به گزارش ایسنا، مهدی باکری سال 1333 در میاندوآب به دنیا آمد. او و دوستانش نقش مهمی در بر پایی تظاهرات شهر تبریز در پانزدهم خرداد سالهای 1354 و 1355 داشتند. باکری همان زمان توسط ساواک شناسایی و بارها برای بازجویی به اداره امنیت برده شد اما چون مدرکی علیه او نداشتند تحت نظر آزاد شد. پس از اخذ دیپلم وارد دانشگاه شد و در رشته مهندسی مکانیک کسب علم کرد. در حین دوران تحصیل خبر شهادت برادرش، علی باکری را به وی دادند. بدین ترتیب او دومین عضو خانواده خویش را نیز از دست داد. با پیروزی انقلاب اسلامی، باکری نقش فعالی در سازماندهی سپاه داشت. مدتی هم دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. او همزمان با فعالیت در سپاه، مسئولیت شهرداری ارومیه را نیز بر عهده گرفت و با شروع جنگ تحمیلی عازم جبههها شد.
چند خاطره از سردار شهید مهدی باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا در دفاع مقدس:
بعد از عملیات والفجر 1 ، بچههای اطلاعات جلو رفته بودند، چادرها را برپا کردیم. موقع ناهار شد. رفتیم آشپزخانه «لشکر نجف اشرف». غذا ندادند، گفتم: از بچههای مهدی هستیم. تا اسم مهدی آمد قابلمهها پر شد.
****
ارتفاعات رقابیه در دستشان بود. سمت چپش رمل بود و ماسه. سمت راست هم عراقیها خط دفاعی محکمی درست کرده بودند. از روبرو هم که کاملاً در تیررس بودیم، مهدی خیلی در موردش فکر کرد. آخر سر با بچههای اطلاعات رفت یک شیار در میشداغ پیدا کرد. طرح را که داد پذیرفته شد. رفتیم شیار را عریضتر کنیم. سختترین را مهدی به عهده گرفت. دو گردان برداشت و از شیار عبور داد و رفت بالا تا به عقبه دشمن رسید و غافلگیرشان کرد.
ما هم از روبرو یورش بردیم، رقابیه سقوط کرد. مهدی این بود
*****
در «شیخ صالح» مثل یک نیروی عادی قاطی ما بود. مهدی برای اینکه لو نرود اسمش را گذاشته بود بندرعباس. هر روز میرفتیم شناسایی، ما را بدرقه میکرد و همان جا منتظرمان میماند. از شناسایی که بر میگشتیم ناهار برایمان میپخت. یک روز مرغ و جگر برای ناهار پخته بود، وقتی پرسیدیم،گفت: رفتم از اطراف خریدم، نشستیم با هم خوردیم. کار همیشهاش بود، غافلگیرمان میکرد.
****
دستور بود هیچ کسی حق ندارد بالای سرعت 80 رانندگی کند. یک شب داشتم میآمدم، یکی کنار جاده دست تکان داد، نگه داشتم سوار شد. گاز دادیم آمدیم با سرعت بالا، با هم حرف میزدیم. گفت: میگن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نروید، راست میگن؟ گفتم: فرمانده گفته. زدم دنده چهار. این هم به سلامتی فرمانده باحالمان. مسیرمان تا نزدیک واحدمان یکی بود. پیاده که شد دیدم خیلی تحویلش میگیرند. گفتم کی هستی تو گفت: همان که به افتخارش زدی دنده چهار.
****
باید جزیره جنوبی حفظ شود. گفته بود:«از طلائیه میرویم» سه گردان لشکر عاشورا آماده بود بقیه لشکرها نه. گفتم: برای این عملیات حداقل 14 گردان لازم است. مهدی ما را صدا زد داخل چادرش. دو زانو نشسته بود، غمگین گفت: عملیات انجام نخواهد شد. به بچهها بگویید مأموریتشان را تمدید کنند بروند مرخصی یا تسویه کنند. خیلی ناراحت شدیم. فرمانده یکی از گردانها گفت: ما نمیتوانیم بگوییم.مهدی گفت: خودم میگویم. صبحگاه مشترک اعلام کردند. تویوتا را نگه داشتم و پشتش یک تریبون گذاشت. مهدی گفت: یکی از جلو نظام بگوید. کسی حرف نزد. من خامی کردم و پریدم پشت تریبون: از جلو نظام! مهدی آمد پشت تریبون. بچهها یک دست صلوات فرستادند. مهدی آرام گفت: میدانم برگردید پشت جبهه مزمت خواهید شد که یک ماه مفت خوردید و ماندید، کاری نکردید. به تحلیلگران بیغم جنگ که مسایل جنگ را برای منافع خود پیگیری میکنند بگویید اگر ما این مدت را بیکار خوردیم و خوابیدیم باعثتش تو بودی برادر. ما فقط سه گردان بودیم چند گردان دیگر هم لازم بود که با هم بشویم هفت تا. اگر تو میآمدی من بیکار نمیماندم، اگر تو میآمدی عمر من به بطلان نمیگذشت. دیگر نه از میکروفن خبری بود نه از او. همه ریخته بودند سرش و می بوسیدنش. گفتم: به حتم مهدی میمیرد با این وضع. یا علی گفتیم کشیدیمش بیرون، بردیمش داخل ماشین. خودمان هم پریدیم پشت تویوتا، یکی از بچههای پزشکی خودش را با مهدی انداخت داخل ماشین. تویوتا راه افتاد. پاهایش را بغل کرد و بوسید. گریه امانش نمیداد، مهدی هم سرش را بغل کرد و بوسید گفت: بنده خدا نکن، خجالتم نده. ول کن نبود. یکریز گریه میکرد، طوری که همه در ماشین به گریه افتادیم، تویوتا که نگه داشت کسی جرأت نگاه کردن به روی دیگری را نداشت، هر کسی پیاده شد و به کناری خزید.