روزنامه آرمان امروز: بیستوسومین قسمت از برنامه «هزارداستان» با اجرای محمدرضا شهیدیفرد مجری تلویزیون روی آنتن شبکه نسیم رفت که به گفتوگو با علی نصیریان و داستان زندگی او از کودکی تا امروز اختصاص داشت.در ابتدای برنامه شهیدیفرد بیان کرد: هر کشوری با چیزهای مختلفی سنجیده میشود که یکی از مهمترین چیزها سرآمدان آن کشور هستند و اینکه آنها چه مسیری را طی کردهاند تا بهعنوان افراد درجه یک آن کشور شناخته شدهاند. ممکن است در کشوری سرآمدان اهل علم باشند یا اهل سیاست یا هنر.
ما در ایران این شانس را داریم که مهمترین و محبوبترین افراد برای مردم این سرزمین اهل علم و هنر هستند. یعنی اگر کسی بخواهد ایران را با سرآمدانش تعریف کند بهعنوان مهمترین فاکتور هنردوست بودن این مردم را پیدا خواهد کرد بهدلیل محبوبیتی که اهل هنرش دارند و البته اهل علم.
من امشب با افتخار تمام مشرف به حضور استاد علی نصیریان هستم. خیلی سال گذشته است تا آقای نصیریان با رنج بسیار راهی را طی کردهاند و حاصل آن کارهای مختلفی بوده که هم باعث ساخت دوباره تاریخ ما شده مثل «هزاردستان» که هم باعث تعلیم و هم باعث پیدا کردن دوباره خودمان در بحرانها شده است.
یک اثر نمایشی در یک بحران و موقعیت ویژه اتفاق میافتد.آدمی یا آدمهایی که در یک موقعیت بحرانی گرفتار شدهاند و اینکه چگونه خودشان را از آن رهانیدهاند و مهمتر اینکه قبل از بحران در چه سطح و مرتبهای قرار دارند و بعدش در چه جایگاهی هستند.
جناب استاد خیلی خوشحالم که امشب در محضر شما هستم. اسم این برنامه «هزار داستان» و شبیه به «هزاردستان» شماست. با فاصله حدود 40 سال از ساخت این دو اثر. به نظرم از «هزار دستان» حال و احوال خوشی دارید، این بهخاطر داستان است یا بهخاطر مرحوم علی حاتمی؟ علی نصیریان در پاسخ پرسش شهیدیفرد، به مخاطبان برنامه و حاضران در استودیو، گفت: هم موضوع «هزاردستان» و هم شخصیت علی حاتمی برای من جذاب بود. یکی از خصوصیاتی که من از علی حاتمی دیدم این بود که علی حاتمی بسیار آدم صمیمی بود، حاتمی خودش بود، بیادعا بود، این خود بودن بسیار مهم است که آدم ادا در نیاورد و هر چه هست خودش باشد. علی حاتمی مهربان بود بخصوص در مورد کارش آدم بسیار مهربان و آدم بسیار آرامی بود.
با عوامل کارهایش بسیار با محبت رفتار میکرد و بسیار دوست داشت هم دورهایهای خودش را دوست داشت. آثار تجسمی و اشایی که از قدیم در ایران بود بسیار دوست داشت و از آنها در صحنههای مختلفی که میخواست بسازد استفاده میکرد. از فضاها از معماری حتی از آجر، اشیا، گلدان، گل و... و. همه اینها را با یک نگاه و یک تعلق خاطری به ایران در آثارش استفاده میکرد.
این تعلق خاطر از کجا میآمد؟
از ریشههای زندگی که در آن زمان با زندگی جامعه خیلی عجین بود. محله بود،افرادمحله، بازارچه، افراد بازارچه، کاسبها، اشیا و زندگی بود. همه اینها یک تعلق خاطری با ما ایجاد میکرد. ما در آن زمان این زیباییها را درک میکردیم و آنها را میدیدیم و تعلق خاطری به تمام این زندگی، فضا، معماری ایجاد میکرد.
شما کودتای 28 مرداد را به یاد دارید؟
بله. خانه ما میدان شاپور بود. در آن روز من بههمراه مرحوم اسماعیلداورفر که همکلاسی من بود پیراهن سفید پوشیده بودیم. گفته بودند چپیها و طرفداران مصدق پیراهن سفید بپوشند و ما نمیدانستیم. افسری روی تانک نشسته بود و کلتش را سمت ما گرفت. ما فکر کردیم الان میزند اما نزد و فقط میخواست ما را بترساند.
خود آقای مصدق را یادتان است؟
وقتی از دادگاه لاهه آمد، ما پیاده بهسمت مهرآباد میدویدیم تا به استقبال آقای مصدق برویم که نرسیدیم و در کنار خیابان ایستادیم و مرحوم مصدق را دیدیم. بعد از 28 مرداد از اواسط دهه 30 جامعه کمی بهسمت هنر رفت و شروع به نقد جامعه از زبان هنر کردند. در همین سالها من وارد تئاتر شدم. تئاتر جدید ما از اواسط دهه 30 یعنی از سال 35 به بعد شروع شد و من و کسانی که کلاسهای تئاتر رفته بودیم و در هنرستان هنرپیشگی درس خوانده بودیم، جمع شدیم و شروع بهکار کردیم یک فرد ارمنی به نام آقای سرکیسیان ما را جمع کرد و بهصورت یک ورکشاپ شروع به تمرین و کار کردیم.
خانوادهتان هم اهل تئاتر بودند؟
نه. در کودکی پدرم دست مرا میگرفت و به نقالی میبرد. من تعزیه میدیدم. تعزیه یک نوع نمایش بود و نمایش برایم جذاب بود.
جریان روشنفکری که از اواخر دهه 30 شکل میگیرد و رشد و اوجش در دهه 40 است و یک نکته مهمش دوری از مردم است. چطور این اتفاق میافتد؟ یعنی فکر میکند که تفاخرش اصلا این است که از زندگی عادی مردم دور است و فکر میکند یک جور دیگری باید حرف بزند. چیزی که شما مقاومت کردید در مقابلش.
من کلاس تئاتر جامعه باربد که میرفتم یک استادی آمده بود و گلستان سعدی درس میداد. در کدام دانشکده تئاتر الان گلستان سعدی میخوانند. در کدام دانشکده ما الان بوستان یا فردوسی یا حکیم نظامی میخوانند. این کمبود از آنجا شروع شد که ما وارد دوران تجدد شدیم و گفتیم گلستان و امثال آن دیگر قدیمی شده، اما زبانی که الان حرف میزنیم، فردوسی به ما داده، یادمان رفته ما الان داریم به زبانی حرف میزنیم که فردوسیهزار سال پیش به ما داده است. حیف است که این گنجینهها را از دست دادهایم.
مثلا لالهزار یکی از مراکز فرهنگی هنری همان دهههای 30 و 40 است.
بهترین سینماها و تمام تئاترها در خیابان لاله زار بود و فقط چند پارچهفروش در آن خیابان بود و یک مغازه بزرگی مثل شاپینگ سنترهای امروزی به اسم پیرایش و یک کافه لالهزار بود که هنرمندان در آنجا مینشستند و یک قهوهای میخوردند و 2تا از بهترین سینماها، رکس و ایرانکه با استانداردهای بینالمللی ساخته شده بود روبهروی هم بودند و تئاترهایی مثل تهران، باربد، گیتی، شهرزاد و پارس در لالهزار بود و هر کدام کار خودشان را میکردند.
مثلا جامعه باربد کارهای تاریخی میساخت. تئاتر تهران کمدیهای اقتباسی از آثار فرنگی اجرا میکردند.یا در تئاتر فردوسی که آقای نوشین پایهگذاری کرده بود آقای محتشم و خانم ژاله علو نمایشهای خیلی سنگین و جالب و زیبایی اجرا میکردند. مرکز فرهنگ و هنر آن دوران خیابان لاله زار بود.
یک چیزی شبیه براد وی در اندازه کوچکتر. موسس جامعه باربد اسماعیل مهرتاش بود که موزیسین بود و تار میزد و دستگاههای موسیقی میساخت و استاد موسیقی بود. من 4 سال زیر دست او موسیقی ایرانی یاد گرفتم. آقای ناصحی سلفژ درس میداد. آقای مهرتاش عاشق نمایشهای ایرانی بود و تمام نمایشهایی که در آنجا اجرا میشد ایرانی بود. آقای حالتی مینوشت کارهایی مثل «پیر پاره دوز»، «خاقان میرقصد»، «قائم مقام الملک فراهانی» و... نمایشهایی که متن و شیوه اجرا ایرانی بود البته در اندازهها و فرهنگ دوره خودشان، نه مثل الان.
شما این شانس را داشتید که با مجموعهای از بهترین و بزرگترین آدمهای اهل ادبیات، موسیقی، تئاتر و سینما، شاعران و نمایشنامهنویسان کار کنید. مهم است که یک شخص از چه معبری رد میشود از کنار چه کسانی، چه میبیند، چه میشنود و چه میخواند. این روزها خیلی افراد میگویند ای کاش من آقای نصیریان بودم و فکر میکنند که اگر آدم هیچچیز نخواند، چندان تئاتر نبیند و چندان فیلم نبیند میتواند در 21 سالگی آقای نصیریان شود. در حالی که این خون دل خوردنها و آن آدمهای مهم درجه یک تاثیرگذار هستند. درست است؟
یک هنرمند سوای تخصص خودش باید دارای یک فرهنگ باشد و این فرهنگ تماما آن چیزی نیست که در مدرسه و دانشگاه یاد میگیرد. فرهنگ چیزی است که از انسانهای فرهیختهتر از خودتان از کسانی که استادند، هوشمندتر از شما هستند، کسانی که باسوادتر از شما و مسلطتر هستند از ادبیات مملکت خودمان و ادبیات جهانی باید یاد گرفت.
در دوره ما افرادی مثل فریدون رهنما، فرخ عفاری، منوچهر انور، خانم خجسته کیا و... بودند که ما پیش آنها میرفتیم، نمایشنامه میخواندیم، کار میکردیم، صحبت میکردیم و آنها برای ما از فردوسی و شاهنامه میگفتند، از ادبیات خارج، شعر فرنگی و تئاتر آوانگارد و مدرن میگفتند.
ما از اینها یاد میگرفتیم، تلمذ میکردیم. خواندن فردوسی و سعدی را آنهابه ما یاد میدادند و تذکر میدادند. در همان مدرسه هنرپیشگی کسانی مثل دکتر نامدار و حسن رهاورد کار مارا با عشق و علاقه دنبال میکرد. افرادی مثل حسین ناصحی، حسین خیرخواه، رفیع حالتی و گرمسیری اساتیدی بودند که به ما راه را نشان میدادند. گفتن یک کلمه از طرف آنها برای ما کافی بود تا برویم و آن را دنبال کنیم و دربارهاش بخوانیم.
یکی از نکات مهم برای کسی که میخواهد هنرمند شود، خود آموزی است. خودت یاد بگیر. از دیگران یاد بگیر. یک کلمه و یک جمله یک سرنخ است برای آینکه آن را دنبال کنید. یکی از مهمترین چیزها برای یادگیری و داشتن فرهنگ لازم است گرفتن سرنخ از آدمهای کاربلد و خودآموزی است.
زحمت دارد آقای نصیریان.
هنر چیز سهلالوصولی نیست و سختیهای زیادی دارد. برای موسیقی یک ابزار و آلت موسیقی لازم است اما بازیگری هیچابزاری ندارد. همه فکر میکنند کار سادهای است اما این طور نیست. شما که اینجا نشستهای اجرا میکنی کار سادهای است؟ نباید خوانده باشی، نباید شعر و تئاتر و سینما را بشناسی؟ پس عرق ریختن و دنبال کردن میخواهد. زحمت دارد آقا، شما فکر میکنید که بازیگر راه میرود و حرف میزند همین راه رفتن، حرف زدن، صدا، جنبش، دست تکان دادنها تمرین و قائده دارد.
جناب استاد نصیریان وجه مشخصه و ممیزه شما سینماست. یعنی مردم عموما شما را با سینما و تلویزیون میشناسند. در نیمههای دهه 40 سینمای متفاوت ایران هم آرام آرام جریان خودش را پیدا میکند و از اولین شاخصههای آن که شما هم در آن حضور دارید فیلم «گاو» است. اینکه چطور سر از سینما در میآورید را بفرمایید البته روشن است کسی که در تئاتر کار میکند امکان حضورش در سینما خیلی ساده و راحت است.
در دهه 40 اتفاقات خوبی در فرهنگ و خصوصا هنر سینما و تئاتر افتاد. سینمای جدید ما از اواسط دهه 40 با فیلم گلستان و غفاری و... راه افتاد و اینها نمونههای متفاوت سینمای رایج ما بودند. در فیلم گاو با خلوصنیت تمام گروه رفتیم به روستایی اطراف شهرقزوین رفتیم. 2ماه با زحمت و مرارت آنجا زندگی کردیم، با غذای بد و جای بد ساختیم، در تابستان گرم در ده بد آب و هوایی به نام بومیان در وسط بیابان و فیلم گاو را بازی کردیم و تحمل این سختیها دلیلش عشق به سینما بود.
تقریبا همه شما در آن فیلم حضور اولتان در سینما بود. چطور آن متن را با این همه سختی پذیرفتید؟
بهدلیل اینکه متن معنا داشت و حرفی که در فیلم زده میشد، بیان آن استحالهای که یک آدم میشود، آن وضعی که پیش میآید، آن ده، آن فضاحت و گرفتاریها و سختیهایی که در آن ده وجود دارد، برای ما جذاب بود. «گاو» فیلمی بود که آقای خمینی از آن تمجید کردند و به فیلمسازان توصیه کردند که فیلمهایی مثل آن بسازند و دستور داد که در تلویزیون پخش شود.
فیلمبرداری فیلم «گاو» چقدر طول کشید؟
برای فیلم گاو نزدیک 2ماه درگیر کار بودیم ودر آن زمان صدا سر صحنه نداشتیم و بعد از فیلمبرداری مدتی را هم برای صداگذاری آن وقت گذاشتیم.
همه شما بهجای خودتان حرف زدید؟
بله. اصلا آقای مهرجویی به دوبله اعتقاد نداشت و معتقد بود بازیگر باید جای خودش حرف بزند. بر خلاف علی حاتمی که خیلی به دوبله اعتقاد داشت ولی آقای مهرجویی و آقای تقوایی مطلقا به دوبله معتقد نبودند. دوبلورهای خوبی در آن زمان داشتیم و من به دوبله ایراد نمیگیرم. نگاه آقای مهرجویی اینگونه بود.
حق است که بگویم آقای مهرجویی برای بازی در فیلم «گاو» برای ما تمرین گذاشت. با اینکه ما کاراکترها را میشناختیم و آن را بازی کرده بودیم، تمرین گذاشت و مدیوم سینما را به ما یاد داد. مهرجویی ما را با سینما، لنز، فاصله و جای دوربین، تراولینگ، نور، حرکت دوربین و نوع اکتینگ در تئاتر و مقابل دوربین آشنا کرد و سر هر صحنه کار کرد و با همان متدی که ما در تئاتر با کاراکتر مواجه میشدیم، و شخصیت را میفهمیدیم و میساختیم و تصویر میکردیم شروع بهکار کردیم. از همانجابود که کارهای سینمایی ما شروع شد.
بین این دو جریان تئاتر و سینما، این دو نحوه تماشای جهان و این دو طرز تفکر شما همیشه در این سمت فیلمها و تئاترهای خاص متفاوت، موجنو و همراه با جریانی که نامش جریان روشنفکری است، بودید. هیچوقت وسوسه نشدید که بهسمت سبک دیگر رایج در آن زمان بروید؟
ممکن بود در فیلمهای تجاری وضع مالی بهتری باشد اما در خودم نمیدیدم که آن کارها را انجام دهم و از من بر نمیآمد.
در آن سالها ازدواج کرده بودید؟
بله حوالی سال 36 ازدواج کرده بودم و به پول هم احتیاج داشتم اما علاقهای به حضور در فیلمهای تجاری نداشتم.
دستمزدی که سر فیلم «گاو» دریافت کردید به یاد دارید؟
اصلا دستمزدی نگرفتیم. هیچکدام از ما برای بازی در فیلم «گاو» هیچدستمزدی نگرفتیم. فقط در آن زمان مهرجویی 4000تومان از یک جشنوارهای برنده شده بود که آن را به من داد. هیچیک از ما هیچقراردادی نداشتیم.
میدانستید که پولی نخواهید گرفت؟
بله. عشقمان بود. ما دلبسته این قصه و کار بودیم و دوست داشتیم یک فیلم سینمایی بازی کنیم و برایمان خیلی ارزشمند بود.
مایل هستید کمی درباره «سربداران» صحبت کنیم؟
بله.
خیلی مقطع ویژهای است و بسیار سریال ویژهای در تاریخ تلویزیون ایران است. یعنی در سالهایی که انقلاب اسلامی پیروز شده و البته ساختارهای حاکمیتی بههم ریخته و بهنوعی ساختارهای فرهنگ و هنر بههم ریخته است. طبیعتا آن بخشی از نحوه نگاه تحت تاثیر انقلاب است ولی جریان تولیدش برای من مهم است. یک سریال بزرگ شلوغ پرخرج. درمورد شکلگیری این کار بفرمایید.
نجفی یک فرد انقلابی بود و در حسینه ارشاد فعالیتهای هنری مذهبی داشت. نجفی از شاگردهای دکتر شریعتی بود. یک روز یک نفر از طرف دکتر شریعتی به من تلفن زد و گفت آقای دکتر شریعتی گفته تو و آقای والی امشب بیایید حسینیه ارشاد و نمایشی به نام «ابوذر» که ما داریم اجرا میکنی مرا ببینید. وقتی به آنجا رسیدیم دیدم تا وسط خیابان شریعتی مردم ایستادهاند.به در کتابخانه رفتیم و گفتیم آقای دکتر شریعتی به ما پیغام داده که بیاییم این نمایش را ببینیم. آن آقا رفت و با آقای دیگری بازگشت که محمدعلی نجفی بود. ما را بهداخل بردند و جایی نشاندند.
تئاتر را دیدیم بعد رفتیم با آقای شریعتی سلام و علیکی کردیم و بعد آقای شریعتی یک سخنرانی کرد که بسیار جذاب بود و در واقع تمام آن مردم برای آن سخنرانی آمده بودند. رفتیم پشت صحنه آقای شریعتی از ما پرسید نظرتان چیست؟
و من گفتم آقای دکتر اگر بخواهم صادقانه بگویم سخنرانی شما از نمایش برای من جذابتر بود.این اولین و آخرین باری بود که من دکتر شریعتی را دیدم. مدتی بعد آقای نجفی زنگ زد، خودش را معرفی کرد و گفت میخواهم این نقش را بازی کنید. فیلمنامه را خواندم خوشم آمد. قاضی شارع نقش یک واعظ و قاضی شرعی بود سخنور و صاحب نفوذ بود باید مثل یک دریل محکم جدی میبود. گفتم این کار با یک رئالیزم ساده در نمیآید.
این یک آدم سیاس پرابهتی است که باید استیلیزه شود و بیاید در استیل یک واعظ مثل آقای فلسفی که تنها یک سخنور نبود بلکه آن را اجرا میکرد و کلام را زنده میکرد. خیلی هم به من ایراد گرفتند که چرا این گونه حرف زده و دستهایش را حرکت میدهد؟ اما نفوذ کرد و مردم هم نقش را قبول کردند.
با همه نقشها اینگونه رفتار کردید؟
هر نقشی را که یک بازیگر قبول میکند باید برود سر نیمکت کلاس اول بنشیند و از نو بیاموزد. این طور نیست که من استادم. استادی نداریم. استادی یک کلمه خیلی کلیشهای ظاهری به معنای داشتن تجربه زیاد است ولی تجربهها باید دوباره تکرار شود.
شما در هنگام توضیح نقش انرژی زیادی میگذارید و در هنگام اجرای آن چه انرژی مضاعفی گذاشتیهاید.
اجرای نقش و بازیگری انرژی زیادی از انسان میگیرد. هم از لحاظ ذهنی، درونی، عواطف و احساسات و هم از لحاظ جسمی. کار بازیگری بعد از کار معدن دومین کار سخت دنیاست. بنابراین بازیگر باید انرژیاش را ذخیره کند، نباید شب زندهداری داشته باشد، نباید غذای زیادی بخورد، نباید سیگار بکشد، نباید مخدر استفاده کند. یعنی یک نوع ریاضت. نباید چاق و لاغر شود، وزن خود را ثابت نگه دارد. باید همه اینها را رعایت کند، باید از خودش مراقبت کند دست و پایش نشکند، زخمی نشود. نباید در ماشین جلو بنشیند که اگر تصاوف شد زخمی نشود.
شما واقعا این گونه زندگی کردید؟
من اینطور زندگی نکردم مثلا من خودم رانندگی میکنم اما بهترین شکل این است و باید این موارد را رعایت کرد. در دنیا وقتی برای کاری میلیونها دلار سرمایهگذاری میشود، از بازیگر نگهداری و مراقبت میشود که اتفاقی برایش نیفتد. باید غذا، استراحت، مراقبت از خود و همه چیز درست باشد.
