«نقی امیراسماعیلیکناری» از فرماندهان لشکر ویژه 25 کربلا در گفتوگو با ایسنا در خاطرهای پیرامون آرامش و شجاعت شهید حاج حسین بصیر در میدان مین میگوید: با نزدیک شدن زمان حمله، جا بجایی و نقل و انتقالات شروع شد. در این هنگام طوفان نسبتاً شدیدی همراه با گرد و غبار در گرفت و سطح منطقه عملیاتی و عقبه نیروهای خودی را پوشاند بطوری که دشمن امکان دید را از دست داد. بدین ترتیب در ساعت 22:30 دقیقه مورخ 65/4/9 عملیات آزادسازی مهران تحت عنوان «کربلای 1» و با رمز« یا ابوالفضل العباس ادرکنی »آغاز شد. پس از گذشت لحظاتی از شروع عملیات در کلیه محورها، خطوط پدافندی دشمن بدون مشکل اساسی و بازدارنده درهم شکسته شد.
نیروهای عراقی از حمله ما با خبر شدند. شلیک پیاپی منورهای دشمن آغاز شد. در پی پرتاب منورها به محوطه عملیاتی، منطقه مهران چون روز روشن شد. در کنار سایر فرماندهان در حین حرکت به سوی قلاویزان به شکست دشمن فکر میکردیم تا بلافاصله رزمندگان فاتح در نکات حساس مستقر شوند. آتش گلولههای دشمن بیامان همچون باران بر سر و روی ما میبارید و تا سپیده صبح دهم تیرماه سال 65 ادامه داشت. به دفعات خیز میرفتیم و پس از لحظاتی بلند میشدیم و به سمت اهداف تعیین شده حرکت میکردیم.
ساعاتی از آغاز عملیات گذشت. از معبری که به همت گروه تخریب گشوده شده بود به حرکت ادامه دادیم. در سکوت مطلق به هم روحیه میدادیم و با دلگرمی و نشاط و شادابی، ذکرگویان به سوی دشمن حملهور شدیم. به یاری ایزدمنان در همان ساعات اولیه به اهدافمان رسیدیم.اما عراقیها دستبردار نبودند. آتش پیاپی گلوله نیروهای بعثی همچون بارش باران بر سر و روی ما میبارید. هرگونه تحرکی در زیر رگبار شلیک سهمگین گلولههای نیروهای بعثی که هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد تقریباً غیرممکن بود اما امداد الهی ما را به سمت اهدافمان رهنمون میساخت. در زیر آسمان مهران، پس از فتح خط اول دشمن، قبل از سپیده صبح خمپارهای سفیرکشان به وسط ستون ما اصابت کرد. بر اثر ترکش خمپاره و موج شدید انفجار همراه با تنی چند از همسنگران مجروح و بیهوش شدم. نیروها به پیشروی ادامه دادند.
نمیدانم چه مدت طول کشید تا به هوش آمدم. خمپارههایی که در کنار و وسط ستون ما اصابت کرده بود موجب شد لباس رزم ما به خون رنگین شود. هر کسی سهمیه خود را گرفت عدهای به شهادت رسیدند و سهم من ترکش خمپارهای بود که به پای چپم اصابت کرد. خونریزیام شدید نبود اما شدت موج انفجار اعضای بدنم را سست و بیجان کرده بود به سختی چشمانم را گشودم. ابتدا همه چیز و همه جا را تیره و تار دیدم اما بتدریج با ذکر نام خدا و زمزمه درونی مقداری جان گرفتم. پس از دقایقی بصورت سینهخیز، کشان کشان به سمت شهدا رفتم.
در همین گیرودار حاج حسین بصیر را دیدم که با سرعت به سمتی میرود. آرام صدایش کردم.مرا شناخت و به من نزدیک شد. با خونسردی و در کمال آرامش گفت: «مجروح شدی از جات تکان نخور تو حالا در وسط میدان مین گرفتاری. نگران نباش بزودی بچههای امداد از راه میرسن.»
حاج حسین، محبوب دل رزمندگان این جملات را گفت و به سوی دشمن رفت.دلم میخواست بدانم کدامیک از همرزمان شهید شدهاند اما تاب و توانی نبود. در جوار بدن شهدا و مجروحین منتظر گروه امداد ماندیم. بالاخره توسط نیروهای امدادی، شهدا و ما مجروحین را به پشت جبهه منتقل کردند. سه روز در بیمارستان بستری بودم اما آرام و قرار نداشتم. پس از ترخیص از بیمارستان،شوق دیدار همسنگران،سبب شد با پای لنگان و عصا به دست به منطقه عملیات برگردم، برگشتم در کنار یاران آرام شدم.