گفتگو با حاج احمد اشرفی اصفهانی، فرزند شهیدآیت الله اشرفی اصفهانی
درآمد
حاج احمد شرفی اصفهانی، آخرین فرزند شهید محراب است. او هم اکنون به صورت توامان مدیریت گزینش علوم قضایی و نسز گزینش سازمان پزشکی قانونی را بر عهده دارد.
حاج آقا برای شروع قصد داریم که از دوجایگاه، پدر را مورد بررسی قرار دهیم یکی از جایگاه یک فرزند ودیگری از دیدگاه اجتماعی وبه عنوان یک شهروند که هم وطن شهید بزرگوار است شما اول درجایگاه فرزند بفرمایید چه چیزهایی از پدرتان به یاد دارید؟
از شهید محراب آیت الله اشرفی اصفهانی ، اوصاف بسیار زیادی را می توان برشمرد . ازجمله خصوصیاتی که درطول عمر با برکت شان به یاد داریم، اخلاق کریمه ای بود که خداوند به ایشان عطا کرده بود.شهید، درمنزل با همسر وفرزندان شان بسیارخوش برخورد بودندورفتاری بسیار دوستانه وصمیمانه داشتند واز هر لحاظ نسبت به فرزندان به ویژه همسرشان، که ایشان از سادات هم بودند، احترام خاصی قائل بودند. من درطول مدتی که درکنارشان ودرخدمت شان بودم وبا ایشان زندگی می کردم، هرگز ندیدم که با اهل منزل به تندی وبا رفتارخشونت آمیز برخورد کنند.همیشه با همه با اخلاق ورفتار بسیار خوبی برخورد می کردند.
هرگز ندیدم به همسرشان دستوری بدهند یا تقاضایی بکنند. کارهای شخصی را غالباً خودشان انجام می دادند وحتی کوچک ترین دستوری درخصوص کارهای منزل واین که از همسرشان خواسته باشند،مشاهده نکردم. همیشه به ما فرزندان نسبت به همسرشان توصیه وسفارش می کردند که مادر شما یکی ازاجله سادات ویک سیده است . سعی کنید برای او احترام زیادی قائل باشید ورضایتش را جلب کنید. برای اواحترام خاصی قائل باشید وتوصیه های زیادی،نسبت به والده می کردند وبه هر حال ما بعد ازشهادت شان درآن سیزده سالی که والده مان درقید حیات بودند، سعی کردیم تمام مواردی را که به آن اشاره کردند انجام دهیم. به خصوص بنده حقیر که فرزند آخربودم ،به هرحال این توفیق نصیبم شد که مرحوم والده، اکثر مدت عمرشان را درمنزل ما بودند.
وبا وجود این که ایشان بیماربودند وچندین بار به بیمارستان منتقل شدند، ولی سعی کردم که فرمایش های پدر را سر لوحه امور خودم قرار دهم ونسبت به مادر احترام خاصی قائل باشم. به همین سبب هم خداوند این توفیق را نصیب بنده کرد که توانستم درمدت سیزده سال بعداز شهادت ابوی بزرگوارخدمت گزارکوچکی برای والده خود باشم.توصیه های دیگر ایشان به خانواده بحث وتأکید برحجاب با دختران ، نوعروسان ونوه های شان بود.کراراً توصیه می کردند نسبت به این موضوع که امرحجاب رادقت ورعایت کنید ومی فرمودندکه من در دنیا اگر احساس بکنم که شما نسبت به امرحجاب ونماز، به خصوص نماز اول وقت، اگر اطاعت کنید، مورد دعای من خواهید بود.اگر هم احساس کنم که شما نسبت به مساله حجاب ونمازتان بی اهمیت هستید، درآخرت مورد نفرین من قرار خواهید گرفت.
درمنزل، وقتی ما با ایشان روبه رومی شدیم، خیلی با تواضع، فروتنی وبا اخلاقی خیلی خوب، توصیه های شان را می کردند یعنی امر به معروف ونهی ازمنکر را ایشان طوری عمل می کردند وتمام سعی شان براین بود که با رفتار وحرکات خوب،حتی نوه ها وبچه های کوچک را،امربه معروف کنند. هرگز درطول مدتی که درخدمت شان بودم،ندیدم که ایشان نسبت به مسائل نماز به اصطلاح کم بگذارند.به خصوص گاهی که دیده می شد بچه ها نماز مغرب وعشاء را آهسته می خوانند، دست به محاسن شان می کشیدند ومی گفتند که پدرجان، شما که نماز می خوانی، لااقل این نمازت را بلند بخوان، وهرگز برخورد تندی از ایشان مشاهده نکردم.
نهایتاً این که اخلاق ایشان برای خانواده یک الگو بود.یعنی هرگز من خودم بعد از شهادت ابوی، در بین حتی خانواده های روحانی ای ، که من زیاد با آن ها برخورد کرده ام ودر خانواده خود ما هم روحانی بسیار زیاد است، ولی آن رفتار وآن حسن خلق وآن منشی که من از ایشان دیدم ، درکم تر مشاهده کرده ام و حاج آقا، خیلی جذاب وبه اصطلاح تأثیر گذاربود.
صحبت ایشان بسیار بربچه ها اثر می گذاشت .بچه های آن زمان- نوه های شهید که سن وسال کمی درحدود ده، پانزده سال داشتند-، چه دختر وچه پسر، خاطرات خوبی را که از پدربزرگ شان به یاد دارند، همیشه مطرح می کنند ونسبت به آن خاطرات، خیلی اهمیت قائلند. به هر حال، این هاباعث می شود یک الگوی بسیارخوبی ، برای ما که می خواهیم به نوعی بچه های مان را تربیت کنیم در دسترس باشد.
مطلب مهم دیگر علاقه مندی بیش از حد ایشان ، نسبت به حضرت امام(ره) بود.باوجودی که از نظر سن وسال، مرحوم شهید اشرفی اصفهانی با حضرت امام(ره) هم ردیف بودند ودرخیلی از دوره ها درحوزه علمیه علاوه براین که ایشان از شاگردان حضرت امام بودند،ولی خیلی از دوره های مختلف درسی را با ایشان گذراندند وبه اصطلاح هم کلاس بودند،ولی علاقه بیش از حدی به امام داشتند.یعنی می توان گفت ایشان فانی درامام بودند،امام را به حدی دوست داشتندوبه ایشان عشق می ورزیدند که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، از سال 1357 تا سال 1361 که ایشان به شهادت نائل شدند، درطول این چهار سال،ایشان به طورمرتب با امام دیدارداشتندو یعنی دیدارهای ایشان با حضرت امام به نوعی بود که وقتی دو،سه ماه از دیدارشان می گذشت، ایشان احساس ناراحتی ودل تنگی می کردند وبه اخوی -حاج محمد آقا- که تقریباً مسؤولیت دفترحاج آقا را بر عهده داشتند، می فرمودند که من می خواهم با امام ملاقات کنم، با حاج احمد آقا قرار ملاقات بگذارید تا بتوانم ایشان را ملاقات کنم. شهید محراب، وقتی خدمت امام می رسیدند، به امام عرض می کردند:" من دست خودم نیست وبایستی خیلی زود به زود به ملاقات شما بیایم". حتی اگر با ایشان کاری هم نداشتند ولی برای ملاقات می آمدند.
حضرت امام هم براساس همین حالتی که درایشان می دیدند، به حاج آقا احمد آقای خمینی ومرحوم آقای توسلی- رئیس دفترشان- فرموده بودند که برای آقای اشرفی اصفهانی هیچ گونه محدودیتی نیست هرزمانی که ایشان خواستند به ملاقات من بیایند،برای ایشان وقت ملاقات بگذارید .نهایتاً یکی از خصوصیات بارز وحالاتی که ما ازشهید محراب آیت الله اشرفی به یاد داریم، همین موضوع علاقه بیش از حدی بود که نسبت به حضرت امام داشتند، چهل وهشت ساعت قبل از شهادت شان بود. یعنی روز چهارشنبه 21 مهرماه سال 1361 که سمینار ائمه جمعه درحال برگزاری بود و آیت الله اشرفی اصفهانی با حضرت امام ملاقات داشتند ودراین ملاقات حالت خاصی به وجود آمد.
درآن دیدار،شما هم تشریف داشتید؟
بله، من هم بودم. هنگامی که حضرت آیت الله اشرفی اصفهانی با حضرت امام می خواستندخداحافظی کنند، ایشان هم ایستاده بودندوعکس آن هم موجود است، حالتی است که می خواهند دست امام را ببوسند وامام نمی گذارند وایشان دو، سه بار دست امام را فشار می دهند واصرار بر بوسیدن دارند که امام دست شان را پایین می کشند ونمی گذارند که این کارانجام شود.ظاهراً امام با شهید محراب معانقه ای انجام می دهند که این معانقه خیلی گرم بود. بعد از این که ایشان از محضر حضرت امام مرخص شدند وتشریف آوردند منزل، هم شیره سر سفره بود وهمه ما آن جا جمع بودیم. شهید خیلی حالت متبسمانه داشتند وخوشحال بودند ودرعین حال فرمودند من احساس می کنم این ملاقات که با حضرت امام داشتم، آخرین ملاقات من باشد، چون امام، این بار با من دوباره معانقه کردند ودو بار مرا در آغوش کشیدند.احساس می کنم که دیگر ملاقاتی درکار نباشد، وشهید، یک احساس خاصی درآن روز داشتند.
درعین حال، چهره خوشحالی داشتند،ولی به نوعی هم حالت نگران کننده ای دروجودشان حس می کردیم. آن روز، هنگامی که از منزل هم شیره خارج می شدند،خطاب به ما گفتند که لباس مشکی تان را آماده کنید، چون ممکن است این آخرین ملاقات من با شما باشد. بعد از ترک منزل، به سمت شهر کرمانشاه که آن موقع نام شهر باختران بود، حرکت کردند. روز جمعه آقای رستگاری که قرار بود قبل ازخطبه های نماز جمعه سخنرانی کنند، درمنزل ما با ایشان چندین عکس گرفتند. آخرین عکس شهید هم با آقای رستگاری گرفته شده والان موجود است ودرکتاب ها چاپ شده.ایشان زمانی که می خواستند منزل را ترک کنند، گفتند من می خواهم زودتر بروم تا سخنرانی آقای رستگاری را هم بشنوم ودرحالی که از منزل خارج می شدند، به والده فرمودند که اگر مرا ندیدید حلالم کنید.
آن بزرگوار تقریباً یک حالت آمادگی ای نسبت به این مساله داشتند.شاید این کلماتی که ایشان در منزل به کار بردند برای اولین بار بود، یعنی درهیچ روز جمعه ای چنین حرکتی را از ایشان ندیده بودیم. والده گفتند. زمانی که ایشان از منزل خارج می شدند، درحالی که وضو می گرفتند واز منزل بیرون می رفتند، گفتند علویه- چون مادرم سادات بود، همیشه ایشان را علویه صدا می کردند.- اگر من را ندیدید، حلالم کنید.سرانجام در روز جمعه 23 مهرماه سال 1361، درحالی که قصد اقامه نماز جمعه را داشتند، آن منافق مزدور، کوردل واز خدا بی خبر با لباس بسیجی ای که به تن کرده بود ودرپشت آن لباس نوشته بود:" پیش به سوی جبهه ها، برای فتح کربلا" وقصد دیدار با شهید اشرفی اصفهانی را داشت با وجود این که یک پاسدار محافظ هم بالای سرایشان ایستاده بود ازایشان اجازه ملاقاتی چند لحظه ای گرفت وبدون اینکه محافظان، متوجه شوند که ایشان از منافقین است، آن ملعون به سمت حاج آقا می رود ودرحالی که نارنجک به کمر بسته وضامنش رادر آستین قرار داده بود، درعرض چند ثانیه ای ایشان را بغل می کند وباعث انفجار نارنجک می شود . درآن لحظه یعنی ساعت دوازده ایشان به فوز عظیم شهادت که آرزوی دیرینه اش بود نائل شود.نکته جالب ودرعین حال غم انگیز، این که ساعت شهید براثراصابت ترکش، درست درهمان لحظه وثانیه شهادت ایشان متوقف شده واین ساعت سال هاست که درهمان لحظه مانده واینک دربنیاد شهید تهران واقع درخیابان طالقانی نگهداری می شود. نهایتاً مساله ای که از بین شهدای محراب- چنین مساله ای پیش نیامد وآن این که ایشان درانتظار شهادت بودند وبه آخرین خبرنگاری که با ایشان مصاحبه کرده بود-چند روز قبل از شهادت شان -فرموده بودند امیدوارم که من چهارمین شهید محراب باشم ومی توان گفت که بعدازشهادت آیت الله صدوقی ایشان لحظه شماری می کردند .یعنی از آن جایی که حضرت امام آیه کریمه«و من المؤمنین رجال صدقوا ما عهده الله علیه ومنهم من ینتظر» این کلمه ینتظر را که این جا به کار بردند به این خاطر بود که واقعاً آیت الله اشرفی اصفهانی درانتظار شهادت بودند ولحظه شماری می کردند. دقیقاً یادم هست زمانی که آیت الله صدوقی به شهادت رسیدند، درست چهار ماه قبل از شهادت آیت الله اشرفی اصفهانی ، من درتهران بودم، به محض این که ساعت دو، از طریق رادیو، خبر شهادت آیت الله صدوقی را شنیدم ، به ایشان زنگ زدم وعرض کردم که خبر دارید آیت الله صدوقی به شهادت رسیده اند؟فرمودند:"بله شنیدم" ومطلبی که ایشان به آن اشاره کردند این بود که همین ماه هاوهمین روزها منتظر شهادت پدرتان هم باشید ، به هرحال بعد از آقای صدوقی نوبت من خواهد بود.یعنی چهار ماه قبل از شهادت شان دقیقاً ایشان پشت تلفن به من این مطلب را فرمودند که بعد از شهید صدوقی ،نوبت من خواهدبود.
دلیل دیگر درخصوص این که ایشان نسبت به مساله آگاهی صددرصد داشتند،این بود که دوماه قبل ازشهادت شان با سفر به اصفهان، درآن جا ملاقات های زیادی با مردم ومسوولان می کردند.شاید بتوان گفت که درطول بعد ازانقلاب، این مسافرت وحضورشهید درخمینی شهر واصفهان وملاقات با مردم ومسؤولان، بی سابقه بود.درتمام آن ده پانزده روز که ایشان در اصفهان حضورداشتند،به طورمرتب از صبح تا دیروقت ایشان برنامه ملاقات داشتند.
درآن ملاقات ها به چه مسائلی رسیدگی می کردند؟
خیلی ازمسائل مطرح می شد، اماتمام ملاقات کنندگان،وقتی بیرون می آمدند، می گفتند که ایشان صحبت ازآخرین دیدار می کنند، یعنی هرکدام از دوستان یا مسؤولان که می آمدند،ایشان حلالیت می خواستند، مخصوصاً از مردم خمینی شهرکه درآن جا حضورداشتند.به مردم می گفتند: "شاید دیگر مرا نبینید واین آخرین ملاقات من با شما باشد". ضمن این که توصیه های لازم را نسبت به مساله حضورشان واین که ممکن است دیگراین آخرین ملاقات شان باشد مؤکداً گوش زد می کردند .یادم هست درآن چند روزی که ایشان دراصفهان حضور داشتند ،فامیل از دین شان محروم بودند وگلایه می کردند که مامی خواهیم بیاییم،اما محافظان وپاسداران ممانعت می کنند وچون دیدن ایشان بسیار سخت بود،از من خواستند که تا جلسه ای را تدارک ببینم درمنزل یکی ازبستگان که همه فامیل را-چه فامیل نزدیک ،چه فامیل دور-را ما دعوت کنیم. بنده هم چنین برنامه ای را تدارک دیدم وتمام بستگان درجه اول، اعم از دختر ونوه وفامیل های درجه دوم، سوم واقوام دور را دعوت کردیم دریک منزل وایشان آن جا شروع به صحبت کردند.
چه مدت به شهادت شان مانده بود؟
تقریباً یک ماه وخورده ای مانده بود، دقیقاً درشهریور ماه بود. درآن جاخیلی با تبسم وبا حالت نشاط وخنده فرمودند:"خوب به چهره من نگاه کنید، شاید این آخرین دیدار من با شما باشد". وشروع کردند به نصیحت وسفارش کردن، توصیه به تقوا، حجاب، نماز اول وقت خواندن ومسائل مختلفی که باید درخانواده مطرح می شد واز همه جمع حلالیت خواستند وبازهم گفتند ممکن است این،آخرین دیدار من با شما باشد،اگرکمی وکاستی ای از من دیده اید، درطول این عمری که ازمن گذشته، اگر از من بدی ای دیده اید،من را ببخشید." جلسه، تقریباً خداحافظی بود؛نسبت به دختر ونوه وکلیه فامیل که درآن جا جمع بودند.مسافرت را می توان گفت که یک مسافرت تاریخی وبی نظیری بود؛ نسبت به مسائل وحرکاتی که ایشان داشتند ؛نسبت به مساله شهادت وبرای شان واقعاً این مطلب خیلی جا افتاده بود وهرگز احساس نگرانی وترس نمی کردند.حتی یادم هست که دریکی ازجمعه ها- درست هفته بعد از شهادت آقای صدوقی- امام به ابوی فرمودند که شما این هفته نماز جمعه نروید وایشان به امرامام آن هفته به نماز جمعه نرفتند.درهفته بعد،شهید خیلی نگران بودند که چرا به نماز جمعه نرفته اند.مبادا منافقین فکرکنند که ایشان ترسیده وگفتند که چون امرامام بود،من نهایتاً آن هفته را اطاعت کردم،ومی شود گفت که درطول تمام مدت چهار سالی که ایشان به امامت جمعه شهرکرمانشاه از طرف حضرت امام منصوب شده بودند این اولین وآخرین جمعه ای بود که نماز جمعه نخواندند ودرتمام این مدت چه درحالت بیماری،چه درحالت سرمای سخت زمستان کرمانشاه ودرتمامی حالات مختلف،از روز انتخاب شدن به امامت جمعه تا روز شهادت، تمام مدت را به تنهایی، بدون این که جانشینی داشته باشند، خودشان به نماز جمعه تشریف بردند وهرگز نماز جمعه را ترک نکردند.
ایشان درمسائل جبهه بسیار ثابت قدم بودند.درحرکاتی که برای رفتن به جبهه انجام می دادند وپوشیدن لباس بسیجی حتی نماز جمعه هم خواندند، مردم را دعوت می کردند درحرکت به سوی جبهه ها. به نوعی می توان گفت همان طور که به حضرت امام علاقه بسیار زیادی داشتندودوست داشتند. به طور مرتب با ایشان دیدار کنند، به جبهه های هم به همین نحو علاقه مند بودند.حاج آقا، با آن کبر سن وبا این که فتق دوطرفه عمل کرده بودندوبسیار هم راه رفتن برای شان سخت بود، ولی مرتب به جبهه های قسمت غرب کرمانشاه که همه اش پستی بلندی بود، سر می زدند وهیچ ترس ووحشت ونگرانی ای نداشتند.یکی از نوبت های رفتن به جبهه که بنده هم خدمت شان بودم گیلان غرب بود که زمانی که به بلندی های چرمیان،از فتوحات رزمندگان در جبهه های غرب ، رسیدیم ، یادم هست که یک روز صبح خیلی زود، با برادران سپاهی، حرکت کردیم به سمت اسلام آباد وبه اصطلاح به طرف گیلان غرب .در آن جا ایشان حتی ناشتایی نخورده بودند وبه محض این که نماز صبح را خواندند، هنوزهوا کاملاً روشن نشده بود که حرکت کردند به سمت منطقه. موقعی که رسیدند، شاید ساعت هفت یا هشت صبح بود که فرماندهان سپاهی وبسیجی وارتشی درانتظار حضورایشان بودند واستقبال بسیار گرمی کردند.حاج آقا، شروع به بازدید منطقه کردند ودقیقاً یادم هست که درهنگام بازدید می رفتند داخل سنگرها بغل رزمندگان عزیز ما می نشستند وبا آنها گفت وگو می کردند. هنگام ظهر که شد، نماز ظهر را در یکی از بلندی های آن منطقه به امام ایشان با رزمندگان خواندیم.آن وقت، فرماندهان گفتند شما دیگر خسته شده اید وبهتر است منطقه را ترک کنید. درحالی که درآن جا ،درکوه ها، صدای وحشتناکی از گلوله باران دشمن به گوش می رسید. مرتب فرماندهان درخصوص پدرم احساس ناامنی می کردند که یک وقت دشمن متوجه حضور ایشان نشود، اما ایشان فرمودند که نه، من باید تمام این سنگرها را ببینم وبرادران را یکی پس از دیگری ملاقات کنم. ظهرکه شد، ایشان به یکی از سنگرها رفتند، غذای مختصری صرف کردند وباز شروع به بازدید کردند، به نوعی که یواش یواش، هوا داشت به تاریکی می کشید. حاج آقا ، با عینکی که برچشم داشتند نگاه کردند وبا عصا نشان می دادند که من یک سنگر درآن انتها می بینم وباید به آن جا هم سر بزنم.گفتند آقا، این جا برای شما دشوار وسخت است، اما ایشان با عصایی که دردست داشتند تک تک بلندی ها را بالا می رفتند وسنگرها را بازدید می کردند، به طوری که می توان گفت تقریباً سنگری باقی نمانده بود که درطول این هفت، هشت ساعت ازآن بازدید نکرده باشند. موقع برگشتن، تازه متوجه شدیم که دانش آموز چهارده، پانزده ساله ای که فهمیده بود حضرت آیت الله اشرفی به منطقه تشریف آورده اند، به سمت ایشان آمد وگفت که ما قصد داریم به خط مقدم برویم وبه جز من عده زیادی از دانش آموزان نیز می خواهند به خط مقدم بروند ومادوست داریم که شما آن هارا هم بدرقه کنید.به محض شنیدن این مطلب، فرماندهان سپاه جلو آمدند وممانعت کردند. گفتند نه، دیگر امنیتی درکار نیست وما نمی توانیم اجازه دهیم که ایشان به محل دیگری بیایند.حاج آقا، به آن دانش آموز فرمودند کجا باید برویم؟ وبدون توجه به حرف فرماندهان به دانش آموزان گفتند بیفتید جلو.درحالی که هوا تقریباً تاریک وروشن بود، آن دانش آموز جلوافتاد وایشان هم پشت سر اووتمام آن فرماندهان نیز پشت سرهر دو، بالاخره یک قسمت زیادی از راه را پیاده رفتند تا رسیدند به چند تا از ماشین های ارتش که درحال انتقال دانش آموزان بودند.حاج آقا، آن ها را نفربه نفر با قرآن رد کردند وبعد محل را ترک کردند .بعد که ازاسلام آباد غرب خارج شدیم وآمدیم به سمت یکی ازپادگان ها،مواجه شدیم با استقبال تعدادی از برادران رزمنده که آمدند به طرف ایشان.ساعت تقریباً نه شب بود وازخارج خواستند که برای آن ها سخنرانی کنند. درآن جا،شهید محراب،نماز مغرب وعشاء را درآن پادگان خواندند ودرنهایت یک بیست دقیقه ای برای این برادران سخنرانی کردند.وبعد،حرکت کردند به سمت شهر کرمانشاه .دقیقاً یادم هست که وقتی به کرمانشاه رسیدند،تقریباً ساعت از دوازده گذشته بود.ایشان از بعد از نماز صبح که حرکت کرده بودند، تا آن ساعت که دوازده شب بود، هیچ کجا استراحت نکرده بودند و وقتی وارد منزل شدند، چون خیلی به قلیان علاقه داشتند، فرمودند برای من یک قلیان چاق کنید بدون این که اصلاً به فکر شام یا غذا باشند .ناهارشان هم غذای سفری ومختصر بود.صبحانه هم نخورده بودند . ونهایتاً قلیان را برای شان آماده کردیم . اما به حدی خوشحال ومتبسم نمی شود،چون درکنار برادران رزمنده بودم".همان طورکه امام درفرمایش های شان فرمودند حضور آقای اشرفی درجبهه ها باعث دل گرمی رزمنده ها بود، انصافاً همین طور بود، یعنی پدرم، آن روزی که به جبهه رفتندوآن برادران رزمنده را ملاقات کردند، یک روز نشاط آوری برای شان بودو من هرگز درطول آن روز ندیدم که خنده از لبان شان قطع شود وبا تبسم وبرخورد خوبی نسبت به برادران رزمنده رفتار می کردند و کوچک ترین احساس خستگی در چهره شان دیده نمی شد.با این که من آخرین فرزند پدرم بودم وبالاخره سن من با ایشان تفاوت زیادی داشت،ما احساس خستگی زیادی می کردیم، ولی متوجه نشدیم که شهید، احساس خستگی کند ونشاط وروحیه عجیبی داشت.واقعاً وقتی آدم به چهره حالات ایشان نگاه می کرد، غبطه می خورد که این پیر مردبا چه نشاط وعلاقه وانگیزه ای و صلابتی درعرصه حاضرند وبا آن سن وسال وصبوری شان به حدی نسبت به مردم خادم، نسبت به رزمندگان علاقه مند ومتواضع بودند که اصلاً احساس می کردید مثل این که یک طلبه معمولی دارد با این رزمندگان صحبت می کند؛ بدون این که فکر کنیم که بالاخره ایشان خودش یک مجتهد، عالم وامام جمعه و بزرگ شهر واستان است وکسی است که به هر حال درمنطقه غرب کشور به اصطلاح فرد شاخصی است وشاید اولین نفر درآن جا باشد،اما هیچ احساس غروری به خودش راه نمی دهد. مطلب دیگری را که می خواهم عرض کنم از حالات وخصوصیات اخلاقی شان، این است که زمانی که نماز جمعه را ترک می کردند ومردم برای ایشان مرتب، چه درموقع ورود به نماز جمعه، چه درموقع ورود به نماز جمعه، چه در زمان خروج از نماز جمعه، شعار می دادند. دقیقاً یادم هست که یک روز سر ناهار به ما فرزندانی که نشسته بودیم فرمودند که به این شعارهای مردم، زیاد توجه نکنید،یک وقت به شما خیلی غروردست ندهد،من یک طلبه ای بیش نیستم .این مردم، به خاطر انقلاب این حرکت ها را می کنند، مبادا درروحیه تان تأثیر بگذارد وروحیه شما تغییر بکند. این ها از آثار وبرکات امام است که باید قدر آن را بدانیم. توصیه ایشان همیشه نسبت به فرزندان ارتباط خوب برقرار کردن با مردم، برای آن ها خدمت کردن وبه اصطلاح نسبت به انقلاب وامام وفادار بودن بود وما امیدواریم که بتوانیم گوشه ای از آن زندگی پرخاطرات ایشان را زنده کنیم. با این که بخش کمی از عمر ایشان درزمان انقلاب بود وبیش از سه ،چهار سال از پیروزی انقلاب تا زمان شهادت شان نگذشته بود،ولی بسیاربسیار دوران پر مخاطره وپراز رنج وسختی ومشکلاتی بود، به خصوص در دوران جنگ تحمیلی که تمام با جنگ درکرمانشاه برعهده ایشان بود ودرتمام مدت،اززمان شروع جنگ تحمیلی تا زمان شهادت شان،یک روز شهر کرمانشاه را ترک نکردند.ودرکنار مردم سلحشور ومردم قهرمان پرور وشهید پرور این شهرحضور داشتند وهرگز با همه مشکلات، با همه مسائل امنیتی ای که درمنزل داشتند،ازلحاظ مساله حضورشان درمنزل که نه جایگاه خوبی داشتند واز نظر مسائل امنیتی در سطح بسیار پایینی بودند، محل زندگی را ترک نکردند و تا آخرین لحظه شهادت شان درکنار مردم وخانواده شان ماندند. امیدواریم که خداوند متعال همه شهدای انقلاب اسلامی را با شهدای کربلا محشور فرماید. وما هم بتوانیم قدرشناس آن ها باشیم ودرکنار آن زحماتی که آن بزرگواران کشیدند، بتوانیم ذره ای از زحمات آن ها را جبران کنیم.
حاج آقا یک مقدار هم راجع به والده مکرمه تان برای ما تعریف کنید که کم تر، از ایشان شنیده ایم.
والده ما از سادات بودند ودرنهایت می توان گفت غیر فامیل بودند وبا شهید اشرفی اصفهانی وصلت کردند. به اصطلاح ازدواج آن دو در زمانی بود که مرحوم ابوی درقم زندگی می کردند و زندگی بسیار محقری داشتند.
مادرشما اهل کجا بودند وچگونه با مرحوم پدرتان آشنا شدند؟
ایشان خمینی شهری بودند وابوی هم اهل همان جا بودند. والده فامیل شان تحصیلی بود واین وصلت از طریق بستگان پیشنهاد شد وانجام پذیرفت ومرحومه والده ما از بزرگان وسادات مکرمه شهر خمینی شهر بودند - که شهر سده سابق بوده است- وبسیار در طول زندگی، فردی بردبار وصبور بودند وواقعاً می توان گفت که یک زن نمونه ویک مادر نمونه ای بودند.
دراکثر دوران زندگی با مرحوم ابوی تا وقتی که به شهر کرمانشاه بیایند، ایشان درخمینی شهر زندگی می کردند با بنده که آخرین فرزندشان بودم و ابوی با دو اخوی من درحوزه علمیه قم زندگی می کردند.با این که مرحوم ابوی ازمدرسین عالی رتبه زمان آیت الله العظمی بروجردی بودند، مرجع تقلید به نام آن زمان وشاید بتوان گفت اولین مرجع تقلید تشیع، وابوی از مشاورین ایشان واز مدرسین عالی رتبه آن زمان بودند ومی توان گفت که آن زمان بالاترین شهریه را که چهل وپنج تومان بود- قبل از سال 1330 - دریافت می کردند، ایشان امکان این که منزلی درقم تهیه بکنند .والده را با خودشان به قم بیاورند، برای شان فراهم نبود. می فرمودند که من همیشه شرمنده خانواده ام هستم وبه سبب مشکلات مالی واین که بایستی ایشان خودشان ودو تا اخوی ها را اداره می کنند،درحوزه علمیه قم امکان اجاره کردن خانه برای شان میسر نبود ودرتمام دوران زندگی قبل از آمدن به شهر کرمانشاه سال 1335 ایشان درخمینی شهر با بنده به تنهایی زندگی می کردند ومرحوم ابوی هر چند ماه یک بار می آمدند به خمینی شهر به دیدن والده ونهایتاً وقتی ما پای صحبت های شان می نشستیم واز گذشته ایشان صحبت می کردیم، ایشان زندگی بسیار بسیار سختی را گذرانده بودند والبته این موضوع تنها مربوط به پدر ما نبود.می توان گفت اکثر علمای ما وافرادی که درآن زمان زندگی می کردند ودرحوزه علمیه قم بودند، تقریباً وضعیت ایشان را داشتند وامکان این که بتواند دو تا زندگی داشته باشند، برای شان میسر نبود. ونهایتاً زندگی مجردی را در قم تا سال 1335 گذراندند واز سال 1335 که توسط حضرت آیت الله العظمی بروجردی ایشان وتعدادی از طلاب حوزه علمیه مأمور شدند به آمدن به شهر کرمانشاه.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 44