیها گفتند که هفت هشت قسمت اول خوب نبود».
روزی روزگاری