خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ: کتاب داستانی «سه قصه» نوشته ایرج طهماسب که بهمن ماه سال 95 توسط نشر چشمه منتشر شد، در برگیرنده چند قصه کوتاه از این کارگردان و بازیگر است که بیانگر علاقه و روشهای مورد نظر وی برای قصهگویی و روایت، و همچنین بیان مقصود و محتوا است.
این کتاب بدنهای به نسبت واحد و منسجم دارد و به غیر از داستان سوم که زبانی متفاوت از دیگر قصهها دارد، از نظر محتوا و زبان روایت، پیکرهای یک دست دارد. آن چه از مطالعه این کتاب دستگیرمان میشود، این است که طهماسب علاقه زیادی به اساطیر و افسانهها و فضای داستانهای جن و پری گونه دارد. همچنین حرف مورد نظرش را با صراحت و به طور مستقیم بیان نمیکند و به استفاده از این عناصر برای بیان مفهوم موردنظر یا پیامیکه میخواهد، پایبندی دارد.
اولین داستان کتاب «بالشی پُر از پَر سفید» داستانی کودکانه و در عین حال برای مخاطبان بزرگسال است. همانطور که پوریا عالمی در مقدمه کوتاهش بر کتاب اشاره کرده، داستانهای طهماسب شاید به ظاهر برای بچهها نوشته شده باشند، اما مخاطبان آنها در گروه سنی ویژهای جا نمیگیرند. این داستان مرگ را از دید یک بچه با بیانی شاعرانه روایت میکند. البته شاید بهتر باشد از عبارت مواجهه با مرگ استفاده کنیم چون راوی کودک داستان، مرگ را توصیف نمیکند بلکه مردن خاله رعنا را روایت میکند؛ آن هم با عدم آگاهی از این که رویداد رخ داده، مرگ بوده است. چون در حالت ایدهآل و کودکانه ضمیر انسانی که به سنین بزرگسالی نرسیده و آلوده به گناه نشده، مرگ نمیتواند پدیده ای بد و ناخواستی باشد.
به هر حال، آن چه در نثر این داستان کوتاه جلب توجه میکند این است که نویسنده در صدد جلب نظر مخاطب از طریق رندی و بهره جویی از تعلیق نبوده است. گویی داستانش را فقط و به طور انحصاری برای بچهها نوشته است. به عنوان نمونه در صفحه 20، هنگامیکه راوی به خواب می رود، مرز بین خواب و واقعیت به خوبی مشخص است و مخاطب متوجه میشود که از چه مقطعی به بعد مشغول مطالعه روایت راوی از خواب دیدن است. البته مخاطب این را میداند و شخصیت راوی دارای این خودآگاهی نیست. این کُد و آگاهی از طرف نویسنده در فراز دیگری هم به خواننده داده میشود؛ همان مقطعی که خاله رعنا گریه میکند و میگوید من باید بخوابم (یعنی باید بمیرم)
در داستان بعدی «خروس سفید» هم که مانند داستان اول در سال 65 نوشته شده، با پدیده تبدیل انسان به موجودی ماورایی روبه رو هستیم. هر دو داستان با مفاهیم جن و پری و تبدیل شدن انسان به حیوان و بالعکس همراه هستند. پیش از تشریح این داستان، اگر آن را به عنوان یک پیام رمز تلقی کنیم، میتوان از جمله ای که نویسنده پیش از شروع متن داستان استفاده کرده، به عنوان کلید رمزگشایی استفاده کنیم: «وقتی دریچههای وهم بر انسان باز شود وای بر آن کس که جاهل باشد.» این داستان بهطور مشخص در گروه ادبیات وهمناک و تا حدودی ادبیات وحشت جا دارد.
با خواندن دو داستان ابتدایی کتاب متوجه میشویم که طهماسب، علاقهمند به ژانر داستانهای پریانی است یا حداقل تا سال 65 بوده است. در «خروس سفید» هم تلفیق خیال و واقعیت، پیش برنده بدنه داستان است؛ درست همان کاری که کودکان با بهرهگیری از قوه تخیل خود انجام میدهند. اما در این داستان یک پیرمرد سن و سال دار است که با خیالاتش درگیر است. از دیگر مواردی که میتوان آن را از علاقهمندیهای ایرج طهماسب در حوزه داستان نویسی عنوان کرد، رفت و برگشت بین رویا و واقعیت و خلق فانتزی است. ذکر این نکته هم بیلطف نیست که شیوه روایت دانای کل او در این داستان، تنها این عبارت را در ابتدای داستان کم دارد که «یکی بود و یکی نبود...»
علاوهبر کلیت غوطه وری در رویا و واقعیت، راوی این داستان، بهطور مستقیم هم به این مساله اشاره میکند. این اتفاق در صفحه 40 رخ میدهد. هنگامیکه رحمان (پیرمرد داستان) پای منبر روحانی مسجد نشسته و غرق گوش دادن است. «رحمان دیگر حرفهای ملا را نمیشنید و در خیال فرو رفته بود...» این اشاره مستقیم، از جمله نمونههایی است که در آن، مرز بین خیال و واقعیت به طور صریح و مشخص، معین شده است. در برخی فرازهای دیگرِ داستانهای این کتاب هم این اتفاق نمیافتد و نویسنده مرزی بین رفت و آمد در فضای تخیل و واقعیت نمیگذارد که البته تشخیصش چندان دشوار نیست و تلاشی برای تعلیق و سردرگم کردن مخاطب صورت نگرفته است.
به طور خلاصه برای مخاطبی که این داستان را نخوانده باید گفت که محتوایش درباره فکر و خیالهای پیرمردی است که خروسی را از پیرزنی خریده و پیرزن گفته این خروس را نکش چون یک پری است. حالا خروس در حیات خانه پیرمرد است و گاهی رفتاری عجیب و مالیخولیایی گونه از خود نشان میدهد که موجب بروز شک و گاهی یقین در پیرمرد میشود. اما پایان داستان، تعلیق دارد که کدام یک از پیرمردها به خاطر کشتن خروس، میمیرد. یوسف دوست رحمان که خروس را کشت یا خود رحمان که گذشته ای مرموز و همسری داشته که ممکن است زنی اثیری و پری شده باشد؟
اگر به همان کد یا کلید رمز این داستان رجوع کنیم، وقتی دریچههای وهم بر انسان باز میشود، اگر جاهل باشد، وای بر اوست! در این داستان، دریچههای وهم بر رحمان باز میشود اما گویی قصد مبارزه و تقابل با آن را دارد و چندان دل به بازی تخیل و وهم نمیدهد. بنابراین کیفرش ظاهرا همان مرگی است که به طور مرموز در پایان داستان روایت میشود. البته از این جمله میتوان برای کدگشایی از داستان اول کتاب هم بهره برد. آدم بزرگها به طور عمومیاز وهم و تخیل خوششان نمیآید ولی بچهها (یعنی مخاطبانی که ایرج طهماسب با آنها سروکار داشته و دارد) از غوطه خوردن در امواج توهم لذت میبرند و لحظات زیادی را در فضای وهم و تخیل سر میکنند. بنابراین شاید مختصر و مفید پیام دو داستان ابتدایی کتاب این باشد که «آی آدم بزرگها، کودکی از سر بگیرید!؛ همان دورانی که در آن پاک بودید و به واسطه همین پاکی، توانایی ورود به دنیای وهم و خیال را داشتید» طهماسب در ابتدای کتاب به این مساله اشاره میکند که خواندن این داستانها برای دوستانی که تنها یک چهره از او را شناخته اند، جالب تر است. چهره ای که به طور عمومیاز طهماسب سراغ داریم، یک مجری برنامههای تلویزیونی کودکان است اما او علاقه مند رویابازی و رویا سازی است و همین چهره است که در این کتاب از خود نشان میدهد.
چهره دیگری که این داستان نویس در کتاب «سه قصه»، روپوشش را بر میدارد، یک علاقه مند به ادبیات و بازیهای زبانی است. او در داستان «ماه بر پیشانی» ، روایتی شاعرانه و متکلف تر از دو داستان پیشین و داستان پسین ارائه میکند. او در این داستان با بهره گیری از افسانه ماه پیشونی و نثری شاعرانه در پی نشر پیامیانسان دوستانه و محبت آمیز است. خلاصه این پیام، همان جملهای است که پیش از شروع داستان، در پیشانی اش و پایین عنوان آن درج شده است: «در مذهب مسیح آمده است خدا محبت است.» آدمهایی که قصه شان را در این داستان میخوانیم، در مواجهه با 4 سوار پری گون که از ماه آمدهاند، و قرار است آرزوهای آنها را برآورده کنند، ابتدا کودکی کرده و آرزوهایی در ارتباط با خودشان میکنند؛ مثلا خانهای با دیوار سفید نه کاهگلی یا فوجی از گوسفندان سفید و ... اما پس از لحظاتی که آرزوها یک به یک برآورده میشوند، شروع به بدخواهی و طلب بدی برای دیگری میکنند. به همین دلیل وضعیت به حالت پیشین برگشته و همه آرزوها نقش بر آب میشوند. تنها کسی که آرزوی بد نمیکند، دختر ماه پیشانی است که سخنان کوتاهش، حاوی همین پیام مسیح و انسان دوستی است.
داستان آخر کتاب «سرگذشت فنچها» سال 70 نوشته شده و خلاف داستان پیشین که زبانی متفاوت داشت، فضای شکل گیری اش با دیگر داستانها متفاوت است. این داستان را میتوان در گروه ادبیات تعلیمیطبقه بندی کرد که صفحات ابتدایی اش رگههایی از رمانتیسیسم و سبمولیسم را به طور توام دارد و زبان نمادین اش در خدمت محتوایی تعلیمیاست. مفهوم مورد نظر از روایت این داستان هم در جمله پایانی و نتیجه گیری رفتارشناسی شخصیت دو فنچ کوچک، نهفته است: «همه میپندارند که تقدیر درها را به رویشان بسته است اما خواهیم دانست که درها را خود به روی خود بسته ایم.» فنچهای این داستان پس از فراز و فرود بسیار (سرمای کشنده زمستان و نجات از جنگل کلاغهای سیاه) به خانه ای بزرگ پر از قفس پرندگان میرسند که همه امکانات رفاهی را دارد و در قفسهایش هم بسته نیستند اما وقتی وارد قفس میشوند دیگر نمیتوانند از قفس بیرون بیایند و به نوعی با آن خو میگیرند که رفتارشان آینه دارِ کردار آدمهایی است که از شرایط محیطی و تقدیرشان گله مند اند اما تلاشی برای خروج از وضعیت فعلی ندارند.
مطالعه «سه قصه» ی ایرج طهماسب برای بچهها و نوجوانان این فایده را دارد که اشتباهاتی که شخصیتهای داستانی کتاب میکنند، مرتکب نشوند و در واقع از داستانهای این کتاب درس بگیرند. برای آدم بزرگها هم مانند آینه ای است که رفتار گذشته شان را به آنها نشان میدهد.