سیما فراهانی؛تازه چند ماه است که از تخت بیمارستان خلاص شده؛ یکسالونیم تمام با پزشکان و پرستاران بیمارستان زندگی کرد و دهها عمل جراحی انجام داد. در سن ١٧سالگی خانهنشین شد و حتی نتوانست با دوستانش رفتوآمد کند. درست بعد از آن انفجار وحشتناک، زندگیاش نابود شد. زنده ماند، اما هیچگاه زندگی نکرد. فرحنوش کوهنشین دوسالی میشود که فقط نفس میکشد.
نیمی از بدنش سوخته و حالا عذاب این آتش را دارد که او را از بین میبرد. میسوزد و درد میکشد، ولی کاری از دستش برنمیآید. خانوادهاش هم با دیدن دخترشان فقط اشک میریزند و از اینکه کاری از دستشان برنمیآید، عذاب میکشند.
پدر فرحنوش یک کارگر ساختمانی است و از پس هزینههای درمان دخترش برنمیآید. برای همین فرحنوش دوره درمانش را رها کرده و با اینکه به خاطر از دستدادن زیبایی صورتش عذاب میکشد، اما نمیخواهد بیشتر از این به خانوادهاش فشار بیاورد. این دخترجوان حالا روزها و شبها را در خانهشان در روستای دهرود سفلی در بخش تنگ ارم منطقه دشتستان استان بوشهر میماند و با هیچکس صحبت نمیکند.
چند سال داری؟
١٩سال. متولد سال ٧٧ هستم.
دقیقا چه روزی این حادثه برایت رخ داد؟
دوم فروردین سال ٩٥ بود. دقیقا یادم است. از عروسی دوستم برمیگشتیم. با عدهای از فامیلها و بستگانم به خانهمان برگشتیم. ساعت ١٢شب بود. من به حیاط رفتم تا برای قلیان، زغال آماده کنم. از آنجایی که میهمان داشتیم، میخواستیم قلیان آماده کنیم. من هم به تنهایی رفتم تا از بشکه نفت بیاورم. گویا بشکه سوراخ بود و هنگام نفتبرداشتن، کمی از آن روی زمین ریخته بود. به محض ریختن نفت روی زغال و کشیدن کبریت، ناگهان آنجا منفجر شد. به ثانیه نکشید که من آتش گرفتم و سوختم.
بعد چه شد؟
داشتم بشدت میسوختم. همزمان فریاد میزدم، درد و سوزش شدیدی را احساس میکردم، اما خانوادهام تا متوجه شوند، چند دقیقهای طول کشید، چراکه در خانه همسایهمان عروسی بود و صدای جشن و پایکوبی میآمد. صدای فریادهای من هم در آن صداها گم شده بود و خانوادهام تصور میکردند که این صدا هم از خانه همسایه میآید. بعد از آن وقتی نور آتش را دیدند، به سراغم آمدند و مرا به بیمارستان منتقل کردند.
وقتی به بیمارستان رسیدی، به هوش بودی؟
تا زمانی که مرا به بیمارستان بردند، هوشیاریام را از دست نداده بودم، اما به محض رسیدن به بیمارستان بیهوش شدم و به کما رفتم. دوهفته در کما بودم. بعد از آن به هوش آمدم اما ای کاش هیچوقت بیدار نمیشدم.
چند وقت در بیمارستان بستری بودی؟
زندگی من بعد از آن انفجار نابود شد و از بین رفت. من یکسالونیم در بیمارستان بستری بودم و مدام مرا به اتاق عمل میبردند. دهها عمل جراحی انجام دادم و خانوادهام هم در این میان آسیب زیادی دیدند. آنها هم مثل من زندگیشان نابود شده بود. مادرم مرتب باید بالای سر من میماند و از من پرستاری میکرد. من هم همیشه درد داشتم و گاهی اوقات از درد زیاد فریاد میکشیدم. خانوادهام هم جز اشک کاری از دستشان برنمیآمد.
دقیقا چه آسیبهایی دیدی؟
نیمی از بدنم سوخته. دست راستم کاملا سوخته و الان خشک شده است. نمیتوانم به خوبی آن را حرکت بدهم. صورتم هم کامل از بین رفته. در گلویم هم یک لوله گذاشتهاند. فقط خداراشکر میکنم که بینایی و شنواییام را از دست ندادم و هنوز میتوانم دنیا را ببینم.
در آن یکسالونیم هزینه درمانهایت چقدر شد؟
حدود ٧٠٠ تا ٨٠٠میلیون تومان خرج درمان من شد و خانوادهام به خاطر این موضوع، خیلی اذیت شدند.
خانوادهات این پول را از کجا تهیه کردند؟
خودشان که اصلا نداشتند. وضع مالی پدرم خیلی ضعیف است و درآمد خوبی ندارد. همه آن پولها را از فامیل و دوست و آشنا قرض کردند و مقداریاش را هم وام گرفتند. از همین طریق کمکم پول درمانم را جور میکردند. در این مدت به خانوادهام فشار زیادی آمد و پدرم همیشه شرمنده بود و غصه میخورد.
دوره درمانت کامل شده؟
نه. الان چندماه است که مرخص شدهام، ولی گلویم یک عمل دیگر داشت که به خاطر هزینهاش اصلا سراغش نرفتم. حتی نمیدانم که انجامندادن این عمل چقدر میتواند به سلامتیام ضرر بزند، اما به پزشک مراجعه نکردم. نمیخواهم بیشتر از این به پدرم فشار بیاورم.
برای زیبایی صورتم هم با دکتر صحبت کردم. ٨ عمل جراحی نیاز است که پول آن ٤٠میلیون تومان میشود، برای همین آن را پیگیری نکردم، چون دیگر توان مالی نداریم و نمیخواهم خانوادهام را بیشتر از این اذیت کنم. آنها تا همینجا هم کلی بدهکار شدهاند و پدرم زیربار قسطهای سنگینی رفته است. از جای دیگری هم نمیتوانیم پول تهیه کنیم، چون در آن یکسالونیم به اندازه کافی قرض کردهایم و وام گرفتهایم.
شغل پدرت چیست؟
کارگر ساختمانی است و کار ثابتی ندارد. هربار کاری باشد، میرود و حتی ممکن است مدتی هم بیکار بماند.
وضعیت روحی تو چطور است؟
افسردگی گرفتم و با هیچکس صحبت نمیکنم. دیگر هیچ دوست و آشنایی ندارم. با همه قطع ارتباط کردهام و حتی از خانه بیرون هم نمیآیم. به خاطر صورتم نمیخواهم با کسی صحبت کنم. خانوادهام هم که این وضع مرا دیدهاند، مرتب اشک میریزند. مادروپدرم خیلی عذاب میکشند و به خاطر من آنها هم افسردگی گرفتهاند.
چند خواهر و برادر داری؟
یک خواهر و سه برادر دارم که همگی از من کوچکتر هستند. مادرم حالا مجبور است که هم از من پرستاری کند و هم مراقب برادرها و خواهرهایم باشد. همین موضوع او را پیر کرده است.
حالا چه خواستهای داری؟
دوسال است که از آن شب تلخ گذشته و من هر روز و هرشب عذاب کشیدهام. دردها را تحمل کردهام و روزبهروز افسردهتر شدهام. اگر پول عملهایم جور میشد، دلم میخواست که من میتوانستم مثل گذشته زیبایی صورتم را به دست بیاورم. دوست دارم دوباره به بیرون بروم و با دوستانم رفتوآمد کنم. با خوشحالی من، خانوادهام هم خوشحال خواهند شد. من فقط صورتم را میخواهم.