تصویرگر:فرشته ارکیا دختری (10)ساله با مادرش به زیارت خانه خدا رفته بود.همه ی مردم لباس سفید احرام پوشیده بودند.
ناگهان دختر، مادرش را گم کرد.همه جا را گشت ، ولی نتوانست او را ببیند و گریه کرد:«مادر!مادر!»مردم کعبه را طواف می کردند و لبیک می گفتند و هیچ کس صدای او را نمی شنید.
او با خود گفت:«خدای من!چه کنم؟ نمی توانم برگردم و نمی دانم چگونه کعبه را طواف کنم .»
او این طرف و آن طرف رفت و دنبال مادرش گشت.به امید این که او را پیدا کند ؛ امّا بی فایده بود هیچ نشانه ای از او نبود.ناگهان به یاد عمه اش افتاد که موقع خداحافظی گفته بود:«وقتی به کعبه رسیدی ، سلام مرا به آقا ، امام دوازدهم برسان!»
او دست های کوچکش را به طرف آسمان بلند کرد و با اندوه فریاد زد:«امام مهدی مرا نجات بده.»
دختر صدایی شنید که او را به اسم صدا می کرد.سرش را بالا برد و دیدکه مردی با لباس احرام جلو او ایستاده است.مرد گفت:«بلند شو و کعبه را طواف کن.»دختر گفت نمی دانم چگونه طواف کنم ، من نمی توانم در این جمعیت کعبه را طواف کنم.»
مرد گفت :«با من بیا و کاری را بکن که من انجام می دهم.»دختر بلند شد و با امام کعبه را طواف کرد.وقتی آن ها هفت بار کعبه را طواف کردند، او به دختر گفت:«مادر و دوستانت آن جا هستند.فوری پیش آنها برو.»
دختر نگاه کرد.بین زن هایی که لباس سفید پوشیده بودند ایستاده بود.او مادرش را شناخت و برگشت تا از امام تشکرکند ؛اما او ناپدید شده بود.
دختر به طرف مادرش دوید،او را بغل کرد و بوسید.مادر گفت:«کجا بودی دخترم ؟ چه قدرنگران شده بودم.دیگر امیدی نداشتم.»
دختر همه ماجرا را با خوش حالی برای مادرش تعریف کرد.وقتی حرف هایش تمام شد، مادر او را درآغوش گرفت و شروع کرد به گریه کردن.او گفت:«دختر عزیزم!تو امام دوازدهم را صداکردی و امام مهدی (عج)به تو کمک کرد.تو واقعاً امام را ملاقات کردی !»
دختر فوری به طرف کسانی که کعبه طواف می کردند برگشت و فریاد زد:«آقای من!ببخشید نزدیک بود فراموش کنم سلام عمّه را به شما برسانم.»
منبع:ملیکا شماره 45