گفتم، بشینم و برایت بنویسم... سلام، راستی هیچ تکراری، نوتر از سلام نیست. شاید اگر هنرمند بودم، از ذوق و تخیّلم کمک می گرفتم و تو را بهتر توصیف می کردم؛ امّا افسوس... که هیچ هنری ندارم و تازه، اگر هم داشتم، به هنر خدا در آفریدن تو نمی رسید.
اصلاً هیچ می دانی چند سال است که در انتظار تو، غبار جاده ها را به چشم می خریم؟... یازده قرن! باورت می شود؟ بعضی هایمان خسته شدند؛ امّا، ما هنوز طاقت آورده ایم. ایستاده ایم و نفس می کشیم؛ هرچند سخت؛ امّا سرد نشده ایم. چیزهای
زیادی دیده ایم. دوستانی را دیدیم که سکوت، پنجه انداخت به گلویشان و«فقطـ» انتظار تو را کشیدند و انتظار را به احتضار بدل کردند! و بعضی دیگر هم، انتظار را به فریاد اعتراض بدل کردند و دست آخر؛ شب سکوت، صدایشان را برید.
و باز، ما مانده ایم و تنهایی. ما مانده ایم و تنها چیزی که برای سپردن به قدم های تو، در سینه حفظ کرده ایم.
وقتی تو بیایی (با طولانی ترین شعر سپیدی که در چشم هایت داری )، همه باور خواهند کرد که گل سرخ، در زمستان هم خواهد رویید.
و آن روز، با خال کوچکی که روی گونه ات داری؛ نقطه ی پایانی در انتهای خط انتظارمان خواهی گذاشت.
و آن وقت «نمی دانم کی » که بیایی، دیگر هیچ چشمی برای فهماندن مقصودش منّت هیچ قلم و کاغذی را نخواهد کشید.
و دیگر هیچ وقتِ خدا، «امید محمّد»روی دفتر مشقش خوابش نخواهد برد و می دانم که تو به رویش نخواهی آورد که چرا بعدازظهرها یک راست نمی رود خانه و چرا هر ماه، پول های کیف پدرش، یک هو زیاد می شوند...
و آن وقتِ «نمی دانم کی»که برسد، حتی محّرم هایمان فرق خواهد کرد. ترکیبی مساوی از غم و شادی خواهد بود و دو ستون زنجیرزنان و سینه زنان محّله مان تا بی نهایت امتداد خواهد یافت و آن وقت، نوحه خوانان دسته، سکوت را زمزمه خواهند کرد و در دست هر کدام از بچه های محل یک شمع خواهد بود و تن هر کدامشان، یک پیراهن سپید، با شال سبز دور گردن...
و آن وقتِ «نمی دانم کی»که بیایی، دیگر هیچ گربه ای، بر سرته مانده ی غذایی، با پیرزن کنار پیاده رو خیابان بلوار-که می گوید عاشق است-دعوایش نمی شود و آن وقت تو، دنیا را به دل های کوچک خواهی داد تا یک روز، دنیا هم روی«روشنی»را ببیند و
هر دلی، شعبه ای از محبّت شود.
و آن وقتِ «نمی دانم کی» دیگر شیرینی فروشی سر کوچه مان، خرده های شیرینی دیروزش را با شیرینی امروزش قاتی نخواهد کرد و دیگر همسایه مان، شب ها، یواشکی کیسه ی زباله ی اضافی اش را در خانه ی ما نخواهد گذاشت تا کارگران شهرداری توقع «عیدی» نکنند و مطمئن شوند که آدم فقیری است!
و دیگر، با بودن تو، هیچ آفتابگردانی به خاطر پیدا کردن خورشید، سرش گیج نخواهد رفت و چادر سپید خواهرم با گل های آبی و بنفش، موقع نماز، قشنگ ترین دشت گل بنفشه ی دنیا خواهد شد و تمام پنجره های دنیا، رو به خدا باز خواهند شد...
و ماه، در نیمه هر ماه، تمام نیمه تمامی اش را در سایه ی تو کامل خواهد کرد.
...نمی دانم چه قدر دلم هوایت را کرده است... نمی دانم و البّته می دانی چه ها کشیده ام و چند قله ی قاف را پشت سر گذاشته ایم. به تمام ضرب المثل ها رسید یم و «بی تو» را ضرب المثل «انتظار» کردیم... صدایمان گرفت و باز، تو را خواندیم. پاهایمان بی رمق شدند و نایستادیم و سنگمان زدند و سکوت نکردیم.
و امشب که صدای باران می آید، نمی دانم چرا فکر می کنم که تو هم در یک «جمعه ی بارانی»خواهی آمد؛ جمعه ای که پرهیاهوترین جمعه خواهد بود و بازارهای عاشق بازی «بارزترین» تعطیلی شان را خواهند داشت... و چه قدر دلم می خواهد که همین جمعه بیایی...
منبع: نشریه موعود نوجوان، ش24.