پدر و مادر با هزار امید و آرزو راهیاش کرده بودند تا به دور از آشوب و نابسامانیهای افغانستان با آرامش خاطر در حوزه علمیه ایران درس بخواند و سربلندشان کند، «علی» هم با آنکه تنها 14 سال داشت، مصمم بود تا در دیار غربت آیندهاش را بسازد و دست پر به زادگاهش باز گردد. اوایل همه چیز خوب پیش میرفت و اینجا را مأمنی تصور میکرد که او را به روزهای بهتر خواهد رساند، اما این تنها یک گمانه بود و در کسری از ثانیه هر آنچه رشته بود پنبه شد.
به گزارش به نقل از روزنامه ایران، علی از سر تنهایی و خلأ عاطفی به مواد مخدر پناه برده بود و 20 سال آزگار در این ورطه نابودی دست و پا زد تا اینکه به معجزه محبت، نجات پیدا کرد و بهعنوان یک فرد بهبود یافته در مقابلم نشست تا از روزها و لحظههایی بگوید که در جدال با زندگی، راه و رسم زیستن را آموخت.
با تک تک کلماتی که آرام و شمرده به زبان میآورد فریاد میزد که تشنه آموختن، پل زدن به گذشتههای روشن و مرور روزهایی است که با دنیایی از امید پا به ایران گذاشته بود، اما پر واضح بود که از مرور روزهای جوانیاش احساس خوبی نداشت.
ناباورانه ها
در شهر «مزار شریف» و در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد و همین موضوع باعث شد تا مانند اعضای خانوادهاش به مسائل پیرامون با دیدگاهی مذهبی نگاه کند. 14سالش که شد نابسامانی و کشت و کشتار در افغانستان بالا گرفت و به پیشنهاد پدر و مادرش اواخر سال 1368 راهی ایران شد. مرور آن روزها که نزدیک به 30 سال از آنها گذشته برای علی دلنشین بود، برای همین با لحنی شاد تعریف میکرد: «وارد خاک ایران که شدم چشمهایم را بستم و آیندهای را که خودم و پدر و مادرم منتظرش بودیم تجسم کردم. حال خوبی بود و انگیزه زیادی به من میداد تا پشتکار به خرج دهم و آن آینده را بسازم. بدون تردید به شهر مشهد رفتم تا در حوزه علمیه این شهر درس بخوانم. سال های اول همه چیز خوب بود و من هم شرایط خوبی را میگذراندم. مقطع دبیرستان را که به پایان رساندم، در طرح تربیت معلم شرکت و تدریس را شروع کردم و همزمان کار ویرایش و تصحیح متون یک هفته نامه را برعهده گرفتم.»
به اینجای گفتوگو که رسیدیم لحن «علی» تغییر کرد؛ حسابی سرم شلوغ بود اما با اینکه همه چیز خوب پیش میرفت، از تنهایی خسته شده بودم. احساس میکردم دور بودنم از خانواده باعث شده که آنها فراموشم کنند و کمتر سراغم را بگیرند برای همین دوست داشتم یک تغییر تازه در زندگیام تجربه کنم. این بود که وقتی یکی از دوستانم پیشنهاد داد تا برای استراحت تابستانه به شهرشان بروم با کمال میل پذیرفتم. به آنجا که رسیدم با چند نفر از دوستانش آشنا شدم که دور هم مینشستند و مواد مخدر مصرف میکردند. چند مرتبهای به من گفتند که امتحان کنم، اما نمیتوانستم قبول کنم برای همین تا زمانی که دور بساط نشسته بودند وارد جمعشان نمیشدم. درست یادم نیست برای چه کاری از خانه خارج شدند اما این را که وسوسه شدم و به سراغ بساطشان رفتم که وسط اتاق پهن بود، خوب یادم هست. همان یک مرتبه کارم را ساخت. به قدری شیفته حال و هوایی که مواد مخدر به من داده بود شدم که حاضر بودم بارها و بارها امتحانش کنم تا یادم برود خانوادهام دیگر سراغم را نمیگیرند و انگار نبودنم برایشان عادی شده است.
تلاش برای زنده ماندن
«وارد ایران که شدم بیشتر مردم به چشم یک غریبه به من نگاه میکردند، اما هر چه بزرگتر شدم و توانستم بواسطه درس خواندن به فردی موفق تبدیل شوم کمتر متوجه نگاه سنگین آدمهای دور و برم میشدم، البته آنها هم برخورد بهتری با من داشتند، ولی به یکباره مواد مخدر روزهای اول آمدنم به ایران و حتی بدتر از آن روزها را بر سرم هوار کرد. نه تنها مردم از برخورد با یک افغانی معتاد خوششان نمیآمد که ساقیها و کسانی که از طریق آنها مواد را تهیه میکردم هم با من برخورد خوبی نداشتند و به خاطر اینکه افغانی بودم آزارم میدادند ولی من که اوضاعم هر روز بدتر از روز قبل و میزان مصرفم هم بیشتر میشد چارهای نداشتم جز تن دادن به خواستههای آنها و پذیرفتن هر نوع بدرفتاری تا نیازم برطرف شود.»
علی که تنها کودکیها و اوایل دوره نوجوانیاش را در افغانستان سپری کرده است خاطرات مبهم و محدودی از آنجا در ذهن دارد، در مقابل حالا که 42 سال دارد، بیشترین حجم خاطرات تلخ و شیرین ذهنش مربوط به ایران است و بهدلیل این همه سال زندگی در ایران لهجه افغانی ندارد. حتی به قول خودش خیلی از لغات افغانی را هم فراموش کرده اما عجیب آنکه افیون یاد و خاطرات مادرش را از ذهن او پاک نکرده و در تمام سالهایی که گرفتار اعتیاد بود تنها به عشق دیدن دوباره چهره مادر به زندگیاش پایان نداده است.
به این قسمت از حرفهایش که رسید صورتش را با دستهایش پوشاند تا راه گرفتن اشکهایش به چشم نیاید، اما فایدهای نداشت. بغض فروخورده همه این سالها سر بازکرده بود و دیگر نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. به یکباره گویی جسارتی مثال زدنی در صدایش پیدا شد، دستانش را از مقابل صورت برداشت و همانطور که اشک میریخت گفت: هرچه بیشتر در گرداب اعتیاد غرق میشدم کمتر به خودم فکر میکردم. با اینکه تا پیش از آن زمان با وجود تدریس، همکاری با هفته نامه و خط خوش درآمد به نسبت خوبی داشتم، اما اعتیاد با زندگیام کاری کرده بود که نه تنها دیگر از آن موقعیت اجتماعی خبری نبود که هرکسی هم به خودش اجازه میداد شأن و شخصیتم را زیر پا بگذارد. چند سالی که از اعتیادم گذشت به تهران آمدم و به انجام کارهای ساختمانی مشغول شدم. از اینکه در ازای کار کردن به قدر 4 کارگر، حقوق ناچیزی میگرفتم که فقط خرج موادم را تأمین می کرد گلایهای نداشتم برای اینکه بالاخره یک جای خواب داشتم و همین سبک زندگی باعث شده بود که «علی » را فراموش کنم. حتی بارها به خودم میگفتم وقتی سالها است حتی در حد یک تماس تلفنی از خانوادهام خبری ندارم، به این معنی است که یا نبودنم برایشان عادی شده یا اینکه پدر و مادرم از دنیا رفتهاند، ولی بسرعت خودم را برای این افکار سرزنش میکردم و با آرزوی دیدن دوباره چهره مادرم و شنیدن صدایش زندگی را به خودم یادآوری میکردم.
خط پایان بیپناهی ها
درست همان زمانی که علی خودش را به انتهای مسیر زندگی نزدیک میدید و بر این گمان بود که حتی خدا هم از او رو برگردانده است، اتفاقی افتاد که باور کردنش برای او مشکل بود. «به پیشنهاد یک مرد سالخورده که خودش بعد از سالها از دام اعتیاد رها شده بود، به مرکزی معرفی شدم که بیماران مبتلا به اعتیاد را با داروی محبت درمان میکرد. من که 20 سال از اعتیادم میگذشت و انواع و اقسام مواد مخدر و زجرها را تجربه کرده بودم، مشتاقانه میخواستم که نجات پیدا کنم بلکه راه رسیدنم به خانوادهای که 28 سال آنها را ندیده بودم کوتاهتر شود. از آن تصمیم یک سال و نیم میگذرد و حالا من پاک پاک هستم. حتی سیگار هم نمیکشم. محبتی که در آن مرکز به من شد با وجود آنکه افغانی بودم نمک گیرم کرد و دنیایم را تغییر داد به طوری که در ناخودآگاهم باور داشتم دوباره زندگیام رنگ روشنایی را خواهد دید. همین طور هم شد مدتی از حضورم در آن مرکز میگذشت که یکی از دوستان قدیمی و خانوادگی که ساکن آلمان بود، از طریق دوست دوران تحصیلم شماره تلفن من را پیدا کرد و تماس گرفت تا جویای احوالمان شود. تماس آن دوست قدیمی را بازی سرنوشت تعبیر کردم و به او گفتم سالها است از خانوادهام خبری ندارم. او که مصمم شده بود من را به خانوادهام برساند، با سماجت بسیار شماره تماس آنها را پیدا کرد ولی خانواده من که تصور میکردند در دیار غربت از دنیا رفتهام و سالها برایم مراسم ختم میگرفتند، باورشان نمیشد که زنده هستم برای همین مادرم که حالا 80 سال دارد بیشتر از 20 مرتبه با من تماس گرفت و من هر بار تلفن را قطع میکردم چراکه میخواستم همه توانم را جمع کنم تا با شنیدن صدای مادرم او را آزرده خاطر نکنم. علی به پهنای صورت اشک میریخت و با هق هق ادامه داد: صدایی که میشنیدم به قدری آشنا بود که انگار همین دیروز شنیده بودم. از شدت گریه همه نقشههایی که کشیدم در همان لحظه اول خراب شد. در تمام مدت مکالمه چهره مادرم را تجسم میکردم که در این سالها پر از چین و چروک شده بود و نمیتوانستم خودم را به خاطر آزارهایی که به او داده بودم ببخشم. اما حالا با اینکه خیلی از حرفهای مادرم را که به زبان افغانی است متوجه نمیشوم هر روز با او صحبت میکنم و قول دادهام او را به آرزویش یعنی سفر کربلا برسانم بههمین خاطر آرامش پیدا کردهام.
علی که از همان آغاز آمدنش به ایران شناسنامه نداشته و بههمین واسطه تنها میتوانسته در حوزه افغانی زبانها فعالیت علمی و اجتماعی داشته باشد، با وجود گذشت یک سال و نیم از پاکیاش نمیتواند به کشورش بازگردد، زیرا بهدلیل نداشتن شناسنامه، امکان اقامت موقت در افغانستان و بازگشتن به ایران را ندارد و بنا به وضعیت مواد مخدر در کشورش، بیم آن را دارد که یک بار دیگر به اعتیاد آلوده شود.
«یقین دارم در ایران ماندگار نخواهم شد و به محض اینکه از مقاومتم در مقابل مواد مخدر مطمئن شوم به زادگاهم بازمیگردم. ولی با وجود اینکه زندگی در ایران دلهرههای زیادی به جانم انداخته، آن مرد ایرانی را که به من پناه داد، رسم محبت را به من آموخت و به معجزه محبت، از دام اعتیاد نجاتم داد فراموش نمیکنم و ایران را به خاطر اینکه سیاهیهای زندگیام در این کشور زدوده شد دوست خواهم داشت.»