فرادید؛ هِلگا بزرگترین فرزند ماگدا و یوزف گوبلس بود. یوزف به خاطر داشتن هلگا به خود میبالید و هر بار که از دفترش به خانه برمیگشت، فورا سراغ تخت هلگا میرفت تا او را به آغوش بکشد.
به گزارش مجله تاریخ فرادید، پاول گوبلس (Paul Goebbels) سیاستمدار ناسیونال سوسیالیست آلمانی بود که از 1933 تا 1945 میلادی، وزیر تبلیغات و روشنگری مردم رایش بود. او از نزدیکترین دوستان و همکاران آدولف هیتلر بود و شهرت او تا حد زیادی ناشی از خطابههای پرشور و تبحرش در سخنوری بود.
هلگا هم یک "دختر به شدت بابایی" بود و پدرش را بیشتر از مادرش دوست داشت. در مورد هلگا نقل شده که او با "آن چشمان درخشانش" فقط به مقامات نازیها زل میزده و حتی گریه هم نمیکرده است. علاقه هیتلر به هلگا (Helga) چیز عجیبی نبود! او به کودکان علاقه داشت و آنها را روی پاهایش مینشاند.
به افتخار اسم هیتلر ماگدا و یوزف گوبلس 6 فرزند داشت: هلگا سوزان، هدویگ جوانا، هلموت کریستیان، هلیدگارد، هولدین کاترین و هایدرون الیزابت. نکته جالب در مورد اسامی آنها این است که نام تمام فرزندان گوبلس (احتمالا به خاطر هیتلر) با حرف H شروع میشود.
گوبلس، وزیر پروپاگاندای هیتلر، که شکست را قریبالوقوع میدید تصمیم گرفت تا هم شکست و هم مرگ را در کنار پیشوا تجربه کند. سران دیگر نازیها با فرستادن فرزندانشان به پناهگاههای کوهستانی و ییلاقی درصدد محافظت از آنها برآمدند، اما ماگدا گوبلس تصمیم گرفت که او و فرزندانش باید به شوهرش بپیوندند تا «تنها نتیجهگیریِ ممکن و باافتخار به وقوع بپیوندد.»
ماگدا و یوزف گوبلس از یکی از دندانپزشکان SS به نام «هلموت کونتس» درخواست کردند که به فرزندانشان مورفین تزریق شود تا زمانی که بیهوش شدند، آنها بتوانند به بچههای سیانور بخورانند. اما بعدها کونتس شهادت داد که خودش به آنها مورفین تزریق کرد ولی این ماگدا و پزشک شخصی هیتلر "لودویگ استومپفگر" بودند که سیانور را به بچهها خوراندند. سپس ماگدا و یوزف گوبلس خودکشی کردند.
آیا کشتن فرزندانشان منطقی بود؟طبق دستور پیشین گوبلس، "شوآگرمان" به یکی از سربازان SS دستور داد تا چند تن به بدن گوبلس شلیک کند. سپس اجساد آنها سوزانده شد و بقایا نیز دفن نشدند. اجساد سوزانده شده در روز 2 مه سال 1945 میلادی توسط نیروهای روسی پیدا شدند. فرزندان گوبلس و ماگدا نیز با همان لباس خواب در پناهگاه زیرزمینی پیدا شدند.
اگر آنها فرزندانشان را نمیکشتند، مطابق تمام باورها و اعتقاداتشان رفتار نکرده بودند. آنها میلیونها نفر را کشتند تا عصر جدیدی از بشریت را ایجاد کنند. آنها کاملا به اعتقاد قلبیشان مبنی بر ساخت جهانی بهتر باور داشتند و آینده فرزندانشان را در گروی نازیها میدیدند. چنین ایثاری بین مردم آلمان در دوران اوج گرفتن نازیها کاملا قابل ستایش بود.
زمانی که کاخ رویاهایشان فرو ریخت، تنها گزینه ممکن، نابودی فرزندانشان بود. آنها آنقدر به باورهایشان اعتقاد داشتند که چرخش در لحظه آخر ممکن نبود. چرخش 180 درجه در لحظه آخر کاری ناشدنی است. در آخر باید گفت گرچه کشتن فرزندانشان کاری بسیار ناپسندیده و غیراخلاقی بود، اما با توجه به شرایط خودشان تا حدی منطقی بود.