هارپرز مگزین؛ اینال هندی، لباسشستن در وان حمام. این یکی از چندین کاری بود که مادرم انجام میداد تا پدرم بتواند از درآمد اندکش چیزی پسانداز کند. پدرم در فستفود مستر کینگ در خیابان هالستد شیکاگو، همبرگر و سیبزمینی سرخشده درست میکرد.
ما ماشین لباسشویی نداشتیم و 1.25 دلار به ازای یک بار شستنِ لباس برای شش بچه گران درمیآمد. به همین خاطر یکشنبهشبها، درست در زمان مناسب برای مدرسه، مادرم پیژامهای مندرس و تیشرتی کهنه میپوشید، چارپایهای پلاستیکی وسط وان حمام میگذاشت و لباسها را بر اساس رنگشان از هم جدا میکرد.
او از لباسهای پدرم مراقبت ویژهای میکرد، آنها را اول میشست و در قسمت مخصوصشان روی چوبلباسی حمام میگذاشت تا خشک شوند. پدرم به جز پیژامه و تیشرتهایی که موقع خواب میپوشید، تنها لباسی که داشت یک شلوار کار و یک پیراهن یقهسفید بود که هر روز برای کار میپوشید.
همۀ تیشرتهای او به خاطر سیگارکشیدن در تختخواب سوراخ بود. مادرم درحالیکه پاهایش در آب بود و عرق از پیشانیاش میچکید، کمرش را خم میکرد و تمام جورابها، پیراهنها و پلیورهایی را که در طول هفته جمع شده بود، با دست میشست. در خانوادهای که شش بچه دارد، جورابها به تنهایی یک سبد را پر میکرد.
دو تا سطل کنار خود میگذاشت، یکی پر از آب و پودر لباسشویی و دیگری آب و سفیدکننده. او آبکف را با ملاقه از سطلها بیرون میآورد و روی لباسها میپاشید. لباسهای کفخورده در جلوی او و لباسهای شستهشده بالای سرش، پشت چارپایه قرار میگرفتند. دستهای مادرم همیشه قرمز بود، چون فقط از آب داغ استفاده میکرد.
هر یک از لباسها را طوری چنگ میزد که گویی میخواهم آن را در نمایشگاه علوم شهر یا در مسابقۀ ملی سخنرانی کلاس پنجم بپوشم. با چنان شدتی لباسها را میسابید که انگشتانش لرزش میگرفت و پوستش قرمز میشد و میسایید.
یک بار آنقدر پوستش رفته بود که تا یک هفته مجبور بود دستهایش را فقط با آب سرد بشورد. از او پرسیدم چرا از دستکش استفاده نمیکند؟ گفت: «اونجوری نمیشه لباسها را سفت چنگ زد». سفیدکننده چشمانش را اذیت میکرد. گاهی از حمام بیرون میآمد تا کمی هوای تازه استنشاق کند. گاهی به او کمک میکردم لباسها را بچلاند، اما همیشه آنها را از من میگرفت و حتی بعد از اینکه کل زورم را زده بودم، آبشاری از آب از آنها جاری میشد.
لباسشستن در وان حمام. مادرم مشغول همین کار بود که خبر مرگ پدرم را به او دادند. ساعت 11 شب بود و همۀ خواهر و برادرانم خوابیده بودند، اما من بیدار بودم. تازه انشایم را برای کلاس ادبیات آمریکایی با موضوع «نقش رئالیسم جادویی در رمان مثل آب برای شکلات» 1 تمام کرده بودم و حالا غرق در فکر، روی تخت دراز کشیده بودم تا خوابم بگیرد.
فکر میکردم که سال اول دبیرستانم تا آنجا به خوبی پیش رفته است. اولین شعرم را با موضوع زیبایی و قوت درونیِ حفظ حجاب در روزنامۀ مدرسه منتشر کرده بودم. با لیلی و ادنا آشنا شده بودم، دوستانی که شاید هیچگاه فراموششان نکنم.
اما با این حال، سازگارشدن هنوز هم کمی سخت بود، چون در میان 3900 دانشآموز، به جز من فقط یک مسلمان در دبیرستان عمومی شیکاگو بود که حجاب داشت؛ خواهرم رمال به تازگی سال اول خود را در دبیرستان کوری شروع کرده بود.
رشتۀ افکارم قطع شد. کسی زنگِ در را زد.
مادرم همچنان وسط وان حمام مشغول شستن لباسها بود. هیچکس توجهی به صدای زنگ نکرد، چون فکر میکردیم اشتباهی است. حتماً کسی با همسایهها کار داشته، چون در آن ساعت کسی به دیدن ما نمیآید. زنگ دوباره به صدا درآمد.
مادرم از وان بیرون آمد، دستهای پوستهپوسته و سوزناکش را خشک کرد و به سمت پنجره رفت. با اضطراب به سمت من فریاد زد «به بابات زنگ بزن بگو پلیس اومده. در رو باز کنیم؟» من و رمال هر دو از تختخواب بلند شدیم. به تلفن محل کار پدرم زنگ زدم. کسی جواب نداد. دوباره زنگ زدم. باز هم کسی جواب نداد. رمال گفت: «شاید تو راهه». به مادرم گفتم که پدر جواب نمیدهد. او فوری لباس نمازش (روسری سفید و بلند کتانی که تا روی بازوهایش میآمد) را برداشت و درحالیکه پایین میرفت، آن را روی سرش کشید. رمال هم دنبالش پایین رفت. من بالا ماندم و دوباره شمارۀ پدرم را گرفتم.
یک مرد و یک زن پلیس پشت در بودند. مادرم گفت: «بفرمایید؟ میتونم کمکتون کنم؟» زن مأمور کپی کارت ملی پدرم را به سمت مادرم گرفت و گفت: «خانم، شما این آقا رو میشناسید؟» جیغ مادرم را واقعاً هیچوقت فراموش نمیکنم، «چیشده؟ چیشده؟»
مأمور مرد با لحنی ملایمتر از مأمور زن گفت: «هنوز مطمئن نیستیم خانم. تنها چیزی که میدونیم اینه که بهش شلیک کردن. فعلاً چیز دیگهای نمیدونیم. کسی دارید که بتونه دنبالمون بیاد و شما رو تا بیمارستان بیاره؟» رمال گفت: «بله!» رمال بالا دوید و به من گفت که با عمهام که یک محله آنطرفتر زندگی میکرد، تماس بگیرم. عمهام چند ثانیه بعد جلوی در خانۀ ما بود. رمال مرا در آغوش گرفت و گفت: «اینال، مراقب بچهها باش. نذار بیدار شن. حواست بهشون باشه». روسریاش را سفت کرد و از پلههای باریک رفت پایین. مادرم را قبل از رفتن ندیدم، اما از پنجره بیرون را نگاه کردم و رفتن پلیس و عمهام را به دنبال آنها دیدم.
پیش خودم فکر میکردم شلیک؟ یا خدا، امیدوارم حالش خیلی بد نباشد. میلرزیدم. اما بدترین اتفاقی که میتوانست افتاده باشد چه بود؟ پدرم هفتۀ قبل با چشم کبود و لب خونی به خانه آمده بود. هنگام خروج از خانه وقتی در را با چهار قفل و دو زنجیر میبست، کسی سر نبش منتظر او بود. آنها کیف پولش را دزدیده و خودش را کتک زده بودند. از سرِ کار آمده بود خانه و میگفت: «خیلی زود... یک روز... به روستایمان در فلسطین برمیگردیم، از باغهای خودمان سبزی میچینیم و در آرامش زندگی میکنیم».
پدرم سیهچرده و لاغر بود. در زمستان، وقتی از سر کار برمیگشت، دماغ بزرگش همیشه قرمز بود و آبریزش داشت. مردی روستایی بود و در الجزیره، روستایی کوچک در نزدیکی قدس در فلسیطن، به دنیا آمده بود. وقتی بیستوششساله بود، خانواده و سرزمین مملو از درختان زیتون و انجیر خود را رها کرده بود تا برای یافتن کار به آمریکا بیاید.
وقتی من و خواهر و برادرانم بچه بودیم و در شیکاگو بزرگ میشدیم، پدرم به ما میگفت که در فلسطین برایمان درختان انار و مرکبات کاشته تا هروقت دوست داشتیم برویم و از آنها لذت ببریم. درختان انجیر برای مادرم بودند، چون میوۀ موردعلاقهاش بود. پدرم عاشق انارها و انجیرهایش بود. به ما میگفت که قسمت موردعلاقهاش چیدن میوهها از درختی است که در باغ پدر و مادرش کا
شته. وقتی به کلاس ششم رسیدم، به فلسطین برگشتیم. پدرم ما را در مدرسۀ روستا ثبتنام کرد. پول مدرسههای غیرانتفاعی شهر را که مناسب دانشآموزان انگلیسیزبان و تحصیلکرده در آمریکا بود نداشتیم.
پدرم به دفتر مدیر رفت و به او توضیح داد که ثبتنام ما در کلاس پایینتر، فقط برای اینکه عربی یاد بگیریم، به تحصیلاتمان لطمه میزند. «قول میدم اونا عربیشون رو به سطح بقیۀ بچهها برسونن. اگر تا آخر ترم نتونستن عربی را خوب یاد بگیرن، اونوقت میتونیم دوباره صحبت کنیم.
اما اونا دخترای باهوشیان؛ میدونم که پا به پای بقیه میآن». پدرم میفهمید که تحصیل در کلاس مناسب چقدر مهم است، حتی با وجود اینکه کل کلاسها در مدرسۀ روستا به زبان عربی تدریس میشد. به لطف او، در کلاس مناسب ثبتنام کردیم و هیچ کلاسی را از دست ندادیم.
او ساعات زیادی را در تکالیف کمکمان میکرد و برایمان از عربی به انگلیسی و بالعکس ترجمه میکرد. متنهای بیشتری را برایمان بهعنوان تکلیف مشخص میکرد و از ما میخواست تا داستانهای بلندی را به عربی بنویسیم تا دستورزبان و نوشتارمان تقویت شود.
زمستان آن سال، روی پلههای بالکن کنار او نشستم. بالکن مشرف بود بر زمینی پر از درختزارهای زیتون و انجیر. گفت: «هیچ چیز زیباتر از طبیعت، خوردن میوههای تازهچیدهشده و راه رفتن در گِل زمینِ اجدادیات نیست». تا یک سال، تغییر رنگ زمین و آمدن فصلهای مختلف و جانگرفتن درختان با مراقبت پدر و مادربزرگم را تماشا کردیم.
زمین سرزنده در تابستان پر از انارهای سرخ بود، در پاییز ملافهها و حولههای کهنه را زیر درختان زیتون پهن میکردند تا کل زیتونها را جمع کنند. در زمستان پر از لیموترش و کرمانتین بود و در بهار هم همهجا را غنچههای گل فرا میگرفت. ما میوه میچیدیم، به بابا کمک میکردیم درختان مرکبات را بکارد و او را تماشا میکردیم که در فصل برداشت زیتون به مادرش کمک میکند.
یک روز وقتی سیزدهساله بودم، گفتگوی بین پدر و مادرم به گوشم رسید. مادرم گریه میکرد و میگفت: «پس مدرسهشون چی؟ اگه مدارس تعطیل شدن، تحصیلاتشون چی میشه؟» میدانستم مشکلی پیش آمده است، اما نمیدانستم اوضاع چقدر وخیم است.
انتفاضۀ دوم شروع شده بود و مدرسۀ روستا همراه با بسیاری از مدارس دیگر تعطیل شده بود. پدرم نگران و مضطرب بود. ابروهایش را در هم کشیده بود. نمیخواست به آمریکا برگردد.
میخواست در فلسطین بماند، اما هردویشان میدانستند که اگر در دوران انتفاضه در فلسطین بمانیم، نمیتوانیم درس بخوانیم. پدرم هم به خوبی میدانست که اگر درس نخوانیم، زندگیمان سخت خواهد بود. با شدتگرفتنِ انتفاضه، ساعات خاموشی با سختگیری اعمال میشد و خیلی روزها مجبور بودیم در خانۀ خودمان زندانی بمانیم. در این اوضاع، امیدمان برای بازگشایی مدارس کمرنگ و کمرنگتر شد. بالاخره والدینم تصمیم گرفتند به آمریکا برگردیم.
وقتی به جنوب شیکاگو برگشتیم، لحن پدرم تغییر کرد. شاید به خاطر دلتنگی خانوادهاش بود. شاید هم از اینکه مادر و خواهرانش را در کشوری جنگزده رها کرده تا زندگی بهتری بیابد، عذاب وجدان داشت. درخشش چشمانش خاموش شده بود. او به شغل سابق خود در رستوران برگشت.
خیابانهای شیکاگو مثل درختان زیتون مقدم او را عزیز نمیداشتند. او شیفتهای طولانی مشغول کار بود و وقت چندانی برای معاشرت نداشت. گِلِ زیر پایش که میوههای موردعلاقۀ او را پرورش میداد به سیمان سرد پر از تهسیگار، آدامسهای جویده و بطریهای مشروب تبدیل شده بود.
مشتریان او انسانهای چندان وفاداری نبودند. یک روز زنی را دیدم که به او گفت: «یه موی بلند توی سیبزمینیم بود. یالا پول کوفتیم رو پس بده، حرومزاده!» و همبرگر و سیبزمینیهای نیمهخوردۀ خود را به شیشۀ ضدگلولهای که بین او و مشتریان بود، کوبید. پدرم 6.50 دلار را از پنجرۀ کشویی شیشه به بیرون پرت کرد و هیچچیز نگفت. چطور میتوانست توضیح دهد که هیچکس جز او در آنجا کار نمیکند و موی کوتاه او هم با تور پوشیده شده؟ دستش را روی کمرش گذاشت و با ناامیدی سری تکان داد. گفت: «لا حول و لا قوة الا بالله»، قدرت و توانی جز به یاری خداوند نیست.
پدرم عاشق بامیه بود، بامیۀ تازهچیدهشده. چند هفته قبل از اینکه او را به قتل برسانند، ما را به به باغ گیاهشناسی شیکاگو برد تا گیاهان را «ببینیم». البته همه میدانستیم که او قصد ندارد فقط آنها را ببیند. در سمت مقابل مزرعههای کوچک توتفرنگی در باغ، بامیه و جعفری بود.
او زانو زد و یک بامیۀ کوچک چید. با لبخندی موذیانه گفت: «اینو میبینی؟ مامانت امشب اینو با پیاز و روغن زیتون سرخ میکنه و من خوشبختترین مرد دنیا میشم». آن درخشش را دوباره در چشمانش دیدم. وقتی بامیه را در دستمالی پیچاند و در جیبش گذاشت، گفت: «اگه حالا توی روستای خودمون بودیم، میتونستیم به حیاط پشتی بریم و هرچقد بامیه، خیار، فلفل، گوجه یا هر سبزی دیگهای که به ذهنتون برسه، بچینیم». جعفر گفت: «من حاضرم باهات به ولایت بیام بابا».
بابا پاسخ داد «مرد خونهمون اینه. اون میدونه که آرامش ولایت بهتر از هر چیزیه که اینجا هست». بعد از اینکه گیاهانِ سرتاسر باغ را دیدیم (و چیدیم)، به یک باغ سیب رسیدیم. خیلی زیبا بود. سیبهای سبز و سرخ و زرد از درختانِ ردیفشده آویزان بود. به جز ما کسی آنجا نبود و ما هم چند سیب چیدیم و خوردیم. خواهرم، مثال، از اینکه کسی به او توجهی نمیکرد، ناراحت بود.
پدرم او را روی کول خود گذاشت و دور باغ قدمی زد تا دست او هم به هر سیبی دلش میخواهد برسد. وقتی مثال روی شانههای پدرم چرخ میزد خیلی خوشحال بود. هنگام برگشتن به خانه گفت: «بابا منو گذاشت رو شونههاش و گذاشت به سیبا بِلِسم». برادرم، ایثار، که حسادت میکرد گفت: «پس هم میوه چیدی و هم از درختا بالا رفتی!ای میمون». بابا هم یواشکی از این جروبحثها لذت میبرد.
چند آیه قرآن را در دلم خواندم و قدمی دور خانه زدم. اگر فلج شده باشد چه؟ فکر میکردم که چقدر بد میشود. آنوقت چه کسی در تکالیف ریاضی به من کمک میکند؟ پدرم ریاضی را خوب بلد بود. او به من یاد داد چگونه اعداد دورقمی را ضرب کنم. در کلاس پنجم، شبها تا دیروقت بیدار میماندم تا بابا بیاید و ضربهایم را چک کند. هنوز هم میلرزیدم. پیش خواهر و برادرانم رفتم، هر چهار نفرشان در یک تخت در یکی از دو اتاقخوابمان خواب بودند. چه راحت خوابیدهاند. پسرها زیر یک پتو در آغوش هم خواب بودند.
نهال هم زیر پتوی فیروزهای خود بود و مثال پتوی صورتی پرنسس خود را سخت چنگ زده بود. تلفن زنگ خورد. عمهام بود. گفت: «آماده شو. بچهها را بیدار کن. پنج دقیقه دیگه میام دنبالتون تا بریم بیمارستان». قبل از اینکه چیزی بگویم گوشی را قطع کرد. بچهها را بیدار کردم.
خیلی خوابآلود بودند و سخت میشد بیدارشان کرد. سعی کردم گریه نکنم. میگفتم «بیدارشید. یالا، بیدارشید». جعفر هشتساله پرسید «واسه چی؟ چی شده؟» گفتم «یه اتفاقی افتاده. فقط آماده شید». مثالِ دوساله را بیدار کردم. او دردونۀ بابا بود. پدرم به پاهای او میگفت: «چوبک». عاشق این بود که بعضیوقتها پاهای دختر کوچکش را به آرامی گاز بگیرد.
مثال هم از جای دندان پدرش شگفتزده میشد و میگفت: «بابا یه ساعت بهم داد»، چون جای دندانها گرد بود. پدرم علامتهای تیک و اعداد عربی نقاشی میکرد و از او میپرسید که ساعت چند است. او هم با خنده پاسخ میداد «ساعت نه شب».
او را از جا بلند کردم. خوابآلود بود و سرش وول میخورد. ژاکتش را تنش کردم. پیش خودم فکر کردم که، چون جوراب پایش هست، نیازی به کفش ندارد، چون خودم او را بغل کردهام. روسریای از کمد برداشتم و سرم کردم. صدای بوقی از بیرون شنیدم. کلیدهای خانه را برداشتم و درحالیکه مثال در بغلم بود، دنبال سه نفر دیگر بیرون رفتم. به بیمارستان رفتیم. هیچکس چیزی نگفت.
ظلمات مطلق بود و صندلیهای چرمی ماشین زیر بدنهای گرمِ بچهها سردی میکرد. مثال در آغوشم خوابیده بود و نهال، جعفر و ایثار عقب نشسته بودند و میترسیدند سؤالی بپرسند. به بیمارستان رسیدیم و به دنبال مادرم گشتیم. او را دیدم که بر صندلیای در سالن انتظار نشسته و سروگردنش را به یک طرف پایین انداخته بود. گریه میکرد. دستهایش کنار صندلی آویزان بود و حتی حال نداشت روسریاش را که در حال افتادن بود، درست کند. رمال هم روی زمین نشسته بود. پای مادرم را محکم در آغوش گرفته بود و گریه میکرد.
مثال را روی زمین انداختم و حواسم نبود که چه محکم روی زمین افتاده تا وقتی که زد زیر گریه.
به سمت مادرم دویدم و جیغ زدم «چی شده؟» نگاهی به من کرد و بدون اینکه سرش را تکان دهد فریاد زد «یعنی شو؟ مات. ابوچ مات». «فکر میکنی چی شده؟ مُرد. پدرت مُرد». خشکم زد. مرد؟ چطور ممکن است او بمیرد؟ آدمها توی اخبار میمیرند. نه پدرم که هر روز کار میکرد تا خانوادهاش را تأمین کند.
نفسم بند آمد: مرگ. مرگ یعنی او رفته است، نفس نمیکشد، تکان نمیخورد. شاید اشتباهی شده. شاید نفس بکشد و فقط فکر میکنند که مرده است. مرگ برای آدمهای توی اخبار است، آدمهایی که کارهای بد میکنند، توی دردسر میافتند، مثلاً دزدی میکنند، قاچاق میکنند، دعوا میکنند. مرگ؟ چطور ممکن است کسی که در یک فستفود کار میکند، بمیرد؟ واقعیت ندارد. نمرده است. مردی که خانواده، والدین، خواهر و برادران، سرزمین پر از درختان زیتون و انجیر و همهچیز خود را ترک کرد تا به آمریکا، سرزمین فرصتها بیاید تا کار کند و خرج خانوادهاش را بدهد، چطور ممکن است چنین مردی بمیرد؟ خدای من. پدرم مرد. او را به قتل رساندند. به او شلیک کردند. او مرده است. کنار رمال روی زمین افتادم. جیغ میزدم. روسریام افتاد.
بچهها که سردرگم شده بودند، با چشمهای خوابآلود به ما نگاه میکردند. مثال گریه میکرد، چون خوابآلود بود و هنوز هم روی زمین سرد بیمارستان نشسته بود. همۀ پرستاران کارشان را متوقف کردند و به ما زل زده بودند. یکی از پرستاران با ظاهری وحشتزده دستش را روی دهانش گذاشت. الله لا اله الا هو الحی القیوم. به پای مادرم چسبیدم و گریه میکردم. بوی سفیدکننده میداد.
«میخام ببینمش! میخام ببینم با شوهرم چیکار کردید!» مادرم بلند شد و به سمت دکترهایی رفت که در حال عبور بودند. من هم بلند شدم. مثال را دوباره گرفتم. رمال به بقیۀ بچهها گفت: بنشینند. دکتر با صدایی قاطع گفت: «خانم، ما نمیتونیم فعلاً اجازه بدیم ایشون رو ببینید. هنوز تمام خون رو پاک نکردیم و هیچ تستی انجام ندادیم. باید تستها رو انجام بدیم. هیچکس فعلاً نمیتونه اون رو ببینه». مادرم فریاد زد «بهش بگو واسم مهم نیست. بهش بگو میخوام ببینمش». به دکتر گفتم که میخواهیم پدرم را ببینیم. دکتر گفت: «بسیار خب، دنبالم بیاید».
مادرم اول وارد شد. به سمت پدرم دوید و کنار سر او به زمین نشست. دست پدرم را گرفت. «شوقی، چرا منو ترک کردی؟ چرا؟ چرا شش تا بچهمون رو ترک کردی؟ برگرد». به آرامی صورت او را لمس کرد «بیدار شو! برگرد!» همۀ ما نوبتی وارد شدیم تا برای آخرین بار چهرۀ بابا را ببینیم. قویترین مردی که سراغ داشتم، آنجا روی تخت بیمارستان افتاده بود و تکان نمیخورد.
چشمانش بسته بود و لباس کار تنش بود. لباسهایش کثیف و خونآلود بود. کفشهایش هنوز پایش بود. بوی سیبزمینیسرخکرده و همبرگر و روغن سرخکردنی میداد. لبهایش بیحرکت بود. آن لبهای تیره هیچچیز نمیتوانست ادا کند. یعنی میخواست چیزی به ما بگوید؟ هیچگاه لبهای او را اینطور ندیده بودم. لبهایش قبلاً هم به خاطرِ سیگارکشیدن تیره و بیحرکت بود.
او همیشه حرف میزد. همۀ ما بچهها همیشه التماسش میکردیم «بابا، سیگار دشمن سلامتیه. تو رو خدا ترکش کن». او هم دود سفید را از سوراخهای بزرگ بینیاش بیرون میداد و با لبخندی نیمهعصبانی از این که او را امر و نهی میکردیم و نیمهخوشحال از این که نگران سلامتیش بودیم میگفت: «من که به هرحال میمیرم، حالا چند سال اینور و اونور».
کنار او رفتم و بدنش را لمس کردم. سفت بود. یعنی واقعاً مرده بود؟ چرا نمیتوانم باور کنم؟ شاید فقط تظاهر میکند، یا شاید هم یکی از آن داستانهای معجزهآساست که برای افراد خوب میافتد. پیش خودم فکر میکردم خدا هرگز چنین کاری با ما نمیکند. حتماً یک قصۀ معجزهآساست. انسانهای خوب معجزه دارند. معجزههای باورنکردنی آنقدر خوبند که بعید است واقعیت داشته باشند.
آیا این همان بخشی نیست که او با درد بیدار میشود و میگوید «مثال، میتونم اون چوبکها رو گاز بگیرم؟» بعد مادرم گریه میکند، چون خیلی خوشحال است و بچهها هنوز نمیدانند چه شده، اما همه از دیدن بابا خوشحال میشویم. آنگاه بسیار دعا میکنم و خدا را به خاطر این معجزۀ زیبا شکر میگذارم.
آنوقت پدرم کل داستان را به ما میگوید و آن را آبوتاب میدهد تا بدانیم چه قهرمان بزرگی است. سپس همۀ ما طبق برنامه به والمارت میرویم و تمام وسایل مدرسهمان را میخریم. دومین هفتۀ مدرسه بود و بابا به مامان گفته بود صبر کند تا پولش را بدهند، آنوقت تمام وسایل مدرسه را خواهیم خرید. او به ما قول داده بود که دوشنبه بعد از مدرسه به خرید میرویم.
آنوقت میتوانستیم دفترهای رنگارنگمان را مقایسه کنیم و به دوستانمان بگوییم چه آخرهفتۀ عجیبی داشتهایم. بله، این قصهای معجزهآساست. کی قرار است بیدار شود؟ مثال در آغوشم است، بابا. آماده است تا چوبکهایش را گاز بگیری. زودباش بیدار شو.
اما بیدار نشد.
شاید واقعاً مرده بود. به پیشانی سبزه و درخشانش دست زدم. سرد بود. مادرم هنوز هم گریه میکرد و میگفت: «با باباتون خداحافظی کنید، بچهها». همهمان شدیداً ناراحت بودیم.
نمیخواستم خداحافظی کنم. چطور میتوانیم الان خداحافظی کنیم؟ امروز صبح قبل از اینکه به مدرسه بروم او را دیدم. یعنی دوباره او را میبینم؟ همهمان گریه کردیم و پدرم را بوسیدیم. شاید حالا معجزه رخ دهد. پدرم را محکم بوسیدم. لبهایم را عصبانی و سخت فشردم و محکم او را بوسیدم. «پاشو بابا. پاشو. دارم میبوسمت که بیدارشی». محکمتر او را بوسیدم. پاشو بابا. محکمتر. پاشو بابا، محکمتر، محکمتر، محکمتر، پاشو بابا! همانجا آرام افتاده بود و لباسهایش غرق در خون بود.
چهل و هشت دلار و پنجاه سنت. این پولی بود که دزدِ آدمکش برده بود. او به خاطر 48.50 دلار به سینۀ پدرم شلیک کرده بود. این داستان باید معجزه داشته باشد. چون وقتی بابا برگردد، همۀ ما میتوانیم بگوییم که آدمهای بد چقدر بیرحم هستند و بعد، بابا میتواند درسی دربارۀ پول و زندگی به ما بیاموزد. این داستانی بیعیب و نقص برای معجزه است! چطور ممکن است کسی به خاطر 48.50 دلار جان بابا را بگیرد؟ امکان ندارد، چون هرکسی میداند که این پول ارزشش را ندارد. حتماً او داشته فقط نقش آدم بده را در داستان قهرمانی پدر بازی میکرده.
بعد از اینکه شب را در بیمارستان ماندیم، من و رمال به خانه برگشتیم. شوهرعمهام به ما گفت: «خونه رو تمیزِ تمیز کنید. نذارید هیچ کدوم از وسایل پدرتون بمونه تا مادرتون رو یاد اون بندازه». لباسهای او را از کمد و چوبلباسیاش برداشتیم و در یک پلاستیک زبالۀ بزرگ و سیاه انداختیم.
گریه میکردیم، اما هیچچیز نمیگفتیم. نگاهی به داخل حمام کردم. لباسهای بابا مانده بودند تا مادرم آبشان را بگیرد و پشت چارپایۀ داخل وان بگذارد تا خشک شوند. خودم آنها را چلاندم. محکم هم چلاندم. اشکهایم روی لباسهای خیس او ریخت و رمال یک پلاستیک زبالۀ دیگر آورد. تمام آنها را در پلاستیک زباله انداختم.
به اتاق خوابشان رفتیم. تختشان مرتب بود. همهچیز ساده بود. یک تخت، یک میز کابینتی و یک دراور. اتاقشان حالا بزرگتر به نظر میرسید. یک لیوان قهوۀ عربی روی میز کابینتی که از حراجیها خریده بودند، مانده بود. قهوه خشک و تهنشین شده بود. حتماً از یکشنبه صبح آنجا مانده. آن را بو کردم.
بوی قهوۀ عربی بدون بوی سیگار طور دیگری بود. هیچوقت بوی قهوه را بدون بوی سیگار بابا حس نکرده بودم. بابا همیشه همزمان با قهوهخوردن سیگار میکشید. لیوان را به سینک بردم و آن را شستم. آن را روی آبچکان گذاشتم. شاید این هم از آن قصههای معجزهآسا باشد. شاید بابا قرار است امشب برگردد و من برایش قهوۀ عربی درست کنم. آنوقت قهوهاش را میخورد و سیگاری میکشد. ما هم او را به خاطر سیگار کشیدن سرزنش میکنیم و او لبخند میزند.
تا آنوقت، هیچگاه به مراسم وداع با آدمی متوفی نرفته بودیم. داخل ماشین که بودیم پیش خودم فکر میکردم که مردم در این مراسم چکار میکنند؟ فکر میکردم که آیا کسان دیگری هم آنجا میآیند یا فقط خودمان هستیم؟ میخواستم بدانم آیا بابا هم آنجا خواهد بود؟ وارد تدفینگاه شدم.
مثال در آغوشم بود و دستم در دست مادرم بود. فکر میکردم تدفینگاهها برای ثروتمندانی است که مرگشان را از قبل برنامهریزی میکنند. نمیدانستم که آدمهای عادی هم اینجا میآیند. نشانی بالای اتاق نوشته بود «هندی». پیش خود گفتم خدای من! این برای پدرم است. پس حتماً واقعیت دارد. خدا خودش میداند که بابا همهکس ماست. او هرگز ما را تنها نخواهد گذاشت. شاید ما هم داریم همزمان با او میمیریم و خودمان خبر نداریم.
وارد اتاق شدیم. پر از آدم بود. یعنی آنها هم فکر میکنند پدرم مرده است؟ حتماً همینطور است، چون همهشان گریه میکردند. خشکم زد. قلبم ایستاد. نمیتوانستم پلک بزنم. تابوت؟ اصلاً چنین چیزی در اسلام جایز است؟ بابایم داخل یک تابوت است؟ چرا بابا را در کفن نپیچیدهاند؟ چون ما مسلمانان باید اینطور با ملکالموتِ خداوند روبرو شویم. قرآن با صدای بلند پخش میشد.
جزء سیام بود. این جزء را از حفظ بودم. صدا هم همینطور، آن صدا را میشناختم. شیخ عبدالرحمن السدیس بود، امام جماعت مسجدالحرام در مکۀ مکرمه. عاشق صدایش بودم، چون با آن بزرگ شده بودم. پدرم همیشه کانال عربستان را میگرفت و درحالیکه منتظر بودیم مادر شام را بیاورد، با هم تلاوت قرآن با صدای عبدالرحمن السدیس را گوش میکردیم.
هربار که تلاوت السدیس را میدیدیم پدرم میگفت: «بلدی اینطور بخونی؟ کاش بلد بودی. تو میدونستی که اون قرآن رو تو دوازدهسالگی حفظ کرده؟ میدونستی کسی که قرآن رو حفظ کنه مستقیماً میره بهشت؟»
صدای السدیس در تدفینگاه میپیچید. خوش به حالم بود که بعضی آیات را از بر بودم. واژگان قرآنی را زیاد نمیفهمیدم، اما وقتی تلاوت کلام خدا را از السدیس میشنیدم، نوعی حس اندوه به من دست میداد. البته نه اندوه از نوع افسردگی، بلکه نوعی اندوه زیبا، آرام و شاکرانه.
این اندوه در آن سن کم یک سری سؤالات وجودی را در من برانگیخت. چرا ما اینجاییم؟ هدف زندگی چیست؟ چه چیز بیش از همه اهمیت دارد؟ نمیدانستم، اما در آن زمان، تلاوت اندوهبار، پیکر پدرم و این سؤالات همگی در یک زاویۀ منشور همراستای هم شده بودند، انگار که هریک پاسخ دیگری بود. صدای السدیس واقعاً تسلیبخش است، مثل بازدم در یک روز سرد زمستانی. صدایی آرام و نسبتاً اندوهگین.
این تنها چیزی بود که میتوانستم بشنوم. سورۀ «نبأ». این سوره را میشناختم. تازه آن را در مدرسۀ اسلامی شنبه حفظ کرده بودیم. آیات را در ذهنم همزمان با السدیس میخواندم. درونم بسیار جریحهدار بود. چیزی وجود داشت که به سؤالات عمیقم پاسخ دهد. به پدرم نگاه میکردم. فعلاً دنبال جوابی نبودم. اما تلاوت قرآن عمیقتر و عمیقتر نفوذ میکرد و دنیا و ملکوت را با هم گره میزد. خط میان واقعیت و ماوراءالطبیعه داشت ناپدید میشد و ناامیدانه در حال فرار از واقعیت و تعقیب ماوراءالطبیعه بودم. همانطور که آیات را میخواندم، روی زمین نشستم و پای مادرم را در آغوش گرفتم.
مراسم خداحافظی با بابا بود یا تدفین او؟ نمیدانستم. حتی فرقشان را هم بلد نبودم. اما به هر حال بابا در تابوتش بود. جعفر و ایثار با پسرعموهایمان بازی میکردند. ایثار همین دوماه پیش مهدکودکش را تمام کرده بود. بابا میخواست برایش فقط دو تا بادکنک بخرد، اما مامان میگفت: این کافی نیست. خود مامان برایش چهارتا بادکنک رنگارنگ خریده بود که روی آنها نوشته بود «موفق شدی!» و «فارغالتحصیلی مبارک!»
در تنها عکسی که مامان از ایثار و بابا در مراسم فارغالتحصیلی او گرفته بود، بابا اخم کرده بود. ایثار نمیدانست که این آخرین عکسی است که با بابا میگیرد. حالا او داشت در سالن تدفینگاه میدوید و داد میزد «گرگ! تو گرگی! گرفتمت!» جعفر هم با بقیۀ پسرعموهای کمسنوسالمان به دنبال او میدوید. ایثار با دستش که مُهر «چاکیچیز» روی آن بود، جعفر را هل داد و جعفر به تابوت خورد.
پدرم دو روز پیش ما را به رستوران «چاکیچیز» برده بود. آنها دور تابوت میچرخیدند و سعی میکردند دور بابا، یکدیگر را بگیرند. مثال کنار من روی زمین خوابیده بود. یک بانوی مهربان که شاید یک دوست خانوادگی بود، او را با پلیور ارغوانیاش پوشانده بود. نهال کنار من و مامان نشسته بود و رمال پای دیگر مامان را در آغوش گرفته بود. نهال یازده ساله بود. او همیشه پیش بابا غرغر میکرد که «بچۀ وسطی است و به او کممحلی میکنند». بابا هم همیشه میگفت: «نه، تو فقط بچۀ وسطی. ولی من به همهتون کممحلی میکنم».
ساعتها نشستیم. مثال خواب بود. پسرها بازی میکردند. مادرم گریه میکرد. آخرین چیزی که به یاد دارم این بود که مثال را نگه داشته بودم تا بوسۀ خداحافظی را به بابا بزند. «بابا رو ببوس، مثال». او درحالیکه ترسیده بود و گریه میکرد گفت: «بابا سرده و بو میده». او را نگه داشتم. خم شدم و بابا رو بوسیدم. واقعاً هم بو میداد. واقعاً هم سرد بود. صورتش نرم و انعطافپذیر نبود، بلکه ثابت، بیحرکت و سفت بود. چین و چروکی اطراف چشمهایش نبود. چروکهایش همه از بین رفته بودند. سبیلش مصنوعی به نظر میرسید. میخواستم آن درخشش را در چشمانش ببینم، اما آرام صورتش را لمس کردم و گفتم «دوستت دارم». دوست داشتم بدانم او چه فکری میکند.
میدانستم که اگر زنده بود میگفت: خدا کسانی را که دوست دارد امتحان میکند. خدا خانوادۀ مرا امتحان کرد. خدا میدانست که من در پانزده سالگی میتوانم پدرم را غرق در خون ببینم و این صحنه را تحمل کنم. خدا میدانست چه چیز ما را میشکند و چه چیز ما را قوی میکند. خدا میدانست که قتل پدر هرگز ما را نمیشکند. خدا میدانست که عشقمان به مادر با هیچ چیز در این دنیا قابل سنجش نیست و فقط با این چشمان میتوان آن را دید، همان چشمانی که آن شب بابا را غرق در خون دید.
خدا میدانست که در سالهای پس از مرگ بابا، قدرت مامان شش شخصیت، شش جسم و شش روح را میسازد، میدانست که او هر روز لبخند میزند و شبها تنها میخوابد و برای شوهرش دعا میکند. خدا میدانست که مادرم درهای بهشت را برای بچهها و شوهرش باز میکند. خدا اینها را میدانست، اما من چه؟ آیا من هم میدانستم؟
تابستان چند سال پیش، من و خانوادهام به فلسطین بازگشتیم. باردار بودم. بچهام قرار بود به زودی به دنیا بیاید. انجیرها رسیده و خاک نرم بود. همانطور که پدرم نوید داده بود، درختان بزرگتر شده و شاخههایشان با بار میوهها پایینتر آمده بود.
او چشمان تو را دارد، بابا. اسمش را الیا گذاشتهام. نام مکانی مقدس که فقط تو و خدا میدانید.
منبع: ترجمان
پینوشتها:
• این مطلب در تاریخ 13 دسامبر 2017 با عنوان «Allah Knows» در وبسایت هارپرز مگزین منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ 26 فروردین 1397 آن را با عنوان «خدا میداند» منتشر کرده است.
•• اینال هندی (Enal Hindi) جستارنویس فلسطینی و استاد دانشگاه شیکاگوست.
[1]Like Water for Chocolate