ماهان شبکه ایرانیان

نقد فیلم Dunkirk - دانکرک

 آیا فیلم Dunkirk، جدیدترین ساخته‌ی کریستوفر نولان توانسته به یکی دیگر از فیلم‌های موفق این کارگردان تبدیل شود؟ همین که داریم این سوال را می‌پرسیم جای نگرانی دارد.

نقد فیلم Dunkirk - دانکرک

هشدار: این متن داستان فیلم را لو می‌دهد.

اگر ناراحتی قلبی یا مشکلِ اعصاب دارید همین الان از خواندن ادامه‌‌ی این متن دست بکشید. اگر فشار خون نامتعادلی دارید بلافاصله‌ بی‌خیال این متن شوید. اگر از سینمادوستانِ بالای 45 سال هستید که از قضا به کارهای کریستوفر نولان علاقه دارید و اگر خانم پا به ماهی هستید، مطالعه‌ی ادامه‌ی این مطلب بهتان توصیه نمی‌شود. مهم‌تر از همه، اگر از طرفداران سرسخت نولان هستید و بعد از هایپ کرکننده و همه‌گیری که طبیعتا دور و اطراف جدیدترین فیلمش «دانکرک» (Dunkirk) را محاصره کرده بود برای فهمیدن اینکه جدیدترین ساخته‌ی کارگردان شاهکارهایی مثل «شوالیه‌ی تاریکی» (The Dark Night) و «اینسپشن» (Inception) چند مرده حلاج است مشتاق هستید و دل توی دل‌تان نیست، بهتان پیشنهاد می‌کنم همین الان این مطلب را ببندید و وانمود کنید زومجی «دانکرک» را نقد نکرده است. اصلا نقد کردن کیلو چنده؟ فیلم که بررسی کردن نمی‌خواهد! پول که نمی‌دهیم، بعد از فیلم یک بابایی هم اشکال می‌گیریم. یا اگر در حس و حال مطلعه کردن هستید، می‌توانید سری به سایت همسایه‌مان کجارو بزنید و درباره‌ی بدترین و بهترین کشورهای جهان بخوانید. مثلا آیا می‌دانستید کانادا در آزادی‌های شخصی بهترین است و یمن آخرین. یا آیا می‌دانستید ریاض، پایتخت عربستان، بازار بسیار بزرگی برای خرید و فروش شتر دارد!

بهتان قول می‌دهم هر کاری به جز خواندن این متن، استرس و کلافگی کمتری خواهد داشت. بعضی‌وقت‌ها زندگی کردن در نادانی و ابهام و خفه کردنِ تمایل افسارگسیخته‌ی ذهن‌مان برای دانستن خیلی بهتر از اطلاع از حقیقت است. خب، من که اخطارم را دادم. از محل انفجار دور شوید. گوش‌هایتان را بگیرد. عینک‌های ایمنی‌تان را به چشم بزنید. آماده‌ی پرتاب نارنجک شوید. پرتاب شد: «دانکرک» فیلم بدی است. نه فیلم متوسطی است و نه فیلم قابل‌قبولی. نه در دسته فیلم‌های «اگه فراموش کنیم کارگردانش آدم بزرگی مثل نولانه، می‌شه ازش لذت برد» قرار می‌گیرد و نه در آن دسته فیلم‌هایی که اکثر لحظاتش خوب است و فقط دو-سه‌تا مشکل جلوی بی‌نقص شدنش را گرفته است. نه از آن فیلم‌هایی است که بتوان یک‌جوری با آن کنار آمد و نه از آن فیلم‌هایی که فقط حکم یک درجا را برای کارگردان انقلابی‌اش داشته باشد. این حرف‌ها شاید درباره‌ی «بین‌ستاره‌ای» (Intersteller)، فیلم قبلی نولان صدق کند، اما درباره‌ی «دانکرک» خیر. آن فیلم، فیلم جالب‌توجه‌ای بود که برخی از مشکلاتش جلوی تبدیل شدن آن به یک اثر ایده‌آل را گرفته بود. آن فیلم، فیلمی بود که به اندازه‌ی نکات ضعفش، نکته‌ی قوت هم داشت. به اندازه‌ی هر اشتباه غیرقابل‌بخشش، یک متیو مک‌کانهی و یک سکانس مبهوت‌کننده هم در دل فضا داشت. آن فیلم اگرچه قدم رو به جلویی برای نولان نبود، اما لزوما به معنی قدم رو به عقبی هم برای او نبود. آن فیلم بیشتر حکم یک هشدار را برای نولان داشت تا برای ادامه‌ی کار نقاط قوت و ضعفِ فیلمسازی‌اش را بشناسد. قضیه‌ی «دانکرک» اما فرق می‌کند. قضیه‌ی «دانکرک»، قضیه‌ی موتورسواری است که دفعه‌ی قبل بعد از یک خودنمایی زیبا روی هوا، زمین خورده بود و از جا بلند شده بود و ادامه داده بود، اما در تلاش بعدی‌اش نه تنها روی هوا ترفندهایش را فراموش می‌کند، بلکه طوری زمین می‌خورد که تماشاچیان همزمان از جا برمی‌خیزند و در حالی که دستشان را روی دهانشان گرفته‌اند و چشمانشان از تعجب و وحشتِ از حدقه بیرون زده است یک آه بلند می‌کشند و برای ثانیه‌هایی کل استادیوم را در سکوت مطلق فرو می‌برند. تعجب و وحشت از خرابکاری و سقوط خطرناکِ ورزشکاری که همیشه می‌توانستند روی آن حساب باز کنند.

dunkirk

شما را نمی‌دانم، اما من هم‌اکنون در رابطه با «دانکرک» و کاری که کریستوفر نولان با این فیلم کرده (بخوانید نکرده) احساس یکی از تماشاچیان حاضر در آن استادیوم موتوسواری را دارم. چنین افتضاحی از کریستوفر نولان بعید است. برای اینکه بتوان فیلمی را به عنوان «یک فیلم بد» توصیف کرد، آن فیلم باید قبل از هرچیز «فیلم» باشد. مشکل این است که «دانکرک» اصلا فیلم نیست که بخواهد «بد» باشد. به قول معروف با یک‌ چیزی ماقبل فیلم سروکار داریم. «دانکرک» مثل یک دمو می‌ماند. دمویی که به سران استودیو نشان داده می‌شود تا آنها برای سرمایه‌گذاری روی ساخت فیلم اصلی متقاعد شوند. این چیز جدیدی در سینمای هالیوود نیست. ما در سال‌های اخیر «ماقبل فیلم»‌های زیادی داشته‌ایم. از «شاه آرتور: افسانه‌ی شمشیر» که حکم یک مونتاژ 2 ساعته به فیلم‌های آینده را داشت گرفته تا «فیلم اموجی» که در مرحله‌ی ایده در باتلاق گیر کرده بود. از «برج تاریک» که دموهای بازی‌های ویدیویی از آن طولانی‌تر و عمیق‌تر و هیجان‌انگیزتر هستند تا «جوخه‌ی انتحار» که انگار اصلا فیلمنامه و کارگردان نداشت و گویی همه با یک دوربین و چهره‌پرداز آخر هفته دور هم جمع شده بودند تا دورهمی یک فیلمی هم ساخته باشند. می‌خواهم بگویم روبه‌رو شدن با چنین فیلم‌هایی سخت و شوکه‌کننده نیست. معمولا انتظار این شکست‌های اسفناک را از چند کیلومتری داریم. در نتیجه اینجا دور هم جمع می‌شویم و کمی خشم‌مان را خالی می‌کنیم و همه‌چیز به خوبی و خوشی تمام می‌شود و می‌رود پی کارش.

تریلرهای فیلم به خاطر نداشتن کاراکترهایی مثلِ جوکر یا کانسپت‌های دیوانه‌واری مثل سرقت از ذهن، بی‌حس و حال نبودند. تریلر‌ها به خاطر این بی‌حس و حال بودند چون خود فیلم بی‌حس و حال است

اما اینکه با فیلمی از کریستوفر نولان، یکی از مهم‌ترین و تاثیرگذارترین فیلمسازان تاریخ سینما روبه‌رو شویم که با چنین فیلمی ازمان پذیرایی کرده است حقیقتا شوکه‌کننده است. نولان به عنوان کارگردانی مورد تحسین قرار می‌گیرد که موفق شد دست سینمای هنری را در دست سینمای تجاری بگذارد. به عنوان کسی که موفق شد هیجان و فلسفه را همراه با سرگرمی‌سازی برای عموم مردم ترکیب کند. این آقا در نوک قله‌ی هالیوود به عنوان فیلمساز موردعلاقه‌ی استودیوها قرار می‌گیرد. به خاطر همین است که همه‌ی استودیوها برای پیدا کردن یکی مثل او به تکاپو افتاده‌اند. بنابراین روبه‌رو شدن با فیلم عمیقا ضعیف و مشکل‌داری مثل «دانکرک» فقط یک روتین معمولی نیست، بلکه از ته دل ناامیدکننده است. مشکل «دانکرک» خیلی ساده است. با یک فیلم جنگی خالی، بی‌رمق و حوصله‌سربر طرفیم. وقتی معلوم شد نولان برای فیلم بعدی‌اش از دنیاهای علمی‌-تخیلی و کامیک‌بوکی فاصله گرفته تا به گذشته برود و یک اکشنِ جنگ جهانی دوم بسازد هیجان‌زده شدم. دوست داشتم ببینم خصوصیات فیلمسازی او در چارچوب کاملا متفاوتی که تا حالا سابقه نداشته است چه نتیجه‌ای در بر خواهد داشت. آیا او می‌تواند همان‌طور که فضای فیلم‌های کامیک‌بوکی را با سه‌گانه‌ی «شوالیه‌ی تاریکی» دگرگون و وارد فاز جدیدی کرد، انرژی تازه‌ای از درون ژانر کهنه‌ی اکشن‌های جنگ جهانی دوم بیرون بکشد؟ به نظر من که ردخور نداشت. اما تریلرهای فیلم چندان امیدوارکننده نبودند. می‌دانم نباید فیلمی را از روی تریلرهایش قضاوت کرد و می‌دانم فیلم‌های خوبی بوده‌اند که تریلرهای بدی داشته‌اند و می‌دانم که فیلم‌های بدی هستند که تریلرهایی دارند که آب را از لب و لوچه‌ی آدم آویزان می‌کنند. ولی «دانکرک» یک‌جور حسِ عدم اطمینان در وجودم زنده می‌کرد. تصمیم گرفتم این حس را بنویسم به پای اینکه شاید «دانکرک» از آن فیلم‌هایی است که تریلرپسند نیست.

dunkirk

اما حالا که فیلم را دیده‌ام می‌فهمم که حس عدم اطمینانم بی‌خودی نبود. تریلرهای فیلم به خاطر نداشتن کاراکترهایی مثلِ جوکر یا کانسپت‌های دیوانه‌واری مثل سرقت از ذهن، بی‌حس و حال نبودند. تریلر‌ها به خاطر این بی‌حس و حال بودند چون خود فیلم بی‌حس و حال است. «دانکرک» چنان فیلم خسته و پا در هوا و کسل‌کننده‌ای است که حتی تریلرهای فیلم جهت گول‌زدن تماشاگران هم که شده نتوانسته‌اند با کنار هم چیدنِ بهترین نماهای فیلم، اندک هیجانی تولید کنند. در هنگام تماشای «دانکرک» حس کلافه‌کننده و اعصاب‌خردکن یک قربانی شکنجه را داشتم که یکی از بدترین روش‌های شکنجه بارها و بارها رویش اجرا می‌شود. منظورم همان روشی است که شکنجه‌گر می‌گذارد قربانی در حالی که با دستان بسته روی صندلی نشسته، از خستگی خمار شده و خوابش ببرد، بعد بلافاصله با یک سطل آب یخ یا پلی کردن یک موزیک هوی متال گوش‌خراش، او را با شوک از خواب می‌پراند. تا اینکه قربانی مدتی بعد دوباره به خواب فرو می‌رود و دوباره این روند تکرار می‌شود. تا می‌آمدم چرت بزنم، صدای موسیقی هنس زیمر از ناکجا آباد پیدا می‌شد، پرده‌های گوشم را دو دستی می‌گرفت و دهانش را به شکلی که می‌توانستم زبان کوچکش را در ته حلقش ببینم باز می‌کرد و فریاد می‌زند و می‌گفت: «هیجان رو حس می‌کنی!».

تعریف از خود نباشد، ولی یکی از چیزهایی که سعی می‌کنم همیشه در بررسی یک فیلم در نظر بگیریم عدم نتیجه‌گیری عجولانه است. همیشه این احتمال را می‌دهم امکان دارد فیلمی که این همه مورد تعریف و تمجید قرار گرفته است حتما نکته‌ای دارد که من متوجه‌اش نشده‌ام. حتما من کوچک‌تر از آنی هستم که متوجه آن نشده‌ام. شاید سواد و اطلاعات پایین من است که باعث شده نتوانم فلان فیلم را درک کنم. همیشه این احتمال را در نظر می‌گیریم و سعی می‌کنم فیلم را جدی‌تر مطالعه کنم. بعضی‌وقت‌ها دلیل پیدا می‌شود. اما آیا آن دلیل به اندازه‌ی کافی قوی است که نظرم را درباره‌ی فیلم عوض کند و کاری کند تا از زاویه‌ی دیگری آن را دیده و ارزش واقعی‌اش را کشف کنم؟ بعضی‌وقت‌ها بله و بعضی‌وقت‌ها نه. «دانکرک» در دسته‌ی دوم قرار می‌گیرد. یعنی می‌توانم درک کنم که چرا اکثر منتقدان و تماشاگران دنیا از «دانکرک» به عنوان یک شاهکار بی‌بدیل و یکی از بهترین فیلم‌های جنگ جهانی دوم سینما یاد می‌کنند، اما با آنها موافق نیستم. فکر می‌کنم دلایلی که آنها برای چسباندن این صفات زیبا به فیلم دارند درست نیست. نتیجه نداده است. اینکه فیلمی بخواهد کار متفاوتی انجام دهد یک چیز است، اما اینکه در آن کار موفق می‌شود چیزی دیگر. در اولی سازنده را را به خاطر تلاشش تحسین و سرزنش می‌کنیم، اما در دومی شاهد یک غافلگیری بزرگ هستیم. «دانکرک» در گروه اول قرار می‌گیرد.

نولان با «دانکرک» می‌خواهد دست به حرکت غیرمنتظره‌ای بزند. خیلی هم خوب. دستش هم درد نکند. اما آیا این کار به نتیجه‌ای غیرمنتظره منجر شده است؟ ابدا. «دانکرک» بدون‌شک یکی از متفاوت‌ترین فیلم‌های جنگی‌ای است که دیده‌اید. اما آیا «متفاوت‌ترین» به معنی «بهترین» هم است؟ نه. نولان سعی کرده یک سری از کلیشه‌های سینمای جنگ و حتی سینمای خودش را درهم‌بکشند و زیرپا بگذارد. برای شروع داستانی را انتخاب کرده که نه درباره‌ی حمله و مبارزه و شکستن جبهه‌های دشمن، که درباره‌ی عقب‌نشینی و فرار و گریز از مهلکه است. داستانی که نه درباره‌ی زجر کشیدن یک سری قهرمان بامزه و باحال برای زدن به دل دشمن، که درباره‌ی زجر کشیدن یک سری سرباز جوان معمولی گرسنه و خسته است. داستانی که نه درباره‌ی قهرمان‌بازی، که درباره‌ی بقا با چنگ و دندان است. فیلم‌های جنگی بعضی‌وقت‌ها حسابی وراج و پرحرف هستند. از دیالوگ‌های رد و بدل شده بین سربازان گرفته تا درگیری‌های لفظی. اما نولان در «دانکرک» این کلیشه را هم نادیده گرفته است. حالا با فیلمی طرفیم که کل دیالوگ‌های مفیدش (منهای دستوراتی که خلبان‌ها و دیگران به یکدیگر می‌دهند) خیلی خیلی اندک است؛ موضوعی که در تضاد با یکی از عناصر سینمای خود نولان که بعضی‌وقت‌ها پر از دیالوگ‌های توضیحی می‌شود قرار می‌گیرد. همچنین اکثر فیلم‌های جنگی از ساختار سه‌پرده‌ای آشنایی پیروی می‌کنند که آغاز، میانه و پایان آشکاری دارند. اما نولان سعی کرده تا با «دانکرک» ساختار داستانش را پنهان کند. سعی کرده فیلمی بسازد که از یک سکانس طولانی و بزرگِ یک ساعت و چهل دقیقه‌ای تشکیل شده است. فیلمی که کاراکترهایش در یک مسیر صاف جلو نمی‌روند تا در قصه پیشرفت کنند. بلکه داستان همچون میدان فوتبالی است که همه‌ی اتفاقاتش، آن داخل می‌افتند.

dunkirk

نولان سعی کرده با «دانکرک» یکی از مهم‌ترین قوانین سینمای اکشن را پیاده کند که شخصا شیفته‌اش هستم. چه قانونی؟ فیلمی بسازد که حتی بدون صدا هم متوجه آن شوی. یک فیلم صامت مدرن. فیلمی که داستانش را از طریق حرکات تعریف می‌کند، احساسش را از طریق بازی بی‌کلام بازیگران منتقل می‌کند و هیجانش را از طریق عمل‌ها و عکس‌العمل‌ها بیرون می‌ریزد. به عبارت دیگر «دانکرک» در تضاد مطلق با سکانس بازجویی بتمن از جوکر در «شوالیه‌ی تاریکی» قرار می‌گیرد. اگر آنجا دیالوگ‌های رد و بدل شده بین کاراکترها، منبع اصلی تولید استرس بود، در اینجا کاراکترها با حرکاتشان حرف می‌زنند. این حوادثی که برای کاراکترها می‌افتند حرف اول را می‌زنند. تمام اینها در حالی است که نولان سعی کرده با روایت داستان واقعه‌ی تاریخی دانکرک از سه نقطه نظر متفاوت در زمین و دریا و آسمان، از زاویه‌ی جاه‌طلبانه‌ای به این ماجرا نزدیک شود. او یک‌جورهایی همزمان هم خواسته یک اکشنِ غیرنولانی بسازد و هم از یکی از خصوصیات سینمای خودش که موضوع خط‌های زمانی مختلف است استفاده کند. نولان همان کاری را کرده که خیلی از بلاک‌باسترهای هالیوودی باید انجام دهند: هرس کردن علف‌های هرز. حذف کردن تمام چرت و پرت‌هایی که جلوی تبدیل شدن فیلم به یک اثر سرگرم‌کننده‌ی پرهیجانِ محکم را می‌گیرند. انگار نولان با این فیلم می‌خواهد به تمام کسانی که بعد از موفقیت فیلم‌هایش به اشتباه می‌خواهند از روی دستِ فیلم‌های وراج و شلوغ او تقلید کنند یادآوری می‌کند که به خدا سینما فقط به این دسته فیلم‌ها خلاصه نمی‌شود. خواسته از طریق «دانکرک» ناب‌ترین نوع سینما را به نمایش می‌گذارد. خواسته سینمایی را که هیچکاک تعریف کرده بود، دیوید لین با امثال «لورنس عبرستان» به دنیا نشان داده بود و ریدلی اسکات با «بیگانه» تعلیق را با آن معنا کرده بود دوباره به سینما برگرداند. پس بله، اصلا نمی‌خواهم بگویم که «دانکرک» از بیخ فیلم بی‌هدف و بی‌‌استراتژی و بی‌فکری بوده است. نمی‌خواهم بگویم که «دانکرک» از بیخ فیلم بدی است. نمی‌خواهم بگویم نولان تکاپویش برای نوآوری و درهم‌شکستن کلیشه‌ها را فراموش کرده است و دغدغه‌اش برای ارائه‌ی چیزی نو به سینمای جریان اصلی و ترکیب هنر و سرگرمی را نادیده گرفته است. مسئله این نیست که نولان با «دانکرک» جاه‌طلبی همیشگی‌اش را از دست داده است. اگر تمام چیزهایی که گفتم نتیجه می‌دادند بدون شک با یکی از بهترین فیلم‌های جنگی طرف بودیم. ولی مسئله این است که نتیجه نداده است. پتانسیل هیچکدام از این ایده‌ها به نتیجه‌ی قابل‌توجه‌ای منجر نشده است.

«دانکرک» فقط به این ایده‌های جذاب ناخنک می‌زند و هیچ‌وقت آنها در عمل، اجرا نمی‌کند

خیلی دوست داشتم «دانکرک» را دوست داشته باشم. فیتیله‌ی روشنفکری‌ام را تا ته بالا داده بودم. چون ماموریت نولان با این فیلم دقیقا همان چیزی است که خوراک خودم است. «دانکرک» نه درباره‌ی حرکت کردن به جلو، بلکه درباره‌ی عمیق شدن به درون است. نه درباره‌ی سکانس‌های هیجان‌انگیز تیراندازی به دشمن، بلکه درباره‌ی ورود به درون روانشناسی درهم‌شکسته‌ی سربازان گرفتار در آن ساحل است. نه درباره‌ی هیجان جنگ، بلکه درباره‌ی ترس و وحشت جنگ است. «دانکرک» می‌خواهد تا جهنمی روی زمین را برایمان بازسازی کند. می‌خواهد حس گرفتار شدن در کابوسی وحشتناک را که برای رهایی از آن نه راه پس داری و نه راه پیش درک کنیم. می‌خواهد ما را به دنیایی ببرد که در آن صدای گلوله‌ها و بمب‌ها حکمرانی می‌کنند. می‌خواهد ما را جای آدم‌هایی بگذارد که انگار لبه‌ی پرتگاهی که به دریایی از مواد مذاب منتهی می‌شود ایستاده‌اند و یکی‌یکی مجبورند به درون آن بپرند. نولان برای اینکه به عمق وحشت قرار گرفتن در چنین موقعیتی دست پیدا کند و وسعت آن را به خوبی به تصویر بکشد از شخصیت‌پردازی روی برگردانده است. «دانکرک» هیچ شخصیتی ندارد و تقریبا هیچ‌گونه داستان مشخصی هم وجود ندارد. کاراکترها نه قصد نجات سربازی به اسم رایان را دارند و نه در عمق جنگل‌های بارانی در جستجوی سرهنگ شورشگری هستند. نولان با حذف شخصیت و خط داستانی از فیلمش قصد داشته تا به دو نتیجه دست پیدا کند؛ او می‌خواهد از قهرمان‌سازی از یک نفر دوری کند و در عوض کل لشکری را که در ساحل دانکرک گرفتار هستند به یک شخصیت بزرگ تبدیل کند. می‌خواهد کاری کند تا تماشاگران نه برای یکی-دو نفر، بلکه برای هزاران نفر نگران شوند. از سوی دیگر او از طریق عدم نوشتن داستان شخصی برای این کاراکترها، می‌خواهد هرچه بهتر اوج درماندگی و سردرگمی‌شان را به تصویر بکشد. می‌خواهد نشان دهد این سربازان کاری برای انجام ندارند. آنها فقط یک سری آدم خسته و کوفته و وحشت‌زده هستند که مثل یک سری ارواح سرگردان در این ساحل می‌چرخند. حتی دست خودشان هم به هیچ‌جا بند نیست. بلکه باید برای کمک احتمالی دیگران منتظر بشینند. این جملات فیلمی را توصیف می‌کنند که نولان در آن از خصوصیات آشنای فیلمسازی‌اش فاصله می‌گیرد تا به جای فلسفه گفتن، یک داستان احساسی سرراست روایت کند. اما کاش تمام این توصیفات درباره‌ی فیلم صدق می‌کرد. «دانکرک» فقط به این ایده‌های جذاب ناخنک می‌زند و هیچ‌وقت آنها را در عمل، اجرا نمی‌کند.

dunkirk

در طول یک هفته‌ی گذشته بارها در فضای اینترنت دیده‌ام که مردم به عدم شخصیت داشتن «دانکرک» اعتراض کرده‌اند. به عدم پیچیده بودن آن نسبت به دیگر فیلم‌های نولان ابراز ناامیدی کرده‌اند. اما حقیقت این است که مشکل «دانکرک» شخصیت نداشتن یا عدم پیچیدگی داستانش نیست. هدف نولان این بوده که به جای یک قهرمان، یک لشکر را به یک شخصیت تبدیل کند. هدف نولان این بوده تا با حذف داستان، سردرگمی کاراکترها از نداشتن کاری برای انجام دادن را به بهترین شکل ممکن به تصویر بکشد. هدف نولان ساخت یک اکشن سرراست بوده است. برخلاف باور عموم مردم، همه‌ی فیلم‌ها برای موفقیت نیازی به یک شخصیت اصلی و یک خط داستانی پیچیده ندارند. یکی از بهترین نمونه‌هایش «2001: یک ادیسه‌ی فضایی» (یکی از فیلم‌های موردعلاقه‌ی خود نولان) است که یک قهرمان سنتی ندارد. داستانی که استنلی کوبریک می‌خواهد تعریف کند در ابعادی کهکشانی و به درازای یک تاریخ است. بنابراین در فیلم شخصیت‌ها حکم نماینده‌ی بشر را برعهده دارند. شخصیت‌ها حکم ابزاری را دارند که همراه آنها قدم به این حماسه‌ی غول‌پیکر می‌گذاریم. این‌طوری ما با فیلمی طرفیم که درباره‌ی یک نفر نیست، که درباره‌ی یک تاریخ و یک هستی است. آیا شخصیت نداشتن به این معنی است که با فیلم بی‌احساس و بی‌هیجانی سروکار داریم؟ نه، اتفاقا برعکس. «یک ادیسه‌ی فضایی» تا دلتان بخواهد میخکوب‌کننده و استرس‌زا می‌شود. پس شخصیت نداشتن مشکل «دانکرک» نیست. مشکل «دانکرک» این است که موفق نشده آن شخصیتی را که مد نظرش داشته است شکل بدهد (کل لشکر گرفتار در ساحل و بریتانیا).

کافی است به «خط باریک قرمز» (The Thin Red Line)، ساخته‌ی ترنس مالیک، مهم‌ترین منبع الهام نولان برای ساخت «دانکرک» نگاه کنید تا متوجه شوید مشکل کجاست. در «خط باریک قرمز» هم با یک فیلم جنگی نامتعارف طرفیم. فیلمی که شاید یک شخصیت اصلی داشته باشد، اما کارگردان از او بیشتر به عنوان ابزاری برای ورود به دنیای فیلم و به زبان آوردنِ حرف‌هایش استفاده می‌کند. با فیلمی طرفیم که بیشتر از اینکه حول و حوش یک خط داستانی بچرخد، فیلمِ «لحظه‌ها»ست. فیلمی است که همه‌‌ی عناصر گره‌خورده با سینمای جنگ جهانی دوم را دارد. از بدن‌های متلاشی‌شده تا تک‌تیراندازهای ترسناک و سربازانی که با در مشت گرفتنِ عکس خانواده‌شان می‌میرند. از سربازی که می‌ترسد گرفته تا سربازی که از اسیران جنگی محافظت می‌کند. از سربازی که در موقعیت سخت تصمیم‌گیری قرار می‌گیرد تا فرمانده‌ای که در موقعیت سخت دستور دادن قرار می‌گیرد. جنگی که باید به هر قیمتی که شده به پیروزی منجر شود و همزمان بهای سنگینی که باید برای این پیروزی پرداخت شود. فیلمی که شاید در نگاه اول درباره‌ی جنگ جهانی دوم باشد، اما در عمل فیلمی درباره‌ی تمام جنگ‌ها، تمام انسان‌ها و تمام تاریخ است. فیلمی که درباره‌ی تقلای انسان در جستجوی معنا در دنیایی سرشار از شر است. در آن واحد با فیلمی طرفیم که همچون کف پاهای یک نوزاد، زیبا و لطیف است. مالیک در عین خشونت بی‌پرده‌ی فیلمش به یک‌جور صمیمیت و شاعرانگی صمیمانه‌ دست پیدا کرده است که لنگه ندارد. در یک صحنه دل و روده‌ی یک سرباز بیرون می‌ریزد و در صحنه‌ی بعد به تماشای تلائلوی نور خورشید از میان شاخ و برگ درختان می‌نشینیم. مالیک به بی‌نقص‌ترین شکل ممکن توانسته فیلم جنگی متفاوتی بسازد که مرزهایش به فراتر از فیلم‌های جنگی تجاوز می‌کند. فیلمی که سرگردانی و درماندگی بشر را در لحظه لحظه‌اش جا داده است و آن را با زیبایی موجود در دلِ جهنم مخلوط کرده است.

dunkirk

احساس می‌کنم نولان هم با «دانکرک» چنین هدفی در سر داشته است. ساخت فیلم جنگی غیرمعمولی که همزمان جهنمِ جنگ و زیبایی ایثارگری‌ها و مبارزه‌هایش را به تصویر می‌کشد. اما موفق نشده. چون چیزی برای گفتن ندارد. تمام حرف‌های‌ فیلم همان شعارها و جملات خوشگلی است که روی پوسترهای تبلیغاتی و در تریلرهای فیلم دیده بودیم. برخلاف آنهایی که مشکل «دانکرک» را عدم پیچیدگی داستانش در مقایسه با دیگر کارهای این کارگردان می‌دانند، من فکر می‌کنم مشکل فیلم چیز دیگری است. مشکل فیلم این است که سرراست‌بودن را با خالی‌بودن اشتباه گرفته است. مشکل «دانکرک» سرراست‌بودن نیست، که خالی‌بودن است. فیلم‌هایی مثل «جان ویک» (John Wick) و «یورش» (The Raid) هم اکشن‌های رک و پوست‌کنده‌ای هستند که همه‌چیزشان حول و حوش درگیری فیزیکی چهارتا مرد قل‌چماق می‌چرخد. «مد مکس: جاده‌ی خشم» (Mad Max: Fury Road) که دوباره یکی از منابع الهام آشکار در زمینه‌ی طراحی ساختار «دانکرک» بود به یک تعقیب و گریز دو ساعته در بیابان خلاصه شده. مردم می‌گویند کاراکتر تام هاردی در «دانکرک» هیچ شخصیت‌پردازی‌ای نداشت. حالا همین تام هاردی را با «جاده‌ی خشم» مقایسه کنید. آنجا هم تعریف شخصیت تام هاردی در دو جمله خلاصه می‌شود: مرد کله‌خرابی با گذشته‌ای تراژیک. به خاطر اینکه در فیلم‌های نام برده اتفاقات جالبی برای شخصیت‌های یک‌لایه‌شان می‌افتند که آنها را آب‌دیده کرده و رشد می‌دهند و دنبال کردن ماجراجویی‌شان را جذاب می‌کنند، اما در «دانکرک» هیچ اتفاق جالبی برای هیچکس نمی‌افتد.

نولان تماشاگر را در هیچکدام از بخش‌های میدان نبرد بزرگش غرق نمی‌کند، بلکه فقط آن را از راه دور بهمان نشان می‌دهد

مشکل «دانکرک» این نیست که تام هاردی شخصت‌پردازی ندارد یا فیلم داستان ندارد، مشکل این است که فیلم چیز دیگری را جایگزین آنها نمی‌کند. «یورش» هم شخصیت و داستان پیچیده‌ای ندارد. اما جای خالی آن را با ارائه‌ی اکشن‌های تند و سریع و واقع‌گرایانه‌ پر می‌کند. جای خالی آنها را با تعلیق‌آفرینی از به تصویر کشیدنِ مبارزه‌ی مرگبار پلیسی با خلافکاران قاتل پر می‌کند. یا اصلا چرا راه دور برویم. کافی است سکانس افتتاحیه‌ی معروف «نجات سرباز رایان» را به یاد بیاورد. استیون اسپیلبرگ آدم را از همان دقایق اول به درون جهنم گلوله‌های زوزه‌کشانش پیاده می‌کند. خبری از زمینه‌چینی نیست. خبری از شخصیت‌پردازی نیست. خبری از داستان مشخصی هم نیست. فقط یک سری سرباز که در مقابل گلوله‌هایی که می‌خواهند بدن نحیفشان را پاره کنند ایستادگی می‌کنند. اما چرا این سکانس به یکی از تاثیرگذارترین سکانس‌های جنگی تاریخ سینما تبدیل شده، اما «دانکرک» به این وضع و حال افتاده است؟ خب، یکی از دلایلش این است که سکانس افتتاحیه‌ی «نجات سرباز رایان» از زاویه‌ی دید تام هنکس روایت می‌شود. اسپیلبرگ به‌طرز استادانه‌ای تماشاگر را به جای او می‌گذارد. ما تجربه‌ی او از اتفاقاتی را که دارد جلوی رویش می‌افتد به‌طور دست اول تجربه می‌کنیم. نتیجه سکانسی است که دل و روده‌ی آدم را به هم گره ‌می‌زند.

«دانکرک» چنین کاری نمی‌کند. نولان تماشاگر را در هیچکدام از بخش‌های میدان نبرد بزرگش غرق نمی‌کند، بلکه فقط آن را از راه دور بهمان نشان می‌دهد. ما در دل ماجرا نیستیم، بلکه فقط حکم یک تماشاگر را داریم. اگر «نجات سرباز رایان» تماشای فوتبال در استادیوم است، «دانکرک» مثل دنبال کردن فوتبال از رادیوی ماشینی در وسط ترافیک است. بزرگ‌ترین مشکل فیلم این است که نولان در یک فیلم غیرنولانی، سراغ تکنیک‌های روایی نولانی رفته است. تصمیم نولان برای تقسیم کردن فیلم در سه دوره‌ی زمانی مختلف که یکی در جریان یک هفته، یکی در جریان یک روز و آخری در جریان یک ساعت اتفاق می‌افتد و رفت و آمد بین این سه خط زمانی بدون هیچ‌گونه ریتم یا برنامه‌ای منجر به خفه شدن تنش شده است. هدف قابل‌تحسین است. نولان می‌خواهد از این طریق وسعت نبرد را به تصویر بکشد، اما این عمل در اجرا آن‌قدر شلخته و بی‌برنامه است که بعضی‌وقت‌ها شک می‌کردم که این فیلم توسط همان کسی ساخته شده که «اینسپشن» را ساخته است. «اینسپشن» در پرده‌ی آخر به جایی منتهی می‌شود که همزمان با چندین خط زمانی مختلف سروکار داریم. روی کاغذ باید با نتیجه‌ی نامفهوم و سرگیجه‌آوری طرف باشیم، اما در عمل رفت و برگشتِ نولان بین این خط‌های زمانی به حدی دقیق و حرفه‌ای است و زمینه‌چینی این پایان‌بندی به حدی خوب صورت گرفته که تنش در طول این سکانس مثل آتشفشانی فعال، فوران می‌کند.

dunkirk

با اینکه یکی از بزرگ‌ترین گناهان یک فیلم، کات زدن وسط اکشن به سکانسی دیگر است، اما «اینسپشن» یکی از معدود فیلم‌هایی است که با رفت و برگشت بین خط‌های زمانی‌اش، حس غوطه‌وری تماشاگر را نمی‌شکند. بلکه موفق شده به یک سکانس اکشن محکم و بزرگ که از هم قرار گرفتنِ چند خط زمانی مختلف تشکیل شده دست پیدا کند. تماشای «اینسپشن» مثل تماشای حل شدن مکعب روبیک توسط بهترین روبیک‌باز دنیاست. کسی که در عین سردرگم‌کننده‌بودنِ تک‌تک حرکاتش، برنامه‌ی دقیقی دارد که در پایان به حل شدن یک پازل پیچیده منجر می‌شود. خب، چنین چیزی در «دانکرک» یافت نمی‌شود. کارگردانی و تدوین در «دانکرک» بیشتر شبیه دادن مکعب روبیک دست کسی است که فرمول حل آن را بلد نیست و فقط آن را بی‌هدف در دستش می‌چرخاند و جای ستون‌ها را عوض می‌کند تا شاید فرجی شود. «دانکرک» فیلمی است که نان غوطه‌ور کردن تماشاگر در اتمسفرش را می‌خورد. ولی تصمیم نولان برای جدا کردنِ مداوم تماشاگر از یک خط زمانی و منتقل کردن ما به خط داستانی دیگری که شش روز دیگر اتفاق می‌افتد منجر شده تا ریسمان اتصال تماشاگر با فیلم بی‌وقفه پاره شود. فاصله‌ی زمانی بین خط داستانی آسمان و دریا به حدی به هم نزدیک است که مشکلی ندارد. اما فاصله‌ی بین خط داستانی زمین و دوتای دیگر آن‌قدر زیاد است که منجر به از‌هم‌پاشیدگی ریتم روایی یکدستی که نولان قصد اجرایش را دارد شده است. چون به محض کات زدن به نیروهای کمکی دریایی و هوایی می‌دانیم که تمام سربازانی که روی زمین در خطر مرگ هستند نجات پیدا خواهند کرد.

مثلا صحنه‌‌ی دراماتیکی وجود دارد که دوربین به سمت قایق‌های کمکی که از دوردست دارند به ساحل نزدیک می‌شوند برمی‌گردد و نولان با این صحنه طوری رفتار می‌کند که انگار باید بالاخره یک نفس راحت بکشیم. که آخیش بالاخره کمک در لحظه‌ی آخر از راه رسید. اما صحنه هیچ حس و معنایی برای تماشاگر ندارد. ما از مدت‌ها قبل می‌دانستیم که قایق‌ها در راه هستند. یا به سکانس سقوط هواپیمای رفیقِ تام هاردی نگاه کنید. در صحنه‌ی اول رفیق تام هاردی سقوط می‌کند و موفق می‌شود تا هواپیمایش را صاف روی دریا بنشاند و بعد هاردی متوجه می‌شود که یک قایق در حال نزدیک شدن به رفیقش است و در نتیجه خیالش از او راحت می‌شود و به ادامه‌ی ماموریت برمی‌گردد. چند دقیقه بعد همین صحنه‌ی سقوط را از زاویه‌ی دید قایق و رفیقِ هاردی می‌بینیم. نولان دوربین را داخل کابین هواپیمای رفیق هاردی می‌گذارد و سعی می‌کند با موسیقی زیمر و نفس‌نفس‌زدن‌های بازیگرش در تلاش برای جمع کردن هواپیما، به تعلیقِ کلاستروفوبیکی برسد. ولی چرا من چیزی احساس نمی‌کنم؟ آهان یادم آمد. ما چند دقیقه قبل از زاویه‌ی دید هاردی دیدیم که این هواپیما بدون منفجر شدن روی دریا فرود می‌آید و یک قایق هم در نزدیکی صحنه حضور دارد. پس آقای نولان من دقیقا باید نگران چه چیزی باشم؟ واقعا دلیل استفاده از فلش‌بک‌ها و فلش‌فورواردها چیست؟ شاید اگر تمام خط‌های زمانی در جریان یک روز اتفاق می‌افتادند، ترفند داستانی نولان برای به تصویر کشیدن وسعت و فشردگی عملیات نجات جواب می‌داد. اما برای اولین‌بار در بین کارنامه‌ی کاری نولان با فیلمی طرفیم که ترفند غیرمتعارف داستانگویی‌اش بیشتر از اینکه به فیلم کمک کند، به ضررش تمام شده است. این در حالی است که اگرچه خط داستانی ساحل در عرض یک هفته جریان دارد، اما صحنه‌های ساحل طوری احساس می‌شوند که انگار حداکثر در جریان دو-سه روز اتفاق افتاده‌اند.

dunkirk

مشکل بعدی این است که اگرچه سکانس‌های ساحل حکم ستون فقرات فیلم را دارند و اگرچه هدف این سکانس‌ها نمایش شرایط خسته‌کننده و مرگبار بقا و ناامیدی و عجز سربازان از رسیدن کمک است، اما نولان هیچ کاری برای قرار دادن ما به جای آنها انجام نمی‌دهد. فیلم «127 ساعت» یا «مریخی» را که درباره‌ی اسیر شدن یک کاراکتر در یک نقطه است به یاد بیاورید. اگرچه در یک نقطه گیر افتاده‌ایم، اما فیلم سعی می‌کند تا با نشان دادن لحظات گوناگونی از وضعیت کاراکترها و کارهایی که برای مبارزه با تنهایی و ترس ناشی از چشم در چشم شدن با مرگ انجام می‌دهند شرایط افسرده‌کننده آنها را توضیح بدهد و آوارگی روانی آنها در یک نقطه را برای تماشاگر قابل‌لمس کند. اما در «دانکرک» نه تنها هیچ اتفاق جالبی برای سربازان نمی‌افتد، بلکه یک سری صحنه‌ها (مثل نجات پیدا کردن آنها برای مدتی و بعد غرق شدن قایق یا کشتی) بارها تکرار می‌شود. یکی از دلایل بی‌حس و حال‌بودن فیلم این است که هیچ خطری احساس نمی‌شود. فیلم با تصاویر درگیرکننده‌ای شروع می‌شود. سربازان پیام نازی‌ها مبنی بر این را که محاصره‌شان کر‌ده‌اند می‌خوانند و بعد از زبان یکی از افسرهای ارشد می‌شنویم که دشمن دارد روز به روز حلقه‌ی محاصره را تنگ‌تر می‌کند. در همین حین سروکله‌ی هواپیماهای دشمن نیز هر از گاهی در آسمان پیدا می‌شود که روی سر سربازان بی‌نوای بریتانیایی بمب و گلوله خالی می‌کنند. نولان میدان هیجان‌انگیزی را پی‌ریزی می‌کند. سربازانی که در یک محیط بسته گیر افتاده‌اند و از زمین و هوا تحت فشار هستند. اما آیا واقعا تحت فشار هستند؟ نه. سربازان بیشتر از اینکه در خطر جدی باشند، شبیه آدم‌هایی هستند که ساعت هفت صبح در صف نانوایی بربری محله ایستاده‌اند تا بالاخره شاطرها بعد از نوش جان کردن صبحانه‌شان، تنور را روشن کرده و نانشان را آماده کنند!

حملات دشمن، آن کشمش و عواقب لازم را کم دارند. هیچ کشمکشی وجود ندارد. یک هواپیما ظاهر می‌شود و دوتا بمب می‌اندازد و می‌رود

پایان‌بندی «نجات سرباز رایان» را به خاطر بیاورید. جایی که کاراکترها از همه طرف تحت محاصره‌ی دشمن هستند و در ناامیدی کامل نه برای زنده خلاص شدن از این مهلکه، بلکه برای چند ثانیه عقب انداختن مرگشان مبارزه می‌کنند. تنظیماتِ خط داستانی ساحل در «دانکرک» یک چیزی شبیه به پایان‌بندی «نجات سرباز رایان» است. با این تفاوت که در اینجا خبری از آن حجم از تنش و استرس نیست. چرا؟ چون اگر در پایان‌بندی «نجات سربازان رایان» تک‌تک ثانیه‌هایی که می‌گذرد قهرمانان را کیلومترها به مُردن نزدیک‌تر می‌کند، اینجا انگار زمان از حرکت ایستاده است. نه دشمن از پشت سر به سربازان نزدیک می‌شود و نه حمله‌‌های هوایی آنها کاری و خطرناک احساس می‌شوند. مخصوصا با توجه به اینکه نولان به‌طرز بدی هرگونه جراحت و خونی را که ممکن است منجر به بالا رفتنِ درجه‌‌ی سنی فیلم شود حذف کرده است. نولان قبلا با «شوالیه‌ی تاریکی» نشان داده بود که چگونه می‌تواند یک فیلم بزرگ‌سالانه‌‌ی زیر 13 سال بسازد و بدون خون و خونریزی، به خشونت روانی آزاردهنده‌ای دست پیدا کند. اما «دانکرک» یک فیلم جنگی است که مرگ‌های فجیع حرف اول را در آن می‌زنند. صحنه‌ای است که یک هواپیمای نازی روی سر سربازان ساحل باران بمب سرازیر می‌کند. اگرچه می‌بینیم سربازان در پس‌زمینه‌ در حال ترکیدن هستند، اما وقتی به جنازه‌ها نزدیک می‌شویم، خبری از زخم و جراحت و خون و تیکه‌های متلاشی‌شده‌ی بدن و هیچ‌گونه آسیب فیزیکی‌ای نیست. فقط یک سری سیاهی‌لشکر که روی شن‌ها دارند آفتاب می‌گیرند! هر از گاهی هواپیمایی-چیزی در آسمان به سمت سربازان ساحل شیرجه می‌زند و نولان هم در گرفتن نماهای خیره‌کننده کم و کسری ندارد، اما سکانس‌ها خالی از هیجان و اضطراب هستند.

بزرگ‌ترین دلیلش این است که حملات دشمن، آن کشمکش و عواقب لازم را کم دارند. هیچ کشمکشی وجود ندارد. یک هواپیما ظاهر می‌شود و دوتا بمب می‌اندازد و می‌رود. هیچ عواقبی وجود ندارد. یک هواپیما ظاهر می‌شود، دوتا بمب می‌اندازد و شرایط سربازان نسبت به قبل تغییری نمی‌کند. شاید چند نفر سرباز سیاهی‌لشکر بمیرند، اما شرایط کلی سربازان نسبت به قبل بدتر نمی‌شود. وقتی یکی-دو دفعه ‌می‌بینید حملات به ساحل نتیجه‌‌ای در بر ندارند، دیگر حملات بعدی اهمیتی برایتان ندارند. چنین چیزی درباره‌ی درگیری جنگنده‌های بریتانیایی و آلمانی هم صدق می‌کند. نولان سعی کرده نبردهای هوایی را به واقع‌گرایانه‌ترین شکل ممکن کارگردانی کند و این را تحسین می‌کنم، اما به جز یکی-دو مورد (مثل خراب شدن مقدارسنج سوخت هواپیمای تام هاردی و صحنه‌ای که هاردی به رفیقش می‌گوید تا با دستورش به چپ تغییر مسیر بدهد)، این سکانس‌ها هم فاقد کشمکش هستند. یک هواپیمای نازی ظاهر می‌شود، تام هاردی پشت آن قرار می‌گیرد، چندتا گلوله ‌شلیک می‌کند، هواپیمای نازی به ملایمی هرچه تمام‌تر روی آب سقوط می‌کند و این روند بارها و بارها تکرار می‌شود. تمام نبردهای هوایی از یک الگوی تکراری پیروی می‌‌کنند. هواپیما به چپ متمایل می‌شود، دوربین هم با آن کج می‌شود، کات به چشمان نگران هاردی، کات به مقدار سوخت، کات به هواپیما در حال چرخیدن سریع به سمت دیگر، کات به هاردی در حال تیراندازی و این الگو را تکرار کنید. یک اشتباه آماتورگونه که شاید برای یک فیلمساز تازه‌کار قابل‌درک باشد، اما برای دهمین فیلم کارگردان صاحب‌سبکی مثل نولان غیرقابل‌قبول است.

«دانکرک» فقط ادای یک فیلم حماسی «لورنس عربستان»‌وار را در می‌آورد، اما با فیلمی طرفیم که در سال 2017 حتی یک صدم شاهکار دیوید لین در سال 1962 هم بلندپروازانه و نفسگیر نیست. ناسلامتی داریم درباره‌ی گرفتار شدن 300 هزار نفر در ساحل صحبت می‌کنیم، اما نه تنها هیچ‌وقت حس این همه آدم به تماشاگر منتقل نمی‌شود، بلکه درماندگی این جمعیت هم احساس نمی‌شود. داریم درباره‌ی یک عملیات غول‌پیکر و طاقت‌فرسا حرف می‌زنیم، بعد در پایان سروته همه‌چیز با پیدا شدن سروکله‌ی چندتا قایق معمولی هم می‌آید. نازی‌ها هروقت نولان حوصله‌اش سر برود می‌آیند و می‌روند. اصلا معلوم نیست کی به کیه! این در حالی است که ماهیت فیلم در تضاد با موسیقی هنس زیمر قرار می‌گیرد. موتیف اصلی‌ موسیقی هنس زیمر تیک‌تیک ثانیه‌شمار ساعت است. نولان سعی کرده تا در «دانکرک» از تمام ویژگی‌های سینمای همیشگی‌اش دوری کند (دیالوگ‌های کم، خط داستانی غیرپیچیده)، اما کاملا به قراری که با خودش گذاشته پایبند نمانده. موسیقی کوبنده‌ی هنس زیمر هم حالا یکی از ویژگی‌های همیشگی فیلم‌های نولان است و باید از این فیلم حذف می‌شد. چون «دانکرک» فیلمی است که دغدغه‌ی داستانگویی با تصویر و صدا را دارد. نولان تصویر را دارد، اما به جای اعتماد کردن به صداهای محیطی، از موسیقی زیمر استفاده کرده. موسیقی‌ای که اگرچه شنیدن آن به تنهایی عالی است، اما روی این فیلم جفت و جور نمی‌شود. «دانکرک» فیلمی است با هدف غرق کردن تماشاگر در یک تجربه، اما موسیقی‌اش به درد بلاک‌باسترهای آشوب‌زده‌ی هالیوودی می‌خورد.

انگار خود نولان هم می‌داند که فیلمش خالی از احساس است و سعی می‌کند با موسیقی پرجوش و خروشِ زیمر توهم وجود آن را در تماشاگر ایجاد کند

انگار خود نولان هم می‌داند که فیلمش خالی از احساس است و سعی می‌کند با موسیقی پرجوش و خروشِ زیمر توهم وجود آن را در تماشاگر ایجاد کند. بنابراین همیشه موسیقی این حس انتظار را ایجاد می‌کند که الان دنیا قرار است روی سر این کاراکترها خراب شود، اما هیچ اتفاقی نمی‌افتد. فکر می‌کنم اگر نولان بیشتر از سکوت و صداهای آمبیانت استفاده می‌کرد احتمالا الان با فیلم بسیار تاثیرگذارتری طرف بودیم. بدترین نکته‌ی فیلم این است که اگرچه فکر می‌کردم با کم‌دیالوگ بودن «دانکرک» دیگر شاهد دیالوگ‌های بد «بین‌ستاره‌ای» در اینجا نخواهم بود، اما نولان با همان اندک دیالوگ‌هایش هم نشان می‌دهد که وقتی پاش بیافتد، دیالوگ‌نویس افتضاحی می‌شود. «دانکرک» اگرچه یک چهارم «اینسپشن» هم دیالوگ ندارد، اما تعداد سوتی‌هایش بیشتر از آن فیلم است. نولان شاید با «دانکرک» سراغ داستانگویی تصویری رفته باشد، اما به جای انتقال تم‌های مد نظرش از طریق تصویر، آنها را به‌طرز ضایعی در دهان کاراکترهایش می‌گذارد. مثلا به این دیالوگ‌ها نگاه کنید: «تقریبا میشه از اینجا دیدش، خونه» یا «اون شوکه شده. دیگه مثل قبل نیست. شاید هیچ‌وقت دوباره مثل قبل نشه» یا «من می‌مونم. به خاطر فرانسه». یا در جایی دیگر سربازی از کاراکتر مارک رایلنس می‌پرسد که چرا این‌قدر درباره‌ی هواپیماها اطلاعات دارد و او جواب می‌دهد به خاطر پسر بزرگش است که در جنگ کشته شده است. یک دلیل تراژیک شدیدا کلیشه‌ای. نولان به جای اینکه به گذشته‌ی این مرد اشاره کند و اجازه بدهد تا بقیه‌‌اش را خود تماشاگران حدس بزنند، سعی می‌کند در هر فرصتی که گیر می‌آورد به پیش‌پاافتاده‌ترین شکل ممکن احساسات تماشاگرانش را جریحه‌‌دار کند. اوجش پایان‌بندی فیلم است که نامه‌ی انگیزشی و غم‌انگیزی از وینستون چرچیل روخوانی می‌شود که دقیقا چیزی را که از نولان انتظار نداشتم به واقعیت تبدیل می‌کند: ساخت یک فیلم سانتیمانتال. فیلمی لبریز از پیام‌های وطن‌پرستانه‌ی نچسب و بی‌ظرافت و گل‌درشتی که اگرچه از کسی مثل مل گیبسون انتظار می‌رود، اما از نولان نه. یک‌دفعه خودتان را در حال تماشای فیلمی پیدا می‌کنید که آدم را یاد فیلم‌های جنگی ابراهیم حاتمی‌کیا می‌اندازد.

«دانکرک» چنان فیلم نامنظم و بی‌هدف و درهم‌برهمی است که آدم شاخ در می‌آورد چگونه نولانی که می‌شناختیم چنین دست گلی به آب داده است. این فیلم اگر نتیجه می‌داد شاهد تجربه‌ی شگفت‌انگیزی که از ترکیب آثاری مثل «خط باریک قرمز»، «لورنس عربستان» و «مد مکس: جاده‌ی خشم» به وجود می‌آمد می‌شدیم، اما اکنون با اثری طرفیم که احتمالا اگر اسم نولان روی آن نخورده بود نیامده فراموش می‌شد. مشکل «دانکرک» تلاش برای نوآوری و غافلگیری و شکست خوردن است. مشکل این فیلم یک سری اشتباهات فاحش در کارگردانی و فیلمنامه‌نویسی است. مشکل این فیلم ندانستن مفهوم تعلیق و تعلیق‌آفرینی است. نولان می‌خواهد تا ما را به درون آتش سوزان جنگ بکشاند، اما تا می‌آییم گرما را روی پوست‌مان حس کنیم به جای دیگری کات می‌زند. می‌خواهد تا برای این کاراکترها اشک بریزیم، اما هیچ‌وقت دلیلی برای این کار بهمان نمی‌دهد. می‌خواهد جنگ را از طریق خط‌های زمانی مختلفش به‌طرز تازه‌ای روایت کند، اما نمی‌داند این تکنیک به درد این داستان نمی‌خورد. می‌خواهد حس یک سکانس اکشن طولانی در حال و هوای «مد مکس: جاد‌ه‌ی خشم» را تکرار کند، اما حتی بهش نزدیک هم نمی‌شود. می‌خواهد درماندگی و بیچارگی سربازان جنگ را به تصویر بکشد، اما کاری نمی‌کند تا حسی نسبت به آنها داشته باشیم. «دانکرک» بعضی‌وقت‌ها تصاویر جادویی و زیبایی تحویل‌مان می‌دهد (نمای سُر خوردن هاردی با هواپیمای بدون سوختش در آسمان شگفت‌انگیز است) و چشمانِ کیلین مورفی تنها احساسات کل فیلم را تولید ‌می‌کنند و تلاش نولان برای در نظر گرفتن فیزیک هواپیماها در به تصویر کشیدن نبردهای هوایی ‌هم قابل‌تحسین است.

این در حالی است که سکانس تلاش آن دو سرباز در ابتدای فیلم برای رساندن یکی از مجروحان به کشتی‌ای که در حال ترک اسکله است، گوشه‌ای از همان چیزی را که این فیلم می‌توانست باشد نشان‌مان می‌دهد. اما هیچکدام از اینها نمی‌توانند از تاثیر منفی اشتباهات آماتورگونه و کمبودهای واضح این فیلم بکاهند. «دانکرک» داستان ندارد. اگر تمام بخش‌های غیرضروری‌اش را حذف کنیم، کل فیلم را می‌توان بدون اغراق در کمتر از 30 ثانیه خلاصه کرد: شخصیت اصلی سوار قایق می‌شود، قایق غرق می‌شود. او سوار قایق دوم می‌شود، آن هم غرق می‌شود. او سوار قایق سوم می‌شود، آن قایق به انگلستان برمی‌گردد. همین قصه‌ی بی‌پیچ و تاب و تکراری درباره‌ی دو خط زمانی دیگر هم صدق می‌کند. نولان به خاطر اینکه می‌خواهد با زبان تصویر حرف بزند زبان کاراکترهایش را نبریده است، بلکه کاملا مشخص است در فیلمی که کاراکترها باید با هم ارتباط برقرار کنند، نولان آنها را از قصد لال کرده تا مثلا به خیال خودش تجربه‌گرایی کرده باشد. «دانکرک» به حدی بی‌مایه است که اگر اسم نولان روی آن نخورده بود، نمی‌توانستم آن را تا انتها تحمل کنم. بلاک‌باستر تجربه‌گرا می‌خواهید که همین امسال عرضه شده باشد؟ «جنگ برای سیاره‌ی میمون‌ها» را دریابید. ساخته‌ی مت ریوز (که خودش یکی از مریدان کریس نولان است) درماندگی و افسردگی و حس تهوع‌آورِ ناشی از جنگ را منتقل نمی‌کند که می‌کند. از نظر فرم فیلمسازی و روایت، ضد نظام آشنای هالیوود نیست که هست. به وسیله‌ی شخصیت‌های کم‌حرفش، داستانگویی نمی‌کند که می‌کند. از طریق سزار و نزدیکانش، تمام میمون‌ها را آن‌قدر دوست‌داشتنی ‌می‌کند که حتی مرگ سیاهی‌لشکرهای پس‌زمینه هم نفس‌تان را بند می‌آورد. داستان پیچیده‌ای را تعریف می‌کند که در آن شخصیت خوب و بد نداریم (در مقایسه با «دانکرک» که حس و حال یک فیلم سفارشی را دارد). سکانس حمله‌ی هلی‌کوپترها تبدیل به یک سمفونی دلهر‌ه‌آور از جنگ نمی‌شود که می‌شود. نولانی‌ترین بلاک‌باستر امسال توسط کسی به جز نولان ساخته شده است. امیدوارم استقبال غیرقابل‌درک اکثر منتقدان و فروش بالای «دانکرک» باعث نشود تا او در پروژه‌های آینده‌اش چنین روندی را ادامه بدهد. «دانکرک» یک سقوط آزاد کامل از بالای قله‌ای که نولان بر فراز آن ایستاده بود محسوب می‌شود. ببینیم آیا او دوباره می‌تواند این مسیر را به سمت بالا برگردد.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان