گفتگو با علی حسین کوه نشین، محافظ شهید اشرفی اصفهانی
چند بار دربازدیدهایی که شهید اشرفی از جبهه ها داشتند ،شما هم همراهشان بودید؟
حدود چهار نوبت من با ایشان بودم. البته، جبهه هایی که در آن حمله یا عملیات برقرار بوده یا شبش می خواسته حمله بشود،حاج آقا در آن حمله شرکت داشته،البته مثل رزمنده ها جلو نرفته،اما درسنگر رزمنده ها بوده وقبل از شروع حمله برای آن ها صحبت کرده است.حاج آقا به مناطق به عنوان سرکشی زیاد رفته است.
اولین نوبت،کدام عملیات بود؟
اولین عملیاتی که ما با هم رفتیم،طرف سرپل ذهاب، منطقه ای به نام کوره موش بود که نام عملیات آن درخاطرم نیست،به حاج آقا خبر داده بودند که رزمنده ها در فلان ساعت می خواهند حمله کنند به عراق، که حاج آقا مرا صدا کرد. آن موقع، برادرهای پاسداری هم نبودند ومن فقط بودم، گفت شما زنگ بزن به سرهنگ سهرابی- که آن موقع فرمانده لشکر بود- بگو که به این جا بیاید. ما زنگ زدیم وایشان آمد به آن جا.حاج آقا،به او گفتند که شنیده ام امشب می خواهد حمله ای انجام بگیرد. گفت بله، از طرف غرب درمنطقه کوره موش حمله می کنیم. گفت من هم می خواهم در این حمله شرکت کنم .آقای سهرابی گفت که حاج آقا سن شما بالاست وآن جا خیلی مشکلات دارد.حاج آقا گفت نه،من حتماً باید باشم.ما همان شب حرکت کردیم وقبل ازحمله به آن جا رسیدیم.بچه های رزمنده را جمع کردند وحاج آقا با تک تک آن ها احوال پرسی کردند،دست دادند، روبوسی کردند وبرای شان سخن رانی کردند.زمان حمله هم تا صبح،حاج آقا از آن جا تکان نخوردند.گفتند تا پایان حمله من این جا هستم که الحمدلله بچه ها پیروزشدند.وعراق هم با تحمل تلفات سنگینی عقب نشینی کرد. ما، ساعت دو بعد ازظهر روز بعد که بچه ها در آن جا مستقرشدند،ازمنطقه برگشتیم. شب هم حاج آقا در سنگر بودند.
رمز عملیات را حاج آقا اعلام کردند؟
خیر، دقیقاً یادم نیست که آقای محسن رضایی بودند یا نه،یادم نیست.عملیات دیگری درمنطقه سرپل ذهاب می خواست انجام بگیرد که برادران هوانیروز-شهید شیرودی وشهید کشوری - هم آن جا تشریف داشتند وما را دعوت کردند وبا حاج آقا به آن منطقه رفتیم.ساعت شش غروب ، ما به منطقه رسیدیم وبه پادگان الله اکبر سرپل ذهاب رفتیم ودر آن جا مستقر شدیم، حاج آقا درپادگان دعای کمیل خواندند.شهید کشوری وشهید شیرودی آمدند وبا حاج آقا روبوسی کردند .قبل ازاین که عملیات شروع شود،شهید شیرودی به حاج آقا فرمودند که برای من دعا کنید که امشب شهید بشوم، حاج آقا دوباره ایشان را بوسید وگفت من دعامی کنم که شما پیروز شوی، زنده بمانی برای اسلام وانقلاب اسلامی.
این عملیات هم- الحمدالله- با موفقیت انجام گرفت.عملیات دیگر،شکست حصر آبادان بود که حاج آقا چهار روز درمناطق عملیاتی تشریف داشتند.ازکل مناطق عملیاتی طرف های شلمچه،آبادان،خرم شهر وکلاً ،جنوب چهار روز مستقرشدند وتا بعداز شکستن حصر آبادان در آن جا بودند.
از فضای معنوی دعاهای کمیلی که حاج آقا در منطقه می خواندند ،صحبت کنید.
فضایش ناگفتنی است که رزمنده ها چه حالی داشتند وچه می کردند.در دعای کمیل پادگان سرپل ذهاب که خودم هم آن جا بودم، حاج آقا دعای کمیل خواندند.حاج آقا، به مناطق زیادی می رفتند،مثلاً شهر دزفول که شهری موشک زده بود یا به همان مناطق آبادان،شاید ده بارمی رفت وبه آن مناطق سر می زد.به عنوان سرکشی می رفت.به طرف های جنوب که همیشه می رفت، شاید پانزده ،بیست روز یک بار به مناطق سر می زد ولی درچهار عملیات شرکت کرد که من هم در کنارش بودم. مثلاً همین چهار روزی که ما درآبادان بودیم،منزلی نبود که در آن استراحت کنیم.هرچهار روز را حاج آقا درسنگرها بودوبا رزمنده ها شام وناهار می خورد.باورکنید که ما ایشان را به خاطر نماز جمعه برگرداندیم،والا می گفت که می خواهم این جا باشم،این قدر عشق وعلاقه به جبهه ها و رزمنده ها داشت. یادم می آید که روز پنج شنبه بودکه ایشان را برگرداندیم.گفتیم که حاج آقا فردا نماز جمعه است،چه کسی نماز جمعه را بخواند؟ شما باید کرمانشاه باشی. می گفت من اصلاً دل نمی کنم که از این جا حرکت کنم، باید با این رزمنده ها باشم.
خاطرتان هست که آن زمان فرماندهان آبادان چه کسانی بودند؟
آن جا چون استان خودمان- کرمانشاه -نبود،من آن ها را نمی شناختم.درمنطقه عملیاتی فرمانده وغیر فرمانده حاکم نیست، تمام بچه ها فرمانده بودند.وقتی حمله شروع می شد،همه فرمانده بودند.این طورنبود که یک نفربخواهد دستوری بدهد.همه با جان ودل حمله می کردند.این طوری نبود که فرمانده بگوید برو جلو،هررزمنده ای خودش می رفت.
تأثیرشهید اشرفی برشما چه بود؟
ما حتی نمی توانیم ثلث آن تأثیر را اجرا کنیم.ولی تأثیر شهید این بود که ما را به راه راست هدایت می کرد. اگر یک کجی هم داشتیم، باید راست می شدیم، اگر یک انحراف هم داشتیم، باید برمی گشتیم. همین الان هم اگر به زیر زمین منزل ایشان بروید، یک تن، دوتن کاغذ رسید پول های حتی صد تومانی وپنجاه تومانی ای که برای حضرت امام به نجف فرستاده است را می بینید.زمانی که آیت الله صدوقی شهید شدند، امام دستور فرموده بودند که منزل آقای اشرفی باید عوض شود، من شنیده ام منزلش به گونه ای است که حفاظت شدید نمی شود؛که چند نفر از برادرهای سپاه به کرمانشاه آمدند.گویا خود آقای محسن رضایی هم بودند،آمدند وگفتند که منزل شما باید عوض شود وبه منزل خیابان 22 بهمن که امام جمعه کنونی درآن مستقر است، بروید. حاج آقا، گفتند سلام مرا به حضرت امام برسانید وبگویید من این منزل را عوض نمی کنم،به خاطراین که می خواهم درمیان مردم باشم.با اصرار آن مأمورها ، مجبور شدیم حاج آقا را سوار ماشین کنیم وبه همان منزلی که امام جمعه کنونی ساکن است، ببریم.به آن جا که رسیدیم، از ماشین پیاده نشدند وبه راننده گفتند برگرد. ما برگشتیم وبه منزل آمدیم. حاج آقا، به آن برادران فرمودند که بروید سلام مرا به امام برسانید واگر تا این جا هم آمدم،خواستم دستور امام را اجرا کرده باشم، ولی از منزل خودم تکان نمی خورم،می خواهم بین مردم باشم.دیوارمنزل شان دو طرف کوچه بود وفقط یک پست حفاظتی داشت واز طرف نیروهای انتظامی واز سمت کوچه اصلی حفاظت می شد،آن طرف کوچه که منزل شخصی وخالی بود. سرانجام ما به اصفهان رفتیم،چون می گفت من پول به بنا نمی دهم باید دیوار روی خانه من بگذارد، یکی از فامیل های خودش را ازاصفهان به این جا آورد ویک طرف دیوارهای خانه را دیوار چینی کرد.
به خاطرحفاظت منزل که الان هم همان دیوار موجود است.
می گفتند احتیاجی نیست تا ازمن این قدر حفاظت بشود .اگرخدا بخواهد من شهید بشوم که شهید می شوم،اگرهم نخواهد من شهید نمی شوم.
یک هفته قبل ازشهادت ایشان، من، با دستور رئیس شهربانی وهماهنگی خود شهید اشرفی،محافظ حاج آقا محمد شدم.گفتند چون ایشان در خانواده ماست مشکلی نیست. چون حاج آقا محمد هم همان جا زندگی می کرد، ولی اگر می خواهید ایشان را عوض کنید؛ من هیچ عنوان قبول ندارم.چند روز قبل از شهادت ایشان، روز دوشنبه بود که ما از این جا به طرف خمینی شهر حرکت کردیم وبه آن جا رفتیم. تمام فامیل هایش را دور هم جمع کرد، با تمام شان روبوسی وخداحافظی کرد که من خودم گفتم حاج آقا چه خبراست؟ گفت این ها دیگر هفته آینده مرا نمی بینند ومن هفته آینده شهید می شوم وامیدوارم چهارمین شهید محراب باشم، که همان طور هم شد.ما، چهارشنبه ازخمینی شهر حرکت کردیم، پنج شنبه را استراحت کردند وجمعه که به نماز جمعه رفتیم آقای رستگاری سخنران قبل ازخطبه ها بود، از جایگاه که پایین آمد، حاج آقا بلند شدند که خطبه های نماز جمعه را شروع کنند،آن منافق کوردل، حاج آقا را بغل کرد.آن موقع هم حفاظت به این صورت نبود، فقط یک طناب بین شخصیت ها ومردم عادی قرارداشت.او هم لباس بسیجی به تن کرده بود وهیچ کس هم نمی دانست که منافق است،چون روز بسیج بود وبسیجی های زیادی به مسجد جامع آمده بودند، او نیز با لباس بسیجی حاج آقا را بغل کرد وایشان را به شهادت رساند.من،آن موقع محافظ حاج آقا محمد بودم ودر مورد حاج آقا هیچ مسؤولیتی نداشتم .ترکش آن نارنجک،به حاج آقا محمد هم اصابت کرد که بلافاصله حاج آقا محمد را به بیمارستان بردیم وبستری کردیم.همان شب، آقای محسن رضایی به آن جا آمدند،صیاد شیرازی وچند نفردیگرازبرادرها نیزآمدند وحاج آقا محمد هم نمی دانست که حاج آقا شهید شده است.حتی آقای محسن رضایی به من گفتند که نگذارحاج آقا محمد بفهمد که حاج آقا شهید شده وطوری با او مدارا کن تا فردا. حاج آقا محمد بیهوش بود.ساعت چهار صبح بود که من به آقای دکتر جعفری- خدا رحمتش کند-زنگ زدم که یکدوره هم نماینده کرمانشاه بود وبا شهید محراب رابطه خانوادگی داشت وپزشک منزل شان هم بود.ایشان به بیمارستان آمد، چون صدای قرآن می آمد حاج آقا محمد گفتند که من فکر می کنم حاج آقا شهید شده است وشما به من دروغ می گویید.گفتم حاج آقا شهید نشده.گفت پس این قرآن برای چیست؟ حتی قسم دروغی هم ما به خاطر مصلحت خوردیم.دکترجعفری آمدن وحاج آقا محمد را آرام کردند وکم کم به او گفتند که حاج آقا شهید شده اند.روز،بعد تشییع جنازه عظیمی درکرمانشاه برای شان برپا شد وایشان را با هواپیما به اصفهان بردیم.از اصفهان تا خمینی شهر حدود ده- پانزده کیلومتراست.بچه های خمینی شهر،می گفتند حاج آقا باید درخمینی شهردفن بشود، اما چون حاج آقا وصیت کرده بود که در تخت فولاد اصفهان دفن شود،با امام مشورت کردند وایشان گفتند باید هر جا که حاج آقا وصیت کرده است، دفن شود.مردم خمینی شهر،قبول نمی کردند ومی گفتند اگر این جا دفن نمی شود، باید از اصفهان تا خمینی شهر تشییع بشود؛ که همان کار هم شد.شاید تمام مردم اصفهان- از کوچک وبزرگ و زن ومرد- دراین مسیر بودند وتشییع جنازه عجیبی از حاج آقا تا خمینی شهر شد ودوباره با جنازه از خمینی شهر به تخت فولاد برگشتند.
