نیویورکتایمز؛ میخواهم داستانی برایتان بگویم: از محل کار به خانه باز میگشتم که خودرویی مسیرم را مسدود کرد. رانندۀ خودرو واقعاً کُند رانندگی میکرد و مجبور شدم نیم مایل به آرامی پشت سر او حرکت کنم.
همانطور که میبینید، داستانِ چندان جالبی نیست. اما فرض کنید یک خط دیگر به آن اضافه کنیم:من هم تمام مدت دستم را روی بوق گذاشتم.
یا شاید این جمله: به همین خاطر دیر رسیدم.
هرکدام از این دو جمله، بُعدی به داستان اضافه میکند که پیش از آن در داستان وجود نداشت. اکنون، به جای اینکه تنها یک داستان دربارۀ من داشته باشیم، داستانی داریم دربارۀ اینکه من دوست دارم خودم را چطور ببینم، یا شاید دربارۀ اینکه دوست دارم چطور دیده شوم. در هر صورت در حال بازگوکردنِ چیزی هستم که تقریباً میتواند یک «ارزش» خوانده شود.
این ارزش لزوماً ارزشی اخلاقی نیست، بلکه شیوهای از بودن است که من میخواهم خود را در حال زیستنِ آن ببینم، شیوهای از بودن که آن را برای خود ارزشمند تلقی میکنم و در ذهن خود در پی ربطدادن آن به خود هستم. در نمونۀ اول منظورم چیزی شبیه به این است: «من آدمی نیستم که بشود سر به سرش گذاشت.» در نمونۀ دوم معنای ضمنی جملهام این است: «من اهل دیر کردن نیستم.»
بسیاری از داستانهای ما دربارۀ خودمان این کار را انجام میدهند. ما داستانهایی میگوییم که باعث شود ماجراجو، بامزه یا قوی به نظر برسیم. داستانهایی میگوییم که باعث میشود زندگیمان جالب به نظر بیاید. این داستانها را نهفقط به دیگران بلکه به خودمان نیز تحویل میدهیم. البته مخاطب این داستانها محتوای آنها را تحت تأثیر قرار میدهد.
اگر هدفمان تحت تأثیر قرار دادن کسی باشد که با او قرار داریم، ممکن است داستانی تعریف کنیم که باعث شود جذاب، شوخطبع یا مهربان و دلسوز به نظر برسیم، در حالی که اگر هدفمان توجیهِ عملی مشکوک برای کسی باشد که قضاوتمان میکند (یا شاید توجیهِ آن برای خودمان)، ممکن است داستانی بگوییم که ما را طور دیگری نشان میدهد. در چنین موقعیتی، آنچه انجام میدهیم بیارتباط جلوهدادن خودمان است از ارزشی که احتمالاً به ما ربط دادهاند و با این داستان تلویحاً میخواهیم خودمان را با ارزشهای دیگری مرتبط سازیم.
تمام داستانهایی که دربارۀ خودمان میگوییم بیانگر چنین ارزشهایی نیستند. اگرچه بسیاری از آنها و شاید بیشترشان اینطور هستند. حتی جایی که یک داستان در ظاهرِ مبیّن نوعی ضدارزش است نیز همینطور است. به عنوان مثال، به افرادی فکر کنید که داستانهایی که دربارۀ خودشان میگویند عموماً دربارۀ چیزهایی است که برایشان فایدهای نداشته است: هرچقدر تلاش میکنند، شکست میخورند؛ جهان علیه آنها تبانی میکند. این داستانها نیز بیانگر ارزشهایی هستند، ارزشهایی که اغلب از رنجش یا حتی ناامیدی نشئت میگیرند. این آدمها حامی چشماندازی از جهان هستند که وجودشان را، همانطور که هستند موجه نشان میدهد، نه به صورت اشخاصی پیچیدهتر، خوشحالتر یا اجتماعیتر.
این بدان معنی نیست که هر کس داستانهایی ازین قبیل میگوید ضرورتاً دربارۀ سرگذشت خود در اشتباه است. قطعاً هستند کسانی که شرایط به شدت علیهشان بوده است. چنین چیزی را اخیراً در برخوردهای تنفرآمیز با گروههایی دیدهایم که به طور سنتی به حاشیه رانده شدهاند. اما وقتی افرادْ خود را با داستانهایی دربارۀ مشکلاتشان تعریف میکنند، معنیاش فقط این نیست که دارند در کوران مشکلات زندگی میکنند، بلکه در بعضی موارد، دارند بهنحو قابلفهمی ارزشهایی را دربارۀ زندگی خود بازگو میکنند، یا شیوههایی از زندگی را توضیح میدهند که خود را با آنها تعریف کردهاند.
این نکتۀ اخیر نکتۀ دیگری را در پی دارد. بعضی از ارزشهایی که بازگو میکنیم ضرورتاً ارزشهایی نیستند که میخواهیم تصدیقشان کنیم. اگر کسی بخواهد توجه مرا به این موضوع جلب کند که همواره تلاش میکنم خود را قربانی نشان دهم، احتمالاً حرف او را انکار میکنم. «نه، من اینطوری نیستم، شرایط باعث این اتفاق شد. همه چیز دقیقاً همانطور روی داد که برایت گفتم.» عادتهایی در زندگی وجود دارند که ممکن است برای آنها ارزش قائل باشیم اما نخواهیم حتی نزد خودمان اعتراف کنیم که برای آنها ارزش قائلیم. این حرف ممکن است تناقضآمیز به نظر برسد. چطور ممکن است برای چیزی ارزش قائل باشیم و باوجوداین نزد خودمان به ارزش قائل شدن برای آن معترف نباشیم؟
حداقل به طور نظری میدانیم که ما قطعاً خودمان را دربارۀ جنبههای مشخصی از کیستی خود و آنچه میکنیم فریب میدهیم. بااینحال، این خودفریبی، گذشته از هر چیز دیگر، شامل بیان ارزشهایی است که قصد نداریم تصدیقشان کنیم. وقتی دستم را روی بوق گذاشته بودم و ماشین جلویی را تعقیب میکردم - اعتراف میکنم که واقعاً این کار را انجام دادهام- ارزشی را بازگو کردم که واقعاً نمیخواهم متصف به آن باشم و احتمالاً در آن زمان نزد خود به آن معترف نبودم. (اکنون تلاش میکنم عملکرد بهتری داشته باشم، اما بهعنوان آدمی که در نیویورک بزرگ شده است، این کار برایم مشکل است. حتماً متوجه شدهاید که حتی این اعتراف هم بیانگر ارزشی است که با اهل نیویورک بودن در ارتباط است.)
اگر دربارۀ داستانهایی که راجع به خودمان به خود یا دیگران میگوییم، فکر کنیم، به چیزهایی دربارۀ کیستیمان پی میبریم که دیدگاهی را که ترجیح میدهیم با آن تعریف شویم پیچیده میکند.
چرا چنین چیزی میتواند اهمیت داشته باشد؟ یکی از دلایلش را بررسی میکنیم. انتخابات ریاستجمهوری آشکارا پدیدهای را به تصویر کشید که در سالهای اخیر بسیاری دربارهاش سخن گفته بودند. با افزایش شبکههای خبری گوناگون در تلویزیون، اینترنت، بازاریابی جاویژه1، جمعشدن در جماعتهایی متشکل از انسانهایی با طرز فکر مشابه، بیشتر ما در اتاقهای پژواکی زندگی میکنیم که درستی شیوۀ زندگی ما را منعکس میکنند. این تفکر در ما تقویت شده است که دارای ارزشهای درستی هستیم، هچنین سبک زندگیمان، اگر نه برتر، حداقل موجه است. تفکر دربارۀ داستانهایی که دربارۀ خودمان میگوییم ممکن است جنبههای دیگری از آنچه هستیم و آنچه گرامی میداریم را برای ما آشکار سازد، جنبههایی که ممکن است تصویر سادهای که اتاقهای پژواک برای ما فراهم کردهاند را پیچیده سازند.
و آن پیچیدگی به نوبه خود میتواند ما را به کشف تازهای برساند: کسانی که بیرون از اتاق پژواکِ ما زندگی میکنند نیز ممکن است پیچیدهتر از آنچیزی باشند که تصور میکردیم. درحالیکه ارزشهایی که آنها بروز میدهند ممکن است از نظر ما بیمورد یا حتی نفرتانگیز باشد، اما شاید زندگی آنها جنبههای دیگری هم داشته باشد، یعنی ارزشهای دیگری که زندگی آنها بازگوکنندۀ آنهاست، ارزشهایی که چه بسا اگر به برخی از داستانهایی که دربارۀ خودشان میگویند گوش کنیم، برایمان آشکار شود. اگر ما پیچیدهتر از آن چیزی هستیم که دوست داریم فکر کنیم، شاید دیگران هم پیچیدهتر از آنچیزی باشند که دوست داریم فکر کنیم. (و نیز پیچیدهتر از آنچه خودشان دوست دارند فکر کنند.)
منظور از هیچکدام از این حرفها دفاع از نوعی نسبیگرایی در ارزشها نیست، همچنین به این معنا هم نیست که همه در انتخابهایشان یه یک اندازه موجه هستند. جلوههای نژادپرستی، سکسیسم و بیگانههراسی که انتخابات ریاستجمهوری اخیر برای ما به ارمغان آورد -و اغلب در قالب داستانهایی گفته شد که بیانگر ارزشهای مرتبط با فردگرایی مردانه هستند- باید به کلی کنار گذاشته شوند. اگرچه در این عصرِ قطبیشدگی که در آن نادیدهگرفتنِ دیگران به آسانی سُراندن انگشت است، شاید کار خوبی باشد که دربارۀ پیچیدگیهایی که هر کداممان داریم فکر کنیم، پیچیدگیهایی که اغلب در داستانهایی که دربارۀ خودمان میگوییم هویدا میشوند.
نویسنده: تاد می
مترجم: امیر قاجارگر
پینوشتها:
* این مطلب را تاد می نوشته است و در تاریخ 16 ژانویه 2017 با عنوان «The Stories We Tell Ourselves» در وبسایت نیویورک تایمز منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ 22 شهریور 1396 آن را با عنوان «داستانهایی که دربارۀ خودمان تعریف میکنیم» و با ترجمۀ امیر قاجارگر منتشر کرده است.
** تاد می (Todd May) در کالج لهموین استاد فلسفۀ دین است.
[1] Niche Marketing