ماهان شبکه ایرانیان

آیا مردم عادی نبوغ را تشخیص می‌دهند؟

هنرمندان را کجا می‌‌شود دید؟

آیا یکی از بهترین نوازندگان آمریکا می‌تواند در دل شلوغیِ صبحِ واشنگتن خودی نشان دهد؟

مرواریدهایی قبل از صرف صبحانه
 
واشنگتن پست؛ جین واینگارتن،  حدود ده سال پیش، واشنگتن پست دست به آزمایشی به‌یادماندنی زد. از جاشوا بل، یکی از پرآوازه‌ترین نوازندگان ویولن در جهان، خواست تا در یک ایستگاه متروی شلوغ، مثل یک نوازندۀ خیابانی، بساط پهن کند و ویولن بنوازد. او با ویولنی به ارزش 3.5 میلیون دلار، به‌مدت 45 دقیقه، چند قطعه از شکوه‌مندترین ساخته‌های موسیقایی تاریخ را نواخت.
 
شرح این ماجرا را جین واینگارتن روزنامه‌نگار چیره‌دست آمریکایی نوشت و برای آن مقاله برندۀ جایزۀ پولیتزر شد. ترجمۀ کامل این مقالۀ حیرت‌انگیز را می‌خوانید.

از ایستگاه مترو لانفان پلازا بیرون آمد و کنار دیواری نزدیک یک سطل زباله ایستاد. از بسیاری جهات خیلی عادی بود: مردی جوان و سفیدپوست که شلوار جین و بلوز آستین‌بلندی به تن داشت و کلاه بیس‌بالِ تیم واشنگتن نشنالز سرش بود. از جعبه‌ای کوچک یک ویولن درآورد. درحالی‌که جعبۀ باز را جلوی پایش جابه‌جا می‌کرد، با چالاکی، چند دلار و مقداری پول خرد به‌عنوان دشت اول داخل جعبه انداخت و آن را طوری چرخاند تا رو به عابران پیاده قرار بگیرد، بعد هم شروع به نواختن کرد.

ساعت 7:51 صبح جمعه 12 ژانویه بود، در بحبوحۀ ساعت شلوغی صبح. طی 43 دقیقۀ بعدی که نوازندۀ ما شش قطعۀ کلاسیک را اجرا کرد، 1097 نفر از آنجا رد شدند. تقریباً همۀ آن‌ها در حال رفتن به محل کار خود بودند، و این یعنی تقریباً همۀ آن‌ها شغل دولتی داشتند. ایستگاه لانفان پلازا در مرکز واشنگتن فدرال واقع شده است و بیشتر این رهگذران از کارمندان ردۀ میانی با عناوین نامشخص و متنوع بودند: تحلیلگر سیاسی، مدیر پروژه، مأمور بودجه، متخصص، تسهیلگر، مشاور.

هر رهگذر مجبور بود سریعاً دست به انتخاب بزند، کاری آشنا برای مسافران روزانه در مناطق شهری‌ای که درآن‌ها حضور گاه‌وبی‌گاه نوازنده‌های خیابانی بخشی از منظرۀ شهری شده است. آیا می‌ایستید و گوش می‌دهید؟ آیا با آمیزه‌ای از حس گناه و آزردگی رد می‌شوید؟ آیا صرفاً به‌رسم ادب یک دلار می‌اندازید؟ آیا اگر کار نوازنده واقعاً بد باشد، تصمیمتان عوض می‌شود؟ اگر واقعاً خوب باشد چه؟ آیا برای زیبایی وقت دارید؟ نباید وقت داشته باشید؟ در این لحظه محاسبات اخلاقی چه می‌گوید؟

در آن روز جمعه از ماه ژانویه، قرار بود به این سؤالات خصوصی در فضایی نامعمول و عمومی پاسخ داده شود. هیچ‌کس نمی‌دانست، ولی ویولن‌نوازی که کنار دیواری ساده در بیرونِ مترو و زیر دالان منتهی به پله‌برقی ایستاده بود یکی از بهترین نوازندگان موسیقی کلاسیک در دنیا بود که چند قطعه از زیباترین آهنگ‌های ساخته‌شده را با یکی از باارزش‌ترین ویولن‌هایی که تاکنون ساخته شده است می‌نواخت. این اجرا درواقع آزمایش روزنامۀ واشنگتن پست برای بررسی تأثیر زمینه، ادراک و اولویت‌ها و نیز ارزیابی سلیقۀ عمومی بود. آیا در وضعیت عادی و در زمانی نامناسب، زیبایی اولویت خواهد داشت؟

نوازندۀ ما آهنگ‌های مشهوری نمی‌نواخت که ممکن است آشنابودن آن‌ها به‌خودیِ خود جلب توجه کند. آزمایش برای این منظور نبود. آهنگ‌ها قطعاتِ شاهکاری بودند که قرن‌ها صرفاً به‌خاطر شکوه خاصشان ماندگار شده بودند، موسیقی بالنده‌ای که شایستۀ شکوه و عظمت کلیساهای جامع و تالارهای کنسرت بود.

آکوستیک محل به‌طور شگفت‌انگیزی مناسب بود. بااینکه دالان طرحی کاربردی داشت و به‌منظور پرکردنِ فاصلۀ بین پله‌برقی مترو و فضای بیرون ساخته شده بود، ولی صدا را می‌گرفت و به آن طنین می‌داد. می‌گویند ساز ویولن به صدای انسان شباهت زیادی دارد و در دستان استادانۀ نوازندۀ ما مثل انسان گریه می‌کرد، خنده سر می‌داد و آواز می‌خواند، نواهایی شادمانه، اندوهناک، عاشقانه، عشوه‌گر، نکوهشگر، شوخ‌وشنگ، سرمست، پیروزمندانه، باشکوه و مجلل.

فکر می‌کنید چه اتفاقی افتاد؟

دست نگه دارید، کمی راهنمایی تخصصی نیاز دارید.

همین پرسش از لئونارد اسلاتکین، مدیر [وقت] ارکستر سمفونی ملی، پرسیده شد: فرض کنید یکی از بهترین نوازندگان ویولن به‌صورت ناشناس جلوی بیش از 1000 نفر عابر در ساعت شلوغی آهنگ اجرا کند، فکر می‌کنید چه اتفاقی می‌افتد؟

اسلاتکین در پاسخ گفت: «فرض می‌کنیم عابران نوازنده را نمی‌شناسند و صرفاً او را نوازنده‌ای خیابانی می‌دانند... اما فکر نمی‌کنم که اگر واقعاً خوب باشد، مردم به او بی‌توجهی کنند. چنین نوازنده‌ای در اروپا مخاطب بیشتری جذب خواهد کرد... ولی به نظر من از بین 1000 نفر، ممکن است 35 تا 40 نفر به ارزش کار او پی ببرند. احتمالاً 75 تا 100 نفر بایستند و مدتی به آهنگ گوش دهند».

- پس می‌گویید که جمعیتی جمع خواهد شد؟

- «بله، البته».

- چقدر کاسب خواهد شد؟

- «حدود 150 دلار».

- متشکرم استاد. درواقع، این سناریو فرضی نیست. واقعاً چنین اتفاقی رخ داد.

- «حدسم درست بود؟»

- به‌زودی خواهید فهمید.

- «بسیار خوب، نوازنده که بود؟»

- جاشوا بل.

- «نه!!!»

جاشوا بل، که زمانی خردسالی نابغه بود، اکنون در 39سالگی در دنیا به‌عنوانِ هنرمندی خوش‌ذوق و تحسین‌برانگیز شناخته‌شده است. بل سه‌روز پیش از حضورش در ایستگاه مترو تالار سمفونی بوستون را پر از تماشاگر کرده بود، تالاری که قیمت صندلی‌های نسبتاً خوب آن 100 دلار می‌ارزد. او دوهفته بعد در مرکز موسیقی استراتمور در نورت بتزدا در سالنی که جای سوزن انداختن نبود برای تماشاگرانی اجرا کرد که از روی احترام به قریحۀ هنری‌اش سرفه‌هایشان را تا سکوت بین اجراها در سینه حبس می‌کردند. اما در آن روزِ جمعۀ ماه ژانویه، جاشوا بل فقط گدایی بود مانند دیگر گدایان شهر که می‌کوشید توجه مردمی پرمشغله را در راه رسیدن به محل کارشان جلب کند.

اولین جرقۀ این ایده در ذهنِ بل اندکی پیش از کریسمس زده شد، درحالی‌که در یکی از ساندویچی‌های کپیتال هیل قهوه می‌خورد. او از نیویورک آمده بود تا در کتابخانۀ ملی کنگرۀ آمریکا موسیقی اجرا کند و در این کتابخانه گنجینه‌ای غیرعادی را بررسی کند: ویولنی از قرن هجدهم میلادی که زمانی متعلق بود به هنرمند و آهنگساز نام‌آور اتریشی فریتز کرایسلر. متصدی‌های کتابخانه از بل خواستند آن را بنوازد؛ صدایش هنوز هم زیبا بود.

بل درحالی‌که قهوه‌اش را می‌خورد گفت: «فکری به نظرم رسید. فکر می‌کنم می‌توانم یک تور برگزار و طی آن آهنگ کرایسلر را اجرا کنم...»

ناگاه لبخندی زد و ادامه داد:

«... با ویولن کرایسلر».

ایدۀ جذابی بود -ترکیبی از الهام و حیله- و کاری معمولی برای بل که همیشه از نمایش‌دادن استقبال کرده و با این کار حتی کنسرت‌هایش را روزبه‌روز باشکوه‌تر کرده است. با بهترین گروه‌ها در داخل و خارج از کشور تک‌نوازی کرده، اما در مجموعۀ تلویزیونی «سِسِمی استریت» و فیلم‌های سینمایی نیز اجرا داشته است. بل نوازندۀ موسیقی متن فیلم «ویولن قرمز» تولید سال 1998 بود. جان کوریلیانو آهنگساز آمریکایی هنگام دریافت جایزۀ بهترین موسیقی فیلم برای همین فیلم، با تشکر از بل گفت: «او مثل خدایان می‌نوازد».

وقتی از بل پرسیدند که آیا مایل است لباس خیابانی بپوشد و در ساعت شلوغی آهنگ اجرا کند، پاسخ داد:

- هوم... یک جور شیرین‌کاری؟

بله، شیرین‌کاری. آیا این کار را ناشایست می‌داند؟

بل فنجان قهوه‌اش را سر کشید و گفت:

- «باید جالب باشه».

بل دلربایی خاصی دارد. نوازنده‌ای بلندقد و خوش‌قیافه است و جذابیتی شبیه به دانی آزموند [خوانندۀ محبوب آمریکایی] دارد و روی سِن این جذابیت بیشتر هم می‌شود. هنگام اجرا، وقتی وارد دایرۀ نور می‌شود، مثل زورو شلواری مشکی می‌پوشد و پیراهن مشکی‌اش را روی شلوار می‌اندازد طوری که پشت پیراهنش آویزان می‌ماند. مدل موی جذابِ بل به‌تقلید از گروه بیتلز نیز سرمایه‌ای استراتژیک برای اوست: چون تکنیک اجرای خاص او پر است از حرکات بدنی ورزشکارانه و هیجانی؛ می‌شود گفت با سازش می‌رقصد و موهایش نیز همراه او به رقص درمی‌آیند.

بل مجرد است و همجنس‌گرا نیست، واقعیتی که از چشم برخی هوادارانش دور نمانده است. وقتی در بوستون آهنگ «کنسرتو ویولن ماکس بروخ در جی مینور» را اجرا می‌کرد، چند دخترِ انگشت‌شمار در بین تماشاگران، تقریباً در دریای مواجِ زنان سالخورده ناپدید شده بودند. اما ظاهراً تک‌تک آن‌ها (عصاره‌ای از جوانی و زیبایی) پس از اجرا جلوی ورودی صحنه گرد آمده بودند تا از او امضا بگیرند. این اوضاعِ همیشگی بل است.

بل از وقتی به بلوغ رسیده است، تحسین‌هایی فوق تصور را کسب کرده است: زمانی مجلۀ اینترویو نوشت که ویولن‌نوازی او «هیچ چیز به آدم‌ها نمی‌گوید، غیر از اینکه اصلاً برای چه زنده‌اید؟».

بل برای اجرا به‌صورت ناشناس فقط یک شرط داشت. به او گفته شده بود این آزمایش برای این منظور ترتیب داده می‌شود که بدانیم آیا مردم عادی نبوغ را تشخیص می‌دهند یا نه. اما شرط بل: «اگر این را نبوغ بنامید، من راحت نیستم». او گفت که در استفاده از واژۀ «نبوغ» زیاده‌روی شده است و می‌توان این واژه را برای توصیف آهنگ‌سازانی به کار برد که بل آثارشان را می‌نوازد اما نه دربارۀ خودش. می‌گوید مهارت‌هایش عمدتاً تفسیری‌اند و توصیفی غیر از این ناشایست و نادرست خواهد بود.

این خواستۀ جالب بل در شرایط کنونی احترام‌برانگیز بود. به‌همین دلیل واژۀ مذکور در ادامۀ این مقاله تکرار نخواهد شد.

بااین‌حال قانونی را زیر پا نخواهیم گذاشت اگر بگوییم که اصطلاح موردبحث به‌ویژه در حوزۀ موسیقی به استعدادی درخشان و مادرزادی اشاره دارد، قابلیتی ویژه، مادرزادی و مافوق‌طبیعی که خود را خیلی زود و اغلب به‌نحوی چشمگیر نشان می‌دهد.

یک واقعیت جالب دربارۀ زندگی بل این است که نخستین درس‌های موسیقی را وقتی 4ساله بود در بلومینگتونِ ایالات ایندیانا یاد گرفت. والدینش که هردو روان‌شناس بودند وقتی دیدند پسرشان به کشوهای کمدش کش بسته و آهنگ‌های کلاسیک را با گوش‌دادن تقلید می‌کند و برای تغییر زیر و بمی صدا کشوها را باز و بسته می‌کند، به این نتیجه رسیدند که آموزش رسمی می‌تواند ایدۀ خوبی باشد.

بل برای رسیدن به مترو از هتل محل اقامتش، که سه بلوک فاصله دارد، تاکسی گرفت. او نه لَنگ است و نه تنبل، بلکه این کار را به‌خاطر ویولنش انجام داد.

بل همیشه از یک ساز برای اجرا استفاده می‌کند، ولی برای این اجرای خاص استثنائاً از ویولن دیگری استفاده کرد؛ ویولنی به‌نام «گیبسون اکس هوبرمان»1 که آنتونیو استرادیواری، استاد ایتالیایی ساخت ویولن، در «دوران طلایی» خود در سال 1713 آن را ساخت. استرادیواری این ویولن را در سال‌های آخر کارش ساخت، وقتی که به بهترین درختان صنوبر، افرا و بید دسترسی داشت و مهارتش به حد کمال خود رسیده بود.

بل می‌گوید: «دانش صوت‌شناسی ما هنوز ناقص است، اما او، او صوت را می‌شناخت...».

بل نام استرادیواری را به زبان نمی‌آورَد و فقط به ضمیر «او» بسنده می‌کند. وقتی این ویولن‌نواز ویولنِ دست‌ساز استرادیواری را به مردم نشان می‌دهد با احتیاط از گردن آن می‌گیرد و روی زانویش نگه می‌دارد. بل درحالی‌که ویولن را می‌چرخاند، می‌گوید: «او این ساز را در همۀ قسمت‌ها با ضخامتی بی‌نقص ساخته است. اگر یک میلیمتر از چوب را در هر نقطه‌ای از آن تراش می‌دادید، صدا کاملاً ناموزون می‌شد». هنوز هم صدای هیچ ویولنی به پای صدای ویولن‌های دست‌ساز استرادیواری در دهۀ 1710 نمی‌رسد.

قسمت جلویی ویولن بل با جلا و تراش عالی‌اش تقریباً بی‌نقص است. اما قسمت پُشتی وضع خوبی ندارد و پرداختِ سرخ‌فام و تیرۀ آن رفته‌رفته به سایه‌ای یکنواخت‌تر و روشن‌تر متمایل می‌شود و نهایتاً، در یک‌جا، به چوب ساده می‌رسیم.

بل می‌گوید: «این ساز مجدداً پرداخت نشده و آنچه می‌بینیم همان جلای خود اوست. مردم ویژگی‌های صوتی ساز را به همین جلاکاری نسبت می‌دهند. هر سازنده‌ای فرمول سرّی خودش را داشت». گفته می‌شود استرادیواری فرمول مخصوص خود را از ترکیب متعادل و استادانه‌ای از عسل، سفیدۀ تخم‌مرغ و صمغ درختان صحرای آفریقا درست می‌کرد.

مثل سازی که در فیلم «ویولن قرمز» می‌بینیم، این ساز نیز تاریخچه‌ای پر از رمزوراز و بدخواهی دارد. این ویولن دوبار از صاحب قبلی‌اش، نوازندۀ نام‌آور لهستانی برونسیلاو هوبرمن، به سرقت رفت. بار اول این ساز در سال 1919 از اتاق هوبرمان در هتلی در وین ناپدید شد اما خیلی زود بازگردانده شد. بار دوم نیز، تقریباً 20 سال بعد، از اتاق رخت‌کنِ تالار کارنِگی ربوده شد و دیگر به دست صاحبش نرسید. این ساز مخفی ماند تا وقتی که در سال 1985 سارق آن -ویولن‌نوازی خرده‌پا و اهل نیویورک- در بستر مرگش به این کار پیش همسرش اعتراف کرد. تااینکه چند سال پیش بل آن را خرید. او برای این کار مجبور شد ویولن سبکِ استرادیواری خود را بفروشد و بخش زیادی از مابقی پول لازم را قرض کند. قیمت آن حدود 3.5 میلیون دلار تعیین شده بود.

همۀ این‌ها توضیحی مفصل برای این پرسش است که چرا بل در سرمای اول صبح یک روز زمستانی در ماه ژانویه برای رسیدن به ایستگاه مترو که سه بلوک فاصله داشت تاکسی گرفت.

در مسیر ایستگاه‌های مترو، ایستگاه لانفان پلازا از بیشتر آن‌ها عوامانه‌تر به نظر می‌آید. حتی قبل از اینکه به ایستگاه برسید، ارزشی برای آن قائل نمی‌شوید. ظاهراً راهنماهای مترو هیچ‌وقت اسم ایستگاه را درست ادا نمی‌کنند: «لا-فان»، «لِیفونت»، «اِل‌فانت».

در بالای پله‌های برقی یک جایگاه واکس‌زنی و کیوسک شلوغی هست برای فروش روزنامه، بلیت بخت‌آزمایی و مجلاتی با عناوین گوناگون که دیوار کیوسک را پر کرده‌اند. مجلات پورن فروش می‌رود، اما اطراف دستگاه فروش بلیت بخت‌آزمایی از همه‌جا شلوغ‌تر است و مشتریان فراوانی برای خرید بلیت بخت‌آزمایی و پاوربال و برگه‌هایی صف کشیده‌اند که ادعا می‌شود ارقام تصادفی «داغ» رویشان حک شده است. بازار فروش این بلیت‌ها داغ است. همچنین دستگاهی وجود دارد که بلیت بخت‌آزمایی‌تان را وارد می‌کنید و دستگاه به‌سرعت به شما می‌گوید که برنده شده‌اید یا نه. در زیر دستگاه نیز کاغذهای مچاله‌شده روی هم انباشته شده‌اند.

در آن روز جمعه 12 ژانویه، مردمی که در صف بخت‌آزمایی منتظر شانس نامحتمل خود بودند، شانس بهره‌مندی از یک تفریح ویژه را داشتند -بلیتی رایگان برای تماشای کنسرت یکی از مشهورترین نوازندگان دنیا از نمای نزدیک- اما فقط درصورتی که می‌خواستند به اطرافشان توجه کنند.

بل تصمیم گرفت اجرای خود را با آهنگ «شاکون» از قطعۀ دوم یوهان سباستیان باخ در دی مینور شروع کند. به‌تعبیر بل این آهنگ «نه‌فقط یکی از بهترین قطعه‌های ساخته‌شده تا به امروز است، بلکه یکی از بزرگ‌ترین دستاوردهای بشری در طول تاریخ است. این آهنگ به‌لحاظ روحانی و هیجانی قطعه‌ای قدرتمند و از نظر ساختاری کامل است. به‌علاوه اینکه برای تک‌نوازی ویولن ساخته شده است، پس نمی‌توانم با نسخه‌ای ناقص فریبکاری کنم».

بل به این نکته اشاره نکرد که آهنگ «شاکونِ» باخ یکی از دشوارترین قطعه‌ها برای یادگیری است. افراد بسیاری سعی می‌کنند آن را یاد بگیرند، اما تعداد انگشت‌شماری موفق می‌شوند. این قطعه به‌طرز خسته‌کننده‌ای طولانی است (14 دقیقه) و درکل از یک توالی موسیقیایی واحد و موجز تشکیل شده است که به‌روش‌های مختلف تکرار می‌شود تا معماری پیچیده و دلهره‌آوری از صدا خلق کند. گفته می‌شود که این آهنگ که در حدود سال 1720 و در شرف عصر روشنگری اروپا ساخته شد، تجلیلی از وسعت امکانات بشری است.

اگر ستایش بل از آهنگ «شاکون» بیش‌ازحد پرشور به نظر می‌رسد، می‌توانید تمجید آهنگ‌ساز قرن نوزده یوهانس برامز را در نامه‌اش به کلارا شومان ملاحظه کنید: «این مرد بر روی یک حامل، برای سازی کوچک، دنیای کاملی از ژرف‌ترین اندیشه‌ها و قدرتمندترین احساسات را می‌نویسد. اگر تصور می‌کردم که می‌توانم چنین قطعه‌ای خلق کنم یا حتی فکرش را بکنم، مطمئنم که از فرط هیجان و شگفت‌زدگی عقل از سرم می‌پرید».

این همان قطعه‌ای است که بل برای شروع انتخاب کرد.

وقتی او قول داد این اجرا را ارزان نفروشد، واقعاً جدی می‌گفت: او با شور و شوقی آکروباتیک می‌نواخت و بدنش هماهنگ با نت‌های موسیقی خم و راست می‌شد. صدا تقریباً سمفونیک بود و درحالی‌که عابران رژه می‌رفتند به همۀ قسمت‌های دالان محقر می‌رسید.

سه دقیقه گذشت و هنوز اتفاقی نیفتاده بود. پیش از آنکه دستاوردی نه‌چندان قابل‌توجه حاصل شود، شصت‌وسه نفر از آنجا رد شده بودند. یک مرد میانسال طرز راه‌رفتنش را برای لحظه‌ای کوتاه تغییر داد و سرش را برگرداند و متوجه شد که به نظر می‌رسد کسی آهنگی می‌نوازد. بله، آن مرد راهش را کشید و رفت اما از هیچ بهتر بود.

نیم‌دقیقه بعد، بل اولین هدیه‌اش را گرفت. زنی یک دلار انداخت و به‌سرعت دور شد. شش دقیقه از اجرا گذشته بود که یک نفر به دیواری تکیه کرد و به آهنگ بل گوش داد.

اوضاع دیگر زیاد بهتر از این نشد. طی سه‌ربع ساعت که جاشوا بل آهنگ می‌نواخت، هفت نفر کارشان را متوقف کردند تا کمی از وقت خود را صرف گوش دادن به اجرای او کنند، دست‌کم یک‌دقیقه. بیست‌وهفت نفر پول دادند که بیشترشان عجله داشتند و توقف نکردند و درمجموع 32 دلار و خرده‌ای جمع شد. همچنین 1070 نفر باقیمانده با بی‌توجهی و عجله از کنار بل گذشتند، که بسیاری از آن‌ها در یک‌قدمی او بودند و تعداد انگشت‌شماری زحمت برگشتن و نگاه انداختن را به خود دادند.

نه آقای اسلاتکین، هیچ جمعیتی جمع نشد، حتی برای یک ثانیه.

همۀ ماجرا با دوربین مخفی تصویربرداری شد. می‌توانید فیلم ضبط‌شده را یک یا 15 بار پخش کنید و خواهید دید که تماشای آن به‌هیچ‌روی آسان‌تر نمی‌شود. اگر فیلم را با سرعت بالا امتحان کنید، شبیه فیلم‌های صامت دوران جنگ جهانی اول می‌شود که مردم تندتند حرکت می‌کردند. مردم باعجله جست‌وخیزهای خنده‌داری دارند، لیوان‌های قهوه در دستشان، تلفن همراه در گوششان و کارت‌های شناسایی‌شان آویزان از گردنشان؛ رقص مرگ برای خونسردی و سکون و هجوم تیره و بی‌روح مدرنیته.

حتی در دور تند، حرکات ویولن‌نواز ما نرم و روان است؛ جدا از مخاطبانش به نظر می‌رسد -نادیده، ناشنیده و از دنیایی دیگر- طوری که فکر می‌کنید واقعاً وجود ندارد: یک روح.

اما می‌بینید که او تنها فرد واقعیِ آنجاست و عابران روح‌اند.

حال اگر نوازنده‌ای بزرگ آهنگی بزرگ بنوازد اما شنونده‌ای نداشته باشد... آیا واقعاً می‌توان گفت خوب می‌نوازد؟

این یک بحث معرفت‌شناختی قدیمی است، درواقع قدیمی‌تر از معمای افتادن درخت در جنگل2. این بحث را افلاطون مطرح کرد و فلاسفۀ دیگر نیز طی دوهزار سال بعد به او پیوستند: زیبایی چیست؟ آیا واقعیتی سنجش‌پذیر است (گوتفرید لایب‌نیتس) یا صرفاً نظر شخصی است (دیوید هیوم) یا ترکیبی است از هر دو که از حالتِ مستقیمِ ذهن ناظر رنگ می‌گیرد (ایمانوئل کانت)؟

ما با دیدگاه کانت موافقیم، چون نظری درست است و ما را مستقیم به سراغ جاشوا بل می‌برد که در رستوران هتل نشسته و درحالی‌که صبحانه‌اش را مزه مزه می‌کند، سعی دارد این موضوع را هضم کند که چندلحظه پیش در مترو چه اتفاقی افتاد.

می‌گوید: «ابتدا، فقط می‌خواستم روی نواختن آهنگ تمرکز کنم. واقعاً به این فکر نمی‌کردم که در اطرافم چه اتفاقی می‌افتد...»

نواختن ویولن از لحاظ ذهنی و بدنی کاری طاقت‌فرسا به نظر می‌آید، اما بل می‌گوید این کار برای او عادت و طبیعتی ثانویه شده و با تمرین و حافظۀ عضلانی تثبیت شده است: مثل تردستی که می‌تواند گردش همۀ توپ‌ها را ضمن صحبت با جمعیت حفظ کند. او می‌گوید هنگام نوازندگی آنچه بیش از هرچیز ذهنش را مشغول می‌کند نمایش احساسات درقالب یک داستان است: «وقتی قطعه‌ای را با ویولن می‌نوازید، قصه‌گویی هستید که داستانی را روایت می‌کند».

پیش‌درآمد آهنگ «شاکون» سرشار است از حس حیرت. این حس او را برای مدتی مشغول کرد. اما درنهایت شروع کرد به انداختن نگاه‌های زیرچشمی و دزدکی به اطراف.

- «احساس عجیبی به من دست داد از اینکه مردم...»

گفتن واژه‌ای که در نظر دارد آسان نیست.

- «...به من بی‌توجهی می‌کنند».

بل می‌خندد. به خودش می‌خندد.

«در سالن موسیقی، اگر کسی سرفه کند یا تلفن کسی زنگ بخورد عصبانی می‌شوم. اما اینجا، انتظاراتم به‌سرعت پایین آمد. دیگر از هرگونه حرکت بدنی که نشان از توجه داشت قدردانی می‌کردم، حتی نیم‌نگاهی کوتاه. به‌طور عجیبی سپاسگزار کسانی بودم که به‌جای پول خرد، یک‌دلاری می‌انداختند». این‌ها حرف‌های کسی است که استعدادش دقیقه‌ای 1000دلار می‌ارزد.

بل قبل از شروع، نمی‌دانست چه چیزی در انتظارش است. فقط این را می‌دانست که به دلیلی نامعلوم مضطرب است.

می‌گوید: «این حس دقیقاً هراس از صحنه نبود، دلشوره داشتم. کمی استرس گرفته بودم».

بل در مقابل سران کشورهای اروپایی نوازندگی کرده است، ولی چرا باید در متروی واشنگتن اضطراب داشته باشد؟

توضیح می‌دهد: «وقتی برای کسانی که بلیط خریده‌اند اجرا می‌کنید، درواقع از قبل ارزیابی شده‌اید. آنجا در این فکر نیستم که نیاز به پذیرفته‌شدن دارم، بلکه پیشاپیش پذیرفته شده‌ام. اما اینجا این فکر ذهنم را مشغول کرده بود: اگر کارم را نپسندند چه؟ اگر حضورم باعث ناراحتی آن‌ها شود چه...»

به‌بیان ساده، او یک اثر هنری بی‌قاب بود. این ممکن است ارتباط زیادی داشته باشد با اتفاقاتی که در آن روز افتاد، یا به‌بیان دقیق‌تر، اتفاقاتی که نیفتاد.

مارک لایتهوسر بیش از هر پادشاه یا پاپ یا عضوی از خاندان مدیچی آثار هنری بزرگ در دست گرفته است. او که نگهبان قدیمی نگارخانۀ نشنال گالری است روی چارچوب نقاشی‌ها نظارت می‌کند. لایتهوسر فکر می‌کند که می‌داند در آن ایستگاه مترو چه اتفاقی افتاد.

«فرض کنید یکی از شاهکارهای نقاشی انتزاعی، مثلاً اثری از الزوِرث کِلی، را برمی‌داشتم و از قابش خارج می‌کردم. سپس از 52 پلۀ ورودی نگارخانۀ نشنال گالری پایین می‌بردم و از کنار ستون‌های عظیم نگارخانه رد می‌کردم و به رستورانی می‌بردم. این نقاشی 5میلیون دلار ارزش دارد، حالا فرض کنید که در آن رستوران، چندتا از بچه‌های پرجنب‌وجوش مدرسۀ کُرکُران آثار اصیل هنری را به فروش گذاشته شده‌اند و من هم آن کار کلی را با برچسب قیمت 150 دلار از دیوار آویزان می‌کنم. هیچ‌کس هم متوجه نمی‌شود. حالا ممکن است یک نگهبان نقاشی نگاهی به بالا بیندازد و بگوید: «هی، این نقاشیه یه‌خورده شبیه کار الزورث کلی هست. اون نمک رو بده به من بی‌زحمت».

منظور لایتهوسر این است که نباید به‌راحتی به مسافران مترو برچسب عوام و بی‌سواد بزنیم. زمینه و بافت هم مهم است.

کانت نیز حرفش همین بود. او موضوع زیبایی را جدی گرفت: کانت در نقد قضاوت زیباشناختی استدلال می‌کند که توانایی فرد در درک زیبایی به توانایی‌اش در قضاوت اخلاقی مرتبط است. اما باید به یک نکته توجه کرد. پل گایر از دانشگاه پنسیلوانیا، یکی از پژوهشگران برجستۀ کانتی، می‌گوید که این فیلسوف آلمانی قرن هجده احساس می‌کرد که، برای درک درست زیبایی، شرایط ناظر بر آن هم باید در حد مطلوب باشد.

گایر می‌گوید: «حد مطلوب به این معنی نیست که هنگام رفتن به محل کار، وقتی به گزارشی که باید به رئیس بدهید فکر می‌کنید، ممکن است کفش‌هایتان مناسب نباشد».

بنابراین اگر کانت در آن مترو جاشوا بل را می‌دید که برای هزار عابرِ بی‌علاقه نوازندگی می‌کند، چه نظری می‌داد؟

گایر عقیده‌اش این است که «دربارۀ آن‌ها مطلقاً هیچ برداشتی نمی‌کرد».

همین.

اما برای درک واقعی آنچه اتفاق افتاد، باید فیلم را عقب بکشید و دوباره از اول تماشا کنید، از لحظه‌ای که آرشۀ بل با سیم‌های ویولنش تماس پیدا کرد.

یکی از عابران مردی است سفیدپوست با شلوار خاکی، کاپشن چرمی و کیف دستی. جان دیوید مورتِنسن که بالای 30 سال سن دارد، آخرین قدم‌های سفر روزانۀ خود به سمتِ مترو را برمی‌دارد. از پله‌برقی بالا می‌رود. مسیری طولانی است: یک دقیقه و پانزده ثانیه اگر راه نروید. مورتنسن نیز مثل بیشتر کسانی که از کنار بل عبور می‌کنند، پیش از آنکه نگاهش به نوازنده بیافتد آهنگش را به‌خوبی می‌شنود. او هم مثل اکثر آن‌ها متوجه می‌شود که آهنگ زیبایی است. اما برخلاف تعداد انگشت‌شماری از عابران وقتی به بالای پله می‌رسد به‌سرعت از کنارش رد نمی‌شود، مثل کسانی که فکر می‌کنند بل مزاحتمی است که باید از آن دوری کرد. مورتنسن همان اولین نفری است که شش دقیقه پس از شروع اجرا ایستاد.

موضوع این نیست که کار دیگری نداشت. او مدیر پروژۀ یک برنامۀ بین‌المللی در وزارت انرژی است؛ مورتنسن آن روز قرار بود در یک برنامۀ بودجه‌بندی ماهانه شرکت کند، که جالب‌ترین بخش شغلش هم نیست. می‌گوید: «در این برنامه، مخارج ماه گذشته را بررسی می‌کنید، مخارج ماه آینده را پیش‌بینی می‌کنید و اگر مثلاً ایکس دلار دارید، تعیین می‌کنید که کجا هزینه خواهد شد و مواردی از این دست».

در فیلم می‌توان مورتنسن را دید که از پله‌برقی خارج می‌شود و به اطراف نگاه می‌کند. وقتی موقعیت نوازندۀ ویولن را شناسایی کرد، می‌ایستد، کمی دور می‌شود، اما انگار دوباره چیزی او را برمی‌گرداند. به ساعت گوشی‌اش نگاه می‌کند -می‌بیند که سه دقیقه زودتر سر کار می‌رسد- سپس کنار دیواری می‌ایستد و به آهنگ گوش می‌دهد.

مورتنسن هیچ شناختی از موسیقی کلاسیک ندارد، اما ویژگی خاص آهنگی که می‌شنود این است که او این آهنگ را پسندیده است.

اتفاقاً مورتنسن لحظه‌ای می‌رسد که بل وارد بخش دوم از آهنگ «شاکون» می‌شود. (بل می‌گوید: «در این لحظه، آهنگ از کلید مینور به کلید ماژور وارد می‌شود که حسی مذهبی و متعالی دارد».) آرشۀ ویولن‌نواز شروع می‌کند به رقصیدن؛ ویولن آهنگی شاد، سرزنده، باشکوه و تماشایی به خود می‌گیرد.

مورتنسن از کلیدهای ماژور و مینور چیزی نمی‌داند. می‌گوید: «هرچه که بود، به من احساس آرامش داد».

و این‌گونه می‌شود که مورتنسن برای اولین بار در عمر خود اندکی درنگ می‌کند تا به آهنگ یک نوازندۀ خیابانی گوش دهد. در طول آن سه دقیقه که او برای این کار گذاشته، 94 نفر دیگر باعجله از آنجا رد می‌شوند. وقتی که می‌خواهد آنجا را به قصد کمک به برنامه‌ریزی برای بودجه‌های احتیاطیِ وزارت انرژی ترک کند، یک کار دیگر هم برای اولین بار انجام می‌دهد. جان دیوید مورتنسن، برای اولین بار در عمرش، بااینکه نمی‌داند دقیقاً چه اتفاقی افتاد اما احساس می‌کند رویدادی خاص بود، به یک نوازندۀ خیابانی پول می‌دهد.

شش لحظۀ خاص در فیلمِ ضبط‌شده هست که از نظر بل بسیار دردناک بود، و خودش آن‌ها را «لحظات خجالت‌آور» می‌نامد. این لحظه‌ها دقیقاً پس از پایان هرقطعه پیش می‌آیند: زمانی که هیچ صدایی نیست. آهنگ متوقف می‌شود. همان کسانی که متوجه نوازندگی او نشده بودند، متوجه تمام‌شدنِ آهنگش نیز نمی‌شوند. هیچ تشویق و تقدیری در کار نیست. بل فقط آرشه را تکانی می‌دهد و قطعۀ بعدی را شروع می‌کند - این کار برای نوازندۀ خجالت‌زده معادل این جملۀ کسی است که می‌خواهد موضوع را عوض کند: «اِاِ... بسیار خب، می‌ریم سراغ بحث بعدی...».

پس از «شاکون» نوبت آهنگ «اِیو ماریا» اثر فرانتس شوبرت بود، که در اولین اجرا به‌سال 1825 برخی از منتقدان موسیقی را به شگفتی واداشت: شوبرت در آثار خود به‌ندرت احساسات مذهبی به نمایش می‌گذاشت، اما قطعۀ «ایو ماریا» کاری است نفس‌گیر در مدح مریم مقدس. این پارسایی ناگهانی چه معنی داشت؟ شوبرت باجدیت پاسخ داد: «به نظرم به این دلیل بود که هرگز پرستش را بر خود تحمیل نکردم و هرگز مناجات و تحمیدیه‌هایی از این نوع نساختم، مگر اینکه ناخودآگاه بر من مستولی شود؛ معمولاً چنین پرستشی درست و حقیقی خواهد بود». این ستایش‌نامۀ موسیقیایی به یکی از مشهورترین و ماندگارترین قطعه‌های مذهبی تاریخ تبدیل شد.

چنددقیقه پس از شروع این آهنگ، اتفاق جالبی رخ داد. یک زن و کودک خردسالش از پله‌برقی پدیدار شدند. زن باعجله راه می‌رود و همین‌طور کودک نیز که دستش در دست زن بود سریع راه می‌رفت.

شرون پارکر که، در یک نمایندگی فدرال، مدیر آی.تی است می‌گوید: «وقتم تنگ بود. ساعت 8:30 یک کلاس آموزشی داشتم و قبل از آن باید اِوی را به معلمش می‌رساندم، سپس فوراً به محل کارم برمی‌گشتم، بعد به ساختمان آموزشی در طبقۀ زیرین می‌رفتم».

اِوی پسرش بود، ایوان. سه سال دارد.

ایوان در فیلم به‌خوبی دیده می‌شود: پسربچه‌ای سیاه و بانمک که بارانی پوشیده و مرتب برمی‌گردد تا به جاشوا بل نگاه کند، درحالی‌که مادرش او را به‌سمت در می‌کشد.

پارکر می‌گوید: «آنجا نوازنده‌ای بود که توجه پسرم به او جلب شد. می‌خواست بایستد و گوش کند، ولی اصلاً وقت نداشتم».

بنابراین پارکر کاری را کرد که مجبور بود انجام دهد. او با زیرکی خودش را بین ایوان و بل قرار داد تا جلوی دید پسرش را بگیرد. می‌توان در فیلم ایوان را دید که هنگام خروج از سالن، هنوز هم گردنش را دراز می‌کند تا به بل نگاهی بیاندازد. وقتی پارکر ماجرا را شنید، با خنده گفت: «ایوان خیلی باهوش است!»

بیلی کالینز شاعر آمریکایی یک جا گفته است که همۀ بچه‌ها با دانش شعر به دنیا می‌آیند، چون ضربان قلب مادر صدایی موزون دارد. به اعتقاد او، زندگی روزمره رفته‌رفته راه بروز این قریحۀ شاعری را در ما مسدود می‌کند. این حرف درمورد موسیقی نیز صادق است.

هیچ الگوی نژادی یا جمعیت‌شناختی وجود نداشت که کسانی که به تماشای بل ایستادند یا کسانی که به او پول دادند را متمایز کند از کسانی که با عجله و بی‌توجه از کنارش رد شدند و در اکثریت بودند. سفید، سیاه، آسیایی، پیر و جوان، زن و مرد همگی در سه گروه جای می‌گرفتند. اما رفتار یک گروه جمعیتی کاملاً ثابت بود. بدون استثنا هر بچه‌ای رد می‌شد، سعی می‌کرد بایستد و تماشا کند. و هربار این اتفاق می‌افتاد، پدر یا مادرش بچه را به‌سرعت از آنجا دور می‌کرد.

اگر فقط یک نفر را نام ببریم که آن روز چنان مشغول بود که توجهی به ویولن‌نواز نکرد، آن یک نفر جرج تیندلی است. تیندلی برای رفتن به محل کارش عجله نداشت. او در محل کارش بود.

بیشتر مردم از درهای شیشه‌ای منتهی به یک مرکز خرید خارج می‌شوند که به خیابان و آسانسورهای ساختمان‌های اداری خروجی منتهی می‌شود. اولین مغازۀ این مرکز، کافی‌شاپ و نان‌فروشی «اوبُن‌پَن»3 محل کار تیندلی است. او که بیش از 40سال سن دارد، با لباس کار سفید میزها را تمیز می‌کند، ظرف نمک و فلفل را پر می‌کند و زباله‌ها را بیرون می‌برد. تیندلی زیر نظر کارفرماهایش کار می‌کند و انتظار می‌رود تند و تیز باشد، که همین‌طور هم هست.

اما تقریباً دقیقه‌ای یک‌بار، تیندلی به لبۀ ساختمان اوبن‌پن می‌رفت ولی انگشتان پایش را از خط ساختمان خارج نمی‌کرد تا محل کارش را ترک نکرده باشد، گویی ناخودآگاه چیزی توجهش را جلب می‌کرد. سپس تا جایی که می‌توانست رو به تالار ورودی به جلو خم می‌شد و ویولن‌نواز ما را در آن طرف درهای شیشه‌ای تماشا می‌کرد. عابران پیوسته در رفت‌وآمد بودند، بنابراین درها معمولاً باز بودند و صدا به‌خوبی می‌رسید.

تیندلی می‌گوید: «می‌توانستید درعرض یک ثانیه بگویید که کار این مرد عالی است و مسلماً یک نوازندۀ حرفه‌ای است». او گیتار می‌زند، عاشق صدای سازهای زهی است و به نوازنده‌ای خاص علاقه ندارد.

تیندلی می‌گوید: «اکثر مردم نوازندگی می‌کنند؛ ولی آن را حس نمی‌کنند. اما آن مرد موسیقی را احساس می‌کرد. آن مرد حرکت می‌کرد. توی صدا خیز برمی‌داشت».

در فاصلۀ صدپایی دالان صف بلیط بخت‌آزمایی بود که طول آن گاهی به پنج یا شش نفر می‌رسید. آن‌ّها اگر رویشان را برمی‌گرداندند درمقایسه با تیندلی دید بهتری به بل داشتند. اما هیچ‌یک این کار را نکردند، حتی در تمام آن 43دقیقه. آن‌ها با گام‌های کوتاه به‌سمت دستگاه لاتاری که شماره‌ها را بیرون می‌انداخت حرکت می‌کردند و چشم‌هایشان به جایزه دوخته شده بود.

جی.تی تیلمن نیز در آن صف بود. او که یک متخصص کامپیوتر در وزارت مسکن و توسعه شهری است، تک‌تک شماره‌هایی را که آن‌روز بازی کرد به یاد می‌آورد - هر 10 شماره را که هرکدام 2دلار بود و درمجموع 20 دلار می‌شد. اما به یاد نمی‌آورد که نوازندۀ ویولن آن روز چه آهنگی می‌زد. می‌گوید صدایش به نسبتِ موسیقی کلاسیک پرانرژی بود، مثل موزیکی که در فیلم تایتانیک قبل از برخورد به کوه یخی در کشتی می‌نواختند.

تیلمن می‌گوید: «درمورد آن آهنگ فکر خاصی نکردم، جز اینکه یک نفر سعی دارد چند دلار کاسب شود». گفت به او یکی دو دلار می‌داد، اگر همۀ پولش را خرج لاتاری نمی‌کرد.

وقتی به او گفتند که به یکی از بهترین نوازندگان دنیا انعام نداده است، خندید و گفت:

- «آیا باز هم در این حوالی اجرا خواهد داشت؟»

- «بله، اما باید پول زیادی برای شنیدنش بدهید».

تیلمن در لاتاری هم برنده نشد.

بل قطعۀ «ایو ماریا» را با سکوت رعدآسای دیگری به پایان می‌رساند و آهنگ احساسی «اِسترِلیتا» اثر مانوئل پونس4 را می‌نوازد، سپس سراغ قطعه‌ای از ژول ماسِنه5 می‌رود، بعد آهنگی شاد و طربناک از باخ اجرا می‌کند. این آهنگ یادآور ظرافت دنیای قدیم است؛ می‌توان تصور کرد که این آهنگ رقاصان نقابدارِ فستیوال ورسای یا دهقانان چکمه‌پوش در نقاشی پیتر بروگل را به وجد آورده است.

چندهفته بعد که بل فیلم را می‌بیند،‌ فقط از یک چیز بهت‌زده می‌شود. او می‌فهمد که چرا در شلوغی صبح یک روز کاری نمی‌تواند جمعیت را دور خودش جمع کند. می‌گوید: تعجب می‌کنم از اینکه تعداد زیادی از مردم اصلاً توجهی نمی‌کنند، انگار نامرئی‌ام. می‌دانی چرا؟ چون خیلی سروصدا می‌کنم!»

درست است، خیلی سروصدا می‌کند. لازم نیست موسیقی‌شناس باشید تا این واقعیت ساده را بدانید که آنجا مردی با نواختن ویولن حجم زیادی صدا در فضا پخش می‌کند؛ گاهی حرکات بل آنقدر پیچیده است که احساس می‌کنید دو ساز مختلف اما هماهنگ را می‌شنوید. پس آن عابران تیزپا با نگاه‌های رو به جلو پدیدۀ قابل توجهی‌اند.

بل به این می‌اندیشد که آیا ممکن است بی‌توجهی آن‌ها عمدی باشد: اگر توجه شما به نوازنده آشکار نباشد، لازم نخواهد بود به‌خاطر پول ندادن به او احساس گناه کنید؛ شریک جرم نیستید.

این حرف ممکن است درست باشد اما هیچ‌کس چنین توجیهی را مطرح نکرد. مردم فقط می‌گفتند که کار داشتند یا به چیزهای دیگری فکر می‌کردند. برخی که با تلفن حرف می‌زدند، وقتی از کنار بل رد می‌شدند بلندتر صحبت می‌کردند تا آن صدای گوش‌خراش را نشنوند.

نفر بعدی کالوین ماینت بود که برای ادارۀ خدمات عمومی کار می‌کند. ماینت به بالای پله‌برقی رسید، به سمت راست برگشت و از یکی از درهای خروجی وارد خیابان شد. چند ساعت بعد، او اصلاً به یاد نمی‌آورد که در راهش نوازنده‌ای را دیده باشد.

- «موقعیتش نسبت به من کجا بود؟»

- « حدوداً در فاصلۀ یک متری شما».

شنوایی ماینت هیچ مشکلی ندارد. اما هندزفری در گوشش بود و داشت به آیپادش گوش می‌داد.

برای بسیاری از ما، انفجار تکنولوژیک نه‌تنها ما را در معرض تجربیات جدید قرار نداده است بلکه محدودتر نیز کرده است. با آیپاد به چیزی گوش می‌دهیم که از قبل می‌دانیم چیست؛ چون لیست پخش را خودمان برنامه‌ریزی می‌کنیم.

اسم آهنگی که کالوین ماینت گوش می‌داد «جاست لایک هِوِن» بود از یک گروه راک انگیسی به‌نام «دِ کیور». البته آن آهنگ فوق‌العاده است، اما معنای آن چندان شفاف نیست و اینترنت پر شده از متن‌هایی که می‌کوشند آن را واکاوی کنند. برخی از آن‌ها خیلی از موضوع دور شده‌اند، اما برخی دیگر درست رفته‌اند سراغ اصل موضوع: این آهنگ از یک جدایی عاطفی غم‌انگیز حرف می‌زند. مردی زن رؤیاهایش را یافته است ولی نمی‌تواند عمق احساساتش را به او ابراز کند تا اینکه او را از دست می‌دهد. این آهنگ از غفلت از زیباییِ چیزی می‌گوید که به‌سادگی جلوی چشمان ماست.

جکی هسیان می‌گوید: «بله من ویولن‌نواز را دیدم، اما چیز خاصی در او مرا شگفت‌زده نکرد».

نمی‌توان از روی ظاهر هسیان گفت، ولی او از آن دست افرادی بود که قبل از اینکه به راهش ادامه دهد نگاهی طولانی و دقیق به بل انداخت. معلوم شد که اصلاً به آهنگ توجهی نکرده است.

می‌گوید: «واقعیت این است که موزیک را زیاد نشنیدم. فقط به این فکر می‌کردم که آنجا چه می‌کند، چگونه با این وضع کنار می‌آید، آیا پول زیادی گیرش می‌آید، آیا بهتر نبود کارش را با گذاشتن مبلغی پول در جعبه شروع کند، یا بهتر است خالی باشد تا مردم دلشان به رحم بیاید؟ من اوضاع را از لحاظ مالی تحلیل می‌کردم».

- شغلت چیست جکی؟

- «مشاور حقوقیِ روابط کار در ادارۀ خدمات پستی ایالات متحده هستم. اخیراً دربارۀ یک قرارداد ملی مذاکره کرده‌ام».

هنگامی که بل ویولن می‌زد، فقط یک نفر در یکی از صندلی‌های روکش‌دارِ جایگاه واکس‌زنی نشسته بود. تِرِنس هولمز مشاورِ وزارت ترابری آمریکاست که از موزیک خوشش آمد، اما از واکس کفش می‌گوید: «پدرم می‌گفت هرگز با کفش کثیف و واکس‌نخورده کت‌وشلوار نپوش».

هولمز بیشتر اوقات کت‌وشلوار می‌پوشد، بنابراین در جایگاه واکس زیاد دیده می‌شود و با زن واکسی رابطۀ خوبی برقرار کرده است. هولمز دست‌به‌انعام خوبی دارد و آدم خوش‌بیانی است، مهارتی که آن روز خیلی کمک کرد. زن واکسی از چیزی ناراحت بود و موسیقیِ بل او را ناراحت‌تر کرد. به‌گفتۀ هولمز، او از صدای بلند موزیک شاکی بود و هولمز سعی کرد او را آرام کند.

ادنا سوزا، اهل برزیل، شش سال است که در ایستگاه لانفان پلازا کفش‌های مردم را واکس می‌زند و آنجا از دیدن نوازنده‌های خیابانی سیر شده است؛ وقتی نوازندگان خیابانی آهنگ می‌نوازند، او نمی‌تواند صدای مشتری‌ها را بشنود و این برای کسب‌وکارش خوب نیست. بنابراین از آن‌ها خوشش نمی‌آید.

سوزا به خط فاصل بین ساختمان مترو در بالای پله‌برقی و دالان اشاره می‌کند که کنترلش در دست شرکتی است که مرکز خرید را مدیریت می‌کند. می‌گوید، بعضی از نوازندگان در سمت مترو و برخی دیگر در سمت مرکز خرید می‌ایستند. در هر دو حالت، سوزا به آن‌ها اشراف دارد. هم شماره تلفن پلیس‌های مرکز خرید و هم شمارۀ پلیس‌های مترو را در شماره‌گیر سریع گوشی‌اش دارد. بنابراین به‌ندرت پیش می‌آید که نوازنده‌ای آنجا زیاد دوام بیاورد.

اما در مورد جاشوا بل چه اتفاقی افتاد؟

به گفتۀ سوزا، صدای او هم خیلی بلند بود. به پایین نگاهی می‌اندازد. دوست ندارد دربارۀ این نوازندگان لعنتی حرف مثبتی بزند، اما: «آن مرد خیلی خوب بود. اولین بار بود که به پلیس زنگ نزدم».

سوزا از شنیدن اینکه او نوازنده‌ای مشهور است شگفت‌زده شد، اما جمعیتی که به‌سرعت مانند کورها از کنارش رد شدند این حس را تجربه نکردند. به اعتقاد سوزا، این اتفاق پیش‌بینی‌پذیر بود. «اگر چنین اتفاقی در برزیل می‌افتاد، همه برای تماشا جمع می‌شدند. اینجا این‌طور نیست».

سوزا با سر به نقطه‌ای در بالای پله‌برقی اشاره می‌کند و با تلخی می‌گوید: «چندسال پیش، مردی بی‌خانمان درست آنجا مرد. همانجا دراز کشید و مرد. پلیس آمد، آمبولانس آمد، ولی هیچ‌کس حتی توقف نکرد یا سرعتش را کم نکرد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است».

«مردم از پله‌برقی بالا می‌آیند و فقط جلوی خود را نگاه می‌کنند. سرت به کار خودت باشد، جلو را نگاه کن. همه زیر فشارند. منظورم را می‌فهمی؟»

زندگی چیست اگر ما که سرشار از غمیم
مجال سر بلند کردن و نگریستن نداشته باشیم

(از شعر «فراغت»، اثر ویلیام هنری دیویس)

فرض می‌کنیم نظر کانت درست است. پس می‌پذیریم که نمی‌توانیم، با نگاه به اتفاقات روز 12 ژانویه، دربارۀ سواد مردم یا توانایی آن‌ها برای درک ارزش زیبایی قضاوت کنیم. اما درمورد توانایی آن‌ها در دانستن قدر زندگی چطور؟

ما مردمی پرمشغله‌ایم. آمریکایی‌ها دست‌کم از سال 1831 پرمشغله بوده‌اند، زمانی که آلکسی دو توکویل، جامعه‌شناس فرانسوی، در جوانی به ایالات متحده سفر کرد و تحت تأثیر قرار گرفت و از انگیزه و اهتمام بالای مردم بهت‌زده شد که تمام وقت خود را صرف کار و انباشت ثروت کرده بودند.

اوضاع زیاد فرق نکرده است. فیلم «کویانیس‌کاتسی»6 را نگاه کنید، فیلمی پیشرو و هوشمندانه دربارۀ سرعت سرسام‌آور و آشفتۀ زندگی مدرن که در سال 1982 پخش شد. در این فیلم، گادفرِی رجیو، کارگردان فیلم، با کمک موسیقی مینیمالیستیِ فیلیپ گلاس کلیپ‌هایی ضبط‌شده از آمریکایی‌ها را که مشغول کارهای روزمرۀ خود هستند برداشته، اما سرعت آن‌ها را بالا برده است، به‌نحوی که شبیه ماشین‌های خط تولید و ربات‌هایی شده‌اند که پشت‌سرهم به‌سوی مقصدی نامعلوم در حرکت‌اند. حال اگر به فیلم ایستگاه لانفان پلازا با دور تند نگاه کنید، جای خالی موسیقی متن فیلیپ گلاس کاملاً احساس می‌شود.

«کویانیس‌کاتسی» به‌زبان سرخپوستی یعنی «زندگیِ بی‌توازن».

جان لِین، نویسندۀ بریتانیایی، در کتاب خود زیبایی همیشگی: در باب هنر و زندگی روزمره7 (2003) از گمشدگی ارزش زیبایی در دنیای مدرن می‌گوید. او معتقد است آزمایشی که در ایستگاه مترو لانفان پلازا انجام شد می‌تواند نشانۀ این معضل باشد؛ نه به این دلیل که مردم استعداد درک زیبایی را نداشتند، بلکه به این علت که برایشان موضوعیت نداشت.

لین می‌گوید: «مسئله این است که در اولویت‌ها دچار اشتباه می‌شویم».

اگر نتوانیم در زندگی خود وقت بگذاریم برای گوش‌دادن به یکی از بهترین نوازندگان روی زمین که چندتا از بهترین قطعه‌های ساخته‌شده را می‌نوازد؛ اگر جریان خروشان زندگی مدرن آنچنان بر ما استیلا یابد که چشم و گوشمان به چیزی مثل این بسته شود؛ آنگاه چه چیز دیگری را هم از دست داده‌ایم؟

منظور ویلیام هنری دیویس، شاعر اهل ولز، هم از سرودن بیت بالا در سال 1911 همین بود. این بیت او را معروف کرد. پشت آن فکری ساده و حتی ابتدایی نهفته است، اما پیش از دیویس هیچ‌کس آن را به این صورت بیان نکرده بود.

البته دیویس امتیاز خاصی داشت و آن مزیتِ ادراک او بود. او پیشه‌ور یا کارگر یا کارمند یا مشاور یا تحلیلگر سیاسی یا وکیل یا مدیر برنامه نبود، بلکه یک دوره‌گرد بود.

قهرمان فرهنگی آن روز دیر به ایستگاه لانفان پلازا رسید، مردی نسبتاً کچل با جثه‌ای کوچک و قیافه‌ای نه‌چندان جذاب به‌نام جان پیکارِلو.

پیکارلو دقیقاً وقتی به بالای پله‌برقی رسید که بل شروع کرد به نواختن قطعۀ نهایی‌اش که تکرار آهنگ «شاکون» بود. در فیلم ضبط‌شده می‌بینیم که ناگهان پیکارلو می‌ایستد، موقعیت منبع موزیک را شناسایی می‌کند و به انتهای دیگر دالان می‌رود. جایی را پس از جایگاه واکس‌زنی، روبه‌روی صف لاتاری می‌گیرد و در نُه‌دقیقۀ بعدی از جایش جم نمی‌خورد.

گزارشگری که بیرون از ساختمان با عابران مصاحبه می‌کرد، با پیکارلو هم مصاحبه کرد و شماره تلفنش را خواست. گزارشگر مثل همه، به او نیز گفت که این مصاحبه برای مقاله‌ای دربارۀ مسافرت روزانه هست. وقتی چند ساعت بعد با او تماس گرفتند، همانند دیگران از او پرسیدند که آیا در مسیرش اتفاق غیرعادی‌ای برایش رخ داده است.

در بین بیش از 40 نفر که با آن‌ها تماس گرفته شد، پیکارلو تنها کسی بود که فوراً به حضور نوازندۀ ویولن اشاره کرد.

- «نوازنده‌ای در بالای پله‌برقیِ ایستگاه لانفان پلازا ساز می‌زد».

- آیا قبل از این در آنجا نوازنده‌ای دیده بودید؟

- «نه مثل این یکی».

- منظورتان چیست؟

- «این یکی ویولن‌نواز فوق‌العاده‌ای بود. هرگز کسی را چنین بااستعداد ندیده‌ام. او به‌بیان فنی زبردست بود و نت‌بندی‌اش حرف نداشت. همین‌طور ساز خوبی داشت، با صدایی باشکوه و دلپذیر. کمی فاصله گرفتم تا صدایش را بشنوم. نمی‌خواستم مزاحم حال و هوایش شوم».

- وقعاً؟

- «واقعاً. این تجربۀ من بود. تجربه‌ای لذت‌بخش و عالی برای شروع آن روز بود».

پیکارلو موسیقی کلاسیک را می‌شناسد. او از هواداران جاشوا بل است اما او را نشناخت؛ او عکس جدیدی از بل ندیده بود و گذشته از این، بیشتر اوقات کاملاً از او دور بود. اما می‌دانست که این نوازنده نباید آدمی معمولی باشد. در فیلم می‌بینیم که پیکارلو گهگاهی مات‌ومبهوت به اطراف او نگاه می‌کند.

پیکارلو در سال‌های نوجوانی در نیویورک به‌طورجدی به مطالعۀ ویولن مشغول بود و قصد داشت کنسرت اجرا کند. اما در 18سالگی آن را رها کرد، چون به این نتیجه رسید که هرگز به حدی نخواهد رسید که بتواند از آن پول درآورد. در زندگی از این اتفاقات می‌افتد. گاهی مجبور می‌شوید دست به عصا راه بروید. بنابراین پیکارلو مسیرِ کاریِ دیگری انتخاب کرد. او اکنون در ادارۀ خدمات پستی ایالات متحده سرپرست شده است و دیگر زیاد ویولن نمی‌زند.

پیکارلو می‌گوید: «با فروتنی 5 دلار داخل جعبه انداختم». این کار با فروتنی همراه بود: می‌توان آن را در فیلم دید. پیکارلو جلو می‌رود، به‌سختی به بل نگاه می‌کند و پول را داخل جعبه می‌اندازد. سپس، با حالتی که انگار خجالت می‌کشد، به‌سرعت از مردی دور می‌شود که زمانی می‌خواست به جای او باشد.

آیا به‌خاطر اوضاع موجود پشیمان است؟

در پاسخ می‌گوید: «نه اگر عاشق چیزی هستید اما تصمیم می‌گیرید که به‌صورت حرفه‌ای آن را دنبال نکنید، ضرر نخواهید کرد. چون می‌دانید هنوز آن را دارید و همیشه خواهید داشت».

بل معتقد است بهترین کارش را در آن روز در چنددقیقۀ پایانی و در اجرای دوم قطعۀ «شاکون» ارائه کرد. و در این قسمت بود که برای اولین بار بیش از یک نفر همزمان به او گوش می‌دادند. درحالی‌که پیکارلو پشت سر او ایستاده بود، جانیس اولو از راه رسید و در فاصلۀ چندقدمی بل ایستاد. او در وزارت مسکن و توسعۀ شهری کار می‌کند و در کودکی ویولن‌نوازی کرده است. اسم قطعه‌ای را که می‌شنید نمی‌دانست، ولی می‌دانست که به تماشای نوازنده‌ای صاحب قریحه ایستاده است.

اولو برای تنفس و صرف قهوه بیرون آمده بود و تا وقتی که می‌توانست آنجا ایستاد. وقتی که داشت می‌رفت، آهسته به غریبه‌ای که کنارش ایستاده بود گفت: «واقعاً دلم نمی‌خواهد بروم». تصادفاً غریبه‌ای که کنارش ایستاده بود برای واشنگتن پست کار می‌کرد.

در مراحل آماده‌سازی این رویداد، عوامل نشریه دربارۀ نحوۀ برخورد با پیامدهای احتمالی تبادل نظر کردند. پرطرفدارترین فرضیه این بود که ممکن است مشکلی در کنترل جمعیت پیش بیاید: در شهری مثل واشنگتن که پیچیدگی جمعیت‌شناختی خاصی دارد، این احتمال وجود داشت که مطمئناً چندین نفر بل را خواهند شناخت. با این احتمال، سیل اگرهای حاکی از نگرانی سرازیر شد. اگر مردم تجمع کنند، با افراد دیگری که برای دیدن علت تجمع توقف خواهند کرد چه باید کرد؟ خبر در بین جمعیت پخش خواهد شد. دوربین گوشی‌ها روشن خواهد شد. مردم بیشتری برای دیدن صحنه تجمع خواهند کرد؛ تردد عابران در ساعت شلوغی مشکل را تشدید می‌کند؛ تشنج بالا می‌گیرد؛ گارد ملی فراخوانده می‌شود؛ گاز اشک‌آور، فشنگ‌های پلاستیکی و... .

فقط یک نفر بل را شناخت که او هم در دقایق پایانی رسید. برای استِیسی فوروکاوا که در وزارت بازرگانی مأمور آمار است هیچ شکی باقی نمانده بود. او آشنایی زیادی با موسیقی کلاسیک نداشت، اما سه‌هفته پیش‌تر در کنسرت بل در کتابخانۀ کنگره حضور داشت. و اکنون آن هنرمند بین‌المللی خم و راست می‌شد و پول گدایی می‌کرد. نمی‌دانست جریان از چه قرار است، ولی هرچه بود قصد نداشت فرصت را از دست بدهد.

فوروکاوا در سه متری بل ایستاد، انگار صندلی وسطِ ردیف اولِ سالن را گرفته باشد. لبخندی پهن و دندان‌نما بر چهره داشت. فوروکاوا با آن خنده تا پایان اجرا در همان نقطه میخکوب بود.

می‌گوید: «تاکنون در واشنگتن اتفاقی به این اندازه حیرت‌انگیز ندیده‌ام. جاشوا بل آنجا ایستاده بود و در ساعت شلوغی صبح ویولن می‌نواخت و مردم نمی‌ایستادند و حتی نگاهش هم نمی‌کردند، برخی هم سکۀ 25سنتی جلویش می‌انداختند! سکۀ 25سنتی! من این کار را برای هیچ‌کس نمی‌کنم. با خود می‌گفتم، خدای من این چه شهری است که من در آن زندگی می‌کنم. چطور ممکن است چنین اتفاقی بیافتد؟»

وقتی آهنگ تمام شد، فوروکاوا خودش را به بل معرفی کرد و یک 20دلاری داخل جعبه انداخت. اگر آن را حساب نکنیم -چون نوازنده شناسایی شده بود- درمجموع بل برای 43دقیقه اجرا 17/32 دلار کاسب شد. آری برخی سکۀ یک‌سنتی داده بودند.

بل با خنده گفت: «درواقع زیاد هم بد نیست. ساعتی 40 دلار می‌شود. می‌توانم با این کار زندگی خوبی داشته باشم و مجبور نیستم به مدیر برنامه‌ام پولی بدهم».

این روزها در ایستگاه لانفان پلازا بازار فروش بلیت‌های بخت‌آزمایی داغ است. گهگاهی هم نوازندگانی پیدا می‌شوند و ادنا سوزا را خشمگین می‌کنند. جدیدترین آلبوم جاشوا بل با عنوان «صدای ویولن»8 طبق معمول تحسین منتقدان را برانگیخته است.

جاشوا بل قبل از این اجرا تور کنسرت در پایتخت کشورهای اروپایی را شروع کرد بود، اما آن هفته به آمریکا برگشته بود. او باید برمی‌گشت، چون در روز دوشنبه قرار بود جایزۀ ایوری فیشر را به‌عنوان بهترین نوازندۀ کلاسیک آمریکا دریافت کند، همان نوازنده‌ای که در ایستگاه لانفان پلازا از او استقبال نشد.
 
منبع: ترجمان
مترجم : مجتبی هاتف

پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را جین واینگارتن نوشته است و در تاریخ 8 آوریل 2007 با عنوان « Pearls Before Breakfast: Can one of the nation’s great musicians cut through the fog of a D.C. rush hour? Let’s find out» در وب‌سایت واشنگتن پست منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ 23 بهمن 1396 آن را با عنوان «مرواریدهایی قبل از صرف صبحانه» و ترجمۀ مجتبی هاتف منتشر کرده است.

•• جین واینگارتن (Gene Weingarten) ستون‌نویس مشهور و پرسابقۀ واشنگتن پست است. او تنها روزنامه‌نگاری است که دو بار برندۀ جایزۀ پولیتزر در شاخۀ نویسندگی شاخص (feature writing) شده است. علاوه بر روزنامه‌نگاری واینگارتن در طنزنویسی و تألیف کتاب‌های کمیک‌استریپ شهرت جهانی دارد.

[1] Gibson ex Huberman
[2] این آزمایش فکری قدیمی می‌گوید: اگر درختی در جنگلی بیفتد و هیچ کس در اطرافش نباشد که صدایش را بشنود، آیا صدایی ایجاد شده است؟ [مترجم].

[3] Au Bon Pain
[4] Manuel Ponce
[5] Jules Massenet
[6] Koyaanisqatsi
[7] Timeless Beauty: In the Arts and Everyday Life
[8] The Voice of the Violin

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان