همیشه یک ماه مونده به اومدن نوروز مادر جان زلزلهای به راه مینداخت و زیر و زبر خانه و اسباب و هر چه بود رو میتکوند و میشست و میرُفت و تا دم اومدن بهار باز یک گوشه مشغول بود، باید در آخرین لحظات صدای منو میشنید که «مامان بیا الان سال تحویل میشه خب…» و اونم بعد از چند بار جیغ زدن من خودشو به من و بابایی میرسوند و مینشت کنار سفره هفت سین… اما حالا… خبری از تو و خونه و هفتسین و صدای جیغهای بنفش من و صورت تازهاصلاحشده بابا نیست… پس این خونه بدون تو بهار رو میخواد چه کنه؟!
این یه قصه نیست.. میشه با من بیای ؟… با خاطره من قدم به قدم بیا تا ببینی چقدر وقت کمه…. میدونم فکرشم نمیکنی هر لحظه دست اجل میتونه تمام خوشی بودن پشت و پناه زندگیتو ازت بدزده…
خاطرۀ تلخ اولین نوروز دختری که در یک سال دست روزگار تکیهگاه و پشت و پناه زندگیش رو به تاراج برد و اون موند و حسرت خیلی چیزا که بماند….
خونه بدون تو
همیشه عادتم بود بیخبر به خونه میرفتم تا اضطراب در راه بودنم قلب قشنگ و همیشه نگران مامان رو اذیت نکنه… بی هوا کلید مینداختم و یهو ظاهر میشدم و با چه ذوقی دست میذاشت روی سینهشو میگفت: «ای قربون قدمت پس چه بیخبر…»
این بار سر کوچه که رسیدم هیچ حالی برای قدم برداشتن نداشتم… هوا تاریک بود….چه خوب که کسی صورت خیس منو نمیدید…اگه هم میدید دیگه مهم نبود… همه همسایهها قصه این خونه خالی رو میدونستن… همه از جای خالی حاج خانم و حاج آقا خبر داشتن… فقط نمیخواستم دلسوزی رو تو صورت کسی ببینم…
از کنار سلمونی سر کوچه رد شدم… انگار دیروز بود… که صورت پنبهکاری شده بابایی رو پشت پنجره این مغازه کوچیک میدیدم و یه شکلک ریزی در میآوردم براش…. هی گفتم نرو پیش این سلمونی بابا، چشمش نمیبینه دیگه! زخم و زیلیت میکنه… نه بابا جان این از همه بهتره… بابا مگه تو حالا چقد مو داری که مهمه پیش کی بری…کچل!!!
حالا جلوی خونه رسیدم… دست من هم مثل دستگیره در سرده… کلید هم نمیچرخه… حق هم داره… بانوی مو جوگندمی دلم چرا پشت پنجره نیستی؟! چرا حیاط خونهت بوی آب و گل نمیده… چرا همه جا خاک گرفته است…
روی پلهها میشینم مثه بچههای گمشده هقهق میکنم…پنجرههایی که همیشه از شدت تمیزی انگار نبودن حالا خاک گرفتن… کفترایی که همیشه با مغز میکوبیدن به شیشه هم فهمیدن خانوم خونه دیگه نیست چون از خورده برنجای روی بوم و لبههای نون خیسشده خبری نیست…
همه اصرار کردن که تحویل سال تنها نمون، ولی تحمل بار سنگین دلم رو تو هیچ خونه دیگهای جز خونه پدری نداشتم… همه رو پیچوندم و موندگار شدم…
وقتی وارد اتاق پذیرایی شدم فهمیدم اینی که میگن انگار خاک مرده پاشیدن یعنی چی… حاج آقا و حاج خانوم خونه شده بودن قاب عکس…. فقط جای من تو قاب کنارشون خالی بود…
چقدر کلمهها حقیر و بدبختن وقتی نمیتونم باهاشون بگم چی به من گذشت تو خونه بدون تو و بابایی…
ملکه من! مامانی جانم! برات سفره هفت سین میچینم امسال هم…. سنبل خریدم برات بنفش… ماهی گرفتم گلی دم بلند… شمع بلند سفید و یه دونه سیب قرمز… سبزه هم برات آوردن… کاری که همیشه تو برای بقیه میکردی…
تحویل سال ساعت 2:15 دقیقه نیمه شبه…تلویزوین روشن میکنم… چراغ خونه خاموشه… فقط نور شمع و نور صفحه تلویزیون… خونه بدون تو….
خانوم خانوما دست حاج آقا رو بگیر و دو تایی زل بزنین به اینجا… اگه اون بالایی اجازه داد بیاین پایین… یا مثه فیلما بیاین تو خواب یه دونه دختر و یه ماچ عیدی بدین…
چقدر خالی و سنگینه این اتاق که یه وقتی پر ذوق و سلیقه و نور بود… بیرون رو نگاه میکنم چراغ همه خونهها روشنه… صدات میاد انگار «پنجره رو باز کن نسیم نو بیاد تو… اما مامانی دست و دلم به سمت پنجره نمیره…»
بهار بیاد خونه بدون تو چه کنه؟!….سه ساله و سیصد سالهام انگار…طفل بهونهگیر و پیر خسته از روزگارم انگار….
بیا دست بکش لابه لای موهام و با همون لهجه قشنگت بگو بچم موهاش سفیده چقد… بابا هم بگه اینا مال درس خوندن زیاده هی سر کردن تو کتاب…و باز مثه هر دفعه میپرسی اسم رشتهت چی بود…
منم حرص بخورم و برم رو منبر درباره اینکه زن باید با سواد باشه. باید هنر بفهمه و مستقل باشه و….
تمام بازیگوشیهای شب عید از جلوی چشمم رد میشه…
بابا جانم چقدر اذیتم میکردی با مهمونداری روزای عید… من با ظرف میوه و شیرینی رد میشدم از کنار مهمون تو دوباره میگفتی «چرا تعارف نمیکنی… بفرمایید … دختر جان بگیر جلوشون…نخوری بخوری پات نوشتن…»
لعنت به منی که سیر دل نبوسیدمت… چه حسرت به دلم… بیا…بیا با هم مِنچ بازی کنیم و من جِر بزنم و آخرش دعوامون بشه… و عصبانیت مامان که شما دوتا نمیخواد با هم بازی کنین اصلاً…(منچو جمع کرد رفت، دیدی؟!) اصلاً تو بیا همش مهره منو بزن… بیا منو سوار دوچرخه بکن و بریم دوتایی بستنی بخوریم…
سه سالهام انگار و از تاریکی ترسیدم. بونه بغل دارم… سیصد سالهام انگار و کار ناتموم و بهونهای برای موندن ندارم… تو بیا برای سه سالگیم قصه شیر جنگل و بگو و منِ خنگِ لوس هر شب همونو با چشمای گرد گوش کنم…
سیر دلم زار زدم… چادر نمازتو سرم کردم مثه تو… تیک تاک تیک تاک….یا مقلب القلوب والابصار…یا….
به خاطر دل تو پنجره رو باز میکنم… خوابم میاد…کنار عکست میخوابم… یعنی الان مثه فیلما بالای سر من وایسادین و دارین به من نگاه میکنین…
به خاطر دل تو پنجره رو باز کردم آ!
بذار بهار بیاد…
به خاطر دل تو میخندم…
بله میدونم باید زود بخوابم که فردا مهمونات میان… زشته رختخواب پهن باشه و مهمون پشت در….
ای بابا!….عیدم خواب نداریم…
میبینی دارم غر میزنم… یعنی من همون دختر یکی یه دونه تنبلم… حالا این وسط یه دل شکسته و موی سفید و چشم ترم اضافه کن که خیلی مهم نیست…
دعام کنی آ!
مامان جان همش دارم دعات میکنم… ایشالا یه بخت نیکو….
ای مامان همش که شد همین…
خب هرچی دل خودته…ایشالا به مراد دلت برسی…(همیشه میدیدم نگاه مضطرب بابامو از تنها موندنم…حواسم بود آه میکشید…)
قشنگای من حالا من تنها نیستم…
دل در بر می در کف و معشوق به کام است…
عید شما مبارک….