١٠٠ سال از انقلاب اکتبر میگذرد؛ رویدادی که بیشک تاریخ جهان در سده بیستم را رقم زد و بیش از همه بر سرنوشت میلیونها انسان تاثیرات انکارناپذیر و گاه تلخ و ناگواری به جای گذاشت.
بابک احمدی، نویسنده و پژوهشگر در افتتاحیه نشستی که عصر دیروز در خانه اندیشمندان علوم انسانی با همکاری انجمن علوم سیاسی به مناسبت صدمین سالگرد این انقلاب برگزار شد، ضمن ارایه روایتی از آنچه در سالهای آغازین سده بیستم در روسیه رخ داد، به سه ایده خطرناکی اشاره کرد که به زعم او مارکسیسم روسی را از اندیشههای مارکس و بلکه همه کسانی که دل در گروی آزادی و برابری داشتند، دور کرد و فجایعی پدید آورد که به نظر این تروتسکیست سابق علت اصلیاش نادیده انگاشتن اهمیت اصل دموکراسی بود.
احمدی در این نشست با اشاره بر ضرورت بازخوانی انتقادی تجربه انقلاب اکتبر، ضمن تاکید بر اهمیت مارکس او را نیز نقد کرد و تاکید کرد که آنچه در اندیشه مارکس و مارکسیسم قدر چندانی ندید، دموکراسی بود؛ مفهومی که هر گونه اندیشه تحولخواهی در زمان ما و آینده باید به آن توجه کند.
بدیهی است گزارش منتشر شده لزوما موضع روزنامه «اعتماد» نیست و این روزنامه از نقدهای احتمالی صاحبنظران این حوزه استقبال میکند.
انقلابی که جهان را ساخت
بابک احمدی، پژوهشگر و نویسنده؛ اتفاقی که در ١٩١٧ در روسیه رخ داد، یکی از بزرگترین رویدادهای این قرن بود. کمتر حادثه و انقلابی در آن قرن چنین بازتاب بینالمللیای داشت.
آرزوی بزرگترین شخصیتهایی که اکتبر را ساختند، رویدادی جهانی بود، این اصطلاحی است که در آثار لنین، تروتسکی و بوخارین بارها تکرار شد.
با اینکه چنین رویدادی رخ نداد، اما بر انقلابهای قرن بیستم و تحولات فکری و صحنه سیاست بینالملل تاثیر گذاشت، به خصوص بعد از پایان جنگ جهانی دوم که اروپای شرقی، ویتنام، کره و مهمتر از همه چین به شیوهای که بلشویکها در روسیه پیشنهاد و عملی کرده بودند، پیوستند و بنا به اصطلاح رایج آن دوران اردوگاهی تقریبا از یک سوم جمعیت جهان را ساختند و در نتیجه بخش بزرگی از تولید اقتصادی دنیای آن روز را به وجود آوردند.
انقلاب اکتبر چشماندازی را باز کرد و بست
این رویداد از منظر دیگری نیز اهمیت دارد؛ اگر برای تاریخنگاران سیاست بینالمللی و اقتصاددانها تلاش فقط یک حزب (تنها حزب حاکم) برای ساختن اقتصاد استوار برای برنامهریزی و تمرکز نیروهای تولید در دست دولت و برای پیشبرد سوسیالیزم گذاشته بودند، مهم بود، برای نیروهای واقعی زندگی اجتماعی، تودهها و آدمهایی که کار میکنند و استثمار میشوند و برای زندگی در جهانی بهتر آرزو دارند و از تبعیض طبقاتی رنج میبرند نیز اکتبر اهمیتی کلیدی داشت.
زیرا چشمانداز نوع دیگری از زندگی را باز کرد. اما آنچه گشود تاثیر زیادی بر نیروهای زندگی اجتماعی برای زحمتکشان، تولیدکنندگان مستقیم و به عبارت روشن آدمهای رادیکال، سوسیالیست، آنارشیست، کمونیست و بعدا به تدریج فمینیست گذاشت. دست کم دو قرن است این ایده که نظام سرمایهداری باید عوض شود، در میان نیروهای رادیکال جایگاه ویژهای دارد.
شکست دستاوردهای اکتبر و دنیای بدون آرمان
دنیای ما که ما با شکست دستاوردهای اکتبر، دنیای بدون آرمان شده، اما فارغ از نیروهای رادیکال و چپ نیست. در این لحظات تاریخی که ما در آن زندگی میکنیم، یعنی در دل یکی از بزرگترین بحرانهای مالی و اقتصادی سرمایهداری در حالی که در منطقه ما سرمایهداری خون به پا کرده است و تصویر پسرک پناهنده سوری که موجها جسد او را به ساحل انداختهاند، تصویر واقعی منطقه ما است؛ این تصویر باید برای ما هشداری جدی باشد.
البته اکتبر چندان دستاوردهای مثبتی نداشت و جنبههای منفی آن را نمیتوان از نظر دور کرد و یقینا ایدئولوگهای بورژوازی نیز به طور خستگیناپذیری آنها را یاد میکنند. سرمایهداری برای پدید آمدن بارها شکست خورد تا بالاخره جهانگیر شد. برای سوسیالیسم نیز میتوان چنین امکانی را قایل شد. مثل کمون پاریس: سه ماه تلخ، سه ماه با سرنوشت تراژیک و برای اینکه یک تجربه از دیکتاتوری پرولتاریا ساخته شود، کم بود.
ولی در اکتبر چیزی باز شد که هفت دهه با فراز و نشیبها به طول انجامید. اکتبر پدیده پیچیدهای است. دو سویه دارد: یک سویه صدای آرمانخواهی میلیونها و نسل پشت نسل آدمهایی هستند که از آزادی و برابری یاد میکردند و پشتوانهاش نیز یکی از محکمترین تئوریهایی است که در فرهنگ غرب ساخته شده است: نظریه مارکس. از سوی دیگر آن قدر فاجعه به بار آورد که دفاع از آن دشوار باشد، حتی برای ستایشگرانش. اتحاد شوروی هنوز برقرار بود که انتقاد به خودش شروع کرد.
درکنگره بیستم حزب کمونیسم، ١٩٥٦ خروشچف تحت عنوان کیش شخصیت علیه استالین، ولی خیلی بیشتر علیه سنتی که از اکتبر به بعد باقی مانده بود، صحبت کرد، اما نه چندان رادیکال که راهی عوض شود. در بنیان خودش استالینیسم باقی ماند، تا در ١٩٩٠ نابود شد و به شکل تلخی از درون پاشید. بنابراین باید این رویداد را جدی ببینیم و اگر همبستگی با سرمایهداری و با تمام این ترفندهای ایدئولوژیکش نداریم و خواهان زندگی در جهانی هستیم که در آن ظلم و اجحاف و استثمار و بندگی انسان به دست انسان و بندگی مدرن نباشد و اگر میخواهیم به اندیشههای یکی از بزرگترین متفکران قرن نوزدهم یعنی کارل مارکس بازگردیم و اندیشه دیگر پیشروان آن دوران، باید خوانشی انتقادی از اکتبر داشته باشیم، خواه چپ باشیم و خواه راست، نمیتوانیم اکتبر را بپذیریم یا رد کنیم.
این چهره دوگانه بسیار پیچیده است. برای نخستین بار راه برای دهههای استقرار نوع دیگری از زندگی اجتماعی و اقتصادی باز شد و این نکته کمی نبود و در سراسر گیتی اثر گذاشت. نمیشد به جهان آینده فکر کرد بدون آنچه که در اکتبر رخ داد واین مهم است.
سه انحراف از بدو تسخیر قدرت توسط بلشویکها پدید آمد و نابودش کرد. سه ایده و رویکرد عملی استوار بر این به واقع گسست از اندیشههای رادیکال قرن ١٩ و فکرهای مارکس بود و در نهایت نتیجهای تراژیک به بار آورد، زیرا امیدها و آرزوهای زیادی بر باد رفت و نسلهایی در این راه در زندان شکنجه و اعدام شدند و کردند.
