به گزارش خبرنگار حوزه رفاه و تعاون گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان؛ بیست و ششم مرداد ماه سالروز ورود آزادگان 8 سال دفاع مقدس به میهن اسلامی است. بزرگ مردانی که صبر و استقامتشان مایه فخر و مباهات و سربلندی ایران و ایرانی است. همان ها که روزگار ظلمانی دوران اسارت را تنها با یاد خدا سپری کردند و حضور آرامبخش او را زیر شکنجه بعثیان لمس کردند. خاطرات دوران اسارت از زبان آزادگان و لحظه ورود آن ها به خاک میهن را در حالی ثبت کردم که نکته ای جالب در تاریخ این روز وجود دارد.
چه کسی دیده که گل در اسارت ظلمت و تاریکی به بار بنشیند و عطر خوشش ماندگارترین عطر باشد؟ چه کسی در بند غل و زنجیر، می تواند ترجمان روشنی و زلالی خورشید باشد و مفهوم عشق را به تصویر درآورد؟ چشم ها را باید شست و مرور خاطرات بازگشت مردان باغیرت و با صلابت سرزمینم ایران را به تماشا نشست. مردانی که در روزگار اسارت، اسطوره مقاومت و ایستادگی شدند و امروز آوازه شجاعتشان در گوش زمان پیچیده است و تا چشم کار می کند، تلألو مرام و مردانگی شان عالم و آدم را سرگشته و مدهوش کرده است.
پزشک استخبارات از معاینه و درمان اسرای ایرانی خودداری کرد
محمد سلیمانی، آزاده پر افتخاری است که زمانی که به اسارت نیروهای بعثی درآمده است، نوجوانی 17 ساله بوده و بخشی از روزگار جوانی اش در اسارت سپری شده است. او که حدود 4 سال در اردوگاههای عراقی حضور داشته است، خاطرات تلخ روزهای اسارت را با زبانی شیرین و صبری مثال زدنی بیان می کند.
سلیمانی ماجرای به اسارت گرفته شدن خود را اینگونه برای خبرنگار باشگاه خبرنگاران جوان روایت میکند:
بهمن ماه سال 65 در حالی که نوجوان 17 ساله ای بیش نبودم و عملیات کربلای 5 مراحل پایانی خود را سپری می کرد، پس از مجروح شدن به همراه 7 تن از همرزمانم به اسارت نیروهای عراقی در آمدیم. ما را برای بازجویی به استخبارات نظامی عراق منتقل کردند. با وجود جراحات و زخم های بسیاری که در بدن داشتیم، توسط نیروهای بعثی مورد شکنجه قرار گرفتیم. یکی مثل من دستش تیر خورده بود و دیگری به دلیل اصابت ترکش به ناحیه سر، چشمش از کاسه درآمده بود، اما دریغ از ذره ای رحم و مروت؛ حتی وقتی پزشک حاضر در استخبارات را بالای سر ما آوردند، تا فهمید ما اسیر ایرانی هستیم از همان جلوی در برگشت و ما ماندیم و تحمل زخم هایی که در آن زندان های مخوف، هیچ مرهمی برایشان پیدا نکردیم.
تیری که به کتف راستم خورده بود، بد جایی قرار داشت و پس از بازگشت از اسارت هم دکترها نتوانستند آن را خارج کنند. این مهمان ناخوانده بیشتر از 30 سال است که با من است.
بیسیم چی بودم و وقتی ما را به استخبارات بردند، فرمانده عراقی از من پرسید که در جبهه چکاره بودی؟ گفتم هیچ کاره؛ من فقط یک تدارک چی ساده بودم.
فرمانده عراقی من را کذاب خطاب کرد و افسری که در کنارش بود با اشاره او با یک تیرچه چوبی ضربه ای محکم به زانویم وارد آورد و من بی حس و حال نقش زمین شدم و یکی از افسران ابرو گره خورده عراقی من را از اتاق بازجویی بیرون انداخت.
بعد از اتمام بازجویی اولیه ما را با ماشین حمل غذا، راهی اردوگاه بعدی کردند. در طول مسیر یکی از دوستان که دستش سالم بود و ترکش به چشمش اصابت کرده بود، دستش را به درون دیگ غذا برد و مقداری برنج که اتفاقا گرم بود، در دهان من گذاشت. در طول 6 ماه چندین بار ما را به زندان ها و اردوگاههای مختلف منتقل کردند.
روضه های پنهانی مان در اردوگاه ما را آرام می کرد
پس از انتقال نهایی به اردوگاه جدید و حال و هوای غریبی که هیچگاه به آن عادت نکردیم، همه چیزمان خدا بود. دلتنگی مان برای پدر و مادر و عزیزانمان را با روضه های پنهانی و نوحه های بیصدا و اشک هایی که آرام و در سکوت سرازیر میشد، سر می کردیم.
برای همه ما روزگار سختی بود؛ شکنجه گاه و بیگاه ما توسط افسران عراقی و آزار و اذیت مان، جزء برنامه های ثابتشان بود. خبر فوت امام خمینی «ره» بیشتر از هر خبری حال ما را دگرگون کرد. اولش باور نمی کردیم که صحت داشته باشد تا اینکه تلویزیون عراق بخشی از مراسم ارتحال امام(ره) را پخش کرد تا روحیه ما را ضعیف کند و ما را از پا درآورد که موفق نشد. ما همبستگی و اتحادمان با هم بیشتر شد و این موضوع بیشتر از هر چیز دیگری فرماندهان و افسران عراقی حاضر در اردوگاه را عذاب می داد.
حتی یک روز که کف پاهای آشپز اردوگاه که اسیری ایرانی بود را به جرم بیشتر غذا دادن به اسرا با اتو سوزاندند، ما بیشتر کنار هم و پشتیبان هم بودیم. به هم دلداری و دلگرمی می دادیم تا تحمل سختی روزهای اسارت، کمی برایمان آسان شود.
ما در دوران اسارت روزهای خیلی سختی را گذراندیم، اما اگر در حال حاضر هم به ما بگویند باید عازم دفاع از حریم اهل بیت(ع) شوید، بدون تردید جزء نخستین افراد خواهیم بود.
اسیر 11 ساله و مقاومتش در برابر بعثی ها
قنبرعلی بهارستانی آزاده دیگری است که دوران سخت و پرمشقت اسارت را اینگونه برای خبرنگار باشگاه خبرنگاران جوان بیان می کند:
ما در آبادان ساکن بودیم. وقتی جنگ شد پدرم پیرمردی 70 ساله بود و من هم که نوجوانی 11 ساله بودم، به همراه او خانواده ام را به یکی از شهرهای دور از خوزستان منتقل کردیم. سپس به آبادان برگشتیم، اما در هنگام عبور از جاده ماهشهر_ آبادان به اسارت نیروهای عراقی درآمدیم. دو برادر دیگرم هم در روزهای اول جنگ شهید شده بودند و یکی دیگر از آن ها هم در جبهه های غرب کشور به اسارت دشمن بعثی درآمده بود.
تداعی خاطرات دوران سخت اسارت برای من سخت نیست، اما با بازگویی اتفاقات آن روزها، از مکدر شدن خاطر مخاطبانی که این گزارش را می خوانند، نگرانم.
در روزهای اول اسارت، وقتی با دیگر اسرا، در صف تحویل وسایل شخصی مان به بعثی ها ایستاده بودم، یکی از افسران عراقی با مشاهده من به سویم آمد.
فکر کرد چون جثه کوچکی دارم و کم سن و سال هستم از جنگ و جنایات صدام و نیروهای بعثی چیزی نمی دانم، در حالی که این طور نبود و من از آن ها متنفر بودم. اخم کرده و به افسر عراقی خیره شدم که ناگهان اناری را به من تعارف کرد، اما نمی خواستم انار را از دست یک افسر عراقی که دشمن مردم ما بود بگیرم. با اصرار پدرم که می گفت انار را بگیر تا افسر از پیش ما برود، با عصابنیت انار را از او گرفتم و بلافاصله زیر پایم آن را له کردم.
افسر عراقی پس از مشاهده این صحنه با خشم به سویم هجوم آورد و با کشیده محکمی که به صورتم زد، من را بر زمین انداخت و از صف بیرون کرد. از این دست شکنجه ها کم نبود و پس از اسارت افسران عراقی هر روز به نحوی از ما با شکنجه های مختلف پذیرایی می کردند.آن ها جسم ما را شکنجه می دادند و ما با ایستادگی و مقاومت روحشان را آزرده می ساختیم و بیشتر عصبانی و بازنده می شدند.
فرماندهان و افسران بعثی می خواستند ما را مجبور کنند که برایشان بلوک سیمانی بسازیم، اما ما به همراه برخی از اسرا در اردوگاه، از انجام این کار سر باز زدیم و زیر بار نرفتیم و از ما کینه کردند و به بهانههای مختلف ما را شکنجه میکردند.
بعثیان از شکنجه و تنبیه ما با میلگرد آهنی، نبشی، چوب، شلنگ، کابل و خلاصه هر چه که دم دستشان بود، نمی گذشتند. ما زیر بار حرف زور عراقی ها نرفتیم، چون اگر یکی از خواسته هایشان را اجابت می کردیم، درخواست بعدی آن ها به دنبالش صادر می شد. امروز هم مثل آن روزها زیر بار حرف زور و ظلم کشوری چون آمریکا نخواهیم رفت.
پس از شکنجه ما را وادار به راه رفتن روی پاهای تاول زده می کردند
شکنجه گران ما در اردوگاه های بعثی کسانی بودند که در نهایت بی رحمی، پس از پایان شکنجه ما را مجبور می کردند که روی پا راه برویم تا تاول زخم مان باز شود و از دیدن اذیت شدن ما لذت می بردند، اما اسرا بعد از این شکنجه ها بیشتر مراقب هم بودند.
شب و روزهای طولانی اسارت برای من و پدرم بالاخره تمام شد و من به دلیل کم سن و سالی و پدرم هم به دلیل کهولت سن به همراه چند تن از اسرای جانباز و زخمی آزاد شدیم و به کشور بازگشتیم.
علی رغم اینکه به هنگام آزادی، نماینده صلیب سرخ به من گفت که اگر بار دیگر در جنگ اسیر شوم، قانون اجازه اعدام من را به کشور عراق داده است، طاقت نیاوردم.
پس از بازگشت به کشور، تاثیر حال و هوای غریب دوران اسارت و احساس مسئولیتی که نسبت به کشورم داشتم، بعد از فراگیری آموزش های نظامی و امدادی به جبهه رفتم. دستور امام خمینی (ره) این بود که هر کس که می تواند به جبهه برود. خواستم حرف امام(ره) بر زمین نماند و راهی شدم.
امروز اگر چه ناملایمات و نامهربانی برخی از مسئولان با ایثارگران و آزادگان دفاع مقدس، به طور واضح مشاهده می شود، اما ما به به و چه چه دشمنان این نظام را بی پاسخ نمیگذاریم و اجازه نمی دهیم که ما را از هدفمان که پشتیبانی و اجرای اوامر رهبرانقلاب است، منصرف کنند.
عده ای ما را سنگ زدند و هلهله شان روایت داغ کربلا را برایمان تازه کرد
رنجبر یکی دیگر از آزادگان دفاع مقدس از خاطرات اسارت به خبرنگار باشگاه خبرنگاران جوان اینطور می گوید:
در دوم فروردین سال 61 در دشت عباس منطقه دهلران به اسارت نیروهای بعثی درآمده است و تا حدود دو سال بعد از پایان یافتن جنگ هم در اردوگاه های بعثی اسیر بوده است. در حین انتقال من و دیگر اسرا از استخبارات نظامی عراق به اردوگاه، ما را در حالی که مجروح بودیم، به وسیله ماشین های روباز نظامی به اردوگاه بردند. در همین حال بیش از 4 ساعت ما را در خیابان های شهر بغداد میچرخاندند و مردم از دیدن اسرای ایرانی شادی و هلهله می کردند و به ما سنگ می زدند.
تنها صحنه ای را تنها در میان روایات ماجرای تلخ کربلا و اسرای کربلا خوانده و مجسم کرده بودم. آن روز اما به چشم خویش آن صحنه را دوباره دیدم و به یاد شهدای کربلا صبر پیشه کردیم.
وقتی جنگ تمام شد، عراقی ها به مدت چند روز شاد بودند و افسران عراقی هر روز به ما وعده آزادی می دادند. وعده ای که بیش از دوسال طول کشید و هر روزش برای من و دیگر رزمندگان بیش از یک سال طول می کشید.
فوت امام خمینی(ره) یکی از تلخ ترین اتفاقات و بزرگترین غصههای ما بود که در جریان سال های اسارت ما به وقوع پیوست. هیچگاه فکر نمیکردیم که روزی بیاید که بدون امام(ره) زنده بمانیم.
آزادگان، جانبازان و خانواده های شهدا به فرموده مقام رهبری از سرمایه های ارزشمند این سرزمین هستند و ای کاش قدردانی و یادبود آن ها رشادت های آن ها در یک روز خلاصه نشود.
گزارش از فرزانه فراهانی