ماهان شبکه ایرانیان

اسوه صبر و بصیرت(۱)

*«شهید مدنی و غائله خلق مسلمان» در گفتگو با حسین علی طاهر زاده *درآمد   غائله حزب خلق مسلمان در اوایل انقلاب به دلیل ظاهر مذهبی یکی از پیچیده ترین معضلاتی بود که بر سر راه تثبیت انقلاب اسلامی وجود داشت و به همین دلیل پس از شهادت آیت الله قاضی، امام شهید مدنی را به آن دیار فرستادند

اسوه صبر و بصیرت(1)
*«شهید مدنی و غائله خلق مسلمان» در گفتگو با حسین علی طاهر زاده

*درآمد
 

غائله حزب خلق مسلمان در اوایل انقلاب به دلیل ظاهر مذهبی یکی از پیچیده ترین معضلاتی بود که بر سر راه تثبیت انقلاب اسلامی وجود داشت و به همین دلیل پس از شهادت آیت الله قاضی، امام شهید مدنی را به آن دیار فرستادند. ایشان نیز با صبری یگانه و هوشمندی توانست به این غائله خاتمه بدهد. در این گفتگو گوشه هائی از این حادثه تاریخی بازگوئی و تحلیل شده است.
یکی از نکاتی که در تبریز کاملاً مشهود است، فشارهایی است که قشری از گروه های اول انقلاب، به خصوص حزب خلق مسلمان و امثالهم به شهید مدنی می‌آوردند. واکنش شهید مدنی نسبت به این موارد چه بود؟ بدنه حزب الله در مقابل این برنامه ها چه واکنش‌هایی داشتند؟
من در این مورد خاطره جالبی دارم خدمتتان عرض می‌کنم. اوایل انقلاب به علت کمبود کادرهای ورزیده در دستگاه های اجرایی، هر فرد مبارز و انقلابی شاغل در دستگاه های اداری و شرکت کننده در جریان حزب الله و حضرت امام در چندین نقطه یا محل فعال مایشا بود. شاید باورتان نشود که آن موقع خیلی از این بچه ها که اکثراً هم شهید شده اند و بعضی ها هم مثل من بازنشسته و پیر شده اند، کمتر وقت استراحت و خواب داشتند و فقط موقعی که کفش هایشان را در می‌آوردند و نماز می‌خواندند، وقت استراحتشان بود. بقیه وقت ها برای کاری بود که می‌خواستند در جهت تحکیم نظام انجام بدهند. من علاوه بر اینکه مدیر عامل شرکت اتوبوسرانی تبریز و حومه بودم، عضو ستاد تازه تأسیس شده هم بودم و در چندین هیئت و انجمن هم فعالیت داشتم. به تهران هم سفر می‌کردم گاهی هم به کردستان می‌رفتم، ولی کار رسمی ام مدیریت عامل شرکت واحد بود و در خدمت حضرت آیت الله مدنی هم بودم.
یک بار حضرت آیت الله مدنی بنده را احضار کرد و گفت:«طاهر زاده! در مرکز حزب خلق مسلمان که در منطقه‌ای فقیرنشین، درست روبروی مرکز شرکت واحد اتوبوسرانی تبریز واقع شده، به مقدسات توهین می‌کنند. من در نامه‌ای که خدمت آیت الله شریعتمداری نوشته ام، مراتب را منعکس کرده ام، ولی ایشان این مسئله را قبول نفرمودند. می‌خواهم در این خصوص مدارکی جمع کنید که مؤید کارهای خلاف بعضی از سخنگویان حزب خلق مسلمان باشد.» قبلاً مرکز حزب خلق مسلمان محل مرکزی حزب رستاخیز بود. متأسفانه بعضی از سخنگویان حزب خودشان روحانی بودند و جای بسیار تأسف است که قبل از انقلاب بعضی از روحانیون در حزب رستاخیز هم بودند. همان موقع هم با آنها با تسامح رفتار می‌کردیم. جای بسی تأسف است که حالا باز همین افراد بودند که فحاشی می‌کردند. اینها در سخنانشان اخلاق سیاسی را رعایت نمی‌کردند و فحش های رکیک می‌دادند. برای آنکه خود را در صحنه حاضر نشان بدهند هر روز عصرهای تابستان از ایوان مشرف به میدان منجّم، از طرف خلق مسلمان سخنرانی می‌کردند. حدود سیصد چهارصد نفر از کوچک و بزرگ جمع می‌شدند و به این سخنرانی گوش می‌دادند اتفاقاً آنجا جزو محله های حاشیه نشین بود و افراد از اطراف تبریز به آنجا کوچ کرده و ساکن شده بودند. احتمالاً در میانشان بیکار زیاد بود که گاهی جمع می‌شدند و به این حرف ها گوش می‌کردند.
من قبل از انقلاب هم فعال بودم و در تبریز هم دوستان و آشنایانی داشتم. بعضی از دوستان سابقم تغییر موضع داده بودند و در طیف ها و رده های مختلفی بودند. همان طور که می‌دانید بعد از انقلاب طیف ها خیلی وسیع بودن،. طوری که هر کس پرچمی بلند کرده بود و مبارز می‌طلبید و برای خود حرف هایی می‌زد. دوستانی را که قبلاً با آنها روابط طولانی مدت داشتم، پیدا و از آنها خواهش کردم مرا به نوعی به حزب خلق مسلمان وصل کنند تا بتوانم با رسوخ دادن تعدادی از دوستانم در مرکز این حزب، نظر آیت الله مدنی را تأمین کنم. در واقع هدف این بود که مدارک لازم را جمع آوری کنم. خوشبختانه ورود به حزب خلق مسلمان به سهولت انجام شد. البته در تبریز خلق مسلمانی ها مرا خوب می‌شناختند، چون بعضی از آنها هم محلی و دوستانم بودند و با هم روابطی داشتیم، ولی شخصی که مرا به حزب خلق مسلمان برد، اهمیت دیگری داشت. به هر حال مرا در حزب خلق مسلمان پذیرفتند. من با این محمل که می‌خواهم تعدادی از جوانان شائق به فعالیت در حزب خلق مسلمان را به آنها معرفی کنم، تعدادی از جوانان را به مسئول نام نویسی حزب معرفی کردم که در حزب خلق مسلمان نام نویسی کردند. آنها وقتی وارد حزب شدند، شروع کردند به دنبال کردن رد سخنان و بالاخص سخنرانی هایی که بعد از ظهرها انجام می‌شد.همین طور گرفتن عکس هایی که با محمل های مختلف مثلاً برای روزنامه، دادگاه و... گرفته می‌شد تا بتوانیم از طریق این عکس ها، مدارکمان را تکمیل کنیم.
