صبح اول وقت اولین کاری که می کند ورق زدن روزنامه های صبح است . از وقتی که پسرش به سربازی رفته و دخترش به خانه بخت صبح ها تنها می نشیند و روزنامه می خواند . همیشه اول می رود سراغ صفحه حوادث تا ببیند چه اتفاق هایی زیر آسمان این شهر می افتد خبر کوتاه است . اما آن قدر تکان دهنده که باعث می شود تصمیم بگیرد از فردا روزنامه نخواند .
پسری با همدستی یک دختر فراری مادرش را کشت و جسد او را در آشپزخانه دفن کرد . عشق های پوچ ، علاقه های افراطی و به قول قدیمی ها تب تند که زود عرق می کند اما این تب تند عاطفه مادر و فرزندی را هم لگد کوب کرده ، یک هوس زودگذر زیر یوغ دختری که خودش زندگی را باخته و حالا می خواهد انتقام بگیرد . می خواهد زندگی دیگران را هم هل بدهد به پرتگاه نیستی .
- پسر عاشق شده مادر تا اسم دختر فراری را می شنود چهار ستون بدنش به لرزه می افتد حرف مادر یکی است ، فکر این دختر را از سرت بیرون کن . اما وقتی ارزش ها رنگ می بازد وقتی خانواده معنای خود را از دست می دهد . مادر نیز مفهومی ندارد این پسر حالا افسون دخترکی است که به تمام زندگی اش پشت پا زده . به تمام روزهای رفته و نرفته تف انداخته . نه بهار را دوست دارد ، نه برگریزان پاییز را . او مثل زمستان یخ زده مثل سرمای کولاک همه چیز را منجمد می کند . پسر اسیر هوسی زودگذر ، مادرش را سلاخی می کند .
- بهادر پک عمیقی به سیگارش می زند و آن را زیر پاهایش له می کند . یاد حرفهای مادرش می افتد ،این دختر وصله خانواده ما نیست .
این شهر پر از دخترهایی است که می توانند همسر خوبی برای تو باشند . اما بهادر فقط و فقط به بهار فکر می کند اما دلش لبریز از مهر مادر است.
مانده میان دو عشق. یکی از عشق هاآن قدر عمیق است که بهادر را سرگردان کرده . او سعی می کند تعادل و توازنی میان این دو برقرار کند . اما او عاشق است روزنامه میان دستانش مچاله می شود . خبر را خوانده و به مادرش فکر می کند . هزار بهار است که سهل است اگر میلیون ها بهار را هم بیابد باز نمی تواند جالی خالی مادرش را پر کند .
- خیابان ها پر است از بوی دود . این شهر را غبار خواهش ها و فراموشی ها گرفته . باید یک بار دیگر ارزش ها را مرور کنیم . پسری به خاطر عشق به یک دختر فراری مادرش را سلاخی می کند . زیر آسمان همین شهر دود گرفته و ما سر در گریبان تنهایی خود بی تفاوت می گذریم .
-کسی می آید ، کسی که مثل هیچ کس نیست . اما حالا ما نه سینما را می خواهیم نه ... ما حالا می خواهیم ارزشهای مان را قسمت کنیم و عشق به خانواده های مان را دوباره یاد بگیریم اما عشق آموختنی نیست .
- می آید بی آن که تو ازآمدنش خبر داشته باشی ولی عشق با خودش نابودی نمی آورد . با خودش نیستی نمی آورد . عشق رحمت است نه زحمت . عشق مهربانی است نه کینه . عشق محبت است نه نفرت .
بیایید یک بار دیگر مادربزرگ را با همان پیراهن گلدار بلند با همان چارقد سفید با همان گیسوان سرما زده پیش روی مان تجسم کنیم . قصه های خوب و دوست داشتنی اش مرور کنیم . مادر بزرگ ها به ما می آموختند چطور دوست داریم و چه کنیم که دوست داشته شویم اما حالا آن ها هم زیر دست و پای این زندگی مکانیکی که دودگرفته از میان رفته اند .
پلیس جسد مثله شده مادر را از کف زمین آشپزخانه در مقابل چشمان پسرش بیرون می کشد ضجه های پسر دیوارهای خانه را می لرزاند اما ...
دخترک کنار دیوار ایستاده هنوز هم نگاهش سرمازده است . قطره اشکی از گوشه چشمانش به روی گونه می غلتد شاید یاد مادر خودش افتاده . شاید ....
- حکم امضاء می شود قصاس نفس . اما این دو تقاص کارشان را با اعدام پس می دهند اما این پایان قصه غم انگیز بی عاطفه شدن آدم ها نیست . این دو در یک سحرگاه سرما زده میهمان چوبه مجازات می شوند اما این اتفاق نقطه پایان به بیراهه رفتن جوانان ما نخواهد بود . باز هم در یک روز که ما همه سر در گریبان خود داریم زیر سقف همین شهر دود زده اتفاق شوم دیگری رقم می خورد این بار تیغه چاقو شاید سینه گرم پدری را بشکافد شاید گلوی خسته مادری را بدرد شاید ...
- آسمان دلش گرفته . آخرین روزهای تابستان تاب زده چقدر قدرتمند سر در پی هم گذاشته اند و پاییز تابلوی زیبای آفرینش را از راه می رسد و انگار ما آدم ها هر روز دورتر و دورتر از نقاش خود کینه ها را در سینه هامان پرورش می دهیم .
نمی دانم چند مادر این خبر را خوانده اند نمی دانم این خبر پشت چند مادر را لرزانده . نمی دانم چند مادر را به فکر فروبرده و چشمان چند مادر را به بارانی تند میهمان کرده اما خوب می دانم مهربانی ها هر روز رنگ باخته تر از دیروز می شوند .
ارزشها هر روز بیشتر و بیشتر در گورستان فراموشی دفن می شوند . عشق ها هر روز بی ارزش تر و پوشالی تر می شوند .
جوان عصیان می کند جوان می خواهد تجربه کند جوان می خواهد جوانی کند اما به چه قیمتی !
این گزارش هم تمام شد حالا بلند شو و برو دستان مادرت را ببوس . پاهایش را ببوس و چشمانش را . و روزی هزار بار با خودت تکرار کن فرشته مهربانی را نباید رنجاند و روزی هزار بار بنویس مادر . تا یادت نرود که دنیا پر است از آدم های بی عاطفه . اما اگر تو هزار سال بگردی مادر بی عاطفه پیدا نمی کنی مادر نامی که با شنیدنش باید سر تعظیم فرود آوری.
منبع: مجله خانواده شماره 210.