همواره باید بتوانیم بین رهبری احزاب کمونیست اعم از روسیه و چینی و کوبایی و... و پایههایش فرق بگذاریم. وقتی به تاریخ ایران نگاه میکنیم که رهبران کمونیست به انقلاب خیانت کردند و به خواستهای میلیونها آدم پشت کردند و دریوزگی و جاسوسی پیشه کردند، اما همگی چنین نبودند. این آرمان پایهها نبود که رهبری احزاب کمونیست معرفش بود، بلکه منافع بروکراتیکی بود که به طور کامل از پایهها بریده بود.
آدمهایی که مبارزه کردند و سختی دیدند، انقلاب و اعتصاب و سندیکاهایی برپا کردند و مبارزاتی را پیش بردند و ادبیاتی فراهم آوردند، محترم هستند و نمیتوان پذیرفت کل این تجربه لگدمال شود. این سه ایده را در شرحی تاریخی از انقلاب اکتبر ١٩١٧ و شخصیتهای اصلی آن ارایه میدهم، همراه با دو نظریه که ابتدا متناقض و متعارض بودند، اما بعد با هم در جریان سال ١٩١٧ با هم همراه شدند.
اختلاف بر سر ایده سانترالیزم دموکراتیک
پایان قرن نوزدهم حزب سوسیال دموکرات روسیه ساخته شد، رهبران این حزب مهاجرینی خارج از روسیه که علیه تزاریسم مبارزه میکردند، بودند. به تدریج جوانانی که در روسیه و دانشگاهها تحصیل کرده مانند بوخارین و تروتسکی و مشغول فعالیتها و مبارزههای پایین جامعه بودند، جذب آن شدند.
این حزب عضو بینالملل دوم بود که رهبرش کارل کائوتسکی بود و یکی از مهمترین نظریهپردازانش گئورگی پلخانف روس بود که از پایهگذاران حزب بود. این حزب در میان کارگران روسیه نفوذ قابل ملاحظهای داشت و رهبرانش در خارج باسواد و نظریهپرداز بودند و نشریه داشتند و نشریات در داخل روسیه پخش میشد و گاه اعتصابات را سازماندهی میکرد.
این حزب ٥-٤ سال پس از پیدایش با یک بحران درونی در سال ١٩٠٢ مواجه شد. بحرانی که دو جناح متخاصم را شکل داد. ظاهرا اختلاف بر سر عضویت اعضای جدید بود. رهبر یک جناح شخصیت دانا، نویسنده، متعصب، خشن و با اعتماد به نفس ولادیمیر یولیانف لنین بود. رهبران منشویک، جناح دیگر شهرت او را ندارند، اما آن زمان اهمیتی برابر داشتند، مهمترین آنها مارتف تئوریسین اصلی منشویکها بود.
اختلاف بر سازماندهی بود. لنین معتقد بود شکل عضوگیری خطرناک است و راه پلیس مخفی تزار را به ارگانهای رهبری حزب باز میکند و در روسیه میتواند منجر به از دست رفتن نیروهای انقلابی شود. او پیشنهاد کرد عضوگیری را دشوار کنیم. راه لنین برای رهبران و تودهها معقول و قابل فهم بود.
او میگفت باید تجربههای مبارزاتی پایین حزب از طریق سلولهای حزبی به رهبری منتقل و آنجا جمعبندی شود و به صورت رهنمون به تودهها بازگردد. او میگفت طبقه کارگر در روسیه مبارزه میکند و این مبارزات همهجا چندان پیشرفته نیست و ممکن است سرکوب شود. حزب موظف است آگاهی ناموزون طبقه کارگر را موزون کند و آن را به طبقه بازگرداند. اسم این ایده سانترالیزم دموکراتیک است.
آزادی طبقه کارگر از آن کیست؟
این ایده درست است. انطباق آن به شرایط سازماندهی خطرناک بود، زیرا بر خلاف آرمانی که در آن بود، بالا میتوانست تصمیماتی بگیرد که اساسا بر پایین استوار نباشد. خطر بزرگتر این بود که حزب نقش بسیار بزرگی پیدا میکرد، زیرا خود را معرف پیشروترین بخش طبقه میدانست و بر این باور بود که بخشهای دیگر باید خود را به یاری حزب بکشند.
اما ایراد اصلی این جا پیدا شد که چه کسی معرف آن پیشرفتهترین بخش حزب است؟ لنین میگفت، خودش و بلشویکها. یعنی کسانی که اکثریت را در کنگره ١٩٠٣ در لندن و بروکسل آوردند و کلمه بلشویک نیز در روسی یعنی اکثریت. اما ایده خطرناکی را دنبال میکرد: برخی از احزاب پیشرویند و صدای پیشگامان طبقهاند.
برخی از احزاب نیز صدای عقبافتادههای طبقه هستند و در نتیجه پیشرفتهها نگاه بسیار منفی نسبت به عقبافتادهها مییابند و در شرایط تاریخی اگر قدرت تسخیر شود، میشود عقب افتادهها را کنار بگذارند. در نتیجه آنچه در قرن ١٩ برای مارکس حیاتی بود، از بین رفت، اینکه آزادی طبقه کارگر کار خود طبقه کار است، تبدیل شد به این ایده که آزادی طبقه کارگر کار حزب پیشروی طبقه کارگر است.
این نخستین و بزرگترین اختلافی بود که بین شعار بینالملل اول که مارکس ساخته بود و همه زندگی سیاسیاش با پراتیک سوسیال دموکراسی روس پدید آمد. لنین با پیدا کردن پیشروان طبقه با استناد به آن پایه اولیه که لنین با استناد به آن پایه اولیه بحث که پیشنهاد درستی بود، نتایج خطرناکی را به دست آورد. نتایجی که به تدریج در ذهن لنین رسوخ کرد و بلشویکها را به هم نزدیک کرد، ایده این بود که ما صدای پیشرفته طبقه هستیم و حق ما است حرف بزنیم و دیگران به تدریج به دامن خیانت میافتند و به بورژوازی میپیوندند.
وقتی ١٩٠٥ نخستین انقلاب شد، سکتاریستترین بخش حزب سوسیال دموکرات در روسیه بلشویکها بودند و همراهی نمیشدند، زیرا اطمینان داشتند که حق به جانب ایشان است، حقیقت در جیب لنین بود، زیرا دیگران به شکلهایی با بورژوازی در ارتباط بودند. در ١٩٠٥ اتفاق مهمی در انقلابهای کمونیستی، سوسیالیستی و چپ بود، شورای کارگری پطروگراد نخستین هستههای یک حکومت کارگری را در ذهن میپروراند و تروتسکی بیست و چند ساله نیز جزو روسای آن شورا بود.
بلشویکها به دنبال انقلاب دو مرحلهای بودند
اما بلشویکها میگفتند مرحله کنونی انقلاب در روسیه، انقلاب بورژوا دموکراتیک است و ما محال است ببریم. این انقلاب باید بورژوازی را سر کار آورد، اصلاحاتش را شروع کند و رفرمهایش را بکند و پارلمان واقعی بسازد و جلو برود تا در این میان طبقه کارگر بتواند به علت رشد اقتصادی وسیعتر و متشکل شود و بعد قدرت در انقلاب را در مرحله دوم بگیرد.
تئوری دو مرحلهای انقلاب نظریهای بود که هم بلشویکها و هم منشویکها بر سر آن اشتراک داشتند و مطمئن بودند انقلاب پیشرو یعنی انقلاب ١٩٠٥ انقلاب سوسیالیستی نیست، یعنی انقلابی نیست که کارگران بتوانند در آن به قدرت برسند.
سختترین کار پیروزی بر عادت تودهها است
تجربه ١٩٠٥ برای تروتسکی برعکس بود، او به این نتیجه رسیدکه بورژوازی روسیه و نیروهای لیبرالش دیگر توانایی برآوردن تکالیف انقلاب را ندارند و کارگران باید آن را برآورده کنند. او نظریه عجیب انقلاب مداوم را داد. از این حیث این نظریه عجیب است که یک فرض اولیه سستی دارد. هیچ انقلاب بورژوادموکراتیکی در جهان رخ نداد که بلافاصله همه تکالیف انقلاب حل شود.
انقلاب ١٧٨٩ فرانسه صد سال بعد منجر به یک جمهوری پایدار شد. هیچ انقلاب بورژوا دموکراتیکی نیست که تمام تکالیفش بلافاصله برآورده شود. روسیه نیز چنین بود. بنابراین نمیتوان از این نتیجه گرفت که برآوردن این تکالیف به عهده طبقه دیگری یعنی کارگر است که باید قدرت سیاسی را بگیرد. وقتی ١٩١٧ انقلاب روسیه به ثمر رسید، قدرت سیاسی در دست بلشویکها بود که حالا تروتسکی نیز به آنها پیوسته بود، اما تکلیفی حل نشد. هیچ رژیمی در دنیا به اندازه رژیم بلشویکی و استالینیستی اعدام نکرد. به صراحت آن را اعدام خواندند.
لنین در پایان زندگیاش جمله بسیار تکاندهندهای گفت: «هیچ چیز سختتر از پیروزی بر عادت تودهها نیست!» لنین موقع انقلاب در روسیه نبود و در زوریخ آلمان بود و هنوز مشغول مطالعه بر منطق هگل بود.
زمانی لنین صلحطلب بود و با جنگ امپریالیستی ١٩١٤ مخالف بود و به این دلیل به شیوهای باز سکتاریستی کل بینالملل را خائن به طبقه کارگر و مرتد معرفی کرد و لنین با همان ژستی که همیشه حقیقت در جیب اوست و صدای پیشروترین بخش طبقه است، در آوریل ١٩١٧ به روسیه بازگشت. اما لنین به دلیل دیگری صلح را میخواست. او به دلیل نگاه همیشگیاش به طبقات تهیدست، صلح را میخواست. هر چه هم با او بد باشیم نمیتوانیم منکر این جنبه باشیم که همیشه از آن نگاه به دنیا نگاه میکرد.
او شعار عدم همکاری با دولت موقت و برانداختن آن و «صلح، نان، آزادی» را داد. جنگی مهیب که در ژوئن ١٩١٧ بزرگترین رقم کشتهها را برای ارتش از هم پاشیده روسیه داشت، ارتشی که عناصرش رادیکال بودند و در شوراهای کارگری عضو میشدند. کارگرانی که به جبهه رفته بودند و حالا آگاهی سوسیالدموکراتیک را در میان سربازان دیگر تحریک میکردند.
صلح خواهی واقعا پایه مادی داشت و لنین این را به خوبی کشف کرد. او وقتی بازگشت در تزهای آوریل که بسیار معروف است، پذیرفت که از این به بعد باید طبقه کارگر سر کار بیاید و در نتیجه تروتسکی عضو بلشویکها شد، زیرا دید که تئوری قدیمیاش پذیرفته شده است و لنین هم گفت از وقتی تروتسکی بلشویک شد، بهترین بلشویک است.
با همکاری این دو و شخصیتهای برجسته حزب مثل کامنف، زینوویف، رادک، بوخارین و استالین بلشویکها دست به آجیتاسیون زدند. دولت موقت در همهچیز مانده بود. تودهها صلح میخواستند و او جنگی خفت بار را ادامه میداد. انقلاب در خطر بود. تظاهرات ژوئن بلشویکها که مسلحانه بود، غیرقانونی اعلام شد.
لنین به عنوان جاسوس آلمانها به همراه زینوویف ناگزیر از گریز به فنلاند شد. وقتی برگشت که تسخیر قدرت انجام شد. یعنی یکی- دو هفته قبل از تسخیر قدرت مخفیانه بازگشت و در کمیته مرکزی اعضای حزب به خصوص کامنف و زینوویف را که خیلی متزلزل بودند، متشکل کرد. او فرد مقتدری بود و در هر بحثی پیروز میشد. سبک لنین کاملا شبیه نوشتههای مذهبی ارتدوکس بود.
واقعا شورای پطروگراد در اختیار بلشویکها و متحدانش شامل سوسیال رولوسیونرهای چپ و عده کمی از منشویکها بود. در نتیجه تسخیر قدرت راحت بود، بدون خونریزی. در مسکو حتی یک تیر شلیک نشد. کسانی که میگویند اصلاحات خوب و انقلاب بد است، زیرا انقلاب خشن است، فراموش میکنند که گاهی اصلاحات نیز خونین است. اصلاحات مدنی در امریکا برای احقاق حقوق سیاهان، خونین و سخت بود و در مقابل آن اکتبر یک ترقه بازی محسوب میشود. آنچه بعد اتفاق افتاد غمانگیز بود.
هیچکس جز استالین حرفی نمیزد
اگر سازماندهی حزب خطرناک داشت که داشت، زیرا میتوانست در شرایطی جای دولت را بگیرد که هفتاد سال گرفت. زمانی باکونین آنارشیست بزرگ قرن ١٩ در کتاب دولتگرایی و آنارشیسم در سال ١٨٧٤ به کارل مارکس حمله کرد که مارکس میخواهد بالای کمیته مرکزی باشد، کمیته مرکزی بالای طبقه و طبقه بالای جامعه. عین این پیشبینی شوم نه در مورد آن فیلسوف بزرگ بلکه در مورد لنین و استالین صادق بود.
البته لنین تا ١٩٢٤ که مرد (عملا تا ١٩٢٢ که سکته کرد)، در داخل حزب خودش اجازه مخالفت میداد. استالین این را هم قبول نداشت و هیچ کس جز استالین حرفی نمیزد. پدر خلقها رفیق استالین، تصمیم میگرفت و اجرا میشد.
تروتسکی هم که اخراج شد و در ١٩٤٠ در مکزیک ترور شد. دوره استالین، زمان واقعی لنینیسم بود. اما از ١٩٢٤ تا ١٩٢٧ لنین مقدس شد. ٤٥ جلد آثارش تحریف شد. نظرات متناقضش به نفع نظریهای که استالین درست میدانست، بیان شد. در نتیجه یک لنین مصنوعی و غیرواقعی ساخته شد که تنها شباهتی که با لنین داشت در خشونت بود.
دیکتاتوری پرولتاریا؛ دومین ایده خطرناک
دیکتاتوری پرولتاریا دومین ایده خطرناکی بود که بلشویکها به آن دامن زدند. ریشهاش در خود مارکس است. این مفهوم را کارل مارکس ساخت و هرگز نمیشود فهمید که معنای دقیقش چیست. اگر پرولتاریا اکثریت است، چه نیازی به دیکتاتوری است. به علاوه دیکتاتوری اکثریت نیز مذموم است.
آزادی و شأن انسانی و دموکراسی یعنی اقلیت حق داشته باشد. دموکراسی فقط حکومت نیست، بلکه حق اقلیت برای رسیدن به قدرت و اجرا کردن برنامههایش است. دیکتاتوری پرولتاریا مفهومی منحط و نادرست است. برخی میگویند این مفهوم یعنی قدرت طبقه کارگر اما چرا نگوییم دموکراسی طبقه کارگر؟ دیکتاتوری یعنی دیکتاتوری حزب و کمیته مرکزی و رهبر حزب یعنی ژوزف استالین و کسانی که بعد از او آمدند و این مفهوم خطرناک دوم است.
سومین ایده؛ اجرای سوسیالیسم در کشور
مفهوم خطرناک سوم ساختن سوسیالیسم در یک کشور بود که بلشویکها به آن ایمان داشتند. ایشان نخست معتقد بودند که نمیتوانند قدرت را بگیرند مگر اینکه انقلاب آلمان پیروز شود. این نکته بعدا سانسور شد. تروتسکی که تئوریاش این بود. مفهوم سوسیالیسم به عنوان برنامهریزی اقتصادی شروع شد که اتفاق مثبتی بود، چنان که در کشورهای سرمایهداری نیز برنامهریزی شروع شد.
بلشویکها روسیه را صنعتی و تبدیل به یک ابرقدرت نظامی و اردوگاه کار اجباری کردند. آنها بیتوجه به بوخارین و آنتونیو گرامشی، سرمایهگذاری در صنایع سرمایهای کردند. برای رقابت با غرب پیش رفتند و فقر و فاقهای ساختند که تاریخ سوسیالیسم را با قحطی آغشته کرد.
قحطی ١٩١٨ و ١٩١٩ در روسیه و قحطیهای اخیر در کره شمالی. در صحنه سیاسی کارهای خطا زیاد بود. ٢٧ میلیون کشته مردم روسیه در طول جنگ خطا بود. ساختن اردوگاهها خطا بود. در سال ١٩٣٧ به تعبیر نویسنده کتاب ترور بزرگ بیش از روزی ١٠٠٠ نفر کشته شدند. در این سال ٤٠٠ هزار نفر کشته شدند.
در میان ایشان نخبگانی چون میرهولد و ایزاک بابل بود. کسانی بودند که نابغه نبودند اما زحمتکش بودند دستگیر و اعدام شدند. گاهی فردی به جرم اینکه خوابش را برای دیگری تعریف میکرد، دستگیر میشد، زیرا گفته میشد که او رویای بازگشت به دوره تزاری دارد! اردوگاهی مهیب ساخته شد. استعدادها از بین رفت و همهچیز در خدمت جزمهایی مثل رئالیسم سوسیالیستی شد. سیاهترین دورهها آغاز شد.
مارکس دموکراسی را نفهمید
وظیفه ما این است که نه از دیدگاه ارتجاعی و لیبرالی و نه از دیدگاه مدافع سرمایهداری و دیدگاه منافع آدمهای دزد و چپاولگر بلکه از دیدگاه منافع تودهها بار دیگر این تجربه را بازخوانی کنیم. اگر قرار است جامعهای بهتر، انسانی و جامعهای با آزادی برای همه مردم بسازیم، باید درسی بگیریم. بلشویکها دموکراسی را نفهمیدند. مارکس هم نمیفهمید و معتقد بود که مزخرفات و مهملات پارلمانتاریستی ذهن تودهها را عقب انداخته است.
بزرگترین نقطه ضعف و پاشنه آشیل و چشم اسفندیار سوسیالیسم قرنهای ١٩ و ٢٠ عدم درک دموکراسی بود و امکان دادن به سرمایهداران که آنها بیانگر دموکراسی و مدافعان آن شوند. دموکراسیای که از طریق آن هیتلر و ترامپ بر سر کار آمد. دموکراسی که حقوق مردم را پایمال میکند. آنها خود را مدافع حقوق مردم میدانند و طبقهای که این دموکراسی مثل هوا برای انسان برایش لازم است، با مهیبترین دیکتاتوریهایی که به نام او ساخته شده، شرمنده تاریخ شده و نتوانسته حتی سر بلند کند و تحقیر شود و سیاستمداران بیشمار لیبرالیسم و نئولیبرالیسم شروع کنند به خطابههای دموکراتیک خواندن. تئوریسینهایشان از پایان تاریخ حرف میزنند.
بله، راست این است که تجربه ما بود با همه نقصهایش، با همه ایرادهایش، با همه کشتارها و کمبودها. ما درس گرفتیم. ما الان در دل بربریت زندگی میکنیم. سوسیالیسم [ به واسطه دغدغههای عدالتخواهانه] همچنان می تواند راه حلی برای بشر امروز محسوب شود. من اطمینان دارم که نسلهای بعدی از زندگی در این جهان بهتر لذت خواهند برد.
ما ایرانیها که تجربه اکتبر را خیلی بد فهمیدیم، درسنامه اصلیاش تحریف مطلق تاریخ بود. تاریخ مختصر حزب کمونیسم که استالین آن را ساخته بود و آثار تئوریسینهایی که هیچ تعهدی به مردم ایران نداشتند، تعهدی به زحمتکشان ایران نداشتند. هر بار خیانت کردند، به جرم ملی کردن صنعت نفت خیانت کردند، از ایران گریختند، وقتی برگشتند ارتجاعیترین نیروها را تقویت کردند.
همیشه مبارزه با امپریالیسم را برجستهتر از مبارزه برای دموکراسی دانستند. اگر تمام حرفهای من یک فایده داشته باشد، این است که نیروهای مترقی، سوسیالیست، رادیکال، آنارشیست، فمینیست و کسانی که میخواهند در محیط زیست بهتری کار کنند، باید بتوانند زمینه اصلی بحث را بر دموکراسی بنا کنند، جایی که درست نقطه سیاه کارنامه بلشویکها بود.