چند محله آن طرف تر از قلمرو وحشت حاتم، پسر جوان 23 سالهای زندگی میکند که مدتهاست خانهاش پاتوق مردان معتاد همسن و سال خودش شده است. او با وعده پول و دوستی، دختران کمتر از 12 ساله را به خانه میکشاند و به مردان دیگر اجاره میدهد.یکی از مددکارها میگوید این مرد بیشتر قربانیان خود را از خانوادههایی انتخاب میکند که به دلیل اعتیاد و فقر از درون متلاشی شدهاند و پیگیر بچههایشان نیستند.
به گزارش ، قانون نوشت: نشسته است روبهروی دو مددکاری که خاله صدایشان میزند. همه رنج چند سال گذشتهاش را ریخته روی دایره. با هر روایتش درد تازهای بیرون میریزد. معصومه نخستین باری که آن «مرد» را دیده، فکر کرده او نیز یکی است مثل باقی مشتریان مادرش. اما خیلی زود دستگیرش شده که این یکی با بقیه فرق دارد. «مرد» همان بار اول به معصومه گفته هر ماه منتظر بازگشتش بماند. رفت و آمدها چند سال تکرار شده و آخرین بار آن نیز همین ماه قبل بوده است؛ پیش از آنکه بخواهد همه چیز را برای «مریم» و «سارا» دو مددکاری که تنها معتمدان زندگی او شدهاند، افشا کند.
داستان معصومه داستان تلخ و دردناکی است. از روزهایی میگوید که مادرش او را به یکی از مشتریهایش اجاره میدهد. مردی که در محلهشان به عیاشی شهره است و مواد مخدر مادر را نیز تامین میکند. او بارها از سوی مردی که «عمو نعیم» خطابش میکند، مجبور به مصرف قرص و شیشه شده و بعد هم جسم و روح نحیفش مورد آزار قرار گرفتهاست.
میگوید:«اومده بود جلوی در خونه، یه کارت دستش بود، گفت برای تو آوردم توش پوله. ازش خوشم نیومد وخواستم فرار کنم. مامانم دستمرو گرفت گفت باید با عمو نعیم بری».
مرد 50 هزار تومان داده و معصومه را بارها با خودش برده و پس آورده. روح معصومه در این آمدن و رفتنها آنقدر خراش خورده که هر بار جزییات داستان عمو نعیم را بازگو میکند، با خشم نفرینی هم حوالهاش میکند:
«یه دونه قرص آبی رنگ کوچولو از جیبش در آورد و نصف کرد داد بهم. گفت بخور خوشمزهست، نخوردم، به زور گذاشت توی دهنم. تف کردم روی زمین اما سر گیجه گرفتم و چشمام سیاهی رفت، بعدشم خوابم برد. بیدار که شدم عمو نعیم منرو با آژانس رسوند خونه».
ماه پیش که مددکارها جواب آزمایشهای معصومه را گرفتند، زخم تازهای از لابه لای دردها خودش را نشان داده. معصومه بارها در معرض شدید دود شیشه بوده و به اصطلاح بخوری شده است.
«هر دفعه که منرو میبره خونش یه اسپری برمیداره به همه جای خونه میزنه. خیلی بوش زیاده خیلی حالم بد میشه تا فرداش استفراغ و اسهال و سرگیجه دارم. خاله به خدا دوست ندارم برم خونش. همش گریه میکنم و نمیخوام برم اما مامانم منرو کتک میزنه و سوار ماشینش میکنه و میگه باید باهاش بری».
مردهای زیادی پس از پدرش به خانه رفت و آمد دارند. او همه اینها را دیده و برای مددکارها تعریف میکند. خرید مواد برای مادرش و خماریهای او هم لابه لای حرف هایش مدام تکرار میشود.
معصومه را ندیدهام و فقط صدایش را میشنوم. داستان پنج سال رنج معصومه فایل صوتی 22 دقیقهای شده که پیش مددکار یکی از گروههای حامی کودکان آسیب دیده باقی مانده. صدایی که بهار سال گذشته ضبط شده و تنها چیزی است که از معصومه به جا مانده؛ حالا هیچ کسی از صاحب صدای ضبط شده خبر ندارد. دختر 9 سالهای که مدام به مددکارها التماس میکند او را از خانهشان ببرند.
یکی از مددکارها برایم تعریف میکند که معصومه بارها از سوی افراد مختلف مورد آزار قرار گرفته و به اعتیاد مبتلا شده است. او میگوید بعد از آنکه از وضعیت معصومه مطلع میشوند با کلی دوندگی میتوانند او را از چهار دیواری که تنها نام خانه داشته نجات دهند و به بهزیستی بسپارند.
اما تلاشهای نجاتبخش بعد از آزادی پدر معصومه از زندان به هدر رفته است.
معصومه با درخواست پدرش دوباره به خانه بازگردانده شده و بعد از آن دیگر مادرش اجازه نمیدهد کسی او را ببیند. والدین معصومه نه او را به مدرسه فرستادهاند و نه حتی برایش شناسنامه گرفتهاند. پدرش معتاد و مادرش تن فروش، با چند خواهر و برادر که کسی از آنها و وضعیتشان چیزی نمیداند. مدتهاست که دیگرکسی از معصومه خبری ندارد و همه تلاش مددکاران برای دوباره دیدنش به سنگ میخورد.
حالا معصومه 10 ساله است، بیشناسنامه، بیهویت و بیپناه. او در یکی از شهرهای حاشیه جنوبی تهران رها شده و با زخمهایش قد میکشد؛ درست مثل «رعنا»، «ژاله»، «فاطمه»، «سینا»، «احمد» و...
کودکانی که قربانی فقر میشوند
گوشه جنوبی نقشه، جایی که تهران تمام میشود، لابهلای تپههای خاکی و چسبیده به کورههای آجرپزی، خانههای آجری و تک و توک سنگی کوتاهی، قد کشیدهاند.
خانههایی که سالهاست مأمن ایرانیها و مهاجران افغانی شده که با فقر اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی دست و پنجه نرم میکنند، همان جایی که معصومه روز روشن توی یکی از آنها گم شده است.
یک سال پس از روایت رنج معصومه و حوالی خانه او دختران و پسران همسن و سال معصومه را میبینم؛ کودکانی که برخی افغان، بعضی ایرانی هستند و از رنج هایشان برایم میگویند. داستانهایی که کم و بیش شبیه داستان معصومهاند و سرنوشت مشابه آن هم داشتهاند.
«سینا» 9 ساله است با چشمانی کنجکاو و کمی خجالتی. پر شر و شور است و دیوار راست را بالا میرود. درست مثل پسر بچههای همسن و سالش. اما در پس این شور زندگی نیمه رنجش را بیش از آنچه که باید برای او نشان داده.پدرش معتاد است و مادرش خانه را پاتوق مردان معتاد و زنان تن فروش کرده؛ خودش هم شناسنامه ندارد. یکی از مددکارها که پیگیر ماجرای سیناست و میگوید سینا بارها از سوی یکی از مغازهدارهای محل مورد تعرض قرار گرفته اما نمیتوانند برایش کاری کنند و همین هم این مرد را برای ادامه کارش جسور کرده است.
او میگوید: «در این پروندهها سازمانهای مردم نهاد نمیتوانند شکایت کنند؛ چرا که برای این کار باید رضایت پدر و مادر کودک باشد اما پدر و مادر سینا آنقدر درگیر اعتیاد و کارهای خودشان هستند که هیچ توجهی به او ندارند. اینجور مواقع کار بسیار سخت است و متاسفانه بهزیستی نیز پیگیر این ماجراها نمیشود».
حالا پرونده سینا دو سال است دست یکی از انجمنهای حامی کودکان آسیب دیده بدون نتیجه مانده و ماجرای تعرض هم همچنان ادامه دارد.
«فاطمه» را در خانه جمعیت امام علی منطقه میبینیم. 13 ساله است و از لحاظ روحی آشفته. این را میتوان از نگاههای بیقرارش فهمید، مدام نگاهش را میدزدد و سعی میکند کمتر چشم در چشم شویم. فاطمه با اکراه حرف میزند و سوالهایم را بیپاسخ میگذارد.
فاطمه همان دختری است که روزنامه ایران پیش از این گزارش آن را منتشر کرده بود و پدرش قرص تقویتی مصرف میکرد تا به او و خواهرانش آزار برساند. داستان فاطمه چندی پیش رسانهای شد و سروصدای زیادی به راه انداخت؛ هیاهویی که عایدی اش برای فاطمه هیچ بود.
مددکار فاطمه برایمان تعریف میکند ضربه روحی ناشی از آزار به فاطمه آنقدر شدید بوده که او را به شدت به هم ریخته است.
فاطمه آرام و قرار ندارد و همین باعث شده بهزیستی بعد از یک سال دوباره او را به خانه برگرداند و همه زحمت هایشان برای نجاتش را به باد دهد. پدرکه بعد از اثبات جرم به دو سال محکوم شده بود، حالا از زندان به خانه بازگشته و آوارگی از خانه سرنوشت رعنا، لیلا و زهرا خواهران فاطمه شده است. فاطمه هم چند ماه پیش به خانه و پیش همان پدر برگشته و کسی نمیتواند کاری برایش انجام دهد. مددکار این را هم می گوید که به علت رسانهای شدن داستان فاطمه از سوی بهزیستی تهدید به شکایت شدهاند.
داستان زندگی «ژاله» هم در روایت و هم در سرانجام هیچ فرقی با معصومه و فاطمه و سینا ندارد. پدر و مادرش افغانند و ژاله ثمره جنگ و فقر و مهاجرت است. اما روی خوش زندگی پس از مهاجرت هم خودش را از ژاله پنهان کرده. او از چهار تا 6 سالگی توسط صاحب یکی از کارگاههای چوببری منطقه مورد تعرض قرار گرفته است و این کار بعدها از سوی بقال و صاحب بنگاهی منطقه نیز تکرار شده. تلاشهای مددکاران برای اثبات جرم متجاوزان به دلیل نبود همکاری از سوی پدر و مادر ژاله حتی به مرحله طرح موضوع نیز نرسیده است. حالا ژاله مانده با زخم هایی که با او بزرگ میشوند.
خانهاش حوالی کورههای آجرپزیاست و خودش هم آنجا کار میکند. «احمد» 13 ساله است سبیل تنکی پشت لبش در حال جوانه زدن است و صدایش دو رگه شده. برای احمد هم مثل بقیه بچههای اینجا فقر فرهنگی و اجتماعی شانه به شانه فقر اقتصادی میزند. مدرسه نرفته و عنوان کودک کار خیلی وقت پیش به نامش چسبیده است.
پدرش افغان است و مادرش ایرانی و هر دو کارگر مزارع هستند. عایدی احمد از زندگی از زمانی که یادش میآید فقط کار بوده و کار، تفریح برای او رویای دست نیافتنی شده است؛ میگوید: «بعد کار یا میرم خونه یا با بچه ها تو کوچه جمع میشیم دور هم، چیکار کنیم دیگه آخه اینجا هیچی نیست».
احمد تعریف میکند جوی آبی که مزارع اطراف را سیراب می کند و در ورودمان به منطقه دیدهایم، تنها محلی است که پسر بچه های کوچکتر چند ساعتی با شنا در آن سرشان را گرم می کنند که آن هم فقط به ماههای گرم سال محدود میشود.
از احمد درباره «حاتم» می پرسم؛ نامی که چند وقتی است دهان به دهان میان پسرهای کم سن و سال منطقه میچرخد. احمد سرخ و سفید میشود؛ دستش را میان موهایش میبرد و میگوید: «نمیدونم، میگن پسر بچه ها رو خفت میکنه و میبره توی خرابهها».
چند محله آن طرف تر از قلمرو وحشت حاتم، پسر جوان 23 سالهای زندگی میکند که مدتهاست خانهاش پاتوق مردان معتاد همسن و سال خودش شده است. او با وعده پول و دوستی، دختران کمتر از 12 ساله را به خانه میکشاند و به مردان دیگر اجاره میدهد.یکی از مددکارها میگوید این مرد بیشتر قربانیان خود را از خانوادههایی انتخاب میکند که به دلیل اعتیاد و فقر از درون متلاشی شدهاند و پیگیر بچههایشان نیستند.
وقتی پای قانون میلنگد
در نبود ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی مناسب خلاء قوانین هم به کمک متجاوزان آمده و این را بیش از هر کسی آنها فهمیدهاند و بابت همین هم خیالشان راحت است و ککشان هم نمیگزد. به گفته یکی از مددکاران از مرد جوانی با آگاهی از این موضوع بارها به کودکان مختلف تعرض کرده است.
او میگوید: «اگر بتوانیم خانوادهها را به شکایت متقاعد کنیم، باز هم راه سختی پیش روی ماست. اثبات آزار کار راحتی نیست در این موارد دادگاه از ما میخواهد چند شاهد بیاوریم در حالی که نمیتوان توقع داشت در لحظه وقوع جرمی از این دست، شاهدی وجود داشته باشد».
او از پرونده ای میگوید که با وجود شاهد هم نتیجهای نداشت: «متجاوز مرد 50 سالهای بود. چند تا از بچهها همزمان مورد تعرض قرار گرفته بودند و شاهدان ماجرا هم بودند اما در دادگاه شهادت بچهها جدی گرفته نشد حتی به ما گفتند پیگیر ماجرا نباشید، این مرد با این سن و سال آبرو دارد و به دلیل حرف چند تا بچه نمیشود او را متهم کرد».
داستان رنج کودکان اینجا یکی دو تا نیست. کودکی اگر این شانس را پیدا کند و پروندهاش به نتیجه برسد و به بهزیستی برود، باز هم باید با سرنوشتی غبارآلود دست و پنجه نرم کند.
این را عاقبتی که دامن بعضی از بچهها را گرفته میگوید. والدین در هر شرایط که باشند و هر جرمی که مرتکب شده باشند، همیشه سرپرست کودک باقی میمانند و با درخواستشان کودک دوباره به آنها بازگردانده میشود و آسیب دوباره گریبانش را میگیرد.
اینجا اگر کسی قربانی شود و شانس داشتن والدین خوب هم داشته باشد، باز هم سرانجامش فرقی با کودکان بدسرپرست ندارد و این راه را برای جولان متجاوز بازتر کرده است.
مددکار به پروندههای متعددی که بهدلیل این مساله بینتیجه ماندهاند اشاره میکند و ادامه میدهد: «به دلیل فضای بسته و متعصب و شرایط فرهنگی حاکم در محلههای حاشیهای و برای آنچه آبروریزی خوانده میشود، کسی حاضر به شهادت علیه متجاوز نیست؛ چرا که قربانی با شکایت دوباره قربانی جو فرهنگی جامعه میشود و از نیش و کنایه و تهمتها در امان نیست».
زندگی اینجا تنها چهره زشت و رنجورش را به کودکان نشان داده است. دختران و پسر بچههای تنها و درماندهای که با وجود این خلاءها هیچ جای امنی ندارند و شب ها فکر روزهای بعد خواب را از چشمهای کوچکشان دزدیده است.
اما در میان تصاویرغبارآلود روزهای آینده یک تصویر به روشنی دیده میشود، تصویری که چند سال بعد اگر گذرمان به منطقه بیفتد، این بار ناگزیر از روایت آن هستیم.