این گونه زندگی کردن شور زندگی را از آدم نمیگیرد؟
نه. نوعی ریاضت است اما عشق به کار و لذتی که از اجرای خودت میبری، جواب تمام ریاضتها را میگیری.
آیا جریان تولید سینما و تلویزیون این اجازه را به شما میدهد؟ شما سر کار میروید و گاهی ناچارید ساعتهای خیلی طولانی کار کنید.
وضع سینمای ما غلط است. در دنیا این طور نیست. کار صبحها از یک ساعت مشخصی شروع میشود و در ساعت مشخصی هم تمام میشود. شب کاری ندارد شب و روز را درست میکنند. ما را با بقیه دنیا مقایسه نکنید. شرایط ما بسیار دشوار است و بسیار باعث تحلیل بازیگر میشود. من این شرایط را اصلا قبول ندارم کار باید 8ساعت باشد و بیشتر از آن اشتباه است. بازیگر رادر نهایت خستگی و فرسودگی جلو دوربین میفرستند. با این شرایط ما کار میکنیم یک نوع رنج و درد اضافی داریم اصول کار این نیست.
آیا تا به حال شده که در قرارداد قید کنید که من فقط روزی 8 ساعت کار میکنم؟
خیر. بیرونم میکنند. میگویند برو آقا ما با تو کار نمیکنیم.
آیا این حرفهایی که گاهی درباره ماندگاری و تاثیر نقش در روح و ذهن بازیگر زده میشود درست است؟
یک مورد درباره نمایش «اتوبوسی به نام هوس» میگویند برای بازیگر زن نمایش قدری مشکل پیش آمده ولی من این چیزها را زیاد باور ندارم. بازیگری یعنی تظاهر به نقش. همه چیز تحت کنترل بازیگر استیک چشم سومی باید داشته باشید. پس این میزانسنها و کیوهایی که میدهند چیست؟ جزئیاتی و توضیحاتی که سر صحنه داده میشود و بازیگر باید در حین بازی حواسش به همه آنها باشد پس چطور ممکن است در نقشش غرق شود؟ ولی بازیگر باید آنقدر ماهرانه تظاهر کند که کنترلها پوشیده شود.
پشیمان نیستید از اینکه این همه عاشق این کار بودید؟
من خیلی بازیگری را دوست دارم، خیلی درد و رنج دارد اما در عین حال خیلی برای من جذاب است. اینکه میتوانم با نقش بازی کردن درباره انسان فکر کنم و انسان را تجزبه و تحلیل کنم و انسان را مقابل خود انسانها تصویر کند، خیلی جذاب است.
همسرتان میآمدند کارهای تئاتری و سینمایی شما را ببینند؟
تا زمانی که درگیر بیماری نشده بود و میتوانست خوب راه برود تمام کارهای مرا میدید. همسر من یک منتقد تمام عیار است و من هم به حرفهایش خیلی خوب گوش میدهم. این سریالهایی که بازی میکنم را با دقت میبیند و ضعف و قوت کارها را میگوید. سالهای زیادی است که با من زندگی میکند و در این سالها تمام زیر و بمهای سینما را خیلی خوب درک کرده و در نتیجه خودش یک منتقد شده است.
خودشان هیچوقت دوست نداشتند که بازی کنند؟
نه. آن اوایل ازدواجمان یک نقش کوتاهی بازی کرد ولی بعد گفت دوست ندارم ادامه بدهم.
در سالهای میانی زندگی که همه جا مورد توجه بودید برای همسرتان دشواری نداشت؟
همسرم خیلی درک خوبی از کار من دارد و خیلی خوب با من مدارا کرده است و در تمام این سالها مواقعی بود که بیشتر از خانواده در کنار گروه بودم همسرم تحمل میکرد. بسیار زن خوبی است و من بسیار از او راضی هستم. خدا انشاءا... شفایش بدهد. اگر من توفیقاتی داشتم بخشی از آن بهخاطر صبر و تحمل همسرم بوده است.
آشپزی میکنید؟
بله به تازگی یاد گرفتهام. چون همسرم توانایی آشپزی ندارد. ایشان مینشیند دستور میدهد و من انجام میدهم. شاگرد آشپز هستم. کم کم یاد گرفتهام.
اواخر بازی در «سربداران» علی حاتمی «هزاردستان» را پیشنهاد داد
نصیریان در ادامه درباره نحوه پیوستنش به سریال «هزاردستان» توضیح داد: سر سریال «سربداران» در همین شهرک غزالی کار میکردم که یک روز علی حاتمی مرا صدا زد و گفت یک کاری دارم و نقشی هست به نام ابوالفتح که از سوسیال دموکراتهای سمت قفقاز است. کمیته مجازاتی وجود دارد و او تحت عنوان صحاف آمده که ترور کند. نقش جالبی است و دلم میخواهد شما بازی کنی. گفتم من سر سریال «سربداران» هستم. گفت خب هماهنگ میکنیم با آقای نجفی. «سربداران» هم اواخر کار است.
پرسیدم چقدر طول میکشد. گفت دو ماه و واقعا هم کار من دو ماه طول کشید. مجموعه سریال از قبل از انقلاب شروع شده بود و چندین سال طول کشید چون در اواسط کار متوقف شد.
حالتان با آن سریال چگونه است؟
خیلی خوب است. علی حاتمی فیلمنامه کامل با دیالوگ و جزئیات کامل نداشت. فقط سیر قصه را داشت. فقط سیناپس بود. سیناپس را برای من توضیح داد. من دیدم این کاراکتر از سوسیال دموکراتهای خارج از ایران است که نمیخواهد بگوید. آمده برای کمیته مجازات ترور کند. پس دو نکته مخفی دارد و تحت عنوان صحاف آمده با تزویر خودش را کس دیگری جلوه میدهد.
پس آدم تودار و مرموز و در خودی است. زیاد حرف نمیزند تا چیزی را بروز ندهد. حتی احساساتش نسبت به زنش و بمیاریاش را پنهان کرده است. بر این اساس این ادم را بازی کردم. به حاتمی گفتم که من سرم را برای سریال «سربداران» میتراشم گفت اشکالی ندارد کلاهگیس میگذاریم. پیش آقای اسکندری و آقای معیریان رفتیم. کلاهگیسهای مختلف را امتحان کردیم هیچکدام خوب در نمیآمد. کلاه را برداشتم و با همان سر تراشیده روی سرم گذاشتم.
دیدم نقش ابوالفتح با همان سر تراشیده خوب است. به علی حاتمی گفتم و او هم پذیرفت. بعد ردا را پوشیدم و عینک را زدم و آن وقت معیریان با قلم روی صورتم سایه روشن کار کرد و دیدیم چهره مورد قبول در آمد. بخشی از رفتن ما به سمت و سوی شخصیت از ظاهر شروع میشود. گریم و لباس خیلی کمک میکند که این آدم چطور آدمی باید بشود و به بازیگر ایده و فکر میدهد. در نتیجه این توداری را نقطه عطف و ستون اصلی این شخصیت قرار دادم.
نقش ابوالفتح به شما نزدیک است و آن سکانس خداحافظی جیران؟
بله. خیلی زیاد. آن سکانس خیلی برایم حسی بود، زیرا خیلی دلگیر بود. آن دلگیری جدایی، مرگ و جدا شدن از زنی که عاشقانه دوستش داری در من ایجاد شد. الان که صحبتش را میکنم اشک در چشمهایم جمع میشود.
دیالوگها را به یاد دارید؟
خیر.
علی حاتمی نزدیک به کدام یک از شخصیتهای فیلمها و سریالهایش بود؟
من در «دلشدگان» حضور نداشتم اما به آن هنرمندان بیشتر شبیه بود. خیلی آدم هنرمند و وارسته و رهایی بود. ساز زن ضربیها و خوانندههایی که در کافههای لاله زار و استانبول بودند، آورد و آنها را سیاهی لشکر کرد. هر روز صبح یک ماشین از میدان امام حسین(ع) اینها را که حدود 70 نفر بودند سوار میکرد و میآورد سر صحنه فیلمبرداری. با زن و بچههایشان میآمدند و در آن رفت و آمد بازار و خیابان به عنوان سیاهی لشکر کار میکردند، مزدشان را میگرفتند، ناهارشان را هم میخوردند و میرفتند. این کار خیلی قشنگی بود حدود یک سال به اینها روزی رساند در حالی که آنها نان شب هم نداشتند.