ماهان شبکه ایرانیان

در جستجوی معنا در روانشناسی

در جستجوی معنا در روانشناسیبرای شما عزیزان در رابطه یا در جستجوی معنا در روانشناسی برای شما در این بخش از سایت قرار داده ایم پس با ما همراه باشید

در جستجوی معنا در روانشناسی

در جستجوی معنا در روانشناسی

برای شما عزیزان در رابطه یا در جستجوی معنا در روانشناسی برای شما در این بخش از سایت قرار داده ایم پس با ما همراه باشید.انسان، موجودی است کمال گرا و هدفمند که از بیهودگی، بی معنایی و بی هدفی، سخت گریزان است. بیهودگی و پوچی، چنین موجودی را ارضا نمی کند

و از این رو اگر زندگی، معنا و هدفی نداشته باشد، زنده ماندن نیز، ارزشی نخواهد داشت، هرچند تمامی امکانات زندگی هم فراهم باشد. علّت نارضایتی و سرد شدن زندگی، «ناکامی در رفاه» نیست. زندگی ساده و حتّی سخت را نیز می توان دوست داشت و راضی بود، به شرط آن که معنای

زندگی را درک کرده باشیم. آنچه موجب بن بست و ناامیدی در زندگی می شود، «ناکامی در معناطلبی» است.به بیان دیگر، همان گونه که انسان، هم دارای «جسم» است هم «جان»، زندگی نیز دارای دو بخش یا دو بُعد است: «مواد» زندگی و «معنا»ی زندگی. به نظر شما ناکامی در کدام

یک از این دو بُعد، خسارت بارتر است؟ موادّ زندگی، تغییرپذیر و نابودشدنی هستند؛ امّا معنای زندگی، جاودانه، پایدار و فناناپذیر است؛ درست همان گونه که روح انسان، فناناپذیر است. از این رو، به میزان اهمیتی که بُعد دوم زندگی دارد، کامیابی یا ناکامی در آن نیز اهمیت می یابد

و تفاوت آن با بعد اوّل زندگی مشخص می شود.برای روشن تر شدن موضوع، بخشی از خاطرات جوان بیست و دو ساله ای را برایتان نقل میکنم که با وجود فراهم بودن تمام امکانات یک زندگی مرفّه، به ناگاه، دچار بحران هویت می شود:بیست و دو سال داشتم و همان مسیری را در زندگی دنبال کرده بودم

که اجتماع برای رسیدن به خوش بختی، دیکته می کند. از دانشگاه، فارغ التحصیل شده بودم و به عنوان مهندس شیمی، در شرکتی کار می کردم و درآمد بالایی داشتم. چه چیز دیگری می خواستم؟ تمامی اجزای خوش بختی را در اختیار داشتم: ماشین، آپارتمان لوکس، یکی ـ دو دوستِ... خوب و...

امّا در زندگی، هرگز تا آن اندازه، احساس تیره روزی نکرده بودم. در اوّلین سال فارغ التحصیلی، در همان زمانی که به عنوان مهندس شیمی در یک شرکت کار می کردم، گرفتار بحران هویت و تردید در ارزش های زندگی شدم. هرچند تمام کارهایی را که جامعه برای خوش بخت شدن، دیکته می کند،

انجام داده بودم، امّا هیچ دلیلی برای ادامه زندگی نمی یافتم1...نمی دانستم چرا زنده ام و چرا زنده بودنم می تواند مهم باشد. زندگی، هیچ معنایی برایم نداشت و این بحران شک و پریشانی، کم کم به تمامی جنبه های زندگی ام کشیده می شد. با خود فکر می کردم، ایا به راستی،

زندگی کاملاً نسبی است؟ ایا همه اش همین است؟ شصت ـ هفتاد سالی از خوشی ها و ناخوشی های زودگذر استفاده کردن، کار کردن، خوابیدن، خوردن، لذّت بردن از خوشی های زمینی و همین! و بعد، انگار نه انگار که روزی زنده بوده ای؟! اگر چنین است، پس اصلاً چرا باید زندگی کرد؟

چرا نباید خودکشی نکرد و به همه اینها خاتمه نداد؟ چرا باید برای زندگی بی هدف، تلاش بیهوده کرد؟ چرا باید خوب بود؟ چرا باید به فکر سلامتی بود؟ اگر قرار باشد که دیر یا زود، همه چیز با رودخانه زندگی شسته و برده شود، اصلاً چرا باید تلاش کرد؟هرچه می گذشت، همه چیز بیشتر

غیر قابل تحمّل می شد و مرا به این نتیجه می رساند که زندگی، به راستی، ارزش ادامه دادن ندارد.2محروم بودن از معنای زندگی، ویران کنندهتر از محرومیت مالی است. این، نشان دهنده نقش مؤثّر معنا در نشاط و شادابی زندگی است. فقدان معنا، یکی از عوامل مهم در بروز فشارها

و بیماریهای روانی است و به همین جهت، یکی از راههای مؤثّر در روانْدرمانی «معنادرمانی» است. آلپورت در این باره می گوید: «امروزه در اروپا روان شناسان و روان پزشکان، آشکارا از فروید (که ناکامی جنسی را علت ناراحتی های روانی می داند)، روی برگردانده اند و به "هستی درمانی" روی آورده اند که مکتب "معنادرمانی"، یکی از نتایج آن است

منبع: حوزه


قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان