خبرگزاری مهر – گروه فرهنگ: در این روزگار ظلم ، هر روز گوشه ای از جهان اسلام مورد هجوم و تجاوز ظالمان و جنایتکاران قرار می گیرد و امروز، میانمار به این لیست اضافه شده است.
شاید خیزشهای اسلامی ، راه چاره ای برای پایان این ظلمها و یورشها باشد؛ اما تا رسیدن به آن هدف بزرگ و تحقق روزافزون پایداری و بیداری اسلامی، باید نگذاشت که این فریادِ رو به خاموشیِ مظلومان، ناامید و مأیوس شود.
بنابراین ضروری است که همه جهان اسلام، همچنان استقامت ورزند و مانند سپری برای یاری مظلومان، باقی باشند و حداقل در کلام و گفتار، دفاعی مقدس از برادران و خواهران ایمانی را فراموش نکنند:
چهار فصل جهان گرچه فتنه باران است
به زیر بارش این فتنه استقامت کن
کنون که سبزه لگدمال خشم پائیز است
بیا برای خدا، سبزه را حمایت کن
شاید کلام اول و اتمام حجّت را باید با حاکمان ظالم گفت؛ آنجا که محمدتقی عزیزیان، آنان را از آینده بیم می دهد:
شسته لکّه خون روی چهره کاشی
چه روزگار سیاهی ست توی نقاشی
ببین عوض نشدی روزگار خیره سری
زمانه، باز همان کشکی و همان آشی
چه می شود که بیایی و بار بربندی
سفر کنی بروی سرزمین نجاشی
چرا تو آه خودت را به آسمان نبری
چرا تو سلسله ظلم را نمی پاشی
غروب تلخ میانمار مُرده اش زنده است
بگو به جمله حُکّام ظالم و ناشی
بگو که در دل تاریخ ثبت خواهی شد
اگر بمیری و روی عقیده ات باشی
حسین رضاییان هم از شاعران و نویسندگانی است که حقوق بشر را خطاب قرار می دهد و می سراید:
خون می چکد ز دست حقوق بشر، چرا؟
داغی نشسته بار دگر بر جگر، چرا؟
آری شرف دوباره به تقصیر بُرده شد
برپا منای آدمیّت، سر به سر، چرا؟
کوهی بنا ز کُشته ی طفل و جوان و پیر
کز هر خطا و جرم و گنه بی خبر، چرا؟
کوچه به کوچه خشم و خشونت چه کرده است
کشته به روی کشته هزاران نفر، چرا؟
ای مسلمین به زیر گلو تیغِ کینه است
آخر نشسته اید چرا بی شرر، چرا؟
در این مصیبت از چه توان گفت جز دریغ
از این سکوت ناله زند چشم تر، چرا؟
در کنج عافیت به چه دلخوش نشسته ایم
در شب نشسته منتظران سحر، چرا؟
بنابراین، تردیدی وجود ندارد که امروز – و نه هیچ روز – روز سکوت در برابر ظلم ظالم و ستم دیدن مظلوم نیست؛ نکته ای که سید علیرضا شفیعی هم در شعر خود به آن می پردازد و ظهور منجی را از خدا می خواهد:
در گوشه ای دور از هیاهوها سوزانده آتش خیل گُلها را
اما سکوتی مرگبار و تلخ، در بر گرفته اهل دنیا را
در سُکر بی پایان شب خواهان، گم می شود فریاد مظلومان
این داغ، اما آب خواهد کرد؛ یک روز حتی سنگ خارا را
هر قطره از خون کبوترها در دفتر تاریخ می ماند
هر قطره از خون کبوتر ها، خط می زَنَد سرمشق بودا را
دریا دوباره سخت طوفانی ست؛ در گیر و دار شورشِ موج است
باید که دریا باز بشکافد؛ بفرست یا رب! زود موسی را
اکنون نوبت مخاطب قرار دادن خود میانمار از زبان احمدرضا رضایی است؛ سرزمینی که بخشی از مردمش، گویی حقّ حیات ندارند و مرتّب، مرگ می نوشند:
ای میانمار! تو را مار به تنگ آورده
بهر درمان غم ات جام شرنگ آورده
خوش خط و خال و قشنگ است حقوق بشری
که برایت عوض صلح، تفنگ آورده
سازمان ملل آرامش مظلومان است
بر سر کودک تو تاج فشنگ آورده!
مگر اندیشه ی بودا خِرَد و مِهر نبود؟
پس چرا جای وفا، نفرت و جنگ آورده؟!
ننگ با رنگ فراموش نگردد هرگز
ننگ از این دست، زمان رنگ به رنگ آورده
و این هم بخشی از شعر نو مجتبی نادری که میانمار را بِسان میانِ مار و نیش گزنده می بیند:
"... میان مار
گزیده می شود در میان مارهایی که
اژدها شده اند این روزها
و آتش از دهانهای خون آلوده شان می جوشد
ما که ککمان هم نمی گزد
عصای موسی کجاست؟
آهای سازمانهای ملل به اصطلاح
"هوا بس ناجوانمردانه سرد است"؛ آی
"سرها در گریبان است"
آهای انسانیّتِ خالی
آهای آزادگیِ لا اَقلّ
در جزیره آدمخوارها، کبابِ آدم می دهند ...
ارتش سرخ
ارتش سرخ شده های میانمار
ارتش مستضعفان
روزی، های های آه هایش
خواهد گرفت دامن همه را
که حرفی برای گفتن ندارند
آهای انسانیت خالی
آهای آزادگی لا اقل
سری بچرخانید
میانمار آتش گرفته
انسانیت سوخته
ما که ککمان هم نمی گزد ... ."
اینک باید با خود مسلمانان مظلوم میانمار هم سخنی گفت.
محمدحسین انصاری نژاد یکی از شاعرانی است که در این زمینه، دختربچه مسلمانِ قرآن در آغوش گرفته به قتلگاه رفته را مخاطب قرار می دهد؛ شعری که بشریت را به یاد عکس گریه های جانسوز مادر مسلمان که نوزاد غرق شده چند ماهه خود را در آغوش کشیده است، می اندازد:
بر دستهای کوچکش زخم هُبَل دارد
در کافرستانی که قرآن در بغل دارد
با رقص هندوهای کافرکیش در میدان
چشمش شهادت نامه از صبح ازل دارد
بر کُشتگان شهر، هنگام نماز عشق
زخم گلویش جذبه ی خیر العمل دارد
بی سرپناه آخر دو دست التماسش را
سمت کدامین حلقه ی بین الملل دارد؟
دیشب از آن بالا، سری چون سیب سرخ افتاد
جایش ستاره سوسو امشب بر دکل دارد
خون است و پاکوبی مگر امشب کدامین گرگ
دندان به نای کودکانِ آن محل دارد؟
خالی ست شهر و قسمتش جشن شغالان ست
پس کو پلنگانی که در کوه و کتل دارد
خواهر! تمام کوچه امشب گرگ ریزان است
همسایه ات گرگ ست و دیگرگون دغل دارد
می بیند آتش را صدایش در نمی آید
می بیند آشوب و خودش ذوق جدل دارد
دستی ببر بالا؛ ستم سوز است دستانت
از آه تو دیوار چین حتی گسل دارد
از چشمهای میشی ات بر سنگفرش خاک
این شاعر شبگرد، الهام غزل دارد
سید علی انجومی هم از مسلمانانی است که همنوا با مصیب دیدگان شرق آسیا، از آتش گرفتن دل خود از دیدن تصاویر سیاه این فاجعه دردآلود می گوید:
دلم آتش گرفت از دیدن تصویر آن کودک
کنار نعش مادر ضجه زد تقدیر آن کودک
لباس قرمز تقوای بوداییّ بی احساس
زده آتش به احساساتِ در زنجیر آن کودک
جسدهای سیاه و سوخته یک یک کنار هم
برشته، زخم خورده در پسِ تصویر آن کودک
از آن وقتی که دیدم چهره ی زار و نحیفش را
ندارم خواب و احساسم شده درگیر آن کودک
به جُرم دین اسلامی که میراث از پدر بُرده
شده بی خاک و بی خانه ببین تقدیر آن کودک
نه در برمه، نه در بنگال و نه در هیچ آبادی
و حتی در خرابی ها نخوابد سیر؛ آن کودک
و این نسلی که آواره ست و اهل هیچ جایی نیست
همیشه اهل اسلام است در تعبیر آن کودک
اگر نامردمی کرده ست نامردی به یک جایی
بگو با من چه بوده در میان؛ تقصیر آن کودک؟
و حتی یک نفر هم یک خبر حتی نمی گوید
در این مطبوعه ها از نقش و از تأثیر آن کودک
و یا در حدّ بحث از سقف پول جذب بازیکن
رسانه گفته آیا هیچ در تفسیر آن کودک؟
میان مسلمین هم یاوری حتی ندارد او
که یا گردد زبانش یا شود شمشیر آن کودک
نمی دانم چه باید کرد در این روزگاری که
خبرها داغتر دارند از تصویر آن کودک
شاید شایسته است تا انسانهایی از این غم، بمیرند و دم بر نیاورند؛ نکته ای که در شعر محسن کاویانی به آن توجه شده است:
دوست دارم بمیرم از این غم، شورِ اینکه غزل بگویم نیست
پدری که به خاک افتاده، فکر نان بود؛ صدر اعظم نیست
نان سرخ و پیاله ای گلگون، آن طرف تر عروسکی در خون
سالیانی فقط ستم دیدند، آه دیگر خوراکشان غم نیست
آب سرخی میان تنگ بلور، رد پنجه نشسته بر بدنش
ماهی من گناه تو عشق است، ماهی من گناه تو کم نیست
جاهلان هزاره ی سوم، قتل عام تمامی مردم
آی مردم ! صدای انسان است؛ جنس ما که سوای از هم نیست
باشد اصلاً قبول سوزاندند؛ جُرم کودک چه بود ای بودا؟
او سرشت بهشتیان را داشت؛ جای غنچه که در جهنم نیست
دوست دارم فرشته باشم تا، به تمام فرشته ها گویم که
شک ندارم که کار شیطان است؛ این جنایت که کار آدم نیست
شهر قصه چه سرد و تاریک است؛ مرز خورشید و ماه باریک است
شک ندارم سپیده نزدیک است؛ انتهای این مسیر مبهم نیست
و پایان بخش این دردنامه منظوم، شعری از پیمان طالبی خواهد بود که همه قلمها را مانند یک شمشیر، به خیزشی بزرگ فرا می خوانَد و از ضرورت تداوم مبارزه و دفاع مقدس مسلمانان در برابر ظلم و تجاوز می گوید:
تا کی قلم اسیر خال و خیال باشد؟
شمشیر می کشم! هان! روز جدال باشد
دنیا شبیه قبری لبریز از جنازه ست
وقتی صلح در آن"فرض محال" باشد
یک مشت خاک خالق حالا به خون زند دست
شاید برای او هم جای سوال باشد
فریاد از ستمگر، از جنگ نابرابر
از آن زمان که شهری پر قیل و قال باشد
آه ای برادر من! بی بال و پر بزن پر
در آسمان گمانم، بال ات وبال باشد
من "سیب" می نویسم بر آب رودخانه
پس می رسد به دستت هر چند کال باشد
من اعتقاد دارم باید هنوز جنگید
شاید شعار باشد؛ شاید خیال باشد