سه چهار ماه پس از فعالیت این بر و بچه ها، مدارکی در حدود سه حلقه نوار از همین نوارهای معمولی و تعدادی عکس جمع آوری شد؛ سپس آنها را تنظیم کردند و به من دادند. من هم اینها را خدمت آیت الله مدنی بردم و گفتم:« حضرت آیت الله! الان گزارش ها آماده است. چه دستوری می‌فرمایید؟» ایشان گفت:« من می‌خواهم اینها را به قم خدمت آیت الله شریعتمداری برسانم.» گفتم:« باشد. من این کار را انجام می‌دهم این گزارش ها را می‌دهم و نامه‌ای هم روی آن می‌گذارم که اینها فقط به دست آیت الله شریعتمداری برسد.» ناگفته نماند که با رئیس دفتر آیت الله شریعتمداری، حاج آقا عظیم قائمی آذر، تقریباً هم محله‌ای، هم خدمت و رفیق بودیم و من و او در یک روز به استخدام ارتش در آمدیم. ما در سال های 41،40، با هم مجلات مذهبی را پخش می‌کردیم و نیز سخنرانی هایی را ترتیب می دادیم.اتفاقاً حاج عظیم هم یکی از سخنرانان آن جلسات بود. بعد از دو سه سال که او دوره اطلاعاتی دید، از من جدا شد و به قم رفت و به عنوان کارمند دفتری حضرت آیت الله شریعتمداری مشغول به کار شد. بعد کم‌کم ترقی کرد و به عنوان رئیس دفتر ایشان در آنجا ابقا شد. به هر حال با حاج عظمی آشنایی قبلی داشتم. حضرت آیت الله مدنی گفت:« نه! من نمی‌خواهم کس دیگری این نامه، نوارها و عکس ها را ببرد. می‌خواهم خودت این کار را بکنی.» قرارشد من و جواد حسین خواه که شهید شد و دو نفر دیگر به قم برویم و این مدارک را خدمت آیت الله شریعتمداری برسانیم. شبانه از تبریز حرکت کردیم و صبح به قم رسیدیم. چون خیلی خسته شده بودیم، در حمامی دوش گرفتیم. بعد نمازمان را خواندیم و زیارت کوتاهی هم در حرم حضرت معصومه(س) کردیم و سپس به منزل آیت الله شریعتمداری رفتیم.
هر روز قبل ظهرها و بعد از ظهرها بالاخص قبل از ظهرها مراسم مرثیه یا عزاداری در منزل ایشان برگزار می‌شد و در آنجا مداحان، ذکر اهل بیت می‌گفتند. آیت الله شریعتمداری هم آنجا می‌نشست و مسئول دفترشان هم در اطرافشان بود. وقتی به خانه ایشان رسیدیم، آقای حسین خواه گفت:« من نمی‌توانم.» پرسیدم:« چرا؟ گفت:« به دلایلی که خودت می‌دانی.» در واقع به دلایل امنیتی او را می‌شناختند و برخورد بدی پیش می‌آمد. آن دو نفری هم که با ما آمده بودند قبول نکردند بیایند، چون ممکن بود برخوردی پیش بیاید، لاجرم این وظیفه را به گردن من انداختند. به تنهایی این مدارک را خدمت آیت الله شریعتمداری بردم. من علاوه بر آقای حاج عظیم قائمی آذر کسی را در آنجا دیدم که اصلاً انتظارش را نداشتم. او یکی از دوستانم بود که سال 54 در تبریز دانشجو و از بچه های مبارز و بسیار فعال دانشگاه بود. آن موقع در کارهای دینی و معنوی خیلی شاخص بود. به خاطر انقلاب دستگیر شد و مدتی در زندان بود. چون یکی از دوستانم بود، خیلی روی او کار کرده بودم. با اینکه پدرش آیت الله مدرس خیابانی اهل تبریز بود، نمی‌توانست به خوبی ترکی صحبت کند. وقتی او را دیدم با هم روبوسی کردیم. او به من اشاره کرد و گفت:« ممکن است حساس شوند و شما را بزنند»، از این رو بلافاصله مرا خدمت حضرت آیت الله شریعتمداری برد، البته با این عنوان که او از خودمان است و آمده تا مصاحبه کند. همان موقع در منزل آیت الله شریعتمداری با روزنامه خلق مسلمان مصاحبه‌ای هم کردم. همین مصاحبه مرا نجات داد تا توانستم بیرون بیایم.
نشسته بودم و مداح ذکر می‌گفت که آیت الله شریعتمداری اشاره کرد مطالبم را به سمعشان برسانم. گفتم:« حضرت آیت الله! قبلاً آیت الله مدنی نامه‌ای از تبریز خدمتتان فرستاده و در آن مطرح کرده بود که در آنجا به مقدسات توهین می‌شود و بعضی ها مسائلی را مطرح می‌کنند و حرف هایی را می‌زنند که باعث تفرقه می‌شود. با توجه به اینکه نظام جمهوری اسلامی هنوز پا نگرفته و احتیاج به تقویت دارد، ممکن است چنین کارهایی به جمهوری اسلامی لطمه بزند. به این دلیل که شما فرموده بودید در این باره اطلاعی ندارید و این مسائل به شما مربوط نیست، با مدارکی خدمتتان رسیدم که مؤید این است که در آنجا چنین حرف هایی زده می‌شود». آیت الله شریعتمداری اشاره کرد نوارها را به روحانی‌ای که کنارشان نشسته بود بدهم. بعد به من گفت:« با ایشان صحبت کنید». من از حضور آیت الله شریعتمداری مرخص شدم و همراه آن روحانی به اتاق دیگری رفتم و نوارها، عکس ها و آن نامه را به آن روحانی دادم. سپس خواهش کردم حضرت آیت الله العظمی شریعتمداری اعلامیه‌ای در محکومیت این قبیل کارها بدهد. البته به این صورت گفتم که من آمده‌ام نظر مراجع را بپرسم و نگفتم که نظر آیت الله شریعتمداری در این باره چیست، چون آن لحظه فکر کردم ممکن است گفته پسر آیت الله مدرس خیابانی درست باشد و اگر حساس شوند احتمال اینکه مرا بکشند، زیاد است. گفتم:« حرف هایی که درآنجا زده می‌شد اظهر من الشمس است. عکس کسانی را که در آنجا صحبت می‌کردند گرفته‌ایم.»
آن روحانی رفت تا این مطالب را به آیت الله شریعتمداری منعکس کند. تا ظهر منتظر شدم. ظهر اعلامیه آماده شد. جای تأسف است که اعلامیه را چند نفری که آنجا بودند تنظیم کردند نه خود آیت الله شریعتمداری. با چشم خودم دیدم که آن روحانی مهر را از گردن آیت الله شریعتمداری در آورد و به اعلامیه زد. بعد به من گفت:« می‌دهیم اعلامیه را تصحیح کنند. بعد آن را به شما می‌دهیم». آیت الله العظمی شریعتمداری حتی در زدن مهر هم دستی نداشتند و در واقع همه این کارها را اطرافیان انجام دادند. تعجب کردم که ایشان اصلاً مانع نشد مهر را از گردنشان در آورند و به اعلامیه بزنند. آیت الله شریعتمداری به عنوان روحانی در سطحی نبود که کسی به خود اجازه بدهد از مهر او در پای اعلامیه استفاده کند، پس حتماً آن روحانی مورد وثوق ایشان بود که چنین کاری کرد. آن اعلامیه برای محکومیت نبود. در اعلامیه آمده بود،« کسانی که این حرف ها را می‌زنند، مربوط به ما نیستند». در حالی که آن حزب منسوب به آیت الله شریعتمداری بود. به هر صورت به ایشان ثابت شد که به مقدسات انقلاب اسلامی توهین های رکیکی می‌شود و باید جلوی این حرف ها و کارها گرفته شود. خوشحالم از اینکه وقتی وارد حزب خلق مسلمان شدم که اهل تبریز همدیگر را می‌شناختند. من هم برای آنکه از این خطر در امان باشم، به آنها گفتم:« دلایلی دارم که اگر لازم باشد در همین جا خدمت شما خواهم گفت».

وقتی نتیجه این جلسه را به شهید مدنی گفتید، ایشان چه واکنشی نشان داد؟
 

قبل از اینکه خدمت آیت الله شریعتمداری بروم و آن مدارک را به ایشان بدهم به آیت الله مدنی گفتم:« فکر می‌کنید این کار چه نتیجه‌ای داشته باشد؟» ایشان گفت:« من فکر می‌کنم حداقلش این است که آیت الله شریعتمداری باور می‌کند که از همان اول در اظهاراتش صداقت نداشته.» بعد از آن جلسه به تبریز برگشتم و همه جریان را برای آیت الله مدنی شرح دادم. ضمن اینکه تأکید کردم اعلامیه به این صورت صادر شده است. حضرت آیت الله مدنی سرش را با تأسف تکان داد و گفت:« قابل پیش بینی بود.» هر دو در حیاط قدم می‌زدیم و ایشان یکی دو قدم جلوتر می‌رفتند، گفتم:« حضرت آیت الله یک پیشنهاد دارم.» آن موقع منزل آیت الله مدنی در کوچه اسلامیه بن بست شکلّی بود. ایشان برگشت و به من نگاه کرد و پرسید:« چه پیشنهادی داری؟» با وجودی که به درستی و غلطی آن پیشنهاد مطمئن نبودم، آن را خدمت آیت الله مدنی عرض کردم و گفتم:« پیشنهاد می‌کنم حضرت امام شخصاً برای حل این معضل به دیدار آیت الله شریعتمداری بروند.» ایشان ایستاد و چند لحظه‌ای فکر کرد و گفت:« پیشنهاد بدی نیست. حتماً این موضوع را خدمت حضرت امام عرض می‌کنم، ولی چون تشخیص ایشان با ما فرق می‌کند مطمئن نیستم آن را بپذیرند.» جالب این بود که وقتی آیت الله مدنی این پیشنهاد را به حضرت امام ارائه کردند، ایشان آن را پذیرفتند. بعد از ملاقات حضرت امام با آیت الله شریعتمداری، مسائل آذربایجان فوق العاده فروکش کرد و کسانی که علیه ما بودند، به تدریج به سمت ما آمدند و کم کم پر و بال گرفتیم و برای انجام فعالیت های بیشتر دستمان بازشد.

راجع به تشکیل سپاه در تبریز به نکاتی اشاره کنید.
 

آیت الله شهید قاضی طباطبائی در تشکیل سپاه نقش اصلی را داشت در حقیقت ایشان در تبریز به مثابه حضرت امام و حکمشان عین حکم ایشان بود. آیت الله قاضی مهندس یکتا را می‌شناخت. او با آیت الله قاضی ارتباط داشت و این موضوع قابل انکار نیست در زمان انقلاب که فعالیت های مختلفی را انجام می‌دادم و تظاهرات را اداره و برنامه ریزی می‌کردم، من نمی‌توانستم به منزل آیت الله قاضی بروم، چون شدیداً تحت تعقیب ساواک بودم، اما مهندس یکتا می‌توانست و لذا من از طریق او با آیت الله قاضی ارتباط داشتم. در همان موقع افرادی چون مهندس شهید آل اسحق، مهندس شهید کریمی و کسانی هم که بعداً به تهران رفتند و صاحب مشاغل عمده شدند، با آیت الله قاضی و آیت الله مدنی ارتباط مستقیم داشتند.
در زمان دولت موقت آقای بازرگان دستور آمد که سپاه تشکیل شود. طبیعتاً هر دولتی با کارگزار خود کار می‌کند. دولت موقت هم برای تشکیل سپاه، مهندس حبیب یکتا را معرفی کرد. ایشان اهل تبریز بود و با اینکه مدت های مدیدی با هم دوست بودیم، ولی در تفکرات سیاسی و بعضی مسائل نقطه نظرهای متفاوتی داشتیم و داریم. وقتی حکم به ایشان ابلاغ شد که سپاه را تشکیل بدهد، به طور طبیعی به کسانی در تبریز که می‌توانستند این کار را انجام دهند و ضمناً از قبل با آنها آشنایی داشت، مراجعه کرد، از این رو بلافاصله سراغ بنده آمد. بنده هم با مهندس شهید آل اسحق، مهندس سلیمی، دکتر کلامی و آقای رجایی خراسانی که بعداً نماینده ایران در سازمان ملل متحد شد، جمع شدیم تا سپاه را تشکیل بدهیم. برای این کار تجربه‌ای نداشتیم، با توجه به اصولی که خود ابداع کرده بودیم و البته چندان هم کارایی نداشتند، محل ساواک سابق را که زندانی برای جوانان بود، به عنوان ساختمان مرکزی سپاه انتخاب و شروع به جمع آوری نیروهای مردمی کردیم. در همین زمان در تبریز کمیته هایی هم تشکیل شده بود. اکثریت قریب به اتفاق این کمیته ها در دست عناصر خلق مسلمان بود، نه در دست ما. من ضمن اینکه در تبریز همراه با مهندس یکتا، دکتر کلزامی، خراسانی، شهید آل اسحق و سلیمی و همین طور آقای رضا داوود زاده سپاه را تشکیل می‌دادم، با تهران هم ارتباط داشتم. آقای رضا داوود زاده مدتی هم فرمانده سپاه بود و بعد از او مهندس آل اسحق فرمانده سپاه شد. من معمولاً از تهران پوستر، شعارهای انتخاب شده و اعلامیه هائی را به صورت بسته‌ای جمع می‌کردم و با ماشین به تبریز می‌آوردم و آنها را در استان پخش می‌کردم. ضمن کار فرهنگی و سازماندهی این حرکت در ذهن مردم زمینه را برای جذب افرادی را که در این راه فعال می‌شدند، به سپاه فراهم می‌کردم.
محل ما حکم آباد تبریز یک محل کشاورزی بود، چون آن زمان هنوز شهر توسعه پیدا نکرده بود و باغ ها دایر بودند. حضرت امام درباره کشاورزی فرموده بودند گندم بکارید. از این فرموده پوسترهایی هم تهیه شد. من تعداد زیادی از این پوسترها را در حکم آباد، جمشیدآباد و روستاهای اطراف شهر تبریز پخش کردم تا مردم از این طریق به تولید محصولات کشاورزی تشویق شوند در این میان عده‌ای این اعلامیه ها را پاره می‌کردند. یکی از آنها خوشبختانه امروز در سپاه هست. پدرش روحانی است قبلاً در حزب رستاخیز بود و بعد جزو توابین شد. آن شخص کم کم در نهادهای دولتی شروع به کار کرد. آنها قصد داشتند مرا بکشند. برنامه‌ای ریختند و توطئه‌ای کردند تا مرا که به عنوان یکی از اعضای فعال خط امام در تبریز شناخته می‌شدم، ترور کنند. قبل از اینکه از این موضوع مطلع شوم، عده‌ای از بچه های وفاداربه راه امام که مسلح بودند- البته ما آنها را قبل از این جریان، مسلح کرده بودیم- به آنجا ریختند.
یکی از کمیته هائی که در دست کارگزاران حزب خلق مسلمان بود، وارد محل ترور شد. در آن روز و آن محل به من تیراندازی و تیری درست از بیخ گوشم گذشت و به سقف بیمارستان اسدآبادی اصابت کرد. هنوز بعد از گذشت 16،15 سال جای آن گلوله باقی مانده است. بعد از این ترور نافرجام، بچه های طرفدار امام ریختند و به امور رسیدگی کردند. کسانی که آن برنامه را ترتیب دادند، فرار کردند و هرگز به کمیته نیامدند. البته ما آنها را می‌شناسیم. بعداً آمدند و سلاح ها را تحویل دادند و از کمیته بیرون رفتند. در میان افراد کمیته های در دست کارگزاران حزب خلق مسلمان، افرادی بودند که خودمان آنها را وارد تشکیلات حزب کرده بودیم تا مانع از کارشکنی و خرابکاری آنها شوند و به لطف خدا آن توطئه عقیم ماند. پس از آن باز هم در خدمت آیت الله مدنی بودم و برای حفظ وحدت و یگانگی در تبریز همیشه اخبار را به ایشان می‌رساندم و تصمیمات ایشان را اجرا می‌کردم.
حزب خلق مسلمان در استان های مختلف و عمدتاً آذربایجان شرقی و بالاخص در تبریز فعال بود. در تبریز غیر از آیت الله قاضی و آیت الله انزابی و چند روحانی دیگری که با آنها آشنا بودند، سایر روحانیون متفقاً طرفدار آیت الله شریعتمداری بودند. در 15 خرداد سال 42 آنچه که بسیار اهمیت داشت رهبری سیاسی حضرت امام بود نه مسئله رهبری دینی و فقهی ایشان. در واقع در آن سال چون کسی غیر از حضرت امام در میدان نبود و از طرفی رهبری سیاسی در جامعه مطرح بود، از این رو مردم حضرت امام را به عنوان رهبر بزرگ سیاسی قبول داشتند، به همین دلیل از همان زمان آوردن نام حضرت امام جرم بود.

اگر خاطره دیگری دارید، بیان کنید.
 

شخصی به نام صمدآقا بود که در دفتر آیت الله مدنی کار می‌کرد. یک روز جواد حسین خواه به من گفت:«چرا صمدآقا عبای آیت الله مدنی را روی دوشش بیندازد؟چرا تو نیندازی؟» از نحوه بیان او بسیار ناراحت شدم. آیت الله مدنی یک عارف به تمام معنا بود و نیازی نداشت کسی از او تعریف کند یا عبایش را روی دوشش بیندازد. هرچه ایشان امر می‌کرد انجام می‌دادم و نیازی به این کارها نبود.
وقتی انقلاب پیروز شد و احتمال خطر کشته شدنم کم شد، تصمیم گرفتم ازدواج کنم به همین دلیل خدمت آیت الله مدنی رفتم و از ایشان اجازه خواستم پنج روز به من فرصت بدهد تا ازدواج کنم. آیت الله مدنی بسیار خوشحال شد و به من پنج هزار تومان پول داد و گفت:« این هدیه من به عروس خانم است». حرفی نزدم و قبول کردم. دو روز بعد از عروسی با پنج هزار تومان آیت الله مدنی و هزار تومانی که خودم گذاشتم، به نام آیت الله مدنی یک گردنبند طلای سفید خریدم. سپس خدمت ایشان رفتم و ایشان از من پرسید که عروس را به منزل بردم؟ من هم با شرم و حیا به ایشان گفتم، بله. همان جا 5000 تومان به من داد و گفت:« این هدیه برای داماد است.» سپس با صدای گیرایی که خاص ایشان بود، گفت:« آقافیروز! به خدا از پول خودم است.» گفتم:« حاج آقا! این برای ما تبرک است. با آن پول هم دستبندی خریدم و هر دو را به خانمم دادم.» هر دوی اینها را به عنوان یادگاری از آقای مدنی داریم.
آن موقع زمانی بود که دائماً پیغام های اعدام برایم می‌فرستادند که شما چون خائن سازشکار هستید، اعدام خواهیم کرد.تا مدت ها این پیغام ها را نگه داشتم. من فقط آقای مدنی را می‌شناختم و با ایشان ارتباط داشتم. این فقط مختص من نبود، بلکه وقتی از منافقین و مجاهدین آذرشهر افرادی دستگیر شده و به زندان آورده شده بودند، آقای مدنی را می‌شناختند. حتی آقای مدنی خیلی از اینها را در زمان شاه ضمانت کرده بود. در آذرشهر از دوستان ما کسانی بودند که با اینکه پدرشان پلیس بود، از یاران حضرت آیت الله مدنی بودند. در حال حاضر هم پسرش زنده است و جزو آزادگان و جانبازان است.
آیت الله مدنی جزو امام جمعه های ممتاز و برجسته کشور بود که به دستور حضرت امام منصوب شد. فکر می‌کنم آنهائی که درخواست کردند آیت الله مدنی به تبریز تشریف ببرند، حتی اگر نیت خیری هم نداشتند، باز هم اقدام آنها برای مردم تبریز و آذربایجان تبدیل به نعمت و رحمت الهی شد. ایشان الگوی اخلاق و رفتار بودند. روزی که حدود 3000 نفر در هویزه شهید شدند، ایشان به قدری احساس مسئولیت و همدردی می‌کرد که مرتب در حیاط قدم می‌زد، طوری که ما خسته شدیم و نشستیم و ایشان همچنان راه می‌رفت.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان