ماهان شبکه ایرانیان

یک عمر سکوت

قلقلی کلاهش رنگین بود. در تمام فصل‌ها، همیشه کلاهی آفتابی بر سر می‌گذاشت. گاه که شیطنتش گل می‌کرد، کلاه رنگی را می‌چرخاند تا لبه آفتابگیر را روی گردن یا بر گوشش بیندازد.

یک عمر سکوت

میثاق چوگان

 

لب‌هایش کمی‌ از چارچوب اصلی صورت جلوتر بود. خودش اینطور می‌خواست چرا که لب‌ها مصدر نمایش احساسش بودند.

وقتی غمگین یا شادمان بود، به تناسب احساسش برای گوشه لب‌ها زاویه‌ای تعریف می‌کرد تا معنایی برای برق چشم‌ها یا اشک های نامرئی اش باشند و همیشه یک نفر کنارش می‌ایستاد تا او را ترجمه کند چرا که حرکت زبان و لب‌هایش، هیچگاه نتوانست صدایی تولید کند؛ نه خنده‌هایش قهقهه داشت و نه گریه‌هایش هق هق.

او تماماً یک دهان بود در آرزوی یک صوت، که شاید یک روز سلامی ‌بگوید و ما تماما چشم بودیم.

یک جفت چشم خیره مانده به دهان صامت او و یک جفت گوش، در انتظار شنیدن هجایی آشنا در دنیایی کودکانه که یک بار بگوید: «سلاااام».

خیلی ها می‌گویند صدایش را شنیده‌اند و من فکر می‌کنم شنیدن صدای او برای بچه‌های زمان جنگ، یکجور افسانه بود.

افسانه‌ای که شاید برای خیلی ها مضحک به نظر بیاید اما برای ما نه.

او با سکوتش در میان بغض بچه‌های دهه شصتی گل کرد، وقتی خانه‌ها به ویرانه و آغوش پدران مان به خاطره‌ای عزیز و عکسی در یک قاب، تبدیل شد.

عکسی که با روبانی سیاه مفهوم «هجران» را به تمامی‌صفحه‌های فرهنگ لغت‌مان کشاند.

او هیچگاه کلامی ‌بر زبان نیاورد که بگوید با ما همدرد است؛ حتی اسمش را بهمان نگفت تا مثل بچه‌های امروزی عمو صدایش کنیم.

اسمش را گذاشته بودند«قلقلی» چون قلقلکی بود و چه با شعور بود که آن روزهای سخت، بی صدا می‌خندید که صدای خنده اش دل داغ دیده کودکی را نیازارد.

او کودک بودن را خوب بلد بود، خوب خودش را با آن پاهای بزرگ روی دوچرخه‌های کوچک اسباب بازی جا می‌داد و آنقدر دنیای کودکی را بلد بود که می‌دانست هیچ کلامی، جبران دستی نمی‌شود که شب‌ها لای در را باز می‌کند تا نگاهت کند.

می‌دانست هیچ کلامی‌ولو شیرین، جای شوخی‌های پدر را نمی‌گیرد، وقتی خودت را به خواب زده‌ای بگوید: «اگر بخنده، یعنی خوابیده» و تو آنقدر معصوم باشی که نتوانی جلوی خنده‌ات را بگیری.

قلقلی کودکی بچه‌های جنگ زده را بلد بود و در غرش توپ و شیون و شادی‌های گاه بیگاه، در سکوتی امیدوار کنارمان ایستاد تا بزرگ شویم و مشقت‌های جنگ را و حتی او را با آن لبهای بی آوایش فراموش کنیم. و ای کاش روزی به تلویزیون بازگردد.

دیشب عکسش را در اینستاگرام دیدم و دلم خواست یکبار، فقط یکبار صدایش را بشنوم.

دیشب فهمیدم اسمش «شهرام لاسمی» است و یک ویدیو در آپارات عنوانش «سخن گفتن قلقلی برای نخستین بار» بود. تا کشف افسانه کودکی‌ام و بسر آمدن انتظار شنیدن صدایش یک کلیک مانده بود اما، صبر کردم.

 ما بچه‌های دوران جنگ، بچه‌های تلویزیون بودیم نه بچه‌های اینترنت.

بسیاری از آرزوهای‌مان در آتش مشقت‌های اقتصادی میهن سوخت و کوچکترین حقمان این است که قلقلی را یکبار دیگر در تلویزیون ببینیم و او سکوتش را بشکند و بگوید این سال‌ها تماشایمان می‌کرده، بگوید که دلش برای خوشباوری کودکانه مان می‌سوخته است.

بگوید به صبرمان و امیدمان به رویش نهالی سبز، به پشتکارمان برای چندباره برخاستن افتخار می‌کند؛ و ما از او، برای یک عمر دروغ نگفتنش، یک عمر سکوتش سپاس بگوییم.

هنوز هم، برای من اسمش قلقلی است چون آرام بر مدار سالخوردگی آنقدر قل خورد تا بچه‌هایش خوب و بد دنیا را درک کنند و عمر دوستی مان را با دروغ های مصلحتی آدم بزرگ‌ها پایان نبخشد.

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان