گفتگو: حسن سلطانی ،سید حجت سید علیزاده
به روایت آیت الله علی اسلامی امام جمعه تاکستان
دهه پنجاه با ایشان آشنا شدم. در درس آیت الله وحید خراسانی از آن موقع به بعد در جلسات مختلف همدیگر را می دیدیم و ارتباط داشتیم. در زمینه های مختلف هم همکاری داشتیم. از سپاه گرفته تا مبارزه با گروه و گروهک های انحرافی چه قبل از انقلاب، چه بعد از انقلاب.
****
شم سیاسی خوبی داشت خیلی سریع خطوط انحرافی را می شناخت و روشنگری می کرد. اطلاعات خیلی خوبی داشت. یادم هست سال 61 در جلسه ای با بعضی از نهادها که مجموعا پانزده نفر می شدند خطاب به آن ها گفت: من می بینم که زمانی گروه شما در مقابل نظام جمهوری اسلامی خواهد ایستاد و مبارزه خواهد کرد. برای ما خیلی عجیب بود جامعه مدرسین بعدها این گروه را فاقد مشروعیت اعلام کرد. نوار آن جلسه هنوز موجود است. در مسیر مبارزه خیلی رنج کشیدند. برای بایکت کردن و حذف فیزیکی ایشان خیلی زمینه سازی کردند. حتی حرف و حدیث هایی هم در مورد مریضی ایشان بود که می گفتند طبیعی نیست.
****
وقتشان را وقف انقلاب کرده بود. نمی گذاشت راه امام و شهدا مسخ شود. مسلمان های سطر اول اسلام چطور در مقابل خلفا ایستادند و نگذاشتند قرآن تحریف شود؟ آقای فاکر هم یکی از علمایی بود که در مقابل انحرافات ایستاد و این اواخر که اسلامیت انقلاب را می خواستند قیچی کنند، ایشان در مقابل این ها ایستاد و موضع گیری کرد. شجاعت و شهامت زیادی داشتند. یادم هست این اواخر در یکی از اجلاسیه ها وسط جلسه بلند شد به رئیس اجلاس پرخاش کرد. گفت: برای چه آنجا نشسته اید؟ برای این آنجا نشسته اید که این حرف های باطل را نزنید. این اراجیف را سرهم نکنید.
به روایت خواهر
من چند سال از ایشان بزرگتر هستم، من بچه اول خانواده ایشان بچه سوم خانواده است. سال های قبل از انقلاب پدرمان نساجی می کرد. در منزل دستگاهی داشت که با همان خرج زندگی مان می چرخید. ما را هم که پنج شش ساله بودیم فرستاد مکتب تا درس بخوانیم. درس محمدرضا از همه بهتر بود. از همان بچگی می رفت منزل آیت الله قمی و میلانی. علاقه داشت.
****
یادم می آید می رفت توی تجمعات یک بار ساواک او و برادرش را هم گرفته بود. چون به سن قانونی نرسیده بودند و بچه بودند آزادشان کرده بود. برادرش را نه ولی خودش را اذیت کرده بودند. چند روزی در زندان نگه داشته بودند وقتی برگشت می خواست لباسش را عوض کند؛ مادرم پشتش را دیده بود. رد داغ کردن دیده می شد گریه می کرد. می گفت پسرم را اذیت کرده بودند. محمدرضا ولی چیزی نمی گفت. پدرم همان موقع به او می گفت برو دنبال کار. اما او قبول نمی کرد می گفت می خوام درس بخونم سه چهارسالی هم رفتیم اصفهان. آنجا هم زیاد می رفت پای منبرها می نشست. منبر آقای طباطبایی آقای صمصامی. از پای منبرها بود که علاقمند شد برود طلبگی.
****
طلبگی را شروع کرد خیلی پیشرفت داشت. برای ادامه تحصیل رفت قم. یادم هست اعلامیه های امام را می آورد خانه و ما چاپ می کردیم. یک دستگاه چاپ هم داشت. ما اعلامیه ها را چاپ می کردیم و او شب ها می رفت پخش می کرد. یک بار هم ساواک او را در قم یا تهران گرفته بود. توی زندان قصر زندانی شد. سه سال حکم خورده بود برای زندانی که نمی دانم چطور شد یک سال دیگر هم اضافه شد. می رفتم ملاقاتش بچه هایش را هم می بردم. گاهی می شد توی ملاقات ها به دوستانش از طریق من پیام می فرستادند. بالاخره سال 56 آزاد شدند.
به روایت برادر
پدرم یک کارگر ساده بود. زندگی مان هم خیلی ساده بود. سه چهار سال اصفهان بودیم بعد که آمدیم مشهد من رفتم دبیرستان، محمد رضا رفت مدرسه «دو در» که حوزه بود. پدر ما را می برد مدرسه نواب، پای صحبت های آیت الله امینی. آن زمان هفت هشت ده سالمان بود.
****
قبل از انقلاب اعلامیه ها حضرت امام را چاپ می کردیم که یک بار لو رفتیم و افتادیم زندان. یک روز ساکی را به من داد گفت این را ببر منزل آیت الله میلانی. با دوچرخه ساک را بردم. بعد فهمیدم که توی ساک دستگاه کپی بوده. چون ساواک بو برده بود دستگاه را سریع انتقال داده بود. قم که رفتم با روحانی های زیادی دوست بود و ارتباط داشت. مرحوم آقای پهلوانی، مرحوم آقای مروی (معاون قوه قضاییه) که از دوستان صمیمی اش بود. با مرحوم پهلوانی جلساتی هم داشتند. مسائل قرآنی را تجزیه و تحلیل می کردند و...
****
قم که رفتند فعالیت هایشان بیشتر شد. کاشان می رفتند برای تبلیغ، ارتباط ها را حفظ کرده بودند. می رفتند نهاوند برای گروه ابوذر صحبت می کردند. به آن ها خط می دادند. گروه ابوذر در قم یک نفر را ترور کرده بود و لو رفته بودند. خیلی هایشان را اعدام کردند. افراد گروه وقتی به قم می آمدند می رفتند منزل ایشان می خوابیدند. بعد که آن ها گرفتند زیر شکنجه اسم آقای فاکر را هم می اورند. ایشان را هم دستگیر شده بود. چهار سال حکم زندان خورده بود.
****
در زندان هم که بود می رفتم ملاقات، می گفت فلان کتاب ها را برایم بیاور. کتاب ها همه عربی بود. مامورها هم از عربی چیزی نمی دانستند. اجازه می دادند ببرم داخل. با آقای هاشمی هم ارتباط داشت. خودش چیزی نمی گفت ولی آقای خامنه ای که در زندان با هم بودیم.
منبع: نشریه راه شماره45