از سفرهای ایشان به تهران- برای ملاقات با امام - بگویید.
وقتی به محضر امام می رسیدیم، انگار دنیا را به او داده بودند.آن موقع،زمان جنگ بود وکرمانشاه هواپیما نداشت .دراولین سفر، من که با حاج آقا به دیدار حضرت امام رفتیم، همان اوایل انقلاب بود، حاج آقا به من گفتند آماده شو که امروز ساعت دوبعد از ظهر می خواهیم به خدمت امام برویم . گفتم با چه می رویم؟ گفت هواپیما که نیست، مجبوریم با ماشین برویم. آن موقع استان داراین جا آقای رحمانی بودند که ساعت دو بعد از ظهر با ماشین استان داری می رفتیم.خود آقای رحمانی رانندگی می کرد ومن بودم،حاج آقا ودو نفر از برادران سپاه هم با ما،همگی به طرف تهران به راه افتادیم. به همدان که رسیدیم، آن موقع آیت الله نوری امام جمعه همدان بودند، حاج آقا گفتند خوب است من که تا این جا آمده ام،با آیت الله نوری امام جمعه هم دیداری داشته باشم. به دیدارآیت الله نوری رفتیم وبا ایشان ملاقات کردند. حاج آقا، روز بعد از روزی که ما حرکت کردیم نیز با امام ملاقات داشت. فردایش ما به جماران خدمت امام رفتیم. به حسینیه جماران خدمت امام رفتیم. به حسینیه جماران که رسیدیم، گفتیم حاج آقا برای ما هم وقت ملاقات با امام بگیرتا دست خالی برنگردیم،گفت که من تلاشم را می کنم چون محافظان بیت امام گفته بودند که ملاقات محافظان این هفته ممنوع شده است. حاج آقا رفتند وبا امام ملاقات کردند.حدود حسینیه جماران که یک سراشیبی دارد وما بیرون از جماران در کوچه ایستاده بودیم، حتی به قهوه خانه ای که حضرت امام به آن جا می رفتند، رفتیم وصاحب آن جا برای ما تعریف کرد که قبل از این که منافقین این کارها را بکنند،امام می آمدند درهمین کوچه قدم می زدند درجیب شان گردو وکشمش می گذاشتند وبه ما می دادند. وقتی برگشتیم، دیدیم حاج آقا دارد عصایش را تکان می دهد که بیایید.ما به محافظان در ورودی جماران گفتیم که حاج آقا بیاید،چون نمی شود ما شما را پایین بفرستیم، ملاقات ممنوع است. حاج آقا، تشریف آوردند پایین وبه نگهبانان های کوچه منزل امام گفتند که من برای این ها وقت ملاقات گرفته ام، حتی حضرت امام به خاطر من ملاقات تمام محافظان را آزاد کرده است.ما رفتیم از نزدیک امام را ملاقات کردیم ودست معظم له را بوسیدیم که یکی از روزهای به یاد ماندنی زندگی من بود. یک بار دیگر، خدمت ایشان رفتیم که حاج آقا محمد بود، ولی به من و حاج آقا محمد ملاقات ندادند وخود شهید محراب به ملاقات امام رفتند وحضرت امام در حسینیه سخن رانی کردند که ما آن جا بودیم. بار آخر هم با خانواده شهید محراب رفتم که حدود چهل و پنج دقیقه آن جا بودم وحضرت امام آن جا صحبت کردند. منزل شهید محراب، درکرمانشاه، سه دانگش سهم امام بود، سه دانگ را هم مردم برای حاج آقا خریده بودند. شهید،وصیت کرده بود که بعد از شهادت یا فوت من،این سه دانگ باید به حضرت امام پس داده شود وحضرت امام نیز آن سه دانگ را به دوفرزند روحانی ایشان بخشیدند که یکی حاج آقا محمد ودیگری حاج آقا حسین بودند،آن روز هم آخرین ملاقاتی بود که من با حضرت امام داشتم.
شما جریان ملاقات با امام وبهشت زهرا را تعریف کنید.
بعد ازاین که حاج آقا، حضرت امام را ملاقات کردند وما هم خدمت امام شرفیاب شدیم، ساعت سه،چهاربعد ازظهر بود که به ما گفتند به بهشت زهرا هم سری بزنیم وفاتحه ای بخوانیم.ما درخدمت حاج آقا برسرمزار شهدا رفتیم.به آن جا که رسیدیم،حاج آقا از خود بی خود شد؛گریه می کرد،ناله ای می کرد که انگارفرزند خودش آن جاست.فرقی برایش نمی کرد؛بچه های دیگران با بچه خودش،بچه های ملت ایران، همه برایش یکی بود.سریک یک مزار شهدا می رفت وفاتحه می خواند.شاید حدود سه ساعت ما برسر مزار شهدا بودیم. شب هم به منزل دخترشان در تهران رفتیم.ایشان، با دختر ودامادشان طبقه پایین بودند، یک اتاق در طبقه بالابود که ما به آن جا رفتیم.حاج آقا، قبل از این که شام بخورند،پیش ما آمدند.گفتیم حاج آقا چرا تشریف آوردید بالا؟ گفت که می خواهم با شما شام بخورم. گفتیم شما پایین باشید، بهتر است.گفت چرا بهتر است؟ می ترسید که من این جا پیش شما باشم ودیگر نتوانید غذا بخورید! شوخی می کرد با ما. گفتیم حاج آقا خدا می داند که این طور نیست، ما این بحث ها را با هم نداریم.گفت پس من می روم پایین؛ که دستش را گرفتیم وگفتیم حاج آقا اگر بروی ما ناراحت می شویم، حالا که به ما محبت کرده ای و می خواهی با ما غذا بخوری، حتماً باید این جا باشی. اصلاً ما خودمان را به عنوان محافظ آن بزرگواراحساس نمی کردیم، فکر می کردیم پدرمان است وباید از اوحفاظت هم بکنیم.ما،با تمام وجودمان با حاج آقا انس گرفته بودیم وایشان هم واقعاً ما را دوست داشت.به هرجا که می رفتند، می گفتند فلانی هم باید باشد.من،وقتی محافظ حاج آقا محمد شدم، یک هفته بعدش حاج آقا شهید شد، ولی با رئیس شهربانی صحبت کرده بود که درست است که ایشان محافظ حاج آقا محمد است،ولی من اگر زمانی به مسافرت بروم، ایشان را با خودم می برم،که رئیس شهربانی گفته بودند حاج اقا، او درخدمت شماست، ولی متأسفانه یک هفته نشد که آقای اشرفی شهید شدند وکار به آن جا نرسید.
حاج آقا،درزندگی،بیش تر با چه کسانی مأنوس بودند؟
فکر می کنم فقط با حضرت امام.
از نزدیکانشان درکرمانشاه چطور؟
درکرمانشاه با آقای دکترجعفری که پزشک خانواده ایشان بود،حاج آقا نجومی وحاج آقا آخوند هم همین طور.
حاج آقا نجومی که بود؟
شهید محراب با روحانیت این جا خیلی صمیمی شده بود وبا هم رفت وآمد داشتند. حاج آقا هشتاد وچند سالش بود،روحانیت این جا توقع نداشتند که حاج آقا خدمت آنها برود، ولی گفتم که بنده خدا،قبل از نماز جمعه اول پیش روحانیت می رفت.ساعت یازده اگر می خواستیم به نماز جمعه برویم، ساعت 9 ازخانه بیرون می زد. می گفت اول برویم حاج آقا نجومی وحاج آقا آخوند را ببینیم،آقای زرندی را ببینیم، بعد به نماز جمعه برویم. می رفت یکی یکی به آن ها سرکشی می کرد وبعضی از آن ها را که جا داشتیم با ماشین خودمان می بردیم، اگر هم جا نداشتیم خودشان به نماز جمعه می آمدند.با حاج آقا عبداللهی هم بودند که همه این ها ازبزرگان شهر کرمانشاه هستند.
شهید اشرفی به شما چه توصیه هایی داشتند؟
همیشه به ما می گفت تقوا راحفظ کنید وبه فکراین دنیا نباشید.دنیای واقعی آن دنیاست، آخرت آن دنیاست،این دنیا هیچ چیزنیست و زود می گذرد وتمام می شود.کاری کنید که آخرت تان را حفظ کنید وچیزی برای آخرت تان برداشت کنید.این دنیا می گذرد ، چه خوب باشی،چه بد باشی،چه بی دین باشی، چه با دین باشی،همه اش می گذرد، ولی در آن دنیاست که باید حساب وکتاب پس بدهید وتا قیام قیامت باید باشید وچیزی بایدهمراه داشته باشید.همیشه تقوا داشته باشید. آدم از نصیحت ها ومحبت هایش سیر نمی شد.وقتی ده دقیقه حرف می زد می گفتی کاش بیست دقیقه دیگر هم حرف بزند. آدم،ازایشان خسته نمی شد.
با این همه ارادتی که نسبت به ایشان داشتید بعد از ایشان چه برسرشما آمد؟
بعد ازاین که پس از شهادت شان با حاج آقا محمد برای تشییع جنازه به اصفهان رفتیم و ان جا به خاک سپرده شد،چون من محافظ حاج آقا محمد بودم،خدا را گواه می گیرم که به حاج آقا محمد گفتم می شود از سرکوچه دیگر خودتان به منزل بروید.گفت چرا؟ گفتم من دیگر دلم نمی آید به آن جا بیایم،نمی توانم منزل را ببینم، دیگر نمی توانم زندگی کنم، واقعاً. علاقه شدیدی به شهید داشتم.آن وقت،حاج آقا محمد که فرزند شهید محراب بود،مرا دلداری می داد. می گفت فلانی ناراحت نباش، دنیا همین است، دنیا واگذاشتنی است .حاج آقا هم شهید شده،چیزی نیست.دنیایی که می بینی همین است.من هم می میرم، فردا شما هم می میری،آن یکی هم می میرد. من رغبت این که به منزل شان بروم، نداشتم.می رفتم درمنزل را می دیدم، ناراحت می شدم .حتی چهار، پنج سال پیش به حاج آقا محمد زنگ زدم وگفتم من خیلی یاد حاج آقا می کنم درصورتی که منزل هم داشتم.گفت چه کار کنم؟ گفتم می خواهم دوسال بروم منزل حاج آقا زندگی کنم.گفت برو.طبقه بالای منزل،بعد ازشهادت حاج آقا ساخته شده،منزل واقعی حاج آقا همان طبقه زیرین است. بعد ازشهادت حاج آقا اشرفی،حاج آقا محمد نماینده کرمانشاه شد.حاج آقا حسین فرزند ارشد حاج آقا هم این جا ساکن بودندوبه خاطراین که همگی درآن جا ساکن بودند وبه خاطراین که همگی در آن جا جای شان نمی شد،حاج آقا محمد با کمک مردم شهر-حتی گچ کاری آن خانه را فامیل های خودم انجام دادند،سفت کاری اش را فامیل های خودم انجام دادند،مجانی،یک قرآن هم پول نگرفتند-طبقه بالا را ساختند، حاج آقا محمد بالا می نشست،حاج آقا حسین در طبقه زیرین می نشست،من رفتم ودوسال آن جا نشستم.من علاقه عجیبی به ایشان داشتم، او هم به من علاقه داشت.وقتی راه می افتادیم،بعد ازاین که برادران سپاه هم اضافه شدند،همیشه حواسش به من بود.حتی من گفتم حاج آقا شما چرا این قدر دنبال من می گردی؛ برادران پاسدار هم هستند؟ می گفت تو دربین این ها غریبی. می گفتم چه غریبی ای ؟ می گفت که بچه های سپاه چهار،پنج نفرند،اما شما یک نفر از بچه شهربانی هستی.می گفتم حاج آقا ما با هم برادریم، مشکلی نداریم،می گفت نه، فرق می کند. اگر دو،سه نفر از نیروهای شهربانی بودند مشکلی نبود،ولی شما دراین چهار،پنج نفر بچه های سپاه غریب هستی.این قدر حواسش جمع بود وفکرهمه چیز را می کرد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 44