جلوه اسرار (۱)

حتماً اسم من را شنیده اید، من «اباصلت هروی» هستم. مدتی از عمرم را در خدمت امام رضا (علیه السلام) گذرانده و مدال ارزشمند «خادمی» آن حضرت را نصیب خود ساخته ام

جلوه اسرار (1)
حتماً اسم من را شنیده اید، من «اباصلت هروی» هستم. مدتی از عمرم را در خدمت امام رضا (علیه السلام) گذرانده و مدال ارزشمند «خادمی» آن حضرت را نصیب خود ساخته ام. حتماً با من موافقید، فردی که مدتی از عمرش را شبانه روز در خدمت آقای بزرگواری چون امام رضا (علیه السلام) باشد، حرف های بسیاری برای گفتن دارد. خاطراتی که هرگز فراموشش نمی شود. من هم همین طور؛ خاطرات و گفتنی های بسیاری از آن حضرت به ذهن سپرده ام. شاید جالب ترین آنها، خبرهای شگفت آن حضرت در ساعات قبل از شهادتش باشد. چطوره این خاطره شگفت انگیز را به شما بگویم و شما از زبان من که در خدمت آن حضرت بودم، بشنوید!
آن روز در محضر امام حضور داشتم و به سیمای دلربایش نگاه می کردم. لحظاتی گذشت، فرمود:
ــ اباصلت!
ــ بله، مولایم!
ــ برو کنار قبر هارون، مشتی خاک از کنار درب، مشتی از طرف راست، مشتی از طرف چپ، مشتی از جلو بردار و بیاور که همه به یک اندازه باشد.
به سوی قبه و گنبد هارون الرشید راه افتادم. ساعتی نگذشته بود که به محل مورد نظر رسیدم. همان طوری که امام فرموده بود، عمل کردم. خاک ها را داخل دستمالی ریخته و برگشتم. دستمالی پر از خاک را مقابل حضرت نهادم. می دانستم که امام، گاهی کارهای خارق العاده انجام می دهد. خیلی چیزها را دیده بودم. اینجا نیز گرچه سؤال های بسیاری در ذهنم به وجود آمده بود، ولی چیزی نگفتم. می دانستم که امام می خواهد با این خاک ها کار مهمی انجام دهد. منتظر دستور بعدی اش بودم. امام دستمال را باز کرد. نگاهش را به خاک های تلنبار شده انداخت که در کنار هم، روی دستمال قرار گرفته بودند. بدون اینکه بپرسد: «این خاک از کجاست؟» یا «آن خاک از کجاست؟»، دستش را به روی خاک جلو درب گذاشت و فرمود:
ــ این خاک از جلو درب است!؟
ــ بلی، جانم به فدایت! آن خاک درب است.
ــ فردا برو آنجا را بکن، به سنگ سختی بر می خوری.
سپس آن خاک را به گوشه ای ریخت و متوجه خاک سمت راست قبر هارون شد. آن را برداشت و فرمود:
ــ آیا این خاک سمت راست است؟
ــ بلی، قربانت گردم!
ــ آنجا را نیز بکن، به تلّی از خاک سخت بر می خوری که هیچ کاری نمی توان کرد!
ــ اطاعت می کنم.
داشتم نگاه می کردم که حضرت با آن خاک ها چه کار می کند؟ دیدم خاک سمت راست را نیز به گوشه ای ریخت. حالا نوبت به خاک طرف چپ قبر رسیده بود. حضرت نگاهی به آن افکند و آن را برداشت و فرمود:
ــ آنجا را هم حفر کن مثل دوتای قبلی، به تلّ خاک سختی می رسی.
سپس خاک طرف چپ را نیز به زمین ریخت. نگاه مبارکش به خاک طرف قبله قبر افتاد. آن را برداشت و فرمود:
«این خاک جلو قبر است! همین جا برای من قبر حفر نما، اینجا به مانعی بر نمی خوری. هنگامی که کار تمام شد، دستت را به پایین قبر بگذار و این کلمات را بخوان. در این هنگام آب از زمین می جوشد و قبر از آب پر می شود. ماهیان کوچکی ظاهر می شوند. وقتی که آنها را دیدی، برایشان نان خرد کن و نزد آنها بریز. وقتی که خوردند، ماهی بزرگی بیرون می آید و همه ماهی های کوچک را می بلعد و سپس ناپدید می شود. آن وقت دستت را بر آب بزن و آن کلمات را تکرار کن. در آن هنگام، آب فرو می نشیند. مأمون را نیز بگو تا بیاید و شاهد این جریان باشد».
سعی می کردم دستورات مولایم را همان طوری که فرموده، به ذهن بسپارم. مشغول فکر کردن بودم که دیگر بار صدای نازنینش را شنیدم:
«فرستاده مأمون به دنبال من خواهد آمد، من با او خواهم رفت، زمانی که از نزد مأمون خارج شدم؛ اگر دیدی سرم باز است و عبا به سر نیفکنده ام، با من هر چه می خواهی سخن بگو؛ ولی اگر دیدی سرم را پوشانیده ام با من سخنی نگو که قدرت سخن گفتن ندارم».
***
منتظر ورود فرستاده مأمون بودیم. فردای آن روز، غلام مأمون از راه رسید و پیام او را به امام رساند. امام از جایش برخاست. عبای خود را بر تن کرد و ذکر گویان، همراه غلام، سوی قصر خلیفه راه افتاد، من نیز به قصد همراهی، از دنبالشان راه افتادم. وارد قصر شدیم. مأمون در جایگاه مخصوص خود نشسته بود. مقابلش طبقی انگور قرار داشت. خوشه ای که تا نصف آن را خورده بود، دستش بود. امام که وارد شد، حالت شادمانه به خود گرفت. در حالی که لبخند ساختگی بر لب داشت، از جایش برخاست. صورت امام را بوسید و حضرت را نزد خود نشاند.
به امام نگاه می کردم؛ احساسم این بود که چهره اش، بیش از قبل حالت معنوی پیدا کرده است. کم سخن می گفت و بیشتر گوش می کرد. به نظرم رسید که تشعشع سیمای تابناکش، فضای کاخ خلیفه را در نوردیده و به آسمان طوس راه باز کرده است. حالت پرمعنویت آن حضرت، نگرانم کرده بود. مدام سفارش هایش به ذهنم می آمد و فضای فکر و خیالم را آشفته می ساخت. این نگرانی زمانی بیشتر شد که مأمون آن خوشه انگوری که نصفش را خورده بود، به امام تعارف کرد و با یک لحن ساختگی گفت:
ــ یابن عم! این انگورها را برای من آورده اند. راستی که تاکنون، انگوری به این خوبی ندیده ام. این مقدارش را من خوردم، بقیه اش را شما بخورید، اگر نخوری به ما نمی چسبد. از تو می خواهم که حتماً آن را میل کنی.
این را گفت و خوشه نیم خورده انگور را به سوی امام پیش برد. امام از پذیرفتن آن امتناع کرد و فرمود:
ــ مرا از خوردن آن معاف دار.
به سخنان مأمون که گوش می کردی، می فهمیدی که لحظه به لحظه لحنش خشن تر می شود و اندک اندک نیّات درونی اش ظاهر می گردد. دست بردار نبود. بار دیگر خوشه انگور را به جانب امام پیش برد و گفت:
ــ قسم به خدا! امکان ندارد. ما را با خوردن آن شاد کن.
در خواست مأمون و امتناع امام، سه مرتبه تکرار شد. در هر سه بار، مأمون اصرار می کرد تا امام دانه هایی از آن خوشه انگور را تناول کند؛ اما امام از پذیرفتن آن خودداری می کرد. امام عذر می آورد و مأمون اصرار می کرد. پیوسته امام را به نام مقدس پیامبر (صلّی الله علیه و آله) و علی (علیه السلام) سوگند می داد تا از دانه های انگور استفاده کند. پافشاری و کلام جدّی و تهدید آمیز مأمون و سوگندهای پیاپی او همه چیز را لو داده بود. امام یقین کرده بود که دیگر فرصت ماندن ندارد. این بود که با اکراه و علی رغم میل باطنی، دست مبارکش را به سوی خوشه انگور دراز کرد. لحظه ای به مکث گذراند. نگاهش را به دانه های درخشنده انگور گره داد. مثل اینکه با دانه های انگور نجوا می کرد. چشمان مأمون همچنان امام را زیر نظر داشت. او امیدوار بود که امام هر چه زودتر آن دانه های انگور را میل کند. صحنه عجیبی بود. حالا که تصور می کنم، تحملش برایم سنگین است. آن لحظات سخت و سنگین را هرگز فراموش نمی کنم. امام آن خوشه زهرآگین را گرفت و سه دانه آن را میل کرد. چیزی نگذشت که حال امام منقلب شد. از جایش برخاست، عبایش را به سر افکند تا از نزد مأمون خارج شود. مأمون
در حالی که خودش را به نادانی و بی خبری زده بود، از جایش برخاست و پرسید:
ــ کجا؟
تنها چیزی که به یادم می آید، این بود که امام فرمود:
ــ همان جا که فرستادی!
