ماهان شبکه ایرانیان

مردی بر فراز دار

جمعیت زیادی برای خرید به بازار کوفه آمده بودند. خالد، خرماهایی را که از نخلستان آورده بود، روی طبق‌های چوبی ریخت

مردی بر فراز دار
جمعیت زیادی برای خرید به بازار کوفه آمده بودند. خالد، خرماهایی را که از نخلستان آورده بود، روی طبق‌های چوبی ریخت. پدرش انتهای مغازه زیر سایه بان نشسته بود و با بادبزن خودش را باد می‌زد. نزدیک ظهر، مردی وارد مغازه شد. خالد، او را شناخت. مختار ثقفی بود. پدر به احترامش برخاست و گفت:
- خوش آمدی! کی آزاد شدی!
مختار کنار پدر نشست و گفت:
- ساعتی پیش.
- از میثم تمّار چه خبر؟
- هنوز در حبس است. در زندان به من گفت: «تو آزاد خواهی شد. به خون‌خواهی حسین بن عل(ع) قیام خواهی کرد و روزی ابن زیاد را خواهی کشت».امروز صبح مرا از حبس بیرون آوردند تا به دستور عبیدالله بکشند. همان موقع، پیکی از جانب یزید نامه آورد که مرا آزاد کنند. از پیش بینی میثم در شگفتم. نمی‌دانم خداوند چه سرنوشتی را برایم مقدر کرده. آیا یزید بن معاویه جرئت آن را دارد که فرزند رسول‌الله را به شهادت برساند؟
ابوخالد با دستمال عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت:
- خاطره ای از میثم برایت تعریف می‌کنم تا جواب سؤالت را بگیری؛ اما پیش از آن به من بگو بین میثم و ابن زیاد چه گذشت؟
- عبیدالله به محض ورود به کوفه، سراغ میثم را گرفت. وقتی فهمید او به حج رفته افرادی را به قادسیه فرستاد تا هنگام بازگشت دستگیرش کنند. ما را همزمان وارد مجلس حاکم کوفه کردند. عبیدالله از او پرسید:
- پروردگار تو کجاست؟
- در کمین ستمکاران و تو، یکی از ایشانی!
- چطور جرئت می‌کنی با من این گونه سخن بگویی؟ از ابوتراب بیزاری بجوی!
- من ابوتراب را نمی‌شناسم!
- از علی بن ابی طالب بیزاری بجوی!
- اگر بیزاری نجویم، چه خوای کرد؟
- به خدا سوگند، تو را خواهم کشت!
- مولایم علی به من خبر داده که تو، مرا خواهی کشت. حتی می‌دانم که چگونه و در کجا کشته خواهم شد!
خالد در همان حال که مشغول فروش خرما بود، همچون پدرش به صحبت‌های مختار گوش می‌داد. مختار خطاب به ابوخالد گفت:
- من ماجرای مجلس ابن زیاد را گفتم. حالا تو خاطره‌ات را بگو.
- بسیار خوب. این را بدان که پیش‌بینی‌های میثم درست است. او مرد خداست. غلام آزاد شده ی امیرمؤمنان(ع) است. در جوانی، غلام زنی از بنی‌اسد بود. حضرت، او را خرید و آزاد کرد. به اندازه‌ای که قابلیت و استعداد داشت، به وی علم آموخت. او را از اسرار پنهان و اخبار غیب مطلع کرد. خلاصه، جزو خواص اصحاب ایشان شد. این خاطره مربوط به مدتی قبل است. پیش از رفتن او به سفر حج، روز جمعه ای با میثم سوار کشتی شدیم. روی فرات حرکت می‌کردیم. ناگهان با تندی شروع به وزیدن کردو میثم بیرون آمد و بعد از نظر به خصوصیات آن باد گفت:
«کشتی را محکم ببندید! این باد عاصف است. شدید خواهد شد».
در همان حال که کارگران مشغول پایین کشیدن بادبان کشتی بودند، میثم به من و دیگر مسافران گفت:
«معاویه در همین ساعت مرد!».
به کوفه برگشتیم. جمعه‌ی بعد، قاصدی از شام رسید و خبر آورد معاویه مرده و یزید بر جای او نشسته. از ساعت مرگ معاویه پرسیدم. معلوم شد جمعه‌ی قبل از آن بوده؛ همان ساعتی که میثم به ما خبر داده بود!
ابوخالد سکوت کرد. مختار از جا برخاست و گفت:
-من از کوفه خارج می شوم!
-به کجا می روی؟
- خودم هم نمی دانم.
ساعتی بعد، بازار کوفه شلوغ شد. سربازان، مردی را کشان کشان با خود به نقطه ای نامعلوم می بردند. دست و پایش را با زنجیر بسته بودند. صورتش خون‌آلود بود. خالد، جمعیت را شکافت و پیش رفت. محکوم را شناخت. میثم بود. سربازان، او را از بازار خارج کردند. آن‌ها تنه ی بلند درختی را نیز همراه داشتند. وقتی مقابل خانه ی عمرو بن حریث رسیدند، تنه ی درخت را در زمین فرو بردند و محکم کردند. بعد میثم را به ان بستند. خالد برگشت همه چیز را برای پدرش تعریف کرد. ابوخالد دستی به محاسن سفیدش کشید و گفت:
-خدا لعنت کند پسر مرجانه را! این ولدالزّنا تا میثم را شهید نکد، دست بردار نیست.
نزدیک غروب، خالد مشغول جمع‌آوری باقی مانده‌ی خرماها شد.
پدر پرسید:
-فروش امروز چطور بود، پسرم؟
- الحمدلله خوب بود.
- از نخلستان ابوعامر خرما آوردی؟
- بله پدر!
- خوب کاری کردی. آدم با انصافی است.
در این موقع پیرمردی وارد مغازه شد. خالد، او را شناخت. عمرو بن حریث دوست پدرش بود. آثار ناراحتی در صورتش پیدا بود. روی سکّوی گلی نشست و گفت:
-لعنت خدا بر ظالمین. ابوخالد! از حال میثم باخبر شدی؟
- بله همه چیز را می‌دانم. پسرم شاهد ماجرا بود. به من خبر داد که میثم را مقابل خانه ی تو به چوبه‌ی دار هستند.
- به همسرم گفتم زیر دار او را جارو کند و برایش عود بسوزاند. در گذشته میثم هر بار مرا می دید، می‌گفت: عمرو! وقتی من همسایه‌ی تو شدم ،رعایت همسایه بودن مرا بکن !» گمان می‌کردم می‌خواهد خانه ای در همسایگی من بخرد. به همین خاطر می‌گفتم: مبارک باشد. خانه ی ابن مسعود را می‌خری یا خانه ای ابن حکم را؟ حالا فهمیدم منظورش چه بوده. عمرو آهی کشید و گفت:
بعد از این که او را به چوبه ی دار بستند، شروع کرد به نقل احادیثی در فضایل اهل بیت(ع) و لعن بنی امیه و پیش‌بینی قتل و انقراض آنان. جمعیت انبوهی اطراف میثم جمع شدند و به حرف‌هایش گوش می‌ دادند. به ابن زیاد خبر دادند. آن لعین دستور داد دهانش را لجام زدند تا دیگر نتواندسخن بگوید.
ابوخالد با ناراحتی گفت:
- خدا، یزید و ابن زیاد را در آتش جهنم بسوزاند. شنیده‌ام اباعبدالله الحسین قیام کرده.
-بله سفر حج خود را ناتمام گذاشته و عازم عراق شده است.
خالد مشغول فروش خرما بود که پدرش گفت:
-پسرم! به میثم سری بزن. نگران حالش هستم. دلم شور می‌زند. اکنون سه روز است بر دهانش لجام زده‌اند.
- چشم پدر!
خالد به سمت خانه ی عمرو بن حریث رفت. پسر بزرگ عمرو در کنار درب خانه شان ایستاده بود. به جز چند سرباز، کسی اطراف چوبه دار نبود. خونی که از بینی میثم جاری شده بود، محاسن و سینه اش را گلگون کرده بود. خالد به سراغ پسر عمرو رفت و آهسته پرسید:
-میثم زنده است؟
- نه، امروز صبح ملعونی آمد و ضربه ی شمشیری به او زد. میثم زخمی شد. ساعتی پیش از دنیا رفت!
- جنازه اش را دفن نمی‌کنند؟
- اجازه نمی‌دهند کسی نزدیک شود.
خالد برگشت و همه چیز را برای پدرش تعریف کرد. اشک در چشمان پیرمرد حلقه زد و گفت:
-انّالله و انّا الیه راجعون.
شب هنگام وقتی به خانه برگشتند، پدر شش نفر از دوستان خرما فروشش را در خانه جمع کرد و به آن‌ها گفت:
-باید جنازه ی میثم را به خاک بسپاریم.
یک نفر از بین جمع گفت:
-چگونه؟ سربازان اجازه نمی‌دهند!
-شب هنگام که از نیمه گذشت، بروید جنازه را از چوبه دار پایین بیاورید. ان‌شاءالله آن ‌ها، شما را نمی‌بینند. پسرم خالد هم با شما می آید.
ماه پشت ابرها پنهان شده بود. همه جا تاریک بود. خالد به همراه دوستان پدر به سراغ جنازه ی میثم رفت. سربازان که فاصله ی زیادی هم با چوبه دار نداشتند، متوجه نشدند. آن‌ها جنازه ی غرقه به خون «شهید ولایت» را پایین کشیدند و بی سر و صدا از آن جا دور شدند. جنازه را کنار نهری دفن کردند و علامت گذاشتند. صبح روز بعد، سربازان اثری از جنازه‌ی میثم تمّار نیافتند. همه جا را گشتند، اما بی‌نتیجه بود.(1)
پ

پی نوشت ها :
 

1.منتهی‌الآمال، حاج شیخ عباس قمی، انتشارات میلاد، ص 283.
 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان