من سالها پیش شکوه عشق را در دلدادگی دختر و پسر نابینایی دیدهام که آشنایی شورانگیزشان در یک روز پاییزی از بوستان شهری آغاز شد.
آن روز عصر جوان نابینا در خلوت پارک روی یک نیمکت سیمانی نشسته بود و صدای برگهای فروریخته درختان را میشنید که گـــاه در هجوم بـــــاد به چرخش در می آمدند.صدای عصای رهگذری آمد:
- تق... تق... تق
یک دختر روسری آبی نابینا بود که عصایش را به پایه نیمکت زد. بعد با نوک عصا شروع به جستوجو روی نیمکت کرد و پرسید:
این نیمکت خالیه؟
پسر جوان عصا و کتاب بریل دانشگاهیاش را از لبه نیمکت پس کشید و گفت:
همین لبه نیمکت خالیه. میتونین بنشینید.
و دختر با چند ضربه عصا روی نیمکت نشست.
ممنون آقا.
رو به آسمان تیره هوا را بویید و گفت:
نکنه بارون بباره آسمان خیلی گرفته است آقا؟
پسر جوان با لبخند محجوبی گفت:
من هم مثل شما آسمان را نمیبینیم.
- وای... ببخشید. شما هم درس میخونید؟ جوان گفت: مهم نیست. من در رشته ادبیات درس میخونم در حقیقت دانشجوی به اصطلاح مستمع آزاد هستم و بخاطر نابیناییام فقط در جلسات امتحان آخر ترم شرکت میکنم.
دختر گفت: آه چه تصادفی. من هم رشته ادبیات را دوست دارم. من در آموزشگاه فنی حرفهای شبانه روزی دختران نابینا هستم که با این پارک فقط چند قدم فاصله داره. بعضی روزها که کلاس فنی حرفهای ما زودتر تعطیل میشه با بچهها میآییم به همین گوشه پارک که خلوت تره. ببخشید من خودم را معرفی نکردم. من بهاره هستم.
جوان گفت: من مهران هستم. من هم این گوشه پارک شهر را دوست دارم. همیشه روی همین نیمکت، کنار درخت اقاقیا مینشینم و با خودم خلوت میکنم. اگر حوصله داشته باشم کتابچههای درسیام را مرور میکنم. بهار که برسه عطر گلهای این درخت اقاقیا آدم را سرمست میکنه. من به نقاشی هم علاقه دارم. گاهی توی اتاقم مینشینم و نقاشی میکنم و به علاقهمندان میفروشم .از این راه زندگیام را میگذرانم.
دختر پرسید: با پدر و مادرتان هستید؟
مهران جواب داد: من از بچگی تو شیرخوارگاه شهرداری بزرگ شده ام. شیرخواره بودم که یک روز سرد زمستان قنداقهام را توی جنوب شهر گوشه خیابان گذاشتند که پاسبان گشت پیدایم کرد و به دستور دادستان به شیرخوارگاه تحویلم دادند.
مهران آهی کشید و گفت: نمیدونم بخاطر فقیر بودن خانوادهام من را گوشه خیابان گذاشتهاند یا به علت نابینایی چشمهایم. دوره دبیرستان را در میان تیزهوشان نابینا گذراندم و تحت حمایت مؤسسه نیکوکاری صنعتی قرار گرفتم و بعد هم وارد دانشگاه شدم. حالا هم در محل قدیمی عودلاجان اتاقی اجاره کرده ام. صاحبخانهام پیرزن مهربانی است که برایم مادری میکند.
بهاره گفت: من هم مادر بزرگی دارم که تنها زندگی میکنه و من فقط روزهای تعطیل به دیدنش میرم.
مهران پرسید: پس پدر و مادرت؟
- پنج ساله بودم که پدر و مادرم در تصادف کشته شدند و من را نیمه جان به بیمارستان رساندند اما هر دو چشمم را از دست دادم.
هر دو خاموش مانده بودند و به سرنوشت یکسانی که داشتند فکر میکردند.
باد سرد پاییزی بود که گاه به گاه هجوم میآورد و برگهای خزان زده را زیر پاهایشان در هم میپیچاند. ابرهای سیاه با غرشهایی پهنه آسمان را میپوشاندند.
دختر با قطره بارانی که گونهاش را خیس کرد نگران شد. گفت: آه... تا باران غافلگیرم نکرده باید خودم را به آسایشگاه برسانم. پس خداحافظ شاید روزی روی همین نیمکت دوباره به هم برسیم.
پسر جوان چتری را که به احتمال بارش باران همراه داشت به طرفش دراز کرد و گفت: من این باران را پیشبینی میکردم. خواهش میکنم بگیریدش. شاید روزی روی همین نیمکت به هم رسیدیم .آن وقت از شما پساش میگیرم.
دختر گفت: اما شما؟ جوان نابینا گفت: نگران من نباشید. میرم بیرون سنگلج سوار اتوبوس میشم.
از آن پس پسر جوان روزها هنگام عصر به شوق دیدن دختر در پارک روی همان نیمکت پای درخت اقاقیا مینشست تا او به دیدنش بیاید اما هنگام غروب غمگین و افسرده به خانه برمی گشت.
با گذشت پنج روز از این انتظار صدای دختربچهای را شنید:
- سلام آقا... شما منتظربهاره خانوم هستین؟
جوان از جایش جست و گفت: آه... بله.
دخترک گفت: من همکلاسی بهاره هستم از آموزشگاه شبانه روزی دخترها اومدم. چتر شما را آوردم.
اضطراب گنگی در چشمهای کبود و بیفروغ جوان سایه انداخت. پرسید: چرا خودش نیامده؟ طوریش شده؟
دخترک جواب داد: بردنش بیمارستان بستری شده آقا آخه قلبش مریضه . چند روز پیش تو کلاس بود که حالش به هم خورد. بردن بیمارستان خوابوندن و دکترها معاینهاش کردن گفتن سکته کرده امروز که برای دیدنش به بیمارستان رفته بودیم این چتر را به من داد که بیارم به شما بدم و از طرفش عذرخواهی کنم.
جوان پرسید: کدوم بیمارستان بستری شده؟
دخترک گفت: بیمارستان سینا ببخشید من باید تا هوا تاریک نشده به آموزشگاه برگردم.
چتر را به دست مهران داد و عصازنان به راه افتاد.
پزشکان بیماری بهاره را نارسایی قلبی تشخیص دادند و توصیه کردند برای عمل جراحی باید به یک کشور اروپایی برود و گرنه باید با دارو گذران عمر کند. بهاره با گذشت یک هفته از بیمارستان مرخص شد و دیدارشان در پای آن درخت اقاقیا ادامه یافت.
هر بار روز دیدار که فرا میرسید جوان نابینا بر روی همان نیمکت سیمانی به انتظار مینشست و بهاره از چند قدمی نوک عصایش را پیاپی بر زمین میکوبید و با این ضرباهنگ آشنا منتظر میماند و آنگاه پسر جوان با شوق کودکانهای عصایش را به پایه سیمانی نیمکت میزد و با این ارتباط گویی شوق انگیزترین نوای زندگی شان را میشنیدند...
اما این دیدار شورانگیز چند سال بعد سرانجام با حادثه غم انگیزی به پایان رسید.
در آغاز دهه 1340 من در گروه حوادث روزنامه کیهان فعالیت داشتم و هرگاه برای رفتن به کاخ دادگستری گذرم از میان پارک شهر میافتاد این مرد نابینا را میدیدم که بر روی نیمکتی سیمانی در پای یک درخت اقاقیا تنها نشسته و انگار در انتظار کسی است.
صورتی تکیده و محزون داشت که طی سالها انتظار در گذر زمان کمرش خمیده و موهای بلند و پریشانش خاکستری شده بود و کت گل و گشادی که به تن استخوانیاش زار میزد با گذر زمان رنگ باخته بود.
گاهی غرق رؤیاهایی میشد و عصایش را با ضرباهنگی میان ساق پاهایش بر زمین میکوبید و بعد منتظر میماند تا در جوابش صدای عصای دختری را بشنود. صدایی که میدانست هرگز نخواهد شنید.
یک روز پای صحبتش نشستم و ماجرای عشق گمشدهاش را برایم تعریف کرد و گفت:
روزی که من و بهاره با هم ازدواج کردیم میهمانان جشن عروسی مان مادر بزرگ بهاره، پیرزن صاحبخانهام و دختران آموزشگاه شبانه روزی بودند.
پس از عروسی هم به یاد روزهای آشنایی مان در این گوشه پارک شهر روی همین نیمکت مینشستم و منتظر میماندم تا صدای عصای بهاره را بشنوم. وقتی به این نیمکت سیمانی نزدیک میشد عصایش را چند بار به تنه درخت اقاقیا میکوبید و در سکوت به انتظار شنیدن جوابم میماند. بعد من با کوبیدن عصایم جوابش را میدادم تا از راه برسد. در کنارم که مینشست با شوق کودکانهای میگفت: غریبه سلام!
و جوابش میدادم: غریبه جان سلام!
و صدای راهجویانه عـــــــــــــــــــــصاهایمان دل انگیزترین نغمه زندگی برای ما بود.
من همیشه به بهاره اصرار میکردم چشمهایش را معالجه کند چون مثل من نابینای مادرزاد نبود و دکترها گفته بودند با عمل جراحی چند درصد از بینایی یکی از چشمهایش را پیدا میکند.
اما در جوابم میگفت: به بینایی چشمم نیازی ندارم من در همین نابیناییام تو رو شناختهام و عشق را در دنیای تاریکیها پیدا کردهام اما میترسم در روشنیها این شور عاشقانه را از دست بدهم. من بینیاز از بینایی چشمهایم وقتی با صدای کوبیدن عصاهایمان به هم میرسیم. من همه احساست را درک میکنم حتی میفهمم شاد هستی یا غمگین دیگر چه نیازی هست به روشنی چشمهایم.
می گفت: من با تو در دنیای نابینایی مان زندگی عاشقانهای دارم. من خوشبخت هستم. همین بس نیست؟
آن روز مرد نابینا با شرح این دلدادگی خاموش ماند و در چشمهای تیرهاش اشک جوشید. پرسیدم: چه شد که حـــــــــالا تنها مانده ای؟ چند سالی است که میبینم هر روز به پارک شهر میآیی و در تنهایی روی همین نیمکت مینشینی؟ آیا انتظار آمدن کسی را داری؟ پشت دست کبره بستهاش را به گونه استخوانیاش کشید و گفت:
آن روز عصر روی همین نیمکت نشسته بودم که صدای ضربههای عصای بهاره را از فاصله چند قدمی شنیدم. شوق زده من هم چند بار عصایم را به پایه سیمانی نیمکت زدم و با شور و شوق منتظر جوابش در فاصلهای نزدیک شدم اما جوابی نشنیدم هراسان از روی نیمکت بلند شدم صدایش زدم اما جوابی نیامد. فریاد زدم: بهاره.. بهاره...
مردی ناشناس جوابم داد: این خانم نابینا حالش به هم خورده افتاده روی زمین.
صدای همهمه و فریاد آدمهایی بلند شد و یکی گفت: این دختر نابینا را برسونیمش به بیمارستان. بیچاره انگار نفس نمیکشه...
روز بعد جنازه بهاره را به پزشکی قانونی انتقال دادند و علت مرگش سکته قلبی اعلام شد...
داستان عشق شورانگیز این زوج نابینا چنان مجذوبم کرده بود که سالها هر بار از خیابان خیام میگذشتم سری به پارک شهر میزدم و مرد نابینا را میدیدم که تنها روی آن نیمکت سیمانی دورافتاده نشسته است .گاهی عصایش را به پایه نیمکت میکوبید و بعد منتظر میماند. انگار منتظر شنیدن صدای کوبش عصایی دیگر بر تن درخت اقاقیا بود. صدایی که هرگز نمیشنید.
چند سالی گذشت تا اینکه یک روز از سر کنجکاوی گذرم به پارک شهر افتاد ولی آن نیمکت دورافتاده را خالی دیدم. در آن نزدیکیها به نگهبان پیری برخوردم و با اشاره به نیمکت سیمانی گفتم: مرد نابینایی همیشه میآمد روی این نیمکت مینشست. شما این مرد را دیده بودید؟
در جوابم گفت: آره خدا رحمتش کنه تا دو سال پیش میدیدمش. تعریف میکنند عاشق زنی بوده وهر روز میآمد روی آن نیمکت مینشست تا این زن را ملاقات کنه. یادم هست دو سال پیش روی همین نیمکت سکته کرد و مرد. خدا بیامرزتش مرد بیآزاری بود.
منبع: رونامه ایران