به گزارش ایسنا، جملات بالا بخشی از خاطرات خلبان جانباز یدالله واعظی است. وی میگوید: پانزدهم مهرماه سال 1361 ساعت 2 بعد از ظهر بود. چند روزی از آغاز عملیات مسلم بن عقیل گذشته بود. من در محل استقرار گروه آتش هوانیروز و در چادر مخصوص نمازخانه در حال قرائت قرآن بودم. آیههای آخر سوره آلعمران را تلاوت میکردم که درب برزنتی چادر باز شد. شهید خلبان یحیی شمشادیان سرش را داخل چادر کرد و گفت: «یدالله جان پاشو عملیات ابلاغ شده باید سریعا به کمک نیروهای رزمنده زمینی برویم.»
گفتم: یحیی جان دو سه آیه مونده تا سوره رو تمام کنم.» گفت: اگر مملکت و نظام باقی بمونه بعدا هم میتونی قرآن رو بخونی ولی اگر خدای ناکرده مملکت آسیب ببینه و نظام در خطر بیفته دشمن بسا اجازه نمیده که قرآن دست بگیری تا اینکه بخونی. »
گفتم :«یحیی نزن چشم الان پا میشم.»
قرآن را بوسیدم و سر جایش گذاشتم و با شهید شمشادیان پیش چهار خلبان دیگر که رضا رضامند و داریوش فرهادی، خلبانهای کبرا و محمود محمدی مهرآبادی و قربانعلی یوسفی خلبانهای هلیکوپتر نجات بودند رفتیم.شمشادیان توضیح داد که یک گردان از تیپ هوابرد شیراز ارتش و یک گردان از تیپ 31 عاشورای سپاه در منطقه سانواپا و تپههای 402 در محاصره نیروهای بعثی عراق هستند.
دو فروند هلیکوپتر جنگنده کبرا که من با شمشادیان با هلیکوپتر موشکانداز تاو و رضا رضامند و داریوش فرهادی با هلیکوپتر راکتانداز کبرا پرواز میکردیم و محمود محمدی مهرآبادی و قربانعلی یوسفی با هلیکوپتر 206 به عنوان رسکیو پرواز می کردند.
وقتی به منطقه مورد نظر رسیدیم با افسر رابط از گردان هوابرد تماس گرفته و موقعیت خودی و دشمن را جویا شدیم. منطقهای که دشمن در حال حمله بود منطقهای بود که حالت زاویهای داشت، بدین معنا که اضلاع زاویه را کوهها تشکیل میدادند و دشمن از درون زاویه در حال پیشروی بود.
ازضلع سمت چپ شروع به شکار تانکهای دشمن بعثی کردیم. از تانکهای جلویی یکی را هدف قرار دادیم و تا حدودی حرکت تانکها توقف و یا کند شد که در این حالت شکار آنها راحتتر بود.
در حال شکار تانکها بودیم که ناگهان کوه سمت راست ما مورد هدف قرار گرفت و با انفجار آن سنگها خرد شده و با هلیکوپتر برخورد کرد و صداهای وحشتناکی از پروانه هلیکوپتر شنیده شد.
قدری عقبتر از منطقه درگیری پرواز کردیم و سیستمهای مختلف اخطاردهنده را چک کردیم و متوجه شدیم که به هلیکوپتر آسیب زیادی وارد نشده است البته طبق قوانین هوایی میتوانستیم پرواز را ادامه نداده و به محل استقرارمان برگردیم و پس از ترمیم آسیب دیدگیها پرواز را ادامه داده و یا با هلیکوپتر دیگری پرواز کنیم ولی وجدانمان نپذیرفت که چند صد نفر از عزیزان رزمنده اعم از سپاه و یا ارتش شهید شوند. سریع برگشتیم و مشغول شکار تانکها و ادوات زرهی دشمن شدیم که ناگهان دنیا در نظرم تیره و تار شد. به هوش که آمدم خودم را در میان شعلههای آتش دیدم که به آسمان زبانه میکشید. آن زمان مخزن سوخت حدود پانصد لیتر سوخت داشت که با برخورد موشک به مخزن، آتش گرفته بود.
لحظه عجیبی بود. لحظهای به هوش میآمدم و لحظهای بیهوش میشدم. خواستم از جایم برخیزم که متوجه شدم از گردن به پایین فلج شدهام و قادر به حرکت نیستم. استغفار کردم و شهادتین را بر لبم جاری ساختم.
بیست وپنج ساله بودم. ناگهان همه ثوابها و یا گناههایی که در طول این 10 سال انجام داده بودم در لحظهای مقابل چشمانم ظاهر شدند. گفتم: خدایا تو ارحم الراحمین هستی پس با رحمتت از من در گذر و با عدالتت با من برخورد نکن، زیرا خودت در سوره زمر فرمودهای که:«ان الله یغفرالذنوب جمیعا!» در همین لحظات بود که آرامشی عجیب و نیز لذتی غریب را احساس کردم که در کل عمرم احساس نکرده بودم، دراین لحظه متوجه شدم که جسمم در حال سوختن است و من درحال تماشای آن هستم.
حس کردم زمان مرگم فرا رسیده، ناگهان فکری عجیب از ذهنم خطور کرد: «خدایا با مرگ من، چه کسی سرپرستی دو خواهر و مادرم را بر عهده خواهد گرفت؟ تکلیف همسرم که حامله است چه خواهد شد؟ با گذشتن این افکار از ذهنم دوباره سوزشها و دردها آغاز شد.
در بیمارستان صحرایی لحظهای به هوش آمدم کادر بیمارستان در حال پانسمان زخمهایم بودند. در نوبت بعد که به هوش آمدم در بیمارستان طالقانی کرمانشاه بودم و چشمانم بر اثر ورمهایی که بر اثر سوختگی ایجاد شده بود بسته شده بودند و فقط گوشهایم صدای اطرافیانم را میشنید.
صدای خلبان رشید محرمعلی مهدیخانی را میشنیدم که گریه میکرد و میگفت: «یدالله تو چرا این جوری مجروح شدی کاش من جای تو مجروح شده بودم و تو سالم میبودی.» آن شب تا صبح بسیجیانی که مسئول حفاظت بیمارستان بودند برای شفای من دوبار دعای توسل خواندند.
از اطرافیانم حال یحیی شمشادیان را پرسیدم گفتند: که او در اتاق کناری بستری شده است.
پنجشنبه و جمعه به دلیل نامساعد بودن شرایط جوی هواپیماهای پهن پیکر قادر به پرواز به کرمانشاه جهت تخلیه مجروحین نبودند که جمعه شب خبر جراحات ما به شهید صیاد شیرازی رسید و وی دستور داد شنبه صبح هواپیمای جت فالکنی به کرمانشاه پرواز کرده و من را به تهران انتقال دهد. در بیمارستان 501 ارتش بستری بودم که خبر شهادت شهید شمشادیان را شنیدم.
سالها بعد چگونگی نجاتم از هلیکوپتر را از زبان داریوش فرهادی جویا شدم. او گفت: «وقتی هلیکوپترتان با موشکی دوش پرتاب مورد هدف قرار گرفت و ازبالای کوه به ته دره سقوط کرد هلیکوپتر نجات نتوانست درون دره بر زمین بنشیند و در حال هاور، یوسفی پیاده شد و چون به تنهایی نتوانست تو را نجات دهد من هم از هلیکوپتر پیاده شدم.
کابین تو قدری کنده شده و در حال سوختن بود که به علت شعلههای زیاد آتش اول خواستیم برگردیم که باد آتشها را کنار زد و توانستیم تو را از آتش خارج کنیم. در این زمان یک بسیجی هم به کمک ما آمد. یک نفر از ما داخل هلیکوپتر نجات رفتیم و از پایین دو نفری تو را بلند کرده و داخل هلیکوپتر گذاشتیم آن بسیجی بعد از گذاشتن تو داخل هلیکوپتر با اصابت ترکش، سرش از تن جدا شد اما شهید یحیی شمشادیان در هلیکوپتر بسان شمع سوخت.»