ماهان شبکه ایرانیان

قرار بود نهروان عبرت شود

تعمیرگاه پردة اول   نشسته بود و دعا می‌کرد. دست‌هایش را به سمت آسمان برده بود و تندتند با خدا حرف می‌زد

قرار بود نهروان عبرت شود
تعمیرگاه

پردة اول
 

نشسته بود و دعا می‌کرد. دست‌هایش را به سمت آسمان برده بود و تندتند با خدا حرف می‌زد. از سختی‌های زندگی به خدا پناه برده بود. دعایش این بود: «خدایا دیگر بس است! تا حالا که گذشت، اما من دیگر طاقت فتنه و بلاهای جدید را ندارم. اصلاً مگر خودم کم مشکل دارم که باید به فکر اوضاع اطرافم هم باشم؟»
علی(ع) صدایش را شنید، دعایش را شنید. نزدیکش شد. طوری گفت که او بشنود و در گوش همه بماند.
ـ امتحان برای همه است، از فتنه‌ها نمی‌توان فرار کرد. به جای این‌که دعا کنی خدا دچار فتنه‌ات نکند، دعا کن راه شناخت فتنه را به تو بدهد، تا گمراه نشوی.
قرار بود در گوش همه بماند. «تا گمراه نشوی... تا گمراه نشوی.»

پردة دوم
 

یکی بهانه آورد: «زن و بچه‌ام تنها مانده‌اند، باید برگردم، سری بهشان بزنم، بعد می‌آیم.»
یکی اسبش را آورد جلو. گفت: «هدیه‌اش می‌کنم به شما، اما خودم نه. خودم کار دارم.»
یکی گفت: «دعایتان می‌کنم، از خدا می‌خواهم پیروز شوید. اما عذر مرا بپذیرید.»
به همه‌شان جواب داد: «بروید! آن‌قدر دور شوید که صدای مظلومیتم را نشنوید.»
دوستی دنیا کار خودش را کرده بود.
نمی دانستند، نمی‌فهمیدند که فاصلة بین بدبختی و عاقبت به‌خیری، همان یاری ولایت است. خوشحال بودند که در لشکر یزید نیستند. بدبخت‌ها نمی‌دانستند، نمی‌فهمیدند که، چه جلوی امام بایستی و شمشیر بکشی و چه سکوت کنی تا دشمن حق، با خیال راحت کارش را بکند، بی‌چاره‌ای.
نمی‌خواستند بدانند، نمی‌خواستند بفهمند...
امام به همه‌شان گفته بود: «وقتی آتش عمل شعله‌ور می‌شود، چه‌قدر کم هستند دین‌داران، که بیایند وسط میدان بایستند و از ولایت دفاع کنند.»

پردة سوم
 

نشسته بود روی منبر. اهالی شهر جمع شده بودند تا حرف‌های زید، پسر موسی‌بن جعفر(ع) را بشنوند. برادرش علی‌بن موسی(ع)، حالا دیگر ولی‌عهد مأمون بود.
زید هم شده بود کاسة داغ‌تر از آش. بلندبلند از اولاد پیغمبر(ص) و خاندان او سخن می‌گفت، خوبی‌هایشان را نام می‌برد و از سادات تعریف می‌کرد.
ـ زید چه می‌گویی؟
صدای امام رضا(ع) همهمه را خاموش کرد. چشم‌ها به سمتش رفت.
ـ ای زید! فکر کرده‌ای خدا همة اولاد فاطمه(س) را از آتش جهنم دور نگه می‌دارد؟ فکر کرده‌ای همة نسل رسول الله(ص) از عذاب در امانند؟ اگر این طور است که تو باید خیلی بهتر از پدرمان موسی‌بن جعفر(ع) باشی؛ چون او با زحمت و عبادت فراوان به این مقام رسید و سعادتمند شد و تو سر یک سفرة آماده نشسته‌ای.
دیگر همه می‌دانستند که بهترین افراد، باتقوا‌ترین آن‌هاست.

پردة چهارم
 

در خیمه نشسته بودند. خودشان را برای جنگ آماده می‌کردند. جنگ با چه کسی؟ این پرسش مثل خوره افتاده بود به جانشان. باورش سخت بود. قرار بود تا ساعتی دیگر رودرروی هم شمشیر بکشند؛ در حالی‌که تا چند وقت پیش، پس از نماز، دست یک‌دیگر را می‌فشردند و «تقبل‌الله» می‌گفتند.
طلحه و زبیر که یاران پیامبر(ص) بودند، حالا برق شمشیرهایشان پوزخند می‌زد به یاران اندک علی(ع).
امام(ع) می‌دانست شک کرده‌اند، می‌دانست تردید دارند که حق با کیست. نشست روبه‌رویشان. مستقیم در چشم‌هایشان نگاه کرد و گفت: «مشکل شما این است که می‌خواهید حقیقت را با اشخاص بشناسید و افراد را معیار حق و باطل قرار می‌دهید. حالا تردید کرده‌اید، اما بدانید که اگر حق را شناختید، اهل حق را هم می‌شناسید و هرگاه باطل را شناختید، اهل باطل را می‌شناسید.»

پردة پنجم
 

پاهایشان سست شده بود. آفتاب سوزان و برق غنیمت‌های جنگی، عقل از سرشان برده بود. مانده بودند مردّد. از تنگة احد تا میدان راهی نبود. انگار دستی قوی و نیرومند، می‌کشاندشان به سمت خودش؛ به سمت دنیا! آن طرف دین بود، مسئولیت بود، جهاد بود و پیامبر(ص)، پیامبر که حالا شایعه شده بود در جنگ به شهادت رسیده است.
آخر، تنگه را رها کردند؛ دنیا‌طلبی کار خودش را کرد. هرچه پیامبر(ص) گفته بود، در قمار با دنیا باختند. حالا خورشید هم شرم داشت از تابیدن بر سر این جماعت مسلمان، که حواسشان زود پرت می‌شد به دل‌خوشکنک‌های کوچک.
بین آن نبرد سخت نظامی، جنگ نرم دشمن آمده بود وسط میدان و با خوشحالی می‌رقصید. جنگ نرم خوشحال بود از این‌که راحت امکانات می‌دهد و یک دفعه از پشت سر خنجر می‌زند و ذلیل می‌کند.
 
آن گوشة میدان، سعدبن ربیع، افتاده بود و نفس‌های آخر را می‌کشید. پیش‌تر داد زده بود و به مسلمانان فراری گفته بود: «این‌قدر بی‌فکر نباشید.»
گفته بود: «محمد(ص) هم کشته شده باشد، خدای محمد(ص) که زنده است. ما برای دفاع از دینمان آمده‌ایم، نه دفاع از محمد(ص) که خودش خدایی دارد. دفاع، وظیفة ماست. وای به روزی که فرمانده بیفتد و سرباز پا به فرار بگذارد. بایستید؛ برای دین محمد(ص).»
قرار بود در گوش همه بماند، قرار بود اُحد بشود عبرت جماعت مسلمان.

پردة ششم
 

پیاده و سواره، ساز و برگ برداشته بودند و با دلی که در آن توکل موج می‌زد و ایمان، آماده شده بودند برای رفتن؛ نهروان در پیش بود و جنگ با خوارج نادان. فتنه مثل یک گردباد افتاده بود به شهر وجود بعضی مسلمانان. غبار راه می‌انداخت و می‌رفت سراغ شهر بعدی.
علی (ع) برایشان گفته بود از خطر فتنه. آگاهشان کرده بود، توضیح داده بود که: «فتنه وقتی شبیه حق شد، می‌آید و می‌چسبد به وجودتان و رهایتان نمی‌کند. اشتباه نکنید! وقتی به پایان رسید، می‌فهمید همة آن وعده‌ها، آن تخریب کردن‌ها، آن تحریک کردن‌ها، حقیقتش حق نبوده.»1
حالا می‌رفتند به جنگ نادانان و فتنه افروزان. دفاع از شریعت محمد(ص) وظیفه‌شان بود. یکی سر راهشان پیدا شد؛ از آن‌هایی که خوششان می‌آید پای ارادة دیگران را سست کنند. گفت: «نروید! از اوضاع ستارگان آسمان فهمیده‌ام که شکست می‌خورید. صبر کنید! اوضاع که درست شد، خبرتان می‌کنم.»
و علی گفت: «دروغ می‌گوید. هیچ‌کس به جز خدا از غیب آگاه نیست. دنبال خرافات نروید. غیب‌گو جادوگر است. چه فرقی می‌کند؟ ما همین الآن راه می‌افتیم، دفاع وظیفة ماست.»
باید چهرة واقعی سران فتنه را همین اندک یاران حقیقت نشان می‌دادند. ظاهراً امکانات دست آنان بود. تبلیغاتشان هم که بد نبود. شبهه‌افکنی‌هایشان هم جوانان و هم سابقه‌داران در اسلام را به خود جلب کرده بود. ظاهراً همه چیز آن طرف بود. دشمنان راست می‌گفتند یا علی(ع)؟
علی(ع) باز هم به داد یقینشان رسیده بود، گفته بود: «از شبهه دوری کنید که ابتدای فتنه است.»2 زود باور نباشید.»
ـ این‌ها گام‌ها را ریاکارانه برمی‌دارند، خودشان را مانند مؤمنان واقعی جلوه می‌دهند، ولی منافق و دنیا طلبند.3
قرار بود در گوش همه بماند، قرار بود نهروان بشود عبرت جماعت مسلمان، قرار بود...

پی‌نوشت‌ها:
 

(1) نهج‌البلاغه، خطبة 93.
(2) همان، نامة 35.
(3) همان، خطبة 32.
 

منبع:ماهنامه امتداد شماره 58
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان