این روش درمانی ابنسینایی است و در اروپا هم از دهه ٧٠ میلادی شروع شده است.
به سارا گفتم: «میشه اسبا رو بهم نشون بدی؟» و او سر تکان داد. گفت: «باشه» دختری هشت، نهساله که خیلی چیزا یادم داد. مثلا در نخستین راهرو گفت: «حواستون به این اسب سیاه باشه. یه کمی عصبانیه!» گفتم: «از کجا میفهمی؟» گفت: «گوشاشو نگاه! وقتی میبره عقب، یعنی عصبانیه و ممکنه بخواد حمله کنه!» ناخودآگاه عقب رفتم. روبهروی اصطبل اسب سیاه، مادیانی قهوهای؛ آرام میآمد جلو. سارا دست برد برای نوازش. من هم به پیشانی اسب دست کشیدم. درواقع خوب به حرفهای سارا و رفتارش مقابل اسبها نگاه میکردم، بلکه در همین نیمساعت مجالی که دست داده، دوری سالیانم از طبیعت را جبران کنم. هرچند فرصتی کوتاه است اما بچهها شاید بهتر از بزرگترها حوصله توضیح دارند. تمام حصارهایی که ما را از طبیعت جدا میکند، در آنها کمرنگتر است؛ مهمترینش هم افکارشان. بهخصوص که سارا از کودکی در کنار اسبها بزرگ شده و با خلقوخوی آنها آشناست. او دختر غزاله منتظم، مربی کار با اسبهاست که یکساعت پیش روبهرویش نشسته بودم.
نعلبهنعل
ماجرا از جایی شروع شد که شنیدم یکی از دوستانم به توانبخشی به کمک اسب میرود. گفتم: «به کمک اسب؟» گفت: «آره. استرسیرو که همیشه باهام بوده، میتونم با اسب درمان کنم.» گفتم: «کجا میری؟» گفت: «دکترم منو ارجاع داده به یه مربی که تخصصش اینه.» گفتم: «میتونی ازش اجازه بگیری شمارهشرو به من بدی؟» که گرفت و من به باشگاه سوارکاری رفتم. فضایی باز با دو سه مربی که افسار اسبها را گرفتهاند و کودکانی روی آنها سوار شدهاند. باشگاه نسبتا خلوت است. خانوادههایی کنار میدان نشستهاند و منتظر. بعضی هم به کودکشان نگاه میکنند که مربی آنها را روی اسب نشانده و سواری میدهد. زین مخصوصی برای هر کدام از اسبها تعبیه شده. کودکانی که یا به اختلالات حرکتی دچار هستند یا بیماریهای دیگر؛ مشکلاتی از قبیل اوتیسم، بیشفعالی، بههمریختگیهای رفتاری، هیجانهای کاذب، وسواس، ترس، اضطراب یا....
کنار میدان، نیمکتها و صندلیهایی برای نشستن خانوادهها و همراهان است. خانم غزاله منتظم به استقبالم میآید و دعوت میکند که بنشینم. از او درباره آنچه شنیدهام میپرسم. سوالهای زیادی دارم. «توانبخشی به کمک اسب» چیست؟ از کجا آمده؟ چقدر علمی است و آیا برای چنین تجویزی نیاز به مراجعه به پزشک هست؟ انجمن بیماریهای مختلف چنین روشی را تایید میکند؟ و غیره.
غزاله منتظم از ابتدای کار شروع کرد و گفت: «وقتی سوارکار روی اسب قرار میگیرد، حالت جنینی در شکم مادر برایش تداعی میشود و آرامش به او برمیگردد. دمای بدن اسب هم از دمای بدن انسان یک درجه بالاتر است و این یکی از قابلیتهای این موجود است. مثلا همین موضوع، این قابلیت را به ما میدهد که اگر لگن بچههای سیپی یا فلج مغزی جمع باشد، آن را روی اسب بنشانیم و کمکم با گرمای بدن اسب، لگن را به حالت طبیعی برگردانیم و فرم بدهیم؛ درحالیکه وقتی شما آتل میبندید، چون گرمایی در کار نیست، لگن زود به حالت اولش برمیگردد و اثرش در مقایسه با اسب کوتاهمدتتر است. بچههایی داشتهایم که توانایی راهرفتن و نشستن نداشتهاند. این بچهها وقتی روی اسب قرار میگیرند، به دلیل اینکه اسب حرکتی شبیه به راهرفتن انسان دارد، عضلاتی که در این بچهها باید کار بکند، احیا میشوند و شروع به عضلهسازی هم میکنند. چون بچه بهطور مادرزاد تاخیر در رشد و حرکت دارد، عضلهها کار نمیکنند، بنابراین عضلهسازی صورت نمیگیرد؛ در نتیجه این عدمعضلهسازی باعث تاخیر بیشتر در رشد میشود.»
این موجود نجیب
سارا به من گفت: «اینو میبینی؟» اسب سفیدی بود با رگههایی خاکستری روی پوست؛ رگههایی که بیشتر شبیه دانههایی افشان بودند. ادامه داد: «مثلا این رنگش عوض میشه و هرچی پیرتر بشه سفیدتر میشه». بعد به اسبی دیگر در اصطبل آخر اشاره کرد و گفت: «اون هم انگار عصبانیه یا ما رو نمیشناسه. نزدیکش نریم!» و من از پشت زنجیر دیدم که پا به زمین میکوبد. یک ساعت قبل از آن سارا کنار مادرش نشسته بود و به حرف او گوش میداد. گاهی هم به کمک بچههایی میرفت که برای درمان آمده بودند. همزمان من کودکی را میدیدم که فرم چهرهاش نشان از یک اختلال ژنتیکی داشت. خانم منتظم میگفت: «مثلا موردی داشتیم سه ساله بود. اصلا نمیتوانست تنهایی روی زمین بنشیند و ایستایی بالاتنه نداشت، اما با همین نشستن روی اسب، عضلات فیله کمرش احیا شد، نشستن را یاد گرفت، بالاتنهاش ایستایی پیدا کرد و بعد از اینکه از اسب روی زمین آمد، آرامآرام با ادامه تمریناتش توانست راهرفتن را هم تجربه کند و این روزها مثل همه ما راه میرود.»
کنار میزی که برای گفتوگو با خانم منتظم نشسته بودم، مربیای را دیدم که پسری سوار بر اسب را دور میدان میچرخاند. خانم منتظم گفت: «مثلا آن پسر، کندی حرکت دارد. اینها را در حرکات دایرهایشکل قرار میدهیم، چون حرکات دایرهای، میزان فعالیت را بالا میبرد.»
کنارمان اما پسربچهای سه چهار ساله بود که بالا و پایین میپرید. مادرش عینکدودی به چشم داشت و خواهر بزرگتر هم کنار بچه ایستاده بود. خانم منتظم آرام گفت: «یا این موردی که میبینید دچار بیشفعالی است. اینجور بچهها را در مسیرهای خطی قرار میدهیم تا فعالیت آنها پایین بیاید. درواقع تکنیکهای مختلفی داریم که حاصل مطالعات فراوان است.»
همزمان حرکات پسربچه کناری را دنبال میکردم. «این روش توانبخشی از کجا شروع شد؟» خانم منتظم گفت: «این روش درمانی ابنسینایی است و در اروپا هم از دهه ٧٠ میلادی شروع شده است. من بسیار به این مسأله علاقهمند بودم و مطالعات خودم را شروع کردم و غیر از بهرهمندی از تجربههای دوست و همکارم دکتر نجاریون که در حوزه توانبخشی افراد دارای معلولیت تخصص دارد، در ورکشاپهای آنلاین انجمن پَد نیز شرکت کردم. از تجربه افرادی که در ورکشاپهای کشورهای دیگر مثل ترکیه یا آلمان شرکت داشتند هم بهرهمند شدیم و خانمی هم از طرف فدراسیون سوارکاری جهانی دوبار دورههای ١٠روزه در ایران برگزار کرد و فدراسیون سوارکاری هم به کمک پژوهشگاه تربیت بدنی دورههای مربیگری توانبخشی به کمک اسب را برگزار کرد؛ اینها درواقع آوردههای آموزشی ما بود که با برنامهریزی اتفاق افتاد. در کنار این قضیه توانبخشی که کلی راجع به آن صحبت کردیم، ما به این بچهها سوارکاری هم یاد میدهیم، یعنی موردهایی داریم که هم سوارکاری کار میشود و هم توانبخشی و موردهایی هم داریم که فقط صرفا سوارکاری کار میکنند. افرادی هستند که مثلا دارای معلولیت ذهنی یا حرکتی هستند و میشود برای پارالمپیک یا المپیک ویژه با آنها کار کرد. این نوع تمرینات را همین امسال راهاندازی کردیم تا برای مسابقات هم اگر کسی خواست اعزام کنیم. تفاهمنامهای اخیرا با فدراسیون ورزشهای جانبازان و معلولان درحال امضاست تا بتواند این گروه را پوشش بدهد.»
آرام و رام
وقتی وارد شدم، دو اسب داخل میدان بودند. مربیها افسارشان را گرفته بودند و اسبها را در مسیری معین و معلوم پیش میبردند. خلاف آنچه فکر میکردم، فضا کاملا در سکوت بود و از شیهه یا گامهای تند اسبها خبری نبود. طبیعی هم هست. بههرحال حدسم این بود که اسبها آموزش دیدهاند. خانم منتظم دراینباره گفت: «اسبهایی که داریم حساسیتزدایی شدهاند، یعنی تربیت شدهاند برای این کار و وسایلمان هم وسایل مخصوص است. بالابر هم داریم. مثلا فرد بزرگسالی که معلولیت حرکتی دارد، مربی هرگز به تنهایی نمیتواند او را روی اسب بگذارد. وقتی بالابر باشد فرد بهراحتی روی اسب میرود و اسبها هم یاد گرفتهاند کنار بالابر بایستند. این اسبها ویلچر را میپذیرند. عصا را میپذیرند. این اسبها همان اسبهای آموزشی عادی هستند که با آنها کار میکنیم و کمکم عادتشان میدهیم.»
دورتر پسرکی ایستاده و مربی کمک میکند تا او را روی اسب بنشاند. خانم منتظم میگوید: «آن پسری را که میبینید، دچار اختلال اوتیسم است. میدانید که آنها نمیتوانند زمان را تشخیص بدهند و چون نمیتوانند، کمی بههمریختگی دارند، ولی موردی داریم که با آموزشهایی که دادیم شروع کرده به تقویم خواندن و این برای خانوادهاش یک پیشرفت است؛ همین بچهها ترس از ارتفاع دارند و حتی روی صندلی هم نمیتوانند بنشینند یا از پله بالا نمیروند. موردی بود که پدرش یک روز با یک جعبه شیرینی آمد. گفتم مگر زمین خورده که با جعبه شیرینی آمدهاید؟ چون رسم در باشگاه این است که هر کس زمین میخورد، جلسه بعد شیرینی میآورد. گفت: «نه، آمدم از شما تشکر کنم؛ سیزدهسال است آرزوی این را داشتم که بچهام فقط بتواند روی دوچرخه بنشیند حتی اگر نتواند آن را براند. از وقتی آمده سوارکاری، نهتنها سوار دوچرخه میشود حتی آن را میراند و میرود در کوچه و با دوستانش بازی میکند». میدانید که بچههای اوتیسم توانایی ارتباطگیری ندارند. حالا نکته جالب در مورد همین بچه این است که دیگر سواری نمیآید اما هفتهای یک یا دو بار به من زنگ میزند.»
در کنار اسب
خانم منتظم بلند میشود. به یکی از مربیها اشاره میکند که کار پرتاب توپ را با پسربچهای که روی اسب نشسته، ادامه ندهد. از زندگی خودش میپرسم. چطور با اسب و اسبسواری آشنا شده؟ کی یاد گرفته؟ چه زمانی آموزش دیده؟ میگوید: «من تقریبا سهسالونیم یا چهار ساله بودم. در کردان ویلا داشتیم و هیچ امکاناتی هم مثل تلفن و تلویزیون آنجا نبود. برای همین ما بچهها دوست نداشتیم آنجا برویم. مادر من که بههرحال دختر خان بود و از قدیم اسب داشت و به سوارکاری هم خیلی علاقه داشت، انگیزهای برای ما ایجاد کرد و از ما خواست به جای رفتن به خانهای که آنجا داریم، برای سواری به آنجا برویم. به این بهانه ما را هر هفته تا آنجا میکشاند. به این ترتیب کمکم علاقه من به سواری جدی شد و شکل گرفت. آنقدر که به قول همسرم من مشخصا تکبعدی شدم: راجع به اسب میخوانم، راجع به اسب مینویسم، راجع به اسب تحقیق میکنم و همه چیز من شده اسب و چون فعالیتهای انساندوستانه و خدمات اجتماعی را دوست دارم، به حوزه توانبخشی به کمک اسب علاقه پیدا کردم و ماندگار شدم. هر چند کارهای دیگر هم میکنم، مثلا سواری میکنم. رشته درساژ کار میکنم، داور مسابقات سوارکاری هستم، دانشجوی ترم آخر دکترای تخصصی تغذیه اسب هستم و در حوزه اسب هم، در دانشگاه تدریس میکنم.»
شیهه
به راهروی چهارم که رسیدیم، سارا گفت: «اینجا بزرگترین اسب را نگه میداریم. نگاهش کن!» اسبی قهوهایرنگ و تنومند ثابت ایستاده بود و ما را نگاه میکرد. قامت بلندی داشت؛ چیزی حدود دو برابر قد من، طوری که ناخودآگاه بیننده را به عقبرفتن و تحسین وامیداشت. همزمان حسرت سوارکاری روی چنین اسبی را هم در افکارم دنبال میکردم. چون قبل از این از خانم منتظم راجع به قیمتی که مراجعهکنندگان پرداخت میکنند، پرسیده بودم. خانم منتظم گفته بود: «اگر شما بهعنوان یک فرد سالم بخواهید اینجا سوارکاری کنید، اگر مبتدی باشید باید جلسهای ٦٠هزار تومان پرداخت کنید و اگر حرفهای باشید، جلسهای ١٢٠هزار تومان؛ چون اسب حرفهایتر و گرانتری میخواهید. البته اینجا شنبهها به گروه بچههای دارای معلولیت تعلق دارد. هر باشگاهی این بچهها را نمیپذیرد. چون بچهها بالاخره بههمریختگیهایی دارند و هرکسی نمیپذیرد با آنها کار کند. در این باشگاه هزینه اسب را از مراجعهکنندگان نمیگیرند اما چون هزینه مربیها و کارگر را باید تامین کنیم، نفری ٤٥هزار تومان میگیریم. با این حال موردهایی هم داریم که اصلا امکان پرداخت هزینه ندارند و ما هم به صورت رایگان با آنها کار میکنیم، یا مثلا با خود مربیها تماس میگیرند، آنها هم میگویند ما چیزی نمیگیریم و میآیند و رایگان کار میکنند. گاهی هم خودم هزینه را پرداخت میکنم. به تعبیری اسپانسرشان میشوم یا تلاش میکنم برایشان اسپانسر پیدا کنم. مثلا ما پسری را داریم که یکی از بهترین سوارکارهای تیم پارادرساژ است و خب حیف بود که در مسابقات شرکت نکند. برای همین با کارخانهای صحبت کردیم و مدیر آنجا هم هزینههای سواری و آموزش و رفتوآمدش را به اینجا میدهد. کسانی هم هستند که میآیند و میگویند ما برای بچهها کلاه و لوازم سوارکاری میخریم و هدیه میدهند. باشگاههایی هستند که رایگان یکروز را برای افراد دارای معلولیت میگذارند؛ حتی هزینه مربی را هم خودشان میدهند تا بچهها هر طور شده بیایند و استفاده کنند.
ما اینجا فقط موردهای ارجاعی از کلینیکها را میپذیریم. این بچهها با توصیهنامهای از دکتر یا کاردرمانگرشان به اینجا میآیند. ما هم باید بدانیم که اختلالشان چیست. اگر اضطراب باشد، باید بدانیم اضطراب روی چه مواردی است. چون هر کدام راهحل خودش را دارد. بنابراین، اینجا شنبهها فقط به افراد دارای معلولیت تعلق دارد. باشگاههای دیگر میتوانند وقتی که شما برادر دارای معلولیتتان را برای سوارکاری آوردهاید، همزمان شما را هم سوار کنند. اما در این باشگاه ما این کار را نمیکنیم. باشگاههای دیگر میتوانند از کنار این بچهها مشتریشان را بیشتر کنند. فقط همین و اگرنه اصلا صرفه اقتصادی ندارد، چون این کار به نیروی انسانی زیادی نیاز دارد. بچهها در قدم نخست بیمه فدراسیون پزشکی ورزشی میشوند و بعد ارزیابیهای اولیه انجام میشود و فرمهای پزشکیای که اینجا داریم پرمیشوند. تکتک رفتارهایشان را هم مینویسیم و حتی عملکرد هر روز آنها ثبت میشود تا دفعه بعد بدانیم باید از کجا ادامه بدهیم.»
مربی آینده
تماشای اسبها با بازدید از چهارمین راهرو تمام میشود. مادر سارا میگوید: «ما اینجا یک کار دیگر میکنیم که شاید برای شما عجیب باشد. آن هم این است که روی بچههای کوچک سرمایهگذاری آموزشی میکنیم برای اینکه بتوانند کار مربیگری انجام بدهند. ما الان دو نفر داریم. امروز یکیشان مرخصی است و یکی دیگر هم همین ساراست. اینها بهصورت خیلی جدی تمرینها را میشناسند و به مربیهای بزرگسال ما کمک میکنند. چون بسیاری از بچهها با مربیهای ما ارتباط نمیگیرند اما به لحاظ همسن بودن با این بچهها ارتباط برقرار میکنند. مثلا امروز صبح یک شاگرد داشتیم که ارتباطگیری با او خیلی سخت بود. او نرمال است و هوش خوبی دارد ولی اصلا دوست ندارد با کسی معاشرت داشته باشد. اما با سارا ارتباطش خوب است یا با آن یکی دختر خانم ما روژین. اینطوری داریم به تخصص نسل آیندهمان هم فکر میکنیم. بچههایی که به اسب علاقه دارند و کنار اسب بزرگ میشوند، در آینده حرفهای و متخصص میشوند، چون حسهای آنها بکر است، ذهنشان باز است، حافظه قویتری دارند و کنجکاو هستند؛ حتی همین الان هم از مربیهای دیگر جلو زدهاند.»