امام به راهش ادامه داد. می دیدم که عبا به سر افکنده است. بر اساس توصیه خودش، حق سخن گفتن با او را نداشتم. فهمیدم که حادثه سنگینی رخ داده است. از تماشای این صحنه بی تاب بودم و به اندیشه لحظات دشوار آینده فرو رفتم. امام در حالی که عبا به سر افکنده بود، مسیر منزلش را در پیش گرفت. من نیز به دنبالش، ساکت و غم انگیز، راه افتادم. نمی دانم مسیر قصر مأمون تا منزل امام چگونه گذشت؟ یا امام چه وضعیتی داشت؟ سنگینی این غم را زمانی بیشتر می فهمی که با آن حضرت نتوانی سخن بگویی؛ و یا حق حرف زدن نداشته باشی. این، رنج کشنده ای بود که در آن ساعت نصیب من شده بود.
امام با همان حال، وارد خانه شد. آنجا بود که نگاهش را به من برگرداند و اشاره کرد تا درب خانه را ببندم. چشمم که به صورت مبارکش افتاد، لحظه خداحافظی در ذهنم تداعی شد. این را زمانی فهمیدم که احساس کردم، حضرت در خود می پیچید. درب خانه را بستم و منتظر بودم، امام دستوری دهد و من انجام دهم. امام سراسیمه وارد اتاق شد و روی رختخوابش افتاد. من در حیاط خانه ایستاده بودم.
خودم تنها نه، با یک عالم غم و غصه و پریشانی از وضعیت امام. از دست یک نفر خادم، چه کاری ساخته است؟ جز آه و افسوس و ناله زدن. در آن لحظه، نه دل من، که هر دلی بود، برای امام می سوخت. معمولاً هنگام وقوع چنین حوادثی، اطرافیان از هر طرف می آیند و پیرامون فرد آسیب دیده جمع می شوند و هر کدام سعی می کنند، کاری انجام دهند. اما در آن لحظه دشوار، امام غریب من! جز یک خادم درمانده، کسی را نداشت. این هم به جای خود، درد جانکاهی است که حتماً قلب نازنین امام را متأثر ساخته بود. البته بر اساس آنچه که شنیده بودم، امام فکر اینجا را هم کرده بود. او می دانست که چنین روزی در انتظارش است. به همین دلیل بود که هنگام سفر به سوی خراسان، خانواده اش را به دور خود جمع کرد و به آنها
دستور داد تا برایش گریه کنند. چون می دانست که در خراسان «گریه کن» ندارد و تشییع جنازه اش دور از وطن و بی حضور بستگانش برگزار می شود.
چشمانم به اتاق آقایم دوخته شد. ذهنم جولانگاه هزاران حرف و حدیث شده بود. در درونم جنجالی برپا شده بود که بیا و بنگر. با خودم مشغول همین گفتگوهای بی حاصل بودم، که ناگاه چشمم به سیمای «جوانی زیبا» افتاد که از چگونگی ورود و نوع رفتارش به حیرت افتاده بودم. او از پشت درب بسته، وارد خانه شده بود. موهایش مُجَعَّد بود. شبیه ترین صورت را به امام رضا (علیه السلام) داشت. گمان کردم
که فرزند امام باشد. اما این، در آن لحظه برایم قابل قبول نبود. تا حالا ندیده بودمش. جلو رفتم. می خواستم چیزی بگویم. ولی جذبه سیمایش من را گنگ و لال کرده بود. فقط توانستم بپرسم:
ــ آقا! درب خانه بسته بود، تو از کجا به اندرون آمدی؟
ــ کسی که مرا هم اکنون از مدینه به اینجا آورد، از در بسته وارد خانه کرد.
ــ مگر تو کیستی؟
ــ من حجت خدا بر تو هستم؛ محمد بن علی!
در حالی که نگاه پر از مهر و صفایش را به من دوخته بود، به لحن غمگینانه ای فرمود:
ــ اباصلت! از چیزی که به آن نیاز نداری، نپرس.
حالا خوب شناخته بودم که او کی بود؟ دوست داشتم بیشتر همکلامش شوم. اما دیر شده بود و دیگر فرصت سخن گفتن نبود. جوان به سوی مولایم امام رضا (علیه السلام) پیش رفت. داشتم نگاه می کردم. لحظه ای که نگاه امام به آن جوان افتاد، تماشایی بود. گویا امام، نیروی تازه یافته بود. در باورم نمی گنجید. امام از جایش برخاست. سعی کرد گامی به سوی جوان بردارد، اما فرصت نشد. جوان خودش را به آغوش پدر انداخت. امام رضا (علیه السلام) پسرش را در برگرفت و به سینه اش چسباند. پیشانی اش را بوسید. صحنه ای شگفت در آن خوشبخت ترین خانه طوس به وجود آمده بود. گویا آفتابی در دل آفتاب دیگر طلوع کرده بود. من بودم و شکار آن همه صحنه به یاد ماندنی! هم عشق بود و عاطفه، هم مهر بود و زندگی. من در فاصله چند متری، مشغول جدال با اشک هایی بودم که صورتم را شستشو می دادند. اشک ها امانم را گرفته بودند، درست مثل باران سرازیر بودند. انبوه محاسن سفیدم، به شوره زاری می ماند که سیل اشک هایم را در خود فرو می برد.
این روند خیلی ادامه نیافت. به نظرم، لحظه اوج ملاقات فرارسیده بود. این را زمانی فهمیدم که امام، عبا را بر سر جوانش کشید. دیگر سیمای هیچ کدام را نمی دیدم. زیر آن عبا چه می گذشت، از من نپرسید! هر چه بود، رنگ و طعم ملاقات آخر را داشت. هر چه بود، آخرین نجواهای یک پدر دردمند با پسر مسافرش بود. آن پدر و پسر آسمانی را می گویم. اینک زمان انتقال «میراث نیاکان» فرا رسیده بود. می بایست یک عالم امانت و رمز و راز، از دوش آن پدر محزون و دردمند به جوان داغدارش انتقال یابد. من کجا و درک آن همه شور و شعور کجا؟ من کجا و وصف آن همه صفا و صمیمیت کجا؟ زیبنده من، تنها همین دیدن ها و نفهمیدن ها و درک نکردن ها بود! همین که می دیدم و اشک می ریختم و دیگر بس. گفتم که از یک خادم پر و بال ریخته ای مثل من، چه کاری ساخته است؟
سوسوی دیدگانم هنوز به امام و جوانش دوخته شده بود. لحظاتی به همان صورت گذشت. به گمانم دیگر طاقت پدر به پایان رسیده بود. مثل اینکه دیگر پاهای مبارکش توان نگهداشتن بدن مطهرش را نداشت. این را زمانی فهمیدم که خودش را روی رختخوابش انداخت. فرزند دلبندش، کنارش زانو زد و بعد گوشه لحاف را به صورت پدر کشید. این، به معنای تمام شدن؛ و به معنای از جا کندن پایه های آن خیمه در کربلای جدش حسین (علیه السلام) بود. این، به معنای وداع همیشگی با یک پدر خونین جگر بود. حس کردم این، همان لحظه جانکاه جدایی در طول زمان بود. دیگر وقت آن رسیده بود که فرزند، زمینه کفن و دفن بهترین بابای عالم را در آن روزگار، فراهم کند. این، مسئولیت دیگری بود که می بایست آن جوان فرشته خصال به انجام برساند. همین انگیزه بود که او را از بستر پدر جدا کرد. گامی به سوی من برداشت و با لحنی که بوی گریه داشت، فرمود:
ــ ای اباصلت!
ــ لبیک ای فرزند رسول خدا!
ــ خدا در مصیبت پدرم به تو اجر و پاداش دهد. او از دنیا رفت!
دیگر بار، غم جانکاه امام بر دلم سنگینی کرد. نتوانستم جلو خودم را بگیرم. شروع کردم به زار زار گریستن. امام جواد (علیه السلام) به من نگاه می کرد. او چنان مهربان بود که تحمل گریه های من برایش دشوار می آمد. نمی خواست خادم بینوای پدرش، بیش از آن، غم و غصه تحمل کند! این بود که کلام مهر انگیزش، گوشم را نوازش کرد:
ــ گریه نکن، برخیر وسایل غسل را مهیا کن؛ از انبار آب بیاور تا پدرم را غسل دهیم.
ــ مولای من! آب حاضر است؛ ولی وسائل غسل در خانه نیست و باید از بیرون بیاورم.
ــ چرا هست! انبار را نگاه کن، آنچه امر می کنم، انجام بده.
می دانستم که در انبار وسائل غسل نیست؛ با این حال، فرمانش را اطاعت کردم و بدان سو رهسپار شدم. قدم به داخل انبار نهادم. تعجبم چند برابر شده بود. چشمم به وسائل غسل افتاد که در گوشه ای قرار داده شده بودند. آنها را قبلاً ندیده بودم. برداشتم و بردم داخل حیاط. آب را نیز حاضر کردم. همه چیز که حاضر شد، دیگر بار کلام امام در گوشم طنین انداز شد:
ــ بیا تا با هم جسم پدرم را جابجا کنیم.
جلو رفتم. بدن مطهر امام را برداشتیم و به مکانی که می بایست غسل می دادیم، گذاشتیم. من به جسم مطهر امام خیره شده بودم و به آن همه علم و فضل و صفا و صمیمیتش می اندیشیدم که صدای محزون امام جواد (علیه السلام) من را از افکارم جدا کرد:
ــ دورتر بایست، من را تنها بگذار؛ کسانی هستند که مرا کمک کنند.
اطاعت کردم. می دانستم که امام را فقط باید امام غسل دهد. به همین دلیل پا از اتاق بیرون نهادم و امام را تنها گذاشتم. او به تنهایی، بدن مطهر پدر بزرگوارش را غسل داد. صدایش را شنیدم که فرمود:
ــ ابا صلت! برو از انبار بسته ای را که در آن کفن و حنوط است، بیاور.
ــ کفن آماده نکرده ایم؟!
ــ در انبار موجود است.
دو مرتبه خودم را به انبار رساندم. باورم نمی شد، در گوشه انبار، بسته ای دیدم که تا آن لحظه ندیده بودم؛ آن را آوردم و نزد امام گذاشتم. جسم پدر را حنوط و کفن کرد و بر آن نماز خواند. آنگاه طنین صدای گرمش به گوشم رسید که فرمود:
ــ تابوت را بیاور.
ــ نزد نجار روم تا تابوتی بسازد؟
ــ نه، در انبار تابوت هست، آن را بیاور.
یک راست، خودم را به انبار رساندم. تابوتی آماده بود که هرگز تا آن لحظه ندیده بودمش. آن را نیز آوردم و نزد امام گذاشتم. حضرت بدن مطهر پدر را داخل تابوت گذاشت و پاهایش را راست کرد. هنگام غروب خورشید فرا رسیده بود. آماده نماز شدیم. نماز مغرب و عشا را به حضرت اقتدا کردم. زمینه اندکی سخن گفتن پیش آمد. کنارش زانو زدم. گفتگوی کوتاهی داشتیم. هنوز حرف هایمان تمام نشده بود که ناگهان سقف خانه گشوده شد و تابوت امام از سقف خانه به سوی آسمان بالا رفت. صعود تابوت به آسمان، تنم را لرزاند. ترس خفیفی در وجودم دوید. در حالی که صدای قلبم را می شنیدم، عرض کردم:
ــ مولای من! هم اکنون مأمون می آید و جنازه مطهر پدرتان را از من می خواهد؟ چه کنم؟
ــ آرام باش! به زودی برمی گردد؛ اگر هر پیامبری در مشرق و وصی او در مغرب بمیرد، خداوند روح و جسم آن دو را نزد هم جمع می کند.
چشم به آسمان دوخته بودم. لحظه شماری می کردم هر چه زودتر تابوت برگردد. شب به نیمه رسیده بود که تابوت به امر خدای متعال برگشت و از همان سقف خانه به زیر آمد و در جای خود قرار گرفت. اندکی آرام شده بودم.
سپیده زده بود. درست بعد از نماز صبح بود که امام به من فرمود:
«در خانه را باز کن، که طاغوت اکنون می آید. وقتی آمد، به او بگو: از تجهیز امام فارغ شده ایم.»
از جایم برخاستم و به سوی درب خانه رفتم. وقتی برگشتم، دیگر جواد الائمه (علیه السلام) را ندیدم. او نه از در وارد شده بود و نه از آن خارج گردید. جای خالی او، عذابم می داد. تازه با او انس گرفته بودم که از من جدا شد. دلم خوش بود که بعد از پدرش با او زندگی می کنم. ولی او رفته بود. غم شهادت امام از یک سو، غم جدایی جوانش امام جواد (علیه السلام) از سوی دیگر، روح و روانم را افسرده کرده بود. این قضایا، من را به فکر عمیق فرو برده بود.
منبع:نشریه فرهنگ کوثر، شماره 84.
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان