ماهان شبکه ایرانیان

شهید آیت الله قاضی طباطبایی در قامت یک پدر(۱)

گفتگو با سید محمد حسین قاضی طباطبائی *درآمد   مردان بزرگ بیش از هر چیز الگوهای ارزشمندی در تربیت فرزندان هستند، اما متاسفانه سرعت حوادث و سیل مشکلات ، آنان را چنان درگیر می سازد که فرزندان کمتر فرصت مصاحبت با آنان را پیدا می کنند ، با این همه شخصیت تاثیر گذارشان به گونه ای است که فرزندان پیوسته جزئیات رفتارهایشان را به یاد دارند و نصب ال ...

شهید آیت الله قاضی طباطبایی در قامت یک پدر(1)
گفتگو با سید محمد حسین قاضی طباطبائی

*درآمد
 

مردان بزرگ بیش از هر چیز الگوهای ارزشمندی در تربیت فرزندان هستند، اما متاسفانه سرعت حوادث و سیل مشکلات ، آنان را چنان درگیر می سازد که فرزندان کمتر فرصت مصاحبت با آنان را پیدا می کنند ، با این همه شخصیت تاثیر گذارشان به گونه ای است که فرزندان پیوسته جزئیات رفتارهایشان را به یاد دارند و نصب العین خود قرار می دهند . در این گفتگو به برخی از این شیوه ها اشاره شده است .

با شنیدن نام پدر بزرگوارتان، کدام یک از خاطرات دوران کودکی تان در ذهن شما پر رنگ تر مجسم می شود ؟
 

اولین مسئله تلاش و جدیت ایشان در امور حوزوی و سیاسی است . من پیوسته به عنوان پسرشان در طول زندگی با ایشان بودم . یادم می آید که همیشه تا ساعت 3 بعد از نیمه شب مطالعه می کردند. البته صبح ها تدریس داشتند، ظهرها به مسجد مقبره می رفتند ، عصرها نیم ساعتی می خوابیدند ، بعد از نماز صبح هم یکی دو ساعتی می خوابیدند . بقیه وقتشان هم تماما وقت نوشتن یا مطالعه می شد . وقتی هم که می خواستند به مسجد مقبره بروند ، به من نصیحت می کردند . به هر کسی که می رسیدند ، از تاریخ مبارزات برایش می گفتند. در سن هفتاد و چند سالگی روزی سه و نیم تا چهار ساعت بیشتر نمی خوابیدند و باقی وقتشان صرف تلاش و مطالعه و تدریس می شد.
بعد از پیروزی انقلاب یادم هست که تا ساعت 1/5 ، 2 بعد از نیمه شب ، مردم به عنوان ارباب رجوع به منزل ما می آمدند و مشکلات و مسائلشان را می گفتند . ساعت 3 بعد از نصف شب ، تازه آقا نیم الی یک ساعت مطالعه می کردند. می گفتند عادت کرده ام و بدون مطالعه نمی توانم بخوابم. همیشه بعد از اینکه نماز صبحشان را می خواندند، یکی دو ساعت می خوابیدند . پزشکان توصیه می کردند که باید بیشتر بخوابید ، ولی ایشان گوش نمی دادند.

آیا ایشان سلوک معنوی خاصی هم داشتند؟
 

بله، ولی بروز نمی دادند.حتی به ما هم نمی گفتند، اما ما خودمان حس می کردیم . تهجد و نماز شب را که همیشه داشتند . بدنشان را طوری تربیت کرده بودند که سه چهار ساعت خواب برایشان کافی بود .

روشهای تربیتی ایشان برای فرزندانشان چگونه اعمال می شد ؟
 

با کمال فروتنی و متواضعانه . ابدا پرخاشگری در کارشان نبود و همیشه می خواستند با یک جذبه معنوی بچه ها یا سایر مردم را جذب کنند . جاذبه شان بر دافعه شان می چربید. در مقابل خطائی که از سر کودکی می کردید، واکنش خاصی از ایشان در ذهن شما مانده است ؟
بچه که بودیم ، شلوغ که می کردیم ، گاهی کمی عصبانی می شدند، ولی فقط می گفتند سر و صدا نکنید . همان جذبه پدری شان کفایت می کرد .

آیا ایشان در کارهای منزل هم مشارکتی داشتند ؟
 

ایشان بیشتر وقتشان در کتابخانه می گذشت و رتق و فتق امور منزل بر عهده مادر بود.

تا کنون چند جلد کتاب از ایشان منتشر شده ؟
 

20 جلد منتشر شده که بیشترشان عربی است . کتابهایشان از سال 47 به این طرف چاپ شد . در سال 52 هم کتاب اربعین سیدالشهدا (ع) را چاپ کردند که بعد از انقلاب هم چندین بار تجدید چاپ شده . کل تالیفات ایشان ، از جمله سفرنامه بافت و حواشی ها و پاورقی ها حدود 62 جلد است.

سفرنامه بافت چاپ نشده؟
 

خیر، فعلاً چاپ نشده. ان شا الله می شود. در آنجا مقداری محاکمه روحانیت هست و شرایط فعلی ایجاب نمی کند که چاپ شود. امکان دارد که اخوی با کسب اجازه از مقام معظم رهبری که قرار است که کتاب را مطالعه کنند، مجوز چاپ آن را بگیرند.

انتقاد ایشان از روحانیت در آن کتاب چیست؟
 

عمده انتقاد ایشان بر کیفیت و پایه علمی طلاب و پیشرفت کند علوم حوزوی است . ایشان به ده پانزده طلبه ای که درس می دادند می گفتند رفتید قم، دو سال و سه سال نمانید . حد اقل ده سال بمانید و وقتی درستان تکمیل شد ، برگردید. می گفتند که روزی می رسد که کار می افتد به دست روحانیت و اگر علم کامل به علوم روز را نداشته باشند ،در می مانند. گاهی اوقات بعضی طلبه ها که مطلب می نوشتند و غلط املایی در آن بود ، آقا به شدت عصبانی می شدند و می گفتند بارها گفته ام درس یاد بگیرید و خودتان را تصحیح کنید . بسیار از کم اطلاعی و بی سوادی طلبه ها زجر می کشیدند. الان که در تبریز سطح روحانیت بسیار پائین آمده .

آیا از وقایع خرداد 42 حضور ذهن دارید؟
 

آن موقع من 14،13 سال داشتم . در سال 42، ماموران رژیم ، آقا، آقای انزابی ، آقای ناصر زاده ، آقای خرازی، آقای خسروشاهی و خلاصه 5، 6 نفر را دستگیر کردند و بردند تهران. دو ماهی در قزل قلعه بودند و بعد آنها را آزاد کردند. دستگیری شان به خاطر مخالفت با لوایح ششگانه رژیم شاهنشاهی بود. وقتی در سال 43 آنها را آزاد کردند، گفتند که نباید از حوزه قضائی تهران خارج شوید. آقا به دیدار امام در قم رفتند و امام گفتند به حرف اینها گوش ندهید و بروید تبریز. در تبریز از آقا استقبال بسیار باشکوهی شد . از میدان راه آهن تا میدان شهرداری مملو از جمعیت بود . همان شب دوباره آمدند و به منزل ما حمله کردند و آقا را گرفتند. همه شان مست بودند. اخوی ورزشکار بود و یکی از ماموران را زد، طوری که خورد به دیوار و افتاد و اسلحه کشید. بعد ریختند آقا را بدون عبا و قبا گرفتند و روی دوش گذاشتند و بردند.

واکنش والده چه بود ؟
 

ایشان خیلی صبور بودند. پدر و مادرم دختر عمو، پسر عمو بودند. مادرم به بچه ها دلداری می دادند. پدربزرگ و مادربزرگ ما هم همین وضع را داشتند و در زمان رضا شاه ، پدر بزرگمان را به مدت یکماه به مشهد تبعید کرده بودند و لذا مادر ما با این مسائل آشنا بودند. یادم هست آن شب که آمدن آقا را بگیرند ،والده با لنگه کفش زده بودند به سرگرد سلیمی که بعداً رفته بود و شکایت کرده بود که خانم این آقا ما را زده! شیر زنی بودند.
در سال 43 وقتی آقا را می برند به اتاق تیمسار مهرداد، رئیس ساواک ، او در اتاق نبوده . آقا مدتی با عصبانیت قدم می زنند . یک ربع نیم ساعت بعد ، سرتیپ مهرداد که می آید ،آقا با عصبانیت یک مبل را با یک دست ، بلند و به طرفش پرت می کنند .سرتیپ مهرداد می گفت :«من خیلی تعجب کردم که روحانی به آن لاغری ، چطور با یک دست ، مبل را برداشت و پرت کرد به طرف من؟!»

این همه شجاعت در اخوی و والده شما ریشه در چه داشت؟
 

ما از طرف پدر سید حسنی و از اطراف مادر سید حسینی هستیم. همه ما خیلی دیر عصبانی می شویم، ولی وقتی شدیم، حساب کار طرف را به دستش می دهیم! در خاندان ما درگیری با روسای شهربانی و نظمیه و حکومت سابقه طولانی دارد .

در سال 43 وقتی مجدداً ابوی را دستگیر کردند ، دوباره کی ایشان را دیدید؟
 

زندان که ملاقات نمی دادند. این بار ایشان را به سلطنت آباد بردند. آقا قرار بود در تبریز عمل جراحی فتق بکنند . در زندان حالشان بد می شود و ایشا ن را به بیمارستان مهر می برند و حدود سه ماه در آنجا نگه می دارند . یک روحانی ساواکی را هم مامور گذاشته بودند که آقا تا این را فهمیدند،
او را از بیمارستان پرت کردند بیرون . بعد از آن هم ایشان را به عراق تبعید کردند.

آیا شما هم با ایشان به عراق رفتید ؟
 

خیر، من و مرحوم برادرم ، سید محمود در تبریز ماندیم ، اما اخوی بزرگ و کوچک با خانواده همراه ایشان رفتند. پدر تا 8 ماه در تبعید بودند . در این فاصله آقای یزدانی معمولاً به عراق رفت و آمد می کردند و خبر سلامتی خانواده را می آوردند.

پس از بازگشت ایشان از عراق چه شد ؟
 

ایشان را دو سه ماهی در تهران نگه داشتند و بعد به تبریز آمدند . با وجود این تبعید ، شیوه های مبارزاتی ایشان کوچکترین تغییری نکرد . هنوز هم ممنوع المنبر بودند ، ولی رویه شان مثل سابق و مثل همان زمانی بود که با امام بیعت کردند. تازه شدیدتر هم شد.

واکنش آیت الله قاضی به دستگیری امام در 15 خرداد چگونه بود ؟
 

مختصری یادم هست . آن موقع ارتباطات مثل حالا نبود. کسی اگر می خواست از شهرستان به تهران خبر بدهد، باید می رفت مخابرات و تلفن می زد و مردم می ترسیدند تلفن بزنند، چون تلفن ها تحت کنترل بود . آن روز مردم در مسجد جامع جمع شدند، بعد آمدند منزل آقای مجتهدی و آنجا خبردار شدند که در تهران درگیری هست و چندین هزار نفر کشته شده اند.اخبار ضد و نقیضی می رسید. ایشان در شب های چهارشنبه بعد از نماز در مسجد شعبان منبر می رفتند و خیلی آتشین صحبت می کردند و مردم در صحن مسجد و خیابان های اطراف جمع می شدند . ایشان سر منبر گفتند که آیت الله خمینی را گرفته اند .

چه شد که شهید آیت الله قاضی دوباره به بافت تبعید شدند؟
 

سال 47 یا 48 بود که در نماز عید فطر درباره اسرائیل صحبت می کنند و رئیس شهربانی وقت گزارش می دهد که ایشان درباره اسرائیل صحبت و به برخی از چهره های سیاسی مهم توهین کرده . تشکیل جلسه می دهند و آقا را تبعید می کنند. ایشان را در همان مسجد شعبان گرفتند. 6 ماه در بافت تبعید بودند و بعد آمدند به زنجان . 6 ماه هم در زنجان بودند. دو ماه در زنجان در منزل آقای میرحسینی بودند و بعد منزل گرفتند و چهار ماه هم آنجا بودند.

در مدتی که در بافت بودند شما همراهشان بودید؟
 

نخیر ، کسی را نمی گذاشتند که همراهشان برود ، ولی یک بار من و اخوی به دیدنشان رفتیم . نزدیک غروب رسیدیم و یکسر رفتیم پیش آقا و شب را ماندیم . فردا ساعت 10 صبح بود که متوجه شدند و ما را بردند پاسگاه. سرگردی بود اصفهانی . از ما بازجوئی کرد که چی آوردید؟ چی بردید؟ یادم هست که پرسید شما از تبریز آمده اید . چه کسی شما را راهنمائی کرد که آدرس پیدا کنید؟ بافت آن موقع ها مثل شهر ارواح بود و کسی توی کوچه ها رفت و آمد نداشت . آقا گفته بودند شهرداری آنجا ساواک است . موقعی که می خواستیم بیائیم پاسگاه، از جلوی شهرداری رد شده بودیم . وقتی در بازجوئی از ما پرسیدند چه کسی شما را راهنمائی کرد؟ گفتیم جلوی شهرداری یک آقائی می خواست برود توی ساختمان، از او پرسیدیم. کلاه لبه دار هم سرش بود. آن روزها بین ژاندارمری و ساواک برخورد بود . او که انگار از خدا می خواست گفت:« باید به مرکز استان گزارش بدهم» بعد هم به ما گفتند شب حق ندارید بروید پیش پدرتان. رفتیم مسافرخانه و صبح رفتیم پیش آقا ، خداحافظی کردیم و برگشتیم.

ایشان در آنجا به چه کاری مشغول بودند؟
 

سفرنامه بافت را می نوشتند.

در سفرنامه بافت، ایشان اشاره ای به دیدارشان با شاه کرده اند. در این مورد نکاتی را بفرمائید.
 

سرهنگ مولوی، رئیس ساواک تهران ظاهراً آقا را به زور برده بود. ایشان هم در دیدار با او گفته بودند بهتر است سلطنت کنی نه حکومت.

چه سالی از زنجان به تبریز برگشتند؟
 

سال 48
تأسیس رسمی سازمان مجاهدین حول و حوش همین سالهاست. نظر آیت الله قاضی نسبت به آنها چه بود؟ آیا تائیدشان می کردند؟
اصل تشکیلات که به سال های 42و43 مربوط می شود. پدر آقای محمد حنیف نژاد تا همین اواخر که فوت کردند، به جلسات روضه منزل ما می آمدند. آقا موافقتی با این سازمان نداشتند ، ولی می گفتند تا انقلاب پیروز شود، باید مدارا کنیم. آن روزها من خودم از طرف آقا کارت صادر می کردم و اسلحه می دادم . اینها آمدند و به آنها اسلحه دادیم . موسی خیابانی سه سال با من هم کلاس بود. آدم خیلی زرنگ و باهوشی بود، منتهی متاسفانه از سال 52 به این طرف راهش عوض شد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 51
ادامه دارد...
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان