مادران شاغل به خاطر تنوع مسئولیتهایی که به عهده دارند، مفهوم کمبود وقت را بهتر از دیگران درک میکنند زیرا هم باید زمان زیادی را برای کار کردن در خارج از خانه بگذرانند و هم در داخل منزل مراقب فرزندان خود باشند و همزمان امور خانه را هم سروسامان بدهند. در ادامه با بنیتا همراه باشید تا خاطرات شنیدنی از یکی از این مادرها را برایتان تعریف کنیم.
من احساس گناه نمیکنم، این خیلی بد است
دیروز، بعد از این که دختر بزرگم را به مدرسهی راهنماییاش رساندم، به یک کافی شاپ رفتم تا چیزی بخورم. دختر کوچکم در کالسکهاش خواب بود. وقتی داشتم برای خودم یک چای سرد سفارش میدادم، مادر یکی از هم مدرسهایهای دخترم جلو آمد و خودش را معرفی کرد. او بسیار دوستانه رفتار میکرد، وقتی دختر کوچکم را دید، از من پرسید که چند وقتاش است و من، در حالی که داشتم با علاقه به دخترم نگاه میکردم که گونه های سرخش با هر نفس بالا و پایین میرفت، جواب دادم " یازده هفته". بعد از چند دقیقه گفت و گو، زمانی که چایم آماده شده بود، از آن خانوم عذر خواهی کردم و آماده ی رفتن شدم. وقتی گفتم که میخواهم سر کار بروم، با تعجب از من پرسید: "با وجود دختر کوچکت تصمیم گرفتی که به سر کار برگردی؟ وقتی بچهی من یازده هفته داشت من حتی تختم را هم ترک نکرده بودم"
البته این جوابی است که معمولا مردم، بعد از اینکه میشنوند من بعد از زایمانم، به محل کارم میروم و کار میکنم، میگویند. حتی همکارانم هم از دیدن من تعجب کرده بودند و نگاهی ترحم انگیز به من میانداختند. اما حقیقت اینست که یک چهارم از زنان آمرکایی، تنها دو هفته بعد از زایمانشان مجبورند سر کار بروند تا بتوانند نیاز مالی خانواده شان را بر طرف کنند و زندگی کودکشان را بچرخانند.
البته باید بگویم که همسر من حتی از مدیرش در مورد اینکه مرخصیاش چقدر است سوال نکرد چون او تصمیم نداشت حتی یک روز هم مرخصی بگیرد تا به من کمک کند. (در آمریکا، به مردانی که بچه دار میشوند، مرخصی میدهند.) بیشتر مادران طبقه متوسط جامعه، عموما بیشتر از مدتی که من مرخصی گرفتم، مرخصی میگیرند تا از کودک نوزادشان نگه داری کنند. به وکلای پایه یک، عموما شش ماه مرخصی زایمان با حقوق میدهند. (البته به طور متوسط مرخصی با حقوق آنها بیش از 14 هفته است.) کارمندان شرکت های مربوط به تکنولوژی، حداقل چهار ماه مرخصی میگیرند. مرخصی کارمندان دولتی دوارده هفته اما بدون حقوق است. خیلی از زنانی که من میشناسم، بعد از زایمان، حتی شغل های تمام وقت خود را رها میکنند و تا چند سال، شغلهای پاره وقت میگیرند تا بتوانند از کودکانشان مراقب کنند.
اما واقعیت این است که هفته ی قبل برای برگشتن به محل کارم هیجان زده بودم و برای این هفته لحظه شماری می کردم. هر موقع که کسی از بازگشت زود هنگام من تعجب میکند، با حالت ناراحتی و احساس گناه ساختگی میگویم: "خیلی سخت است اما من مجبورم که این کار را بکنم" و آن ها را از سرم باز میکنم. اما زمانی که بعد از زایمانم، مدتی خانه بودم، دلم برای محیط کار و کار کردن تنگ شده بود و لحظه شماری میکردم که دوباره کارم را شروع کنم. دختر کوچکم، اوایل جولای به دنیا آمد، و هنوز سپتامبر نشده بود (دخترم حدودا دو ماهه بود) که واقعا احساس بی حوصلگی میکردم و حوصلهام سر رفته بود و این قضیه، برایم خیلی سویپرایز کننده نبود چون وقتی بچهی اولم به دنیا آمد، فهمیدم که نوزادان، نمیتوانند زیاد شما را سرگرم کنند زیرا کارهای زیادی نمیکنند و شما باید همان چیزهای روتین را، هر روز انجام بدهید، خواباندن او، شیر دادن به او و تمیز کردن جایش. آن ها 17 ساعت در روز میخوابند و این واقعا خسته کننده است. با این تجربه از فرزند اولم، تصمیم گرفتم که برای دختر کوچکم، خودم را در خانه حبس نکنم و از آن جایی که زایمان راحتی داشتم و وضعیت فیزیکیم مناسب بود، می خواستم هر چه سریعتر به محل کارم، "لنی" بروم و کارم را شروع کنم. علاوه بر آن، رمان جدیدم، "نیمه ی گمشده" هم در حال انتشار بود و من نیاز داشتم که در جامعه حضور داشته باشم و آن را تبلیغ کنم. این رمان، در مورد قتلی است که در یک کلاس ورزشی یوگا اتفاق می افتد.
من هیچ احساس گناهی دربارهی برگشتن به کارم نمیکنم؛ و این چیزی نیست که معمولا در روابط کاری بشنوید برای همین هیچوقت نمیگویم که من خوشحالم که برگشتم و این، دلیل دارد. اول از همه، من نگران از دست رفتن مرخصی با حقوقی است که به من میدهند. متاسفانه فقط 12 درصد از ما، شانس گرفتن مرخصی زایمان با حقوق را دارند و اگر متوجه شوند که ما، از اینکه سر کار برگشتیم خیلی خوشحالیم، ممکن است فکر کنند همین مقدار مرخصی هم برای ما زیاد بوده است؛ و فکر از بین رفتن حقوق برای هر کارمندی وحشتناک است. علاوه بر این، با اینکه قرن بیست و یکم و سال 2016 است، اما همچنان اگر مادری بگوید که نمیخواهد 24 ساعته پیش بچههایش باشد و از آنها مراقبت کند، کار ناخوشایندی انجام داده است و مقبول جامع نیست. در نهایت مجبورم که همان داستان همیشگی را سر هم کنم و تحویل دیگران بدهم «این که فرزند نوزادم را پیش کس دیگری بگذارم و سر کار بیایم واقعا قلبم را می شکند اما چارهی دیگری ندارم و مجبورم این کار را بکنم.» هر چند وقتی دارم این داستان را به همکارانم میگویم، گاهی احساس میکنم که مادری بیعاطفه هستم اما واقعا این طور نیست.
دختر تازه متولد شدهام، همان مسائل روتین دختر بزرگم را دارد ولی خوشبختانه پرستارش را دوست دارد. من به جای احساس عذاب وجدان، احساس خوش شانسی میکنم که میتوانم او را پیش کسی بگذارم که فوقالعاده قابل اعتماد است و سر کاری بروم که به آن علاقه دارم و از قضا حقوق خیلی خوبی هم به من میدهند. هرچند فکر نمیکنم دخترم هم ناراحت باشد که 24 ساعته پیش مادرش نیست چون شاد به نظر میرسد و هر روز تپلتر از دیروزش میشود.
مزیت شغل من اینست که ساعت کار مشخصی ندارم و این ساعت، میتواند در طول روز تغیر کند. همچنین میتوانم چند روز از هفته را در خانه کار کنم. محل کارم 15 دقیقه از آپارتمانم فاصله دارد و در صورت به وجود آمدن موردی اضطرای، میتوانم سریع خودم را به خانه برسانم. همچنین برای بردن دختر کوچکم به مطب دکتر اطفال کارم بسیار راحت است و میتوانم او را به موقع به چکاپ های ماهانهاش برسانم. میدانم که شغلم خیلی ایدهآل و رویایی به نظر میرسد و از این بابت، هر روز خدا را شکر میکنم. اما هنوز یک مشکل باقی میماند؛ معمولا در روزهای تعطیل آخر هفته از ساعت 9 صبح تا 5 بعد از ظهر، نمیتوانم پیش نوزادم باشم چون باید کار کنم. نمیخواهم بگویم که برگشتن به محل کارم، برایم کاملا راحت و قابل پذیرش بوده است. هفتهی اولم خیلی شگفت انگیز بود، با انرژی و نشاط بسیار زیادی کار میکردم و حتی کوچکترین قسمتهای کارم را جا نمیانداختم و کاملا در کارم غرق شده بودم. اما جمعه، وقتی یادم افتاد که باید برای مدتی طولانی و هر هفته همین کار را تکرار کنم، واقعا احساس خستگی و بی حوصلگی کردم. وقتی سر کار بودم، لحظاتی وجود داشت که احساس میکردم به گرمای بدن کوچکِ دخترم احتیاج دارم و دلم برای او تنگ میشد.
بعضی از اوقات، احساس ناراحتی و غم شدیدی میکردم که با احساس عذاب وجدان متفاوت است. لحظاتی وجود داشت که ناگهان احساس میکردم کهباید همین الان دخترم را ببینم. لحظاتی وجود داشت که واقعا ناراحت میشدم از اینکه نمیتوانم با دختر تازه به دنیا آمدهام وقتگذرانی کنم و برای آنها حسرت میخوردم. دخترم دارد بزرگ میشود و حتی الان، لباسهای نوزادیش برای او کوچک شدهاند. ما تصمیم نداریم که دوباره بچه دار شویم و به همین علت این سرهمیهای کوچک و لباسهای ژاپنیای که برای او خریده بودیم، ته کشوهایش میمانند و همیشه به من یادآوری میکنند که دیگر نمیتوانم نوزادی را در آغوش بگیرم که از وجود خودم است. اما باید قبول کنیم که نه تنها در زندگی من، بلکه در زندگی خیلی از خانومها، موقیعیتهای خوب شغلی و حرفهای زمانی اتفاق میافتند که بچههای کوچک داریم و سرمان بسیار شلوغ است. من به سختی میتوانم هم کارم را مدیرت کنم و هم به بچههایم برسم. هرچند که من و همسرم تصمیم داشتیم فرزند دوممان را زودتر داشته باشیم، اما به دلایلی زودتر اتفاق نیافتاد و الان، همزمان با چاپ رمان جدیدم «نیمهی گمشده» که چهار سال برایش زحمت کشیدهام، نوزادم به دنیا آمده و مرا مشغول خودش کرده است. ناشر من تصمیم گرفت که کتاب را در زمان خاصی از سال منتشر کند تا بیشترین فروش را داشته باشد. از قضا در این زمان، دختر کوچک و شیرینم به دنیا آمد است (شیرین، پردرد سر و وقت گیر). با وجود این همه مشغولی سعی میکنم که قدر هر اتفاقی را به خاطر چیزی که هست بدانم و از همهی اتفاقهای خوبی که همزمان در زندگیم افتاده، لذت ببرم.
داشتن دو دختر بچه، به این معنی است که وقتی با آنها هستید، باید حضور کامل داشته باشید و تماما حواستان به آنها باشد. من هر وقت که با دختر کوچکم تنها هستم، آهنگهای آرام پخش میکنم که بسیار برایم خاطره انگیز است و مرا به یاد کودکیم میاندازد. یکی از این آهنگها، آهنگ " YankeeHotel Foxtrot " اثر ویلکو است. متن رمانتیک این آهنگ، بسیار دلنشین است و احساسات مادرانهی من را بر میانگیزد. معمولا دخترم را زمانی که آهنگ «Bible-black predawn» بخش میشود بغل میکنم و احساس میکنم که او با معصومیتش، مرا به شدت تحت تاثیر قرار میدهد اما متن آهنگ «Jesus, Etc» وقتی کودکم را تکان میدهم تا بخوابد، باعث میشود که واقعا احساساتی شوم.
اگر از این ماجرا لذت بردید می توانید سری هم به قسمت اول "با اینکه کسی باور نکرد ولی من صدایش را شنیدم" بزنید.