کبری رستمی مادر شهید سیدعباس حسینی از شهدای دوران دفاع مقدس است. وی در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) تهران و در گفتوگو با ایسنا در رابطه با خاطراتش از فرزندش بیان کرد: من هشت فرزند داشتم که اکنون چهار فرزندم زندهاند. عباس فرزند دوم من بود که در 14 سالگی مرد جنگ شد. سید عباس سال 1345به دنیا آمد. آن زمان خانه ما در حوالی میدان خراسان تهران قرار داشت.
در دوران انقلاب همراه پسرعمویش به تظاهرات میرفت. حتی در حادثه میدان ژاله پسرعمویش تیر خورد و عباس جان سالم به در برد. جنگ هم که شروع شد از 14 سالگی بیتاب حضور در جبهه بود اما چون سناش کم بود به او اجازه حضور نمیدادند. پیش از جنگ مدتی به کردستان رفت و در آنجا تجربه حضور در شرایط جنگی را به دست آورد و به تهران بازگشت. با توجه به شناختی که همرزمانش از او به دست آورده بودند این بار توانست به جبهه برود. پدرش مخالف حضور سیدعباس در جنگ بود اما من با قضیه راحت کنار آمدم چرا که در ناحیه بسیج مالک اشتر فعالیتهایی در زمینه پشتیبانی از جبهه و رزمندگان را داشتم. به عنوان مثال در بستهبندی اقلامی که برای رزمندگان ارسال میکردند یا پخت نان و حتی تهیه کفن برای شهدا کار انجام میدادم.
برای همین خودم واسطه شدم تا پدرش اجازه بدهد که سیدعباس در جبهه حاضر شود. البته پیش از حضورش در جبهه نزد آیتالله دستغیب رفته بود و از او دستخط گرفته بود که دیگران از حضورش در جبهه ممانعت نکنند. از همان سن 14 سالگی تا سال 65 که در عملیات «کربلای5» در شلمچه به شهادت رسید بارها مجروح شد اما چیزی از جبهه و جراحتاش به ما نمیگفت.
یک یادگاری از صدام
یادم میآید روزی که میخواست در یکی از اعزامهایش به جبهه برود ما را در جریان نگذاشته بود و یکی از دوستانش اتفاقی به در منزلمان آمد و پرسید که برنامه سفرمان به جبهه چگونه است. سیدعباس در منزل نبود و این پرسش را از من کرد. تازه متوجه شدم که میخواهد مجدد به منطقه برود. در یکی از حضورهایش تیر دشمن به دستش اصابت کرده بود. تقریبا دستش دیگر ناکارآمد بود و مدتی نمیتوانست کاری انجام بدهد چرا که ابتدا در گچ بود و بعد پلاتین در دستش کار گذاشته بودند. اما با این حال به جبهه رفت و اعتقاد داشت آن سرنوشتی که دستش دچار شده و گلولهای که دستش را مجروح کرده یادگاری صدام است.
برای همین محدودیتی که داشت گفتم که بهتر است مجدد به جبهه نروی چرا که عملا کاری از تو برنمیآید اما جواب داد: «حداقل میتوانم با آن یکی دستم که سالم است به سایر رزمندگان آب بدهم.» تقریبا دستش بهبود یافته بود. برای مدتی به تهران آمد و در کنار پسر عمهاش مشغول کار شد. سیدعباس و پسرعمهاش در ساختمان پلاسکو تجهیزات پزشکی میساختند و تیز میکردند. قد و قواره سیدعباس نسبت به سناش بزرگ بود و از همان دوران اخلاقی داشت که بیشتر از سناش میخورد. آن زمان یکی از افراد متمول از منشِ مردانه او خوشش آمده بود و پیشنهاد داده بود که دامادش شود اما سیدعباس از این پیشنهاد شانه خالی کرده بود.
حضور مستمرش در جبهه باعث شده بود که پسرعمهاش بگوید به او پولی نمیدهد چون یک خط در میان بر سر کار حاضر میشود. اما آنقدر یکدیگر را دوست داشتند که سیدعباس حقالزحمه خود را برای چند روزی که در کنارش ابزار تیز کرده است از او میگرفت. اما هر آنچه که میگرفت را خرج رزمندگان و جبهه می کرد. به عنوان مثال میرفت چند گونی دمپایی میخرید و به منطقه میبرد. یا وقتی میدید که وسیلهای در خانه اضافه است در ساکش میگذاشت و برای رزمندگان میبرد. اعتقاد داشت که جبهه به همه چیز نیاز دارد. از حضور نیروهای انسانی تا اقلامی که شاید در شهر به کار نیاید.
همراه شاه در سینما نیاگارا بودیم
اینکه میگویم فراتر از سناش بود من را به یاد خاطرهای میاندازد که حدودا سنش 10 ساله بود. من همراه همسرم و آقا سیدعباس به سینما «نیاگارا» برای دیدن فیلمی رفته بودیم. شاه و فرح وارد سالن سینما شدند. همه برای آنها ایستادند ما هم میخواستیم بایستیم اما سیدعباس مانع شد. گفتم: «بیاحترامیه اگه بلند نشیم!» گفت: «این افراد به دلیل لباسی که شاه به تنش هست براش ایستادن. شخص شاه ممکنه برای هیچ کدام از اونا ارزش نداشته باشه. مهم اینه که انسان ذاتا دارای مقام در نزد بقیه باشه. بنابراین برای کسی بایستید که خودش قابل احترام باشه.»
درباره جبهه سخنی با ما نمیگفت تا اینکه شهید شد. متوجه شدیم که ظاهرا فرمانده بوده است و دوستانش برایمان از دلاوریهای او سخن میگفتند. دستش بهبود یافته بود. در جبهه حضور یافت و مجدد به خانه بازگشت. یکی از اقواممان به شهادت رسیده بود. به منزل آنها رفتیم و شب که به خانه بازگشتیم درباره شهادتش سخن گفت. میخواست ما را آماده کند که بیقرار نبودنش نباشیم.
وقتی این مسائل را برایمان میگفت خواهرش گفت که اگر برای تو اتفاقی بیفتد من زمین و زمان را بهم میریزم اما سیدعباس او را به آرامش توصیه کرد. شب قبل از اینکه خبر شهادت سیدعباس را به من بدهند او به خواب من آمد و گفت: «مامان من در پارک شهر هستم.» میدانستم منظورش از پارک شهر یعنی ساختمان معراجالشهدا چرا که بارها به آنجا رفته بودم. صبح روز بعد متوجه پچ پچهایی در خانه شدم. دامادم آمد و گفت: «سیدعباس در بیمارستان بستری شده و باید به بیمارستان برویم.» اما گفتم: «نه سیدعباس در معراجالشهدا و پارک شهر است. شب قبل خودش خبرش را به من داد.»
گریهها در منزلمان بالا گرفت. میخواستیم به معراجالشهدا برویم اما کوچه بسیار شلوغ شد و انبوه جمعیت مانع رفتنمان شدند تا اینکه انتهای شب به معراج رفتیم. من اجازه حضور خواهرش را ندادم چرا که آن حرفها را زده بود اما خودش گفت: «به دلیل مهر خواهرانهای که داشت آن حرفها را به زبان آورد و اکنون تسلیم اراده خدا و تقدیر است.» پس از آن همراهمان آمد.
به معراج رفتیم. هنگامی که در سردخانه را باز کردم مردی که در آنجا بود گفت: «مادر مراد دلت را گرفتی سیدعباست آمده است.» وقتی او را دیدم فهمیدم که مجدد تیری به دستش اصابت کرده و بخشی از پهلویش هم به کلی از بین شده است و درونش پارچه قرار دادهاند. دوستانش شرح دادند که پس از اینکه سیدعباس تیر میخورد او را به آمبولانس منتقل میکنند اما سیدعباس متوجه میشود «مهدی تهرانی» که با او عقد برادری خوانده بود و نایبش به حساب میآمد در آن سوی خاکریز شهید شده است. با همان اوضاع دستش از آمبولانس پیاده میشود که پیکر مهدی را به عقب بیاورد ولی گلوله خمپارهای در کنارش منفجر میشود و پهلویش را با خود میبرد. این حادثه زمانی اتفاق افتاد که در ایام فاطمیه به سر میبردیم.