روزنامه قانون: حسن. ط متولد 1371 است. سالها اعتیاد و کارتن خوابی را تجربه کرده و حال نزدیک به سه ماه است که اعتیادش را ترک کرده اما هنوز کارتن خواب است و شبها به خانه نمیرود. وقتی از دفتر روزنامه برای مصاحبه با او تماس گرفتیم، نیم ساعت بعد در دفتر حاضر شد تا از مشکلات زندگیاش بگوید. سال 88 پدرش به دلیل بدهی ورشکست شد و مادرش بعد از اینکه به وسیله اقوام نزدیک طرد شد، بیماری روحی روانی گرفت و او را به بهزیستی بردند.
![بهبود یافته ها را رها نکنید (فوری) بهبود یافته ها را رها نکنید (فوری)](/Upload/Public/Content/Images/1396/12/23/1240580732g.jpeg)
برادر کوچکش سالها در بهزیستی است و برادر 16 ساله دیگرش نیز سخت کار می کند تا بتواند قرضهای پدرش را بدهد. می گوید:« من از بچگی حزباللهی بودم و در بسیج بزرگ شدم. الان دیگر مدتهاست که کارت بسیجم را باطل کردهاند. پدرم نیز رزمنده دوران جنگ است. حالا من به دفاتر رهبری می روم تا بتوانند برای ما کاری کنند. البته کاری که آنها برای من کردند، این بود که توانستم معافیتم را بگیرم. من با داشتن پدر و مادر توانستم معافی بگیرم که این کار سختی است. من و برادرم در دوره ابتدایی در مدرسه غیرانتفاعی درس میخواندیم اما بهیکباره همه چیز عوض شد و زندگی مان برگشت». روایت او را از زندگیاش در گفت و گو با «قانون» بخوانید.
اعتیادم از دبیرستان شروع شد
از بچگی در یک اتاق سه در چهار زندگی میکردیم و پدرم با یک پیکان قسطی مسافرکشی میکرد. زندگی خوبی نداشتیم. پدرم کم کم وارد شهرداری و در آنجا مشغول به کار شد. او در سال 88 به دلیل ورشکستگی و کلاهبرداری به زندان افتاد، در صورتی که وکیل های پدرم املاک مردم را با مهر شرکت پدرم فروخته بودند. همان وقتها پدرم احساس خطر کرد اما وکیلش گفت به من اعتماد کن و برو چند وقتی تهران نباش. ما 6 ماه به گرگان رفتیم و وقتی برگشتیم، پدرم را بازداشت کردند.
همه اموالمان را گرفتند و ما نیز از خانهمان به اتاقی رفتیم که عمویم به ما داده بود. اما داستان اعتیاد من از روزهای دبیرستانم شروع شد. از 15سالگی من و دوستانم به مناطق تفریحی نزدیک کرج میرفتیم و آنجا سیگار و قلیان میکشیدیم. من از اینکه با کشیدن قلیان سرم گیج میرفت خوشم میآمد و دلم میخواست این لذت را تکرار کنم اما هیچ وقت سمت مواد مخدر دیگری نرفتم.
تا اینکه در یکی از روزهایی که پدرم در زندان بود و مادرم نیز بیمار و افسرده همراه دو برادرم در خانه بودند، یکی از دوستان پدرم که معماری 40ساله بود، به من گفت برای نظافت یک آپارتمان 24واحدی بروم و برای هر واحد قرار شد به من 80هزار تومان بدهند. قرار بود دوماهه تمام آپارتمانها را تمیز کنیم و تحویل بدهیم. آن معمار اعتیاد داشت و من اولین بار دست او کراک دیدم. وسوسه شدم تا این ماده را مصرف کنم و از روی دروغ به او گفتم که مصرف کننده هستم تا به من مواد بدهد، میخواستم ببینم نشئگیاش چطور است.
من نزدیک به هفت پک از آن کراک کشیدم و بعد از حال رفتم. معمار نبود و وقتی آمد، دید من نیمهجان افتادهام. کبود شده بودم و نزدیک بود سنکوپ کنم. وقتی بیدار شدم دیدم پاهایم در یک تشت آب سرد است. مرفین این طوری است که وقتی مصرف میکنی، داخل بدن گرم میشود و بیرون بدن سرد است. وقتی بیدار شدم انگار کامپیوتری بودم که ریست شده است. یادم نمیآمد شب قبل چه اتفاقی افتاده تا اینکه فیلمش را به من نشان داد و فهمیدم که چه اتفاقی افتاده است. فیلم را دیدیم، خندیدیم و شوخی کردیم. خلاصه از آن روز اعتیاد من به شیشه شروع شد. ما روز تا شب در خیابانها میچرخیدیم، شبها به آنجا میرفتیم و مواد میزدیم. آخر سر هم بعد از 6 ماه کار را تحویل دادیم،در حالی که خانه را نصفه و نیمه تمیز کرده بودیم و من اعتیاد شدیدی به شیشه پیدا کرده بودم. البته به جای 80 هزار تومان برای تمیز کردن هر واحد 60 هزارتومان به ما داد.
من نزدیک به دو سال با این آقا بودم و تمام هزینه مصرف شیشهام را تامین میکرد. البته مصرف من زیاد بود و روزی یک گرم مصرف میکردم. من از کشیدن مواد سیر نمیشدم. از بیخوابی و فاز غم آن خیلی خوشم میآمد اما مگو همین مواد دارد من را بیچاره میکند. بارها با خودم گفتم که چرا وقتی به من شیشه را تعارف کردند، آن را کشیدم.
مادرم آنقدر بدحال بود که پدرم را نمیتوانست ببیند
آن موقع خانه ما در شهرجدید بود و من به خانه نمیرفتم و سر نمیزدم. مادرم هر بار گریه میکرد و ناراحت بود اما من بهانه میآوردم که دارم کار پیدا میکنم. مادرم آدم خودداری بود و فقط آرام و بیصدا از گرسنگی برادرم گریه می کردو اشک میریخت. همه مشکلات را در خودش می ریخت و با کسی حرف نمیزد.
حتی بلد نبود به خانه اقوام برود یا با دوستی ارتباط بگیرد، صبح تا شب در خانه مینشست و غصه میخورد. در یکی از شبهایی که خانه بودم، دیدم مادرم نیمه شب از خواب بیدار شد و شروع کرد به نماز خواندن. میانه نمازش در حال گریه با خدا دردودل میکرد. مادرم آنقدر حالش بد بود که حتی به زندان نمیرفت تا پدرم را ببیند، در خانه مینشست و جایی را پیدا میکرد تا گریه کند.
در این وضعیت من 16 ساله و برادرم حمید 9 ساله بود. یکی از برادرهایم دو ماه قبل از اینکه پدرم به زندان بیفتد، به دنیا آمده بود و مادرم نمیتوانست دست تنها و با این همه گرفتاری از او مراقبت کند. یادم نمی رود وقتی بچه گریه می کرد، او هم کنارش می نشست و به جای اینکه به او غذا بدهد، گریه میکرد. مادرم بیمار شده بود و نمیتوانست به بچه شیر بدهد. هربار که بچه گرسنه می ماند، مادرم و برادرم با هم گریه میکردند.
نمیدانستیم چکار باید کنیم. یک شب بچه ساعت یک نیمه شب از خواب بیدار شد و از گرسنگی شروع کرد به گریه کردن. در حالی که یک ریال پول نیز در جیبم نداشتم، به خیابان رفتم و هر کسی را دیدم التماسش کردم که به من پولی بدهد تا برای برادرم شیرخشک بخرم. اما هر کاری کردم، کسی حرفم را قبول نکرد. من از شهرجدید پیاده تا هشتگرد را دنبال شیرخشک دویدم اما پیدا نکردم. آخر سر بعد از یک ساعت و نیم در ساعت سه بعد از نیمه شب با یک شیشه کوچک شیر گاو به خانه رسیدم. آن شب باعث شد که من به دنبال کار بروم.
در یک پیک موتوری مشغول به کار شدم؛ از ساعت 9 صبح تا 11 شب می رفتم و ماهی 270 هزارتومان، آن هم در سال 91 میگرفتم. آن موقع 18 سالم بودم. غذایم را آنجا میخوردم و بقیه غذاها را هم میآوردم خانه تا مادر و برادرم بخورند. من همچنان اعتیاد داشتم اما کسی نمیفهمید. مادرم همچنان برای دیدن پدرم نمیتوانست به زندان برود. تا اینکه یک روز من و برادرم با هم به دیدن او در زندان رجایی شهر رفتیم و پدرم به ما گفت که مادرم یک بار برای دیدن او به زندان رفته و آنقدر بدحال شده که دیگر نتوانسته برای دیدنش به زندان برود.
ملاقاتمان کابینی بود و من و برادرم نیز همین که پدرم را پشت میلههای زندان و در لباس زندان دیدیم، شروع کردیم به گریه کردن. حکم حبس پدرم اینطور بود که هر وقت میتوانست بدهی 700میلیونی را بدهد، آزاد می شد و اگر هم پرداخت نمی کرد، در زندان میماند.
در فضای سبز شهرداری استخدام شدم
بعد از مدتی دایی مادرم خانه اش را از ما گرفت و ما به خانه مادربزرگم رفتیم. در یک اتاق زندگی میکردیم. در این گیر و دار من همچنان دنبال پیدا کردن کار در شهرداری بودم تا اینکه من را در فضای سبز شهرداری با حقوق ماهی 800 تومان و بیمه استخدام کردند. یک روز در هنگام کار به من زنگ زدند و گفتند که مادرت با عمویت درگیر شده است.
رفتم خانه دیدم شیشه های خانه شکسته و چشم مادرم کبود شده است. بعد از این ماجرا یکی از دوستان دوران جنگ پدرم، خانهای در چمنزار نزدیک کرج برایمان گرفت و ما به آنجا نقل مکان کردیم. ماهی 150 هزارتومان اجاره میدادیم. این همزمان با وقتی شده بود که من مصرف موادم را زیاد کرده بودم و به خانه نمیرفتم.
یادم می آید یک بار 9 ماه را به خانه نرفتم و از مادر و برادرهایم خبری نداشتم، یک ساعت به خانه میرفتم، مینشستم و برمیگشتم. بعضی وقتها به خانه می رفتم و مادرم را مجبور کردم تا از پول یارانه به من بدهد تا مواد بخرم. یک روز حالم بد بود و مادرم از من پرسید معتاد شدهای؟ من عصبانی شدم و پایپ را از جیبم بیرون آوردم و شروع کردم جلویش به مصرف کردن. آنجا مادرم ضربه شدیدی خورد، شروع کرد به گریه کردن و دیگر با من حرف نزد. تا اینکه یک روز به من زنگ زدند و گفتند که مادرت در خانه نیست. به خانه رفتم.
شب که برادرم از سر کار آمد، گفت یک روز مادرم رفته تهران تا از فامیل پول قرض بگیرد. جلوی خانه عمه ام رفته و 10 هزار تومان پول به او داده و گفته بود دیگر به آنجا نرود. فامیل های ما همه او را طرد کردند تا اینکه دیگر به خانه نمیآمد و روزها و شبها همراه با برادر کوچکم در خیابانها بود تا اینکه هر دو را به بهزیستی بردند. برادرم حمید، خانه عمویم میرفت و روزها در مکانیکی او کارگری میکرد. عمویم او را نگه داشت چون برایش خیلی خوب کار میکرد و میتوانست به جای چندتا کارگر از او استفاده کند و فقط به او جای خواب و غذا میداد.
من شبها را بیرون از خانه و در خیابانها می ماندم. تا اینکه یک روز در طرح جمع آوری معتادها من را به کمپ اجباری بردند. آنجا زیر نظر نیرویانتظامی بود، ما را کتک میزدند و به ما نان خشک و سیبزمینی میدادند. وقتی من را در مولوی دستگیر کردند، گفتند فردا صبح آزاد میشوی اما به کمپ بردند و ضرب و شتم کردند. خواستم از داخل اتوبوس فرار کنم اما موفق نشدم. سه ماه و یک روز در کمپی بودم و به ما سوپی میدادند که فقط آب و زردچوبه داشت. ساعت 9شب خاموشی میزدند و اگر کسی صدایش درمیآمد، می آمدند ما را کتک میزدند. ما روی موکت میخوابیدیم اما وقتی خانواده بچهها برای دیدنشان میآمدند، در یک اتاق دیگر که فرش و تختخواب داشت، منتقلشان می کردند تا بگویند ما اینجا زندگی میکنیم. ما فقط نیم ساعت در روز میتوانستیم با یکدیگر حرف بزنیم. در گروه های 10 نفری که رو بهروی هم بودیم. در بقیه مواقع فقط سرمان را تکان می دادیم و حرف می زدیم.
بعد از کمپ سریع مواد زدم
من بعد از سه ماه از کمپ بیرون آمدم و اولین کاری که کردم، این بود که به منطقه مولوی رفتم و مواد تهیه کردم تا مصرف کنم. هیچ وقت معتاد با زور و کتک نمیتواند مواد را ترک کند، کاری که در کمپ با ما کردند، این بود که بیشتر به مواد کشیدن مشتاق شدیم. آن روز برای پنج ساعت شروع کردم به جمع کردن قوطیهای رانی در سطل آشغالها و آن را به مغازههای ضایعات فروشی بردم و فروختم و با 20هزارتومان مواد میخریدم.
روزها در خیابان و شب ها زیر پل بودم. شبها کنار آتش، خودمان را گرم میکردیم. من نمیخواستم به گرمخانه بروم چون آنجا هم آزارمان می دادند. موقع شام مار ا تحقیر می کردند و سرمان فریاد میکشیدند. آدمهایی که آنجا بودند، اسمشان مددکار بود اما با زور و فریاد و کتک با ما برخورد میکردند. آن بچهها آسیب دیده و مددجو هستند و اذیت کردن آنها نیز گناه دارد. 6 ماه پیش از آوارگی در خیابانها خسته شدم و به یکی از مدیران شهرداری منطقه، نامه نوشتم که من را از آن وضعیت نجات دهد. او به من گفت به کمپ برو اما نمیخواستم بروم. خلاصه عزمم را جزم کردم که مواد را ترک کنم و این کار رانیز انجام دادم. الان سه ماه است که پاک شدهام.
خیلی میترسم که خدای ناکرده مواد مصرف کنم. دیشب از نیمه شب جلوی شهرداری ایستادم تا شهردار را ببینم و مشکلاتم را به او بگویم اما او را نتوانستم ببینم و یکی از محافظهایش آمد و با من صحبت کرد. نامه ام را گرفت و گفت که به مشکلاتت رسیدگی می کنیم.
این اتفاق در دوره آقای قالیباف نیز افتاد. من برای دیدن قالیباف بارها جلوی شهرداری رفتم. او نامهام را امضا کرد اما با رنگ خودکار قرمز. هرجا برای پیگیری نامه را بردم، اقدامی نکردند. بعدها فهمیدم نامه هایی که با رنگ خودکار قرمز امضا می شوند، قابل پیگیری نیستند و آقای قالیباف تنها برای باز کردن قضیه از سرش، آن امضا را انجام داده است.
حال و روزمان خوب نیست
پدرم نزدیک چند ماه است که از زندان آزاد شده، به سختی توانست قرض هایش را بدهد و الان هنوز زیر بار قرض است. او به بهزیستی رفته بود و مادرم را به خانه آورده است. حال مادرم کمی بهتر شده اما برادر کوچکم هنوز در بهزیستی است و برادر وسطیام در مکانیکی عمویم سخت کار میکند تا قرض های پدرم را بدهد. دو سال است که او را ندیدهام. من هم نامههایی را به شهرداری می برم و می آورم تا شاید بتوانم کاری پیدا کنم و پولی بگیرم که بتوانم به پدرم کمک کنم. البته آزادی پدرم به صورت رای باز است؛ یعنی اگر نتواند قرضهایش را بدهد، دوباره می توانند او را به زندان بیندازند.