ماهان شبکه ایرانیان

حکم اعدام دو جوان همدانی چند ساعت قبل از اجرا متوقف شد

تعویق امیدوار کننده

این دو جوان ٣ سال پیش با اسلحه از یک طلا فروشی سرقت کردند قرار بود این دو مجرم جوان ساعت ٦ صبح دیروز در زندان همدان اعدام شوند مادر «بهمن ورمزیار» طی چند روز گذشته در شبکه‌های مجازی از مردم و مسئولان خواسته بود تا به فرزندش مهلت دوباره‌ای داده شود «بهمن» چند روز پس از سرقت با پس دادن طلا‌ها به صاحب مغازه خودش را به پلیس معرفی کرد.

این دو جوان ٣ سال پیش با اسلحه از یک طلا فروشی سرقت کردند قرار بود این دو مجرم جوان ساعت ٦ صبح دیروز در زندان همدان اعدام شوند مادر «بهمن ورمزیار» طی چند روز گذشته در شبکه‌های مجازی از مردم و مسئولان خواسته بود تا به فرزندش مهلت دوباره‌ای داده شود «بهمن» چند روز پس از سرقت با پس دادن طلا‌ها به صاحب مغازه خودش را به پلیس معرفی کرد.
 
 
تعویق امیدوار کننده
 
امیدش را از دست نداده بود. می‌رفت تا پسرش را برای آخرین‌بار ببیند و با او خداحافظی کند. از غصه زیاد بیمار شده بود. با این حال چیزی درون قلبش می‌گفت که این آخرین ملاقات نیست. هیچ روزنه امیدی وجود نداشت، اما باز هم قلبش گواه دیگری می‌داد. به دیدار پسرش رفت و سعی کرد اشک نریزد.
 
نمی‌خواست روحیه قوی پسرش را از بین ببرد. قرار بود صبح زود او را اعدام کنند. پسری که دست به یک سرقت مسلحانه زده بود و باید حکم قانون در موردش اجرا می‌شد، حالا جرمش را پذیرفته و با خانواده‌اش وداع می‌کند. او را بوسید.
 
تمام دل‌نگرانی‌هایش را درون قلبش ریخت و امید را به چشمانش راه داد و با لبخند پسرش را نگاه کرد. نمی‌خواست باور کند که دیگر او را نخواهد دید. برایش دست تکان داد و از اتاق خارج شد. روی زمین افتاد و او را با سختی به خانه رساندند. داشت صورت پسرش را برای آخرین‌بار در ذهن مجسم می‌کرد که خبر خوشحالی، گریه‌هایش را به اشک از سر ذوق تبدیل کرد. حکم اعدام متوقف شده بود و خدا دوباره پسرش را به او بخشیده بود.
 
مادر بهمن ورمزیار که کلیپ اشک‌های تلخش برای پسرش همه جا منتشر شده بود، حالا دیگر از سر ذوق گریه می‌کند. اجرای حکم اعدام بهمن ورمزیار و مهدی چراغی به تعویق افتاد و این دو پسر جوان از مرگ نجات یافتند. مادر بهمن، درحالی که اشک شوق می‌ریخت، در گفت‌وگو با خبرنگار «شهروند» از روز وقوع حادثه تا یک روز مانده به اجرای حکم اعدام می‌گوید:

پسرتان سابقه‌دار است؟
نه اصلا. پسرم ذاتا پاک بود. اصلا اهل خطا نبود. روزی که متوجه شدیم دست به چنین کاری زده، همه شوکه بودیم. او حتی حاضر نمی‌شد لقمه‌ای نان حرام در خانه‌مان بیاورد. مقید بود و سعی می‌کرد در زندگی‌اش کمتر خطا کند، اما نمی‌دانم چه شد که فریب دوستانش را خورد و دست به این کار زد.

چی شد که پسرتان دست به این سرقت مسلحانه زد؟
دوستانش او را فریب دادند. یکی از دوستانش مشتری همیشگی او بود. او پسرم را فریب داد و گفت که چرا هر روز باید مو‌های مردم را قیچی کنی و پول کمی بگیری. با همین حرف‌ها پسرم را وسوسه کرد و او هم که به پول نیاز داشت، این کار را قبول کرد. وقتی بعد‌ها با پسرم صحبت کردم، به من گفت که روز اول وقتی دوستش، از او خواسته که فقط راننده موتور باشد و از دور اجرای نقشه سرقت را تماشا کند.
آن‌ها از پسرم خواسته بودند که به خاطر هیکل ورزشکاری‌اش در این سرقت همراهی‌شان کند، اما وقتی به محل حادثه رفتند، پسرم را به همراه یک‌نفر دیگر داخل مغازه طلافروشی فرستاده بودند.

پسرت به پول نیاز داشت؟
بله. بهمن بعد از گذراندن دوران سربازی، بیکار بود. برای همین عمویش برای او ٥٠‌میلیون تومان وام گرفت. او هم یک مغازه آرایشگری باز کرد و اتفاقا کارش هم گرفت، ولی فقط در حد این‌که بتواند خرج زندگی خودش را تأمین کند. در همان حین، او با دختری آشنا شد و ما به خواستگاری او رفتیم. آن‌ها با هم نامزد کردند، ولی پسرم پول برگزاری جشن عروسی و تأمین هزینه‌های زندگی را نداشت. قرار شد کار کند تا بتواند پول جور کند.

شما چطور متوجه این ماجرا شدید؟
چند وقت بعد، یک شب بهمن به خانه آمد و با خوشحالی گفت: مامان فکر کنم پول عروسی‌ام جور شد. به او گفتم پسرم دوباره وام نگیری که نمی‌توانی از پس پرداخت قسط آن بر بیایی. او هم گفت، نه وام نیست، با مشتری همیشگی‌اش قرار است کار جدیدی که پول خوبی دارد را آغاز کنند.
 
پسرم آن شب خوشحال بود، ولی از فردای آن روز گرفته و ناراحت بود. هرچه از او می‌پرسیدم چه اتفاقی افتاده، می‌گفت: بر سر دوراهی گیر کرده‌ام و گیج شده‌ام. گویا تازه متوجه نقشه دوستانش شده بود. از روز اول به او نگفته بودند کار جدید، سرقت مسلحانه است. چند روز گذشت تا اینکه، روز تولد حضرت علی (ع) من به بازار رفتم که برای همسرم هدیه بخرم. همان موقع بهمن با من تماس گرفت و گفت که با دوستانش به شمال می‌رود. از من خواست به خانه بروم تا با هم خداحافظی کنیم.
 
من بلافاصله برگشتم، ولی بهمن تماس گرفت و گفت: مامان دیر آمدی و من رفتم. او در خانه گوشی موبایل و تمام وسایلش را جا گذاشته بود. دیگر نتوانستم با او صحبت کنم. با برادرش تماس گرفتم و گفتم بهمن چطور به سفر رفته وقتی تمام وسایلش اینجاست.
 
او هم تعجب کرد تا این‌که خبر این سرقت همه جا پیچید و بعد از آن اداره آگاهی به خانه ما آمدند. آن‌جا بود که متوجه شدم پسرم در این سرقت نقش داشته. من و پدرش بشدت شوکه شدیم، چون از بهمن این کار‌ها بعید بود.

چی شد که دستگیر شد؟
بهمن خودش به پلیس آگاهی رفت و تسلیم شد. یک روز پدر یکی از دوستان پسرم با ما تماس گرفت و گفت که بهمن با پسرش به نام احسان صحبت کرده و به او گفته عذاب‌وجدان دارد. پسرم از دوستش کمک خواسته بود که او را تحویل پلیس دهند. به دوستش گفته بود وقتی به طلا‌ها نگاه می‌کند، چشمان اشکبار من را می‌بیند و دلش طاقت نمی‌آورد. همین شد که از طریق دوست بهمن او را پیدا کردیم و به همراه برادرشوهرهایم او را تحویل پلیس دادیم.
 
بهمن کیسه طلا‌ها را هم تحویل پلیس داد و همانجا مامور اداره آگاهی به ما قول داد که همین کار بهمن باعث تخفیف در مجازات او می‌شود.

وقتی متوجه صدور حکم اعدام برای پسرتان شدید، چکار کردید؟
شوکه بودیم. باورمان نمی‌شد. از زمان صدور حکم اعدام تا الان من دیگر زندگی نمی‌کنم. فقط نفس می‌کشیدم. مرتب در بیمارستان‌ها بستری می‌شدم. حالم اصلا خوب نبود. باور نمی‌کردم پسرم را قرار است از من بگیرند. شب و روز دعا کردم.

روز حادثه بهمن هم تیراندازی کرده بود؟
نه فقط همدستش تیراندازی کرده بود. آن‌ها دونفری وارد مغازه شده بودند. بهمن فقط طلا‌ها را برداشته بود. تمام تیراندازی‌ها کار همدست سابقه‌دارش بود که در مرخصی از زندان دست به اینکار زده بود. پسرم اصلا اسلحه نداشت.

بهمن، تمام همدست‌هایش را می‌شناخت؟
نه. فقط همان مشتری همیشگی‌اش را می‌شناخت. او فقط نقشه را کشیده بود. برادرش که سابقه‌دار بود، همدست اصلی بهمن است که او هم به اعدام محکوم شده؛ بهمن تا به‌حال او را ندیده بود و اصلا او را نمی‌شناخت. از طریق همین مشتری با او آشنا شد.

وقتی قرار شد حکم اعدام را اجرا کنند، بهمن را برای آخرین‌بار دیدین؟
بله. با دختر و پسرم و شوهرم به ملاقاتش رفتیم. اول وصیتنامه و وسایلش را به من دادند. حالم ناگهان بد شد. قبلش هم به خاطر شدت ناراحتی بینی‌ام خونریزی کرده و در بیمارستان بودم. برای ملاقات از بیمارستان مرخصی گرفته بودم. وقتی وسایل پسرم را دیدم، گریه کردم، اما مامور زندان گفت که پسرت خیلی محکم و قوی است. با گریه به ملاقاتش نرو تا حالش بد نشود. من هم اشک‌هایم را پاک کردم و با لبخند به دیدارش رفتم. از خدا خواستم قدرتی به من بده که بتوانم برای آخرین‌بار او را ببینم.

بهمن چه می‌گفت؟
خیلی محکم و استوار بود. وقتی دید بینی‌ام خونریزی کرده، به من گفت: مامان منو ببخش که باعث این حال‌وروزت شدم. خدا مرا مرگ بدهد که تو را به این حال انداختم. گفت: من توبه کرده‌ام، اگر خدا توبه‌ام را پذیرفته باشد، حتی بالای چوبه دار هم از مرگ نجات پیدا می‌کنم، اما اگر خدا مرا نبخشد، شما هم باید مرا حلال کنید. خیلی سعی می‌کردم اشک نریزم.
 
به او گفتم پسرم من اجازه نمی‌دهم که تو را از من بگیرند. هیکل مثل رستم تو را نباید از من جدا کنند. او هم سرش را پایین انداخت و گفت: ببخشید که باعث بی‌آبرویی شما شدم. من به او گفتم تو را بخشیده‌ام و اصلا تو را باعث بی‌آبرویی خانواده‌مان نمی‌دانم. به من گفت: مامان فردا وقتی حکمم اجرا شد، گریه نکنی، غصه نخوری، سعی کن قوی باشی. من هم او را در آغوش گرفتم و بوسش کردم. بعد از آن هم از او جدا شدم. برایش دست تکان دادم و رفتم.

بعد چه شد؟
دم در بود که دیگر طاقت نیاوردم و روی زمین افتادم. پیش پسرم خیلی سعی کرده بودم که قوی باشم. دیگر نمی‌توانستم طاقت بیاورم. بلندبلند اشک ریختم و بهمن را از خدا خواستم.

چطور متوجه توقف اجرای حکم شدید؟
وقتی مرا به خانه بردند، چند ساعت اشک ریختم. تمام لحظات آخرین دیدارم با پسرم را به یاد می‌آوردم و گریه می‌کردم. تا این‌که دخترم گفت: مامان انگار بهمن را اعدام نمی‌کنند. خبر‌ها را در تلگرام دیدیم. حکم متوقف شده بود، باور نمی‌کردم. اشک می‌ریختم، اما این‌بار از سر ذوق گریه می‌کردم. بعد از آن، از جا‌های مختلف ازجمله قوه‌قضائیه با ما تماس گرفتند و تبریک گفتند. دعاهایم مستجاب شده بود. خدا پسرم را دوباره به من بخشید ه. بود.

امیدی به نجات پسرت داشتی؟
با این‌که خیلی ناراحت بودم و بیمار شده بودم، اما قلبا امید داشتم. آخرین‌بار او را دیدم، ولی ته دلم انگار می‌دانستم او را از دست نمی‌دهم، چون خدا دوبار دیگر او را به من بخشیده بود. بهمن دوبار در کودکی تا پای مرگ رفت. تشنج کرد و حتی همه از زنده‌ماندن او قطع امید کردند، ولی خدا او را به من بخشید. برای همین از خدا خواستم بهمن را برای بار سوم به من برگرداند. انگار می‌دانستم این آخرین دیدار نیست. فقط پسرم نجات پیدا نکرد، تمام خانواده ما به‌خصوص من که یک مادر هستم، از مرگ و زندگی تاریک نجات پیدا کردیم.

نامزد پسرت چه شد؟
از همان زمان‌هایی که حکم اعدام پسرم صادر شد، او دیگر با نامزدش تماس نگرفت. به من هم گفت: مامان اجازه بده او به دنبال زندگی خودش برود و در کنار من تباه نشود. من هم حرفی نزدم و آن دختر هم به سراغ زندگی خودش رفت.

چند فرزند داری؟
به جز بهمن، یک پسر و یک دختر دیگر دارم. بهمن بچه کوچک من است و وابستگی‌ام به او خیلی زیاد است.

بهمن در این مدت ٤‌سال از کار خودش پشیمان بود؟
او از همان روزی که خودش را تسلیم کرد، بشدت پشیمان بود. در تمام این سال‌ها مرتب گریه می‌کرد و می‌گفت: چرا دست به چنین کاری زدم. در زندان مرتب نماز می‌خواند و توبه می‌کرد، حتی چندین‌بار توبه‌نامه‌اش را به قضات دادگاه ارایه دادیم، ولی نتیجه‌ای نداشت.
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان