ماهان شبکه ایرانیان

قربانیان «مین»

چهار سال‌ و اندی گذشت؛ چهار سال‌واندی از مهرماه ۱۳۹۲؛ از خاطره سیاهِ «نشکاشِ» مریوان؛ از آن روز تلخ پاییزی که هفت کودک مریوانی پای درخت گردو به خاک افتادند؛ این کودکان در حال بازی در حاشیه یک پایگاه‌ نظامی متروکه بودند که با انفجار مین، مثل برگ‌های زرد پاییزی، بر خاک لغزیدند.

روزنامه آسمان آبی - نسرین هزاره‌مقدم، گردآورنده پرونده: چهار سال‌ و اندی گذشت؛ چهار سال‌واندی از مهرماه 1392؛ از خاطره سیاهِ «نشکاشِ» مریوان؛ از آن روز تلخ پاییزی که هفت کودک مریوانی پای درخت گردو به خاک افتادند؛ این کودکان در حال بازی در حاشیه یک پایگاه‌ نظامی متروکه بودند که با انفجار مین، مثل برگ‌های زرد پاییزی، بر خاک لغزیدند؛ صدای این انفجار، صدای معصومیت این کودکان بود؛ صدایی چنان بلند وچنان دلخراش که گوش‌های پایتخت را هم لرزاند؛ خیلی‌ها پیام تسلیت فرستادند؛ خیلی‌ها همدردی کردند و خود را در غم آن‌ها شریک دانستند؛ اما پس از آن حادثه تلخ، هیچ چیز عوض نشد؛ مین همچنان مثل مرگ در حیات هر روزه استان‌های غربی کشور نفس می‌کشد؛ مین همچنان قربانی می‌گیرد.

آن چه را مین از قربانیان می‌گیرد، نه جبران‌پذیر است و نه قابل برگشت. در همان مهرماه 1392، این هفت کودک معصوم، از ناحیه دست، پا و صورت زخمی شدند؛ پای یکی از دختر بچه‌ها در اثر این حادثه انفجار، از قسمت سینه پا و پنجه قطع شد. دو نفر از آن‌ها نیز از ناحیه چشم به‌شدت آسیب دیدند. بعد از این حادثه، خانواده‌های این هفت کودک، دوندگی‌های بسیاری کردند؛ رفتند و آمدند؛ پدران و مادران آن‌ها که کارگر و کولبر و کشاورز بودند، نتوانستند از هیچ جا حمایتی کسب کنند؛ هیچ نهاد و مرجعی به دادشان نرسید و مجبور شدند هزینه‌های درمان را از جیب خالی خودشان بپردازند؛ این خانواده‌ها به خاطر مشکلی که هیچ نقشی در به وجود آمدنش نداشتند در مضیقه قرار گرفتند و یک سال بعد رسانه‌ها به طنز نوشتند فرماندار مریوان تنها پنج کیلو روغن و پنج کیلو قند به خانواده کودکان زخمی از مین این شهرستان هبه کرده است؛

میم مثل مین

این در حالی است که آن‌ها پول درمان ندارند. رضا خسروی (بخشدار مرکزی وقت مریوان) در ارتباط با این که چرا چنین حادثه‌ای رخ داده‌است، همان روزها به رسانه‌ها گفت: «این منطقه قبلا از وجود مین پاکسازی شده بود، ولی در گوشه و کنار آن هنوز مین‌هایی هست که با بارندگی‌ها و لغزش خاک، جابه‌جا و هویدا می‌شود.» بعد از این حادثه دلخراش، بازهم مین قربانی گرفت؛ آن هم بارها و بارها؛ در بانه، سقز، مریوان و سردشت؛ در هر نقطه مرزی غرب کشور، همواره این احتمال وجود دارد که راه رفتن، بازی کردن یا گذشتن از کوچه‌ها و معابر خطرناک باشد؛ همیشه این احتمال سیاه وجود دارد که با انفجار یک مینِ کشف‌نشده، یک قربانی به جمع قربانیان قبلی مین افزوده شود.

حسین احمدی نیاز (وکیل دادگستری) که وکالت چند قربانی مین را در استان‌های غربی کشور بر عهده دارد، در ارتباط با این احتمال سیاه می‌گوید: «16 میلیون مینِ خنثی‌نشده و کشف‌نشده در کشور وجود دارد که گستردگی جغرافیایی آن مناطق جنگ‌زده غرب و جنوب کشور، یعنی آذربایجان غربی، کرمانشاه و کردستان و البته خوزستان، را دربرمی‌گیرد. این مین‌ها، هر لحظه و هر روز می‌توانند قربانی بگیرد. این مین‌ها در مناطق پاکسازی‌ نشده‌ نظامی قرار دارند، اما توسط نزولات جوی یا گل‌و‌لای زمین جابه‌جا می‌شوند و به مناطق مسکونی می‌آیند و دقیقا همین جابه‌جایی است که بسیار خطرآفرین است. به گفته احمدی نیاز، قربانیان مین چند دسته هستند؛ برخی از آن‌ها مثل کودکانِ نشکاشِ مریوان، افراد عادی، کودکان و رهگذران هستند؛

اما دسته‌ای دیگر از قربانیان مین که تعدادشان کم هم نیست، کارگران زمین‌های کشاورزی در روستاهای مرزی و کولبران هستند؛ این دسته دوم در حین تلاش برای امرارمعاش و در زمان تردد در مناطق پرخطر دچار حادثه می‌شوند و معمولا نیز آسیب‌های جدی می‌بینند. به اعتقاد احمدی‌نیاز فرقی نمی‌کند که کجا و چطور قربانی مین می‌شوی. در اکثر موارد، به دلیل خلأ قانونی و حمایتی، قربانیان مین تنها می‌مانند و مجبور می‌شوند تا آخر عمر با دردهای ناشی از این حادثه بسوزند و دم برنیاورند؛ نه دیه مناسبی به آن‌ها پرداخت می‌شود و نه معمولا مستمری جانبازی به آن‌ها تعلق می‌گیرد و البته وضعیت برای کولبرانی که قربانی مین می‌شوند، به خاطر ماهیت شغلی‌شان به‌مراتب دشوارتر است.

میم مثل مین

قادر نباتی یکی از همین کولبران است؛ کولبری که در سال 93 هنگام حمل بار، نزدیک بازارچه مرزی بانه، دچار انفجار مین شده و یک پایش را از دست داده‌است؛ او نتوانسته در کمیسیون ماده 2 که تنها مرجع رسیدگی به وضعیت قربانیان مین است و در فرمانداری‌ها باحضور مقامات محلی برگزار می‌شود، حکم جانبازی بگیرد و در نتیجه مستمری جانبازی و از کارافتادگی به او پرداخت نمی‌شود و علی‌رغم این که متاهل و پدر چند فرزند است، هیچ منبع درآمدی ندارد. خودش قصه تلخ زندگی‌اش را این‌طور روایت می‌کند:

«آبان سال 93 بود؛ داشتیم کول می‌بردیم؛ من و رفیقم با هم بودیم؛ می‌خواستیم وارد بازارچه مرزی بانه شویم که ناگهان رفتیم روی مین؛ من پای راستم از زانو قطع شد و رفیقم کور شد. بعد از حادثه ما را بردند بیمارستان بانه و مداوای جزئی کردند ؛ درنهایت هم من را به بیمارستان سنندج منتقل کردند؛ آن‌جا دکترها گفتند پایت از دست رفته است، نمی‌توان کاری برایش کرد و پایم را بریدند؛ بعد از 15 روز بدون یک پا برگشتم خانه؛ بدون آن که ریالی پول داشته باشم؛ این بماند؛ نه تنها هیچ پولی در جیبم نمانده بود، بلکه به خاطر هزینه‌های دوا و درمان کلی مقروض شده بودم. هیچ نهادی ریالی بابت هزینه‌های درمان و بیمارستان به من نپرداخت.» درخواست جانبازی قادر نباتی در کمیسیون ماده 2 رد شده، وکیلش پرونده او را برای شکایت از حکم صادره، به دیوان عدالت اداری فرستاده و اکنون منتظر صدور حکم نهایی است؛ به قول خودش منتظر عدالتی است که حقش است.

این کولبر خانه‌نشین می‌گوید: نه دیه به من تعلق گرفت و نه جانبازی؛ نمی‌دانم در گزارش سانحه چه آورده بودند که در کمیسیون هیچ چیز به من تعلق نگرفت؛ شاید هم چون کولبر بودم، هیچ حمایتی از من نشد؛ گفتند بارت چه بوده؛ گفتم مقداری وسایل خانه و این چیزها؛ من یک کولبر ساده‌ام؛ قاچاقچی نیستم؛ مشروبات الکی هم حمل نمی‌کنم؛ فقط دنبال روزی برای خانواده ام بودم که ناخواسته و بی‌تقصیر به این روز افتادم؛ حالا چه کسی باید پاسخگو باشد؟ من که گناهی ندارم...» آخرین حرف‌های قادر نباتی، آخرین حرف‌های کسی است که احساس می‌کند همه مهره‌هایش را در قمار باخته و دیگر هیچ شانسی برای آینده ندارد:

میم مثل مین

«من یک کولبرم؛ یک کارگر بیکار و خانه‌نشین که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد؛ نه بیمه‌ای، نه درآمدی و نه مستمری‌ای؛ متولد 1351 هستم؛همسر و دو بچه دارم. خانواده‌ای بدون درآمد هستیم که در یک اتاق کوچک در خانه پدری‌ام در سقز زندگی می‌کنیم. خرجم را هم با هزار منت از پدرم و برادرهایم می‌گیرم؛ هیچ کاری نمی‌توانم انجام دهم؛ منبع درآمدی هم ندارم؛ دو تا پسر دارم که هنوز کوچک‌اند و به درد کارکردن نمی‌خورند؛ بزرگ هم که شدند، باید چه بکنند؛ این‌جا کار نیست؛ باید مثل من بروند کولبری. آن‌ها هم آینده‌ای بهتر از من نخواهند داشت؛ یا روی مین می‌روند؛ یا از کوه سقوط می‌کنند و قطع نخاع می‌شوند یا در سقوط کولاک و بهمن جان خود را دست خواهند داد؛ آن‌ها هم آینده‌ای بهتر از من نخواهند داشت.»

این کارگرِ ازکارافتاده مدام یک سوال را تکرار می‌کند؛ سوالی که پاسخش به این سادگی‌ها نیست؛ سوالی که از بس آزاردهنده است، نمی‌شود نسبت به بی پاسخ ماندنش بی‌تفاوت ماند: «گناه منی که در یک نقطه مرزی محروم، جایی که امکان کارکردن و پول درآوردن نیست، به دنیا آمده‌ام چیست؟ چرا باید به این شکل از هستی ساقط شوم و کسی پاسخگو نباشد؟ آیا مستمری جانبازی، حق من و امثال من با چند سر عائله نیست؛ منی که در آن چه بر سرم آمده کوچک‌ترین دخالتی نداشته‌ام؟» نباتی تنها قربانی‌ای نیست که سال‌ها پس از حادثه‌دیدگی به امان خدا رها شده‌است؛ ناصر سرگران که سال‌ها پیش در رودخانه سقز دچار انفجار مین شد، همین اوضاع را دارد و همین‌طور هادی لگزی، متولد 1364 که در سال 1379 هنگامی که یک دانش‌آموز دبیرستانی بود، در مزرعه پدرش در روستای «کانی طومار» بوکان، وقتی مشغول وجین کردن علف‌های هرز بود، روی مین رفت و دو چشم، دو دست و حس بویایی‌اش را از دست داد.

میم مثل مین

هادی لگزی و ناصر سرگران نیز مثل قادر نباتی علی‌رغم تاکید قانون «بازگشت مهاجران جنگی» نتوانسته‌اند از مزایای جانبازی و مستمری بهره‌مند شوند. هرچه دوندگی کرده‌اند به جایی نرسیده‌اند. هادی لگزی، همان سال 79، به دادسرای نظامی شکایت می‌کند و دادسرا نیروی انتظامی را به پرداخت دیه محکوم می‌کند. بار اول از دریافت دیه انصراف می‌دهد؛ چون شنیده است اگر دیه را بگیرد، دیگر جانبازی به او تعلق نمی‌گیرد؛ بعدها متوجه می‌شود که استنباطش اشتباه است؛ درنهایت، کمیسیون ماده 2 استانداری آذربایجان غربی، درخواست جانبازی او را رد می‌کند. چند سال پرونده جانبازی را این طرف و آن طرف می‌برد؛ سال 86، دوباره پرونده دادسرای نظامی را زنده می‌کند و 30 میلیون تومان دیه می‌گیرد؛ بازهم دوندگی ادامه دارد تا 90؛

در این سال، قوانین جانبازی اصلاحیه می‌خورد و بندی که می‌گفت اگر در اثر سهل‌انگاری با ادوات جنگی مصدوم شوی، جانباز محسوب نمی‌شوی، پاک می‌شود؛ مرداد 90، کمیسیون ماده 2 فرمانداری بوکان، پرونده او و چند نفر دیگر را از نو بررسی می‌کند؛ با خوشحالی و ناباوری نتیجه را دریافت می‌کند؛ این بار جانباز شناخته شده؛ نتیجه را به بنیاد شهید فرستادند، اما متاسفانه این بار بنیاد شهید بود که زیر بار نرفت؛ بهانه‌های جورواجور آوردند و او تا امروز نتوانسته‌ از مستمری جانبازی بهره‌مند شود. بدون تردید، قصه قربانیان مین، قصه کودکان روستای نشکاش، قصه ناصر و هادی و قادر و قصه بسیاران دیگر، قصه‌ای غم‌انگیز است؛ قصه‌ای که هیچ پایان شادی هم ندارد؛ روزها انتظار، بدون نان، بدون درآمد و بدون امید به آینده.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان