جوان و جوانی در دل و دیده معصومین(ع)
این یک اتفاق نیست که جوان و جوانی مورد توجه و اهتمام جدی معصومین(ع)است.روایات متعدد ازایشان،خود مهر تأییدی براین موضوع است؛ چنانچه رفتار و کردار ایشان مورد توجه جوانان قرار می گرفت.حق جویی جوانان باعث آن شد که تعالیم اسلام پس از تبلیغ توسط پیامبر(ص)، در ابتدا مورد توجه آنها قرار بگیرد تا جایی که اولین گروندگان اسلام به سخن پیامبر(ص)، جوانان بودند و اکثریت مهاجرین به حبشه را جوانان تشکیل می دادند.حتی فرستاده مشرکان که برای بازپس گیری مهاجران سراغ پادشاه حبشه آمد،آنان را جوانان گمراه!قوم خود می دانست.همراهی و حمایت جوانان تاجایی بود که پیامبر(ص)می گوید:«شما را به جوانان سفارش می کنم.چه آنها مرا پذیرفتند و پا به سن گذاشتگان با من مخالفت کردند.»این موضوع در انتصابات پیامبر(ص)و دیگر معصومین(ع)هم جاری بود.ایشان جوانان را گروهی نمی دانستند که فقط می شود از شور و احساساتشان سوء استفاده کرد بلکه انرژی، شجاعت، حق پذیری و ...را صفاتی مناسب برای مسوولیت پذیری می دانستند که در جوان و دوران جوانی جمع می شوند.بنابراین بسیاری از منتخبین معصومین(ع)برای انجام مسوولیت های مختلف از میان جوانان بودند.
سن و سالی از پیامبر(ص)گذشته بود ولی هنوز گهگاهی راجع به آن پیمان حرف می زد؛ پیمان جوانمردان.می گفت در جوانی در دوران جاهلیت در خانه عبدالله پسر جدعان با عده ای قراری گذاشتیم که هر وقت به کسی ظلمی شد، کمکش کنیم.اگر همین حالا هم کسانی بخواهند چنین پیمانی ببندند شرکت می کنم.
فاطمه(س)موقع وفات جوان بود.به اسماء گفت:«از حمل جنازه زن ها نگرانم.حجم بدنشان معلوم می شود».
اسماء گفت:«نگران نباش.درحبشه چیزی دیده ام که الان برایت درست می کنم».
اسماء چند چوب تر آورد.خمشان کرد و دو طرف آنها را به کنار تختی بست.بعد روی چوبها را چادر کشید و تابوتی ساخت.فاطمه(س)که آن را دید خوشحال شد و خندید.از روزی که پدرش از دنیا رفته بود تا آن لحظه حتی تبسم هم نکرده بود.
فاطمه(س)موقع وفات هنوز جوان بود.اما از مرگ نمی ترسید، نگران حجاب بعد از مرگش بود.
پیامبر(ص)و اصحابش جایی جمع بودند .مرد مریضی از مقابلشان رد شد.بعضی از اصحاب گفتند:«مرد دیوانه است».
پیامبر(ص)به آنها گفت:مرد مریضی دارد و دیوانه نیست و گفت:«دیوانه آن مرد و زنی است که جوانی خودش را در غیر فرمانبرداری خدا هدر داده باشد».
پیامبر(ص)خوش نداشت برای جنگ احد بیرون از مدینه با دشمن روبه رو شود.نظر خودش را با اصحاب در میان گذاشت.بزرگان مهاجر و انصار نظر پیامبر(ص)را قبول کردند اما جوانان که خیلی از آنها به دلیل کم سن وسالی در جنگ بدر شرکت نکرده بودند به شوق شهادت با این نظر مخالفت کردند و گفتند:«ای رسول خدا!ما را بر سر دشمن ببر تا فکر نکنند که ترسیده ایم و از ناتوانی و زبونی در شهر مانده ایم».
پیامبر(ص)اصرار جوان ها را که دید، نظر آنها را قبول کرد.
مدتی بعد از فتح مکه، جنگ حنین پیش آمد.پیامبر(ص)که باید با سربازانش از مکه خارج می شد، بایستی فرماندار خوبی تعیین می کرد.هر چند بین مسلمانان و اصحاب، جاافتاده و با تجربه زیاد بودند ولی پیامبر(ص)عتاب، پسر اسید را انتخاب کرد و به او گفت:«تو را امیر و حاکم حرم خدا و ساکنان مکه کردم و اگر از تو بهتر می شناختم حتماً او را انتخاب می کردم».
بزرگان و پیرمردهای مکه ناراحت شدند از این کار پیامبر(ص)و گفتند این تحقیر اهل مکه است.اما پیامبر(ص)جواب داد:«هربزرگی با فضیلت نیست بلکه هر بافضیلتی بزرگ است.شما نباید کم سنی عتاب را مبنای اعتراض خود کنید».
عتاب 21 سال بیشتر نداشت.
امیر المؤمنین(ع)همراه غلامش قنبر برای خرید لباس به بازار بزازها رفته بودند.فروشنده اول او را شناخت.علی(ع)برای اینکه مقام و منزلتش درمعامله اثر نکند به مغازه دیگری رفت.دو لباس خریدند؛یکی دو درهم و یکی به قیمت سه درهم.لباس سه درهمی را داد به قنبر.
قنبر گفت:«شما با مردم حشر و نشر دارید منبر می روید.این لباس برای شما لازم تر است.»
امام(ع)جواب داد:«عوضش تو جوان هستی و به قشنگی و زیبایی علاقه داری.»
خواهر و برادری برای پرسیدن سوال شرعی سراغ پیامبر(ص)آمده بودند.فضل،پسر عباس و پس عموی جوان و خوش چهره پیامبر(ص)هم همراهش بود.مرد سوالش را می پرسید و فضل مبهوت زیبایی زن شده بود.پیامبر(ص)چانه فضل را گرفت و صورتش را گرداند و دوباره مشغول جواب دادن شد.
فضل اما از طرف دیگر به زن نگاه کرد.پیامبر(ص)دوباره صورت او را برگرداند.مرد که سوالاتش تمام شد و پیامبر(ص)جوابش، محمد(ص)دست روی شانه فضل گذاشت و گفت:«اگر کسی چشم و زبان خودش را حفظ کند خداوند ثواب حج قبول شده به او می دهد».
بیمار بود پیامبر(ص)که مسلمین آماده جنگ با روم می شدند.تمام بزرگان و شیوخ مهاجر و انصار در لشکر حاضر بودند.پیامبر(ص)باید فرماندهی برای لشکر انتخاب می کرد.
اسامه پسر زید را صدا کرد و پرچم را به او داد و گفت:«اسامه دوست داشتنی ترین مردم پیش من است.شما را سفارش می کنم با او خوش رفتار باشید».
اسامه 18 ساله، امیر پیامبر(ص)بود بر تمام بزرگان و پیرمردان و جوانان لشکر.
«دوست ندارم هیچ جوان مسلمانی را ببینم مگر این که روزش را در یکی از این دوحالت شروع کرده باشد:یا عالم باشد یا متعلم.اگر نه عالم باشد و نه دنبال علم، وظیفه اش را خوب انجام نداده و اگر وظیفه اش را خوب انجام ندهد جوانی اش را هدر داده و هدر دادن جوانی گناه است و به خدا جای گناهکار جهنم.»
امام صادق(ع)جوان ها را این طور دوست می داشت.
امام علی(ع)در نامه ای به پسرش امام حسن(ع)نوشت:«دل جوان مثل زمین کشت نشده است، هر چه در آن بکارند قبول می کند.به همین خاطر من به تادیب تو پرداختم قبل از آنکه دلت سخت شود و اندیشه ات هوای دیگری بگیرد.»
عکاف، از جوانان اهل مدینه آمده بود پیامبر(ص)را ببیند.
پیامبر پرسید:«زن داری؟»گفت:«نه!»
پیامبر(ص)پرسید:«مشکلی داری؟»گفت:«نه!»
پیامبر(ص)گفت:«توکه سالم و دارا هستی!»گفت:«بله شکرخدا!»
پیامبر(ص)گفت:«پس تو از برادران شیطانی!یا باید از راهبان مسیحی باشی یا اگر مسلمانی مثل مسلمانان رفتار کن.زن گرفتن از سنت های من است.بدترین شما بی زنان هستید و بدترین مرده ها مجرد ها.زن بگیر که خطا کاری.»
گفت:«یا رسول الله قبل از اینکه از جایم بلند شوم مرا زن بده!»
پیامبر گفت:«کریمه دختر کلثوم حمیدی را به ازدواج تو در می آورم».
جوانی وارد مدینه شد.دنبال خانه ای گشت برای اجاره کردن.زنی گفت خانه اجاره ای دارد.خانه دو اتاق داشت که دری بینشان بود.
مرد جوان گفت:«بین اتاقها در است و من جوانم.»
زن گفت:«در را می بندم».
مرد اثاثش را به خانه آورد.به زن گفت:«در را ببندد.»
زن گفت:«از بستن در ترس برم می دارد.بگذار باز باشد.»
مرد جوان گفت:«نه!هم من جوانم، هم تو.کاری به تو ندارم.پیشت هم نمی آیم.»
مرد جوان رفت پیش امام صادق(ع)و ماجرا را گفت.امام صادق گفت:«از آن خانه بیرون برو چون هر وقت زن و مرد در خانه ای خلوت کنند، سومین نفر شیطان است.»
جوانی را دید رشید و نیرومند؛در اوج شکوفایی و نشاط.پرسید:«او چه کاره است؟»
گفتند:«یا رسول الله !بیکار.»
پیامبر(ص)ناراحت شد و گفت :«از چشمم افتاد.»
پیرزنی از پیامبر خواست دعا کند تا برود به بهشت.پیامبر(ص)گفت:«پیرزنها به بهشت نمی روند.»
پیر زن به گریه افتاد و پیامبر(ص)به خنده و گفت:«مگر نشنیدی که خدا در قرآن گفته ما آنها را آفرینش نوینی بخشیدیم ؛ یعنی پیرزن جوان می شود وبعد به بهشت می رود.بهشت جای جوان هاست.»
پیامبر(ص)دست جوانی را گرفت و نشان داد و گفت:«آتش جهنم هیچ وقت این دست را نمی سوزاند.این دستی است که خدا و پیامبرش آن را دوست می دارند.»
دست جوان از کارگری پینه بسته بود.
جوانی پیش پیامبر آمد و گفت:«دوست دارم در راه خدا بجنگم.»
پیامبر(ص)گفت:«در راه خدا جهاد کن.اگر بمیری، ابدی می شوی و بهشتی و اگر زنده برگردی گناه هایت بخشیده می شوند و می شوی مثل روزی که به دنیا آمده ای.»
جوان گفت:«پدر و مادرم پیر شده اند و به من احتیاج دارند.راضی نیستند به جهاد بروم.»
پیامبر(ص)گفت:در خدمت پدر و مادرت باش.به خدا یک روز کمک به آنها از یک سال جنگیدن بهتر است.»
ابی جعفر احول ، از یاران و دوستان امام صادق(ع)مدتی در بصره مشغول تبلیغ معارف دین و اندیشه های اهل بیت(ع)بود.روزی امام(ع)او را دید و پرسید:«مردم بصره چطورند؟ روش اهل بیت را قبول می کنند؟»
ابی جعفر احول گفت:«تعداد کمی قبول می کنند.»
امام(ع)گفت:«تبلیغت را روی جوانان متمرکز کن.آنان زودتر حق را قبول کرده وسریع تر به خیر و صلاح گرایش پیدا می کنند.
امام(ع)کلید روش تبلیغ اهل بیت(ع)را به دست ابی جعفر داده بود.
مردی از امام صادق(ع)پرسید:چرا حضرت یعقوب در خواست بخشش پسرهایش را عقب انداخت ولی یوسف فوراً آنها را بخشید و برایشان دعا کرد؟»
امام صادق گفت:«چون قلب جوانان زودتر از پیران حق را قبول می کند.»
روزی جوان نورسی که هنوز موهای صورتش کامل درنیامده بود، در منا سراغ امام صادق(ع)رفت.امام(ع)احترام زیادی به او گذاشت و در حالی که بزرگان و پیرمردهای شیعه آنجا بودند، او را کنار خودش نشاند.این کار امام برای بعضی از آنها سنگین بود.
امام(ع)گفت:«هشام جوانی دانشمند است که با دانش و اندیشه خودش با تمام قدرت به ما کمک می کند.»
پیرمرد ناراحت بود.پرسیدند:«چرا دمغی؟».گفت:«مگر نشنیده ای که یاران مهدی(عج)همه جوان هستند و بینشان پیر نیست مگر به مقدار نمک درغذا و سرمه در چشم؟»
پیرمرد حق داشت ناراحت باشد.
منبع:نشریه آیه، ویژه نامه دین و فرهنگ.