سریال «آقای مرسدس» (Mr. Mercedes) قبل از اینکه یکی از جذابترین سریالهای سال گذشته باشد، یکی از بهترین اقتباسهای استیون کینگ است. اگر از تاریخِ پر فراز و نشیبِ اقتباسهای کینگ کمی اطلاع داشته باشید، حتما میدانید که دومی دستاورد خیلی بزرگتری است. سریالهای جذاب تا دلتان بخواهد زیاد است، اما اقتباسهای خوب از روی کتابهای کینگ تا دلتان بخواهد کم است. همین باعث شد تا بعد از افتضاحی که دوتا از اقتباسهای موردانتظار استیون کینگ در سال گذشته به راه انداختند، با «آقای مرسدس» بحث و گفتگو دربارهی اینکه کسانی که قصد اقتباس آثار این نویسنده را دارند باید چه چیزهایی را در نظر بگیرند تا از این ماموریت چالشبرانگیز با سربلندی خارج شوند باز شود. این دستاورد وقتی مهمتر میشود که «آقای مرسدس» در بحبوحهی اقتباسهای کینگ در جریان سال گذشته عرضه شد، اما با وجود اینکه یک سر و گردن بهتر از پرسروصداترین اقتباسهای بلاکباستری کینگ بود، حتی یک چهارم آنها هم مورد توجه قرار نگرفت و نیامده ناپدید شد و واقعا باید دنبالکنندهی سرسخت هر چیزی که مربوط به کینگ میشود میبودید تا متوجه آن میشدید، ردش را میزدید و به تماشای آن مینشستید. اولین دلیلش به خاطر این است که «آقای مرسدس» توسط شبکهی ناشناختهی آودینس نتوورک که متعلق به کمپانی مخابراتی ایتی اند تی است تهیه شده است و حکم یکی از اولین و تنهاترین قدمهای این کمپانی در ورود به حوزهی جدیتر ساخت محصولات باپرستیژ تلویزیونی را دارد. اما دلیل اصلیاش دقیقا به خوب بودن این اقتباس برمیگردد. بله، درست شنیدید. خوب بودن «آقای مرسدس» به عنوان اقتباسی از روی آثارِ استیون کینگ دقیقا یکی از دلایلی است که این سریال به اندازهای که لیاقت دارد مورد استقبال قرار نگیرد. مشکل اکثر اقتباسهای کینگ این است که ماهیت اصلی نوشتههای این نویسنده را فراموش میکنند و روی جنبههای بلاکباستری و انفجاریاش تمرکز میکنند. اما حقیقت این است که کتابهای کینگ قبل از اینکه دربارهی اتفاقات عجیب و غریب و شگفتانگیزی که استودیوها خیلی دوست دارند با جلوههای کامپیوتری گرانقیمت به تصویر بکشند باشند، داستانهایی دربارهی یک سری آدمهای عادی در شهرهای کوچک عادی هستند که در برخورد با وحشتهای غیرمنتظرهی زندگیشان، تحولات درونی شگرفی را پشت سر میگذارند.
رمان «آن» (It) قبل از اینکه دربارهی یک دلقکِ آدمخوار باشد که تغییر شکل میدهد، دربارهی وحشتهایی است که قربانیان این دلقک در خانههایشان و در ذهنهایشان با آنها دست و پنجه نرم میکنند. کتابی مثل «ایستادگی» قبل از اینکه دربارهی آخرالزمانی به وسعت یک دنیا باشد، دربارهی آدمهای سادهای است که بیوقفه در تقلا هستند تا در مقابل شرارتی که احاطهشان کرده است عقلشان را از دست ندهند. متاسفانه اکثر اوقات در مسیر ترجمهی این کتابها به مدیومهای تصویری، مفاهیم اصلی آنها نادیده گرفته میشود و روی بخشهای سطحی کتابها تمرکز میشود. در نتیجه اکثر اوقات چیزی که دریافت میکنیم کالبدی بدون روح از اثر اصلی است. مثلا آیا میدانستید «با من بمان»، با وجود اینکه از هیچ هیولای فرابُعدی و خونآشام و زامبی و قاتلهای روانیای بهره نمیبرد، اما یکی از ترسناکترین اقتباسهای کینگ است؟ بله، حتی ترسناکتر از فیلم «آن». چون اگر در «با من بمان» سازندگان متوجهی مفهوم اصلی داستان کینگ که قتل بیرحمانهی کودکی و معصومیت و ماجراجویی و تمام متعلقاتش است شدهاند، اندی موشیتی همین تم داستانی را در «آن» فدای جامپ اسکرهای پیشپاافتادهی کامپیوتری کرده است. اما چرا «آن» به یکی از پرفروشترین فیلمهای کینگ تبدیل شد؟ چون سازندگان با تمرکز روی کاراکتر پنیوایز و صحنههای «مثلا» ترسناکی یکی پس از دیگری تدوین شده بودند، این فیلم را به عنوان یک بلاکباستر فروختند. در حالی که هیچکدام از کتابهای کینگ بلاکباستر نیست. پس تجربه ثابت کرده است اگر با اقتباسی از کینگ روبهرو شدید که کنترل خودش را حفظ کرده است و ریتم و حال و هوای شمردهتر و باطمانینهتری دارد یعنی باید انتظار اقتباس موفقتری را بکشید. یعنی باید انتظار اقتباسی را بکشید که عصارهی سبک نوشتاری کینگ و چیزی که او را به سلطان وحشت تبدیل کرده درک کرده است و آن را استخراج کرده است. «آقای مرسدس» اگرچه بههیچوجه اقتباس بینقصی نیست، اما در زمینهی فهمیدن ماهیت کتابی که انتخاب کرده است، موفقترین اقتباس کینگ در چند سال اخیر محسوب میشود.
اما تعجبی ندارد که بهترین اقتباس استیون کینگ از سال گذشته، یک سریال است. یکی دیگر از دلایلی که کتابهای کینگ خیلی «چغر و بد بدن» هستند به خاطر این است که کوتاه کردن کتابهای پرملات و بزرگ او به فیلمهای چند ساعته طبیعتا باعث از بین رفتن و نادیده گرفتن بخشهای قابلتوجهای از کتاب میشود. در نتیجه داستانی که در کتاب حکم یک ماراتن را داشت، در قالب فیلم به دوی صد متر تبدیل میشود و چنین اتفاقی در یک کلام به معنی حذف شدن مهمترین ویژگی کتابهای کینگ است. تعجبی ندارد که «درخشش»، به عنوان بهترین اقتباسِ استیون کینگ بیشتر از یک اقتباس مستقیم، حکم الهامبرداری آزادانهی استنلی کوبریک از روی ایدههای کتاب را دارد. یا کتابهایی مثل «کری» و «رستگاری شائوشنگ» آنقدر کوتاه و کمقطر هستند که بدون اینکه سازندگان مجبور به حذف کردن چیزی شوند، میتوانند محتویات کتاب را بدون دستکاری به سینما منتقل کنند. بزرگترین مشکلم با «آن» و «برج تاریک» (Dark Tower)، موردانتظارترین اقتباسهای سینمایی کینگ در سال گذشته هم مربوط به همین موضوع میشد. سونی برداشته بود حماسهی چند جلدی «برج تاریک» را به یک فیلم 90 دقیقهای تبدیل کرده بود و از طرف دیگر «آن» بزرگترین ضربهاش را از عدم داشتن وقت کافی برای پرداخت گروه کاراکترهای پرتعدادش که تکتکشان شخصیتهای مهمی در کتاب هستند خورده بود. چیزی که باعث شده نه تنها معرفی پنیوایزِ دلقک به عنوان آنتاگونیست اصلی خیلی شتابزده صورت بگیرد، بلکه بررسی درگیریهای شخصی شخصیتهای اصلی هم در بهترین حالت نیمهکاره رها شوند و در بدترین حالت کاملا نادیده گرفته شوند. «آقای مرسدس» از دلیل اصلی شکست هنری فیلمهایی مثل «آن» و «برج تاریک» پرده برمیدارد. این سریال ثابت میکند که تلویزیون مقصد بهتر و مناسبتری برای آثار کینگ هستند تا سینما. دقیقا به خاطر همین سینمایی شدنِ کتابهای طولانی و گسترده است که این اقتباسها موفق نمیشوند تا عصارهی داستانهای کینگ را استخراج کنند. این موضوع اگرچه دربارهی اقتباس هر کتاب طولانیای صدق میکند، اما برای استیون کینگ بیشتر از هرکس دیگری صدق میکند.
«آقای مرسدس» در مقایسه با کارهای معمول کینگ ساختار روانتر و آشناتری دارد. در واقع این کتاب از تلویزیونپسندانهترین ساختاری که فکرش را میکنید بهره میبرد: یک داستان کاراگاهی آرامسوز
اول اینکه کتابهای کینگ وقتی پاش بیافتد حسابی پرجزییات و پرحرارت و پرتراکم میشوند. او شاید از این جهت مورد انتقاد هم قرار گرفته است، اما همین سبک نوشتاری شلوغ و توقفناپذیرِ کینگ منجر به بعضی از بهترین کارهایش مثل «ایستادگی» و «آن» شده است. بالاخره هرکس دیگری جای کینگ باشد «آن» را در همان دوران کودکی به اتمام میرساند و هیچوقت از ماهیتِ پنیوایز پرده برنمیداشت، ولی کینگ نه تنها فصل بزرگسالی کاراکترهای کودکش را هم به داستان اضافه کرده، بلکه یک خط داستانی جداگانه هم برای پنیوایز در نظر گرفته است که تاریخچهی او را توضیح میدهد و او را از یک حضور شوم ناشناخته، به عنوان یک هیولای کیهانی پرورش میدهد. بالاخره متریالهای اضافه اگر برای سینما حکم سمی را دارد که نویسندگان با تمام وجود از آنها فرار میکنند تا فقط جا برای ستون فقرات اصلی قصهشان باقی بماند، تلویزیون حکم مدیومی را دارد که متریالهای اضافه سوخت اصلیاش را تشکیل میدهد. چیزهایی که برای سینما اضافه هستند و باید با بیرحمی قیچی شوند، برای تلویزیون حکم شاخههای درختی را دارند میتواند اپیزودهای مختلفی را بهشان اختصاص داد و در نهایت به درخت تنومندی با شاخ و برگهای متراکمی رسید که یک اکوسیستم کوچک را خلق کردهاند. دلیل دوم که مدیوم تلویزیون را به مقصد مناسبتری برای کتابهای کینگ تبدیل میکند به خاطر این است که اکثر داستانهای او دربارهی یک شهر کوچک است. کینگ میداند چگونه یک شهر کوچک معمولی را بردارد و آنقدر شروع به فضولی در حیاط پشتیها و زیرزمینها و فاضلابهای خانههایشان بکند و آنقدر به پشت پردههای کشیده شدهی خانههای مرموز شهر سرک بکشد تا بالاخره آنجا را به مکانی زنده و قابللمس که سرشار از راز و رمزهای سربهمهر است تبدیل کند. کتابهای کینگ قبل از اینکه یکراست ترسناک باشند، داستانهایی هستند که تعلیق و تنشی شوم در سرتاسرشان جاری است. بنابراین فرمت اپیزودیک تلویزیون این فرصت را به سازندگان میدهد تا به جای اینکه مجبور باشند هر سکانس را با المانهای ترسناک پُر کنند، شرارت را به آرامی به زیر پوست تمام لحظات داستان تزریق کنند.
«آقای مرسدس» به این دلیل در جمع اندک اقتباسهای موفقِ استیون کینگ قرار میگیرد، چون تمام این نکات را رعایت کرده است. البته این نکته را هم نمیتوان فراموش کرد که «آقای مرسدس» که اولین قسمت از یک سهگانه است هم در مقایسه با کارهای معمول کینگ ساختار روانتر و آشناتری دارد. در واقع این کتاب از تلویزیونپسندانهترین ساختاری که فکرش را میکنید بهره میبرد: یک داستان کاراگاهی آرامسوز. اگرچه نام کینگ با ژانر وحشت و فانتزی گره خورده است، اما او در سال 2004 با انتشار این رمان نشان داد که تصمیم گرفته تا قدم به حوزهی دیگری بگذارد و استقبال این کتاب نزد منتقدان و طرفدارانش ثابت کرد که این نویسنده هنوز توانایی گسترش قلمروی تحت حکومتش را دارد. اولین چیزی که دربارهی «آقای مرسدس» باید بدانید این است که کینگ با این رمان قصد درهمشکستن قوانینِ ثابتشدهی ژانر کاراگاهی و به جنگ رفتن با کلیشههای آشکار این ژانر را نداشته است. چنین چیزی دربارهی سریال هم صدق میکند. «آقای مرسدس» کلکسیونی از تمام کلیشههای شناختهشده و نشدهی داستانهای کاراگاهی است. از آنجایی که کینگ همیشه ارادت خاصی به چارچوبهای ثابتشده داشته است و از آنجایی که او با این رمان قدم به قلمروی ناشناختهای گذاشته بوده است، تعجبی ندارد که چرا او سعی کرده به جای انتخاب مسیری تازه اما تاریک، مسیر تکراری اما امتحان پس داده و قابلاعتمادی را انتخاب کند. بنابراین باز دوباره دنبالکنندهی داستان کاراگاه مسنی هستیم که در حل کردن بزرگترین پروندهی زندگیاش شکست میخورد. باز دوباره با کاراگاهی طرفیم که اگرچه بازنشسته شده است، اما مجبور میشود تا دوباره تفنگ و ذرهبینش را برای به سرانجام رساندن کاری که نیمهکاره باقی مانده بود بردارد. باز دوباره قاتل روانیای داریم که بعد از انجام جنایتش مخفی نمیشود، بلکه سعی میکند تا این کاراگاه را به روشهای مختلفی اذیت کند و با بازیهای روانی روی اعصابش برود. باز کاراگاهی که عذاب وجدانش و بیاعتنایی رفقایش در ادارهی پلیس به او، مجبورش میکند تا تک و تنها تحقیقاتی را در خصوص دستگیری این قاتل شروع کند. باز دوباره قاتلی که گذشتهی دردناکی دارد و باز دوباره کاراگاهی که رابطهی چندان خوبی با دخترش ندارد. خلاصه با داستانی مواجه هستیم که نمونههایش را قبلا بارها دیدهایم و کم و بیش میدانیم که چگونه به اتمام میرسد. اما این موضوع لزوما به این معنی نیست که «آقای مرسدس» چیزی برای عرضه ندارد.
اول اینکه وقتی داریم دربارهی داستانهای کاراگاهی صحبت میکنیم، پلیس بازنشستهی غمگینی که به تنهایی به دنبال قاتل میگردد، از آن کلیشههای جذابی است که بیشتر از اینکه آدم را پس بزند، به خود جلب میکند. آنقدر خاطرهی خوب با این ایدهی یک خطی داریم که میدانیم سوال اصلی این است که ادامهی این داستان چگونه پیش خواهد رفت. عیار واقعی آن داستان را باید براساس مقدار بکر بودن ادامهی این جملهی آشنا بسنجیم. البته که «آقای مرسدس» روی هم رفته یکی از سرراستترین رمانهای کینگ است، اما خیلی زود متوجه میشوید که کینگ بیشتر از اینکه قصد امتحان کردن یک ژانر متفاوت از همیشه را داشته باشد، قصد ترکیب کردن المانهای وحشت همیشگیاش با یک ژانر دیگر را داشته است. از همین رو «آقای مرسدس» بیشتر از اینکه یک داستان کاراگاهی آشنا باشد، یک داستان کاراگاهی آشنا با حضور عناصر داستانگویی استیون کینگ است. به حدی که «آقای مرسدس» نه در دنیایی خارج از چارچوب دنیای کینگ، بلکه به راحتی میتوان آن را جزیی از دنیایی که «آن» و «برج تاریک» و «درخشش» و «ایستادگی» شاملش میشوند دستهبندی کرد. پس کینگ از این طریق سعی کرده تا کلیشههای این ژانر را از زاویهی دیگری بازگویی کند و انرژی تازهای به درون آنها بدمد. «آقای مرسدس» از همان سکانس افتتاحیهاش ثابت میکند چیزی که دارید تماشا میکنید یکی از آن داستانهای کاراگاهی است که فقط میتواند از ذهن خشن و بیپروای کینگ بیرون بیایید. مسئله این است که کینگ ثابت کرده است که از آشنایی به عنوان طعمهای برای به تله انداختن و شگفتزده کردن خوانندگانش استفاده میکند. بنابراین شاید اکثر داستانهایش دروازهی آشنایی داشته باشند که رهگذران را ترغیب میکند که با خیال آسوده به درون سرزمین آنسوی خود قدم بگذارند، اما مدتی بعد روی واقعیاش را فاش میکند. مثلا اگرچه «آن» به عنوان داستان آشنای درگیری چندتا بچه با موجودی ناشناخته آغاز میشود، اما کار به جاهای غیرمنتظرهای کشیده میشود. اگرچه «برج تاریک» به عنوان نسخهی دیگری از «ارباب حلقهها» آغاز میشود، اما بعد از اولین سکانس خشونتبار داستان که قهرمان، تمام اعضای یک شهر کوچک را به قتل میرساند متوجه میشویم که ماجرا چیز دیگری است. چنین چیزی با دُز کمتری دربارهی «آقای مرسدس» هم حقیقت دارد. با اینکه قضیه با ماجرای تکراری «پلیس بازنشسته علیه قاتل بازیگوش» شروع میشود، اما بلافاصله مشخص میشود که انگار بدون اینکه متوجه شویم دم به تله دادهایم.
انگار بدون اینکه حواسمان باشد قدم در یکی از همان شهرهای نفرینشدهی دنیای کینگ گذاشتهایم. شهرها همیشه در داستانهای کینگ حرف اول را میزنند. چون او از طریق پرداخت شهرها به اندازهی کاراکترهایش به وحشتی اشاره میکند که به یکی-دو نفر خلاصه نشده است، بلکه در رگهای یک جامعه جریان دارد و خیلی بزرگتر از قهرمانانش است. این موضوع دربارهی «آقای مرسدس» هم صدق میکند. داستان سریال در بحران اقتصادی اواخر دههی 2000 جریان دارد. اگرچه بچههایی که در خیابان هاکی بازی میکنند یا کافیشابهای محلی که به زور با مشتری پُر میشوند، به شهری معمولی اشاره میکنند، اما اینها فقط تنها چیزهای باقیمانده از دورانی هستند که این شهر در مسیر پیشرفت و شکوفایی بوده است. حس غالب بر شهر، حس پوسیدگی و خستگی و بیحوصلگی است. بیزینسهای محلی به زور برای دوام آوردن تلاش میکنند و یک قاتل در یک فروشگاه لوازم کامپیوتری کار میکند که او و همکارانش از صبح تا شب برای پیدا کردن ذرهای معنا در سگدوی تمامنشدنیشان تلاش میکنند. حتی ماشین بستنیفروشی هم که زمانی فقط بستنیهای وانیلی و کاکائویی و پستهای خوشمزه میفروخت، الان دیگر قیافهی همیشگیاش را از دست داده است و به منبع شرارت محله تبدیل شده است که بچهها بدون اینکه از ماهیت واقعیاش خبر داشته باشند، با هیجان دورش جمع میشوند.
سکانس افتتاحیهی «آقای مرسدس» یکی از بهترین افتتاحیههایی به شمار میرود که کینگ تاکنون نوشته است. یکی از آن افتتاحیههایی که هم شوکهکنندگی و خشونت بیپردهی خود را شامل میشود، هم در پیریزی اینکه این داستان کاراگاهی قرار است چه شکلی باشد نقش پررنگی ایفا میکند و هم در دنیاسازی توی خال میزند. در گرگ و میش سرد نزدیک به صبح، در حالی که خورشید هنوز کاملا بالا نیامده و به آخرین لحظات فرمانروایی شب رسیدهایم، در زمانی که حتی رفتگران و سربازان و دانشجوها و بلا نسبت شما سگها هم خواب تشریف دارند، با عدهای بیکار که در صفِ یک نمایشگاه کاریابی ایستادهاند همراه میشویم. آنها این موقع شب به اینجا آمدهاند تا در صف جلو باشند. دیوید ای. کِلی به عنوان نویسندهی این اپیزود به خوبی چندتایی از این آدمها را رنگآمیزی میکند. یک مادر جوان، نوزاد دو ماههاش را بیدار کرده است و همراه خود به اینجا آورده است، چون از عهدهی استخدام پرستار بچه برنمیآید. مرد مهربانی که آنجا حضور دارد، کیسهی خوابش را به زن قرض میدهد تا بتواند در این سرمای سوزناک راحتتر پوشک بچهاش را عوض کند. و مرد بدخلقی که فقط میخواهد این زن صدای نقنق کردن بچهاش را خفه کند. سریال با این سکانس خیلی زود شهری را به تصویر میکشد که مشکل بیکاری آنقدر جدی است که همه را به گرداب خود کشیده است. از این به بعد وقتی در روز روشن در این شهر قدم میزنیم، میدانیم که الان در گوشهای از شهر، عدهای هستند که از شب در صفهای پیدا کردن شغل خوابیدهاند. ولی به محض اینکه با چندتایی از این آدمهای درمانده از همهجا اما امیدوار آشنا میشویم، چراغهای جلوی یک مرسدس بنز به روی آنها روشن میشود. حاضران قبل از اینکه بفهمند رانندهی این ماشین مُدل بالا چه خواب شومی برایش کشیده است، غرشِ موتور ماشین جیغ و فریادهایشان را در سکوت شب خفه میکند و بعد با بدنهی محکمش، آنها را همچون کرگدنی که یک چرخگوشت بزرگ به زیر شکمش متصل شده است زیر میگیرد و جنازهی له و لوردهشان را از آن طرف بیرون میدهد. راننده نقاب دلقک به صورت دارد.
سکانس افتتاحیهی «آقای مرسدس» یکی از بهترین افتتاحیههایی به شمار میرود که کینگ تاکنون نوشته است
فلشفوروارد به دو سال بعد. جایی که بیل هاجز (برندن گلیسون)، نقش پلیسِ بازنشستهای را بازی میکند که بیمعنایی مطلق فرمان زندگیاش را به دست گرفته است. کارش به بیدار شدن در صندلی راحتیاش با کوهی از بطریهای نوشیدنی در اطرافش، روبهرو شدن با گویندهی خبر شبکهی محلی، غذا دادن به لاکپشتش، سروکله زدن با خانم همسایه و غرق شدن در الکل خلاصه شده است. بیل هاجز اگرچه شخصیت پیچیدهای نیست، اما طبق معمول هوشمندی در انتخاب بازیگری مثل برندن گلیسون که با کمک لهجهی ایرلندیاش طیف احساسات گستردهای بین پریشانی مطلق، خشم آتشین و بانمکی ناخواسته کاراکترش را به راحتی طی میکند منجر به شخصیتی شده که بهیادماندنی نیست، اما خستهکننده هم نیست. بیل در جریان تلاش برای پیدا کردن عامل آن حملهی تروریستی معروف که به «قاتل مرسدس» معروف شده، با خواهر زنی که ماشینش برای انجام این جنایت توسط قاتل به سرقت رفته بود همراه میشود. زنی با بازی مری لوییس پارکر که واقعا باید به خاطر دمیدن زندگی به درون کالبد چنین نقش خشکی مورد تقدیر قرار بگیرد. «آقای مرسدس» اما دربارهی هویت قاتل نیست. چیزی که موتور داستان را روشن نگه میدارد تلاش برای برداشتنِ نقاب رانندهی مرسدس بنز نیست. در عوض ما از همان ابتدا میفهمیم که قاتل مرسدس، بریدی هارتسفیلد (هری ترداوی) نام دارد. کسی که زندگی دوگانهای را میگذراند. در ملع عام به عنوان یک مهندس حرفهای کامپیوتر که برای فروشگاه لوازم کامپیوتری محله کار میکند شناخته میشود و در خفا همان دیوانهای است که آدمها را زیر میگیرد و بعد بازماندهها را با هک کردن کامپیوترهایشان، آزار و اذیت روانی میکند تا دست به خودکشی بزنند. بریدی اگرچه با چشمان درشتش که دورشان گود افتاده است ظاهر یکی از آن قاتلهای ترسناک را دارد، اما همزمان آنقدر معمولی هم هست که کسی بیشتر از یک کارگر ساده بهش نگاه نکند. بریدی همچنین در زیرزمین خانهی پوسیدهشان یک لانهی مخفیانه هم دارد که در آن با جادوهای کامپیوتریاش، قربانیانش را از راه دور اذیت میکند و روی اختراعات الکترونیکیاش کار میکند.
سریال از طریق فاش کردن هویتِ قاتل از همان ابتدا نشان میدهد که هدفش بیشتر از اینکه روی تعقیب قاتل توسط کاراگاه باشد، موش و گربهبازی این دو با یکدیگر است. همچنین هدف دیگرش بیشتر از اینکه روایت یک داستان رازآلود باشد، دنبال کردن محیط زندگی قاتل، به اندازهی کاراگاه است. بالاخره اینکه بریدی برای راندن ماشینش از روی مردم، ماسک دلقک به صورت میزند تصادفی نیست. حرکتی که او را به همان اندازه که به عنوان هیولایی بیاحساس ترسیم میکند، به همان اندازه هم به عنوان یک قربانی رنگآمیزی میکند. بریدی یکجورهایی حکم هنری بوئرز از کتاب «آن» را دارد. هنری بوئرز، رییس دار و دستهی قلدرهای شهر دِری که پا پیچِ بیل و رفقایش میشدند نقش دومین آنتاگونیست اصلی داستان بعد از پنیوایز را دارد. اگرچه استیون کینگ این کاراکتر را طوری مینویسد که آدم از نسخهی 12 سالهاش هم وحشت میکند، اما همزمان برایمان تشریح میکند که قلدری و خشمِ خالص و تمایل دیوانهوار این آدم به اذیت کردن و حتی کشتن دیگران از کجا سرچشمه میگیرد. کینگ محیط خانه و والدین هنری را به عنوان مکان مسمومی توصیف میکند که شاید هر کس دیگری هم جای هنری بود نمیتوانست از آن جان سالم به در ببرد و به سرنوشت او دچار میشد. پس هنری به همان اندازه که میخواهد سر به تن قهرمانان داستان نباشد و به همان اندازه که همدست درجهیک پنیوایز است، به همان اندازه هم خودش یکی از قربانیانِ پنیوایز است. یکی از قربانیان تمام وحشتهایی است که پنیوایز نمایندگی میکند. خب، بریدی در «آقای مرسدس» هم حکم هنری بوئرز را دارد. زندگی شخصی بریدی با مادرش و گذشتهاش با برادر کوچکش اگر به هولناکی زندگی شخصی هنری بوئرز نباشد، کمتر نیست. به خاطر همین است که میگویم «آقای مرسدس» نقش ترکیبی از المانهای داستانهای کاراگاهی با وحشت خاص کینگ را دارد. بنابراین اگرچه در «آقای مرسدس» خبری از دلقکی در فاضلاب و توهمهایی که هنری با پنیوایز صحبت میکرد نیست، اما یکجورهای میتوان سایهی سنگین پنیوایز را در دور و اطرافِ بریدی احساس کرد. انگار او بیوقفه دارد در گوش بریدی پچپچ میکند.
«آقای مرسدس» نقش ترکیبی از المانهای داستانهای کاراگاهی با وحشت خاص کینگ را دارد
تنها مشکل شخصیتِ بریدی یا قاتل مرسدس این است که از حالت خوب وارد مرحلهی عالی نمیشود. یعنی برخلاف بیل هاجز که چیزی بیشتر از یک کاراگاه دوستداشتنی کارراهانداز نیست (و هیچ مشکلی هم با این موضوع نداریم)، بریدی سرشار از پتانسیل است تا به آنتاگونیستی خیلی بهتر از چیزی که هست تبدیل شود. استیون کینگ میداند که در چنین داستانهای کاراگاهی، قاتل حرف اول را میزند. کوین اسپیسی از «هفت» و قاتل زودیاک از «زودیاک» و هانیبال لکتر را از «سکوت برهها» به یاد بیاورید. اصلا کافی است نگاهی به آثار خود کینگ بیاندازید تا ببینید که تقریبا تمام کاراکترهای بهیادماندنیاش، آنتاگونیستهایش هستند. کینگ میداند هیچ چیزی هیجانانگیزتر از تماشای تلاش برای زنده ماندنِ یک آدم معمولی از دست یک هیولای پیچیده و شگفتانگیز نیست. این حرفها به این معنی نیست که بریدی، بدمن ضعیفی است. بریدی سر موقع خوفناک میشود و سر موقع تنفربرانگیز و سر موقع زیرک و باهوش. اما تلاش سازندگان برای ترسیم زندگی پیچیدهاش همیشه جفت و جور نمیشود. همهچیز به نحوهی روایت مربوط میشود. هر چیزی که لازم باشد وجود دارد، اما نحوهی چیدن آنها کنار یکدیگر برخلاف کتاب همیشه به اندازهی کافی منسجم و بینقص نیست. نمیدانم به خاطر تاکید بیش از اندازه و تکراری سریال روی رفتار خوب بریدی با همکار و دوستش سر کار است یا به خاطر پرداخت رابطهی بریدی و مادرش که از انسجام کافی بهره نمیبرد و بعضیوقتها یکجور حس بلاتکلیفی از خود ساطع میکند یا شاید هم به خاطر جزییات کوچکی مثل صفحات کامپیوترِ بریدی در مخفیگاهش باشد! صفحات کامپیوترش؟!
آخه صفحات کامپیوترهای بریدی به سبک آن دسته از فیلمهای جاسوسی که همیشه تکستهایی روی صفحهای سیاه بالا و پایین میروند طراحی شده است. از آنجایی که در دنیایی زندگی میکنیم که «مستر روبات»، استانداردهای به تصویر کشیدن واقعگرایانهی خردهفرهنگ هکرها را خیلی بالا برده است، تماشای سریالی که هنوز از استانداردهای کارتونی گذشته پیروی میکند، آدم را بهطرز ناخواستهای از فضای فیلم به بیرون پرت میکند. مخصوصا با توجه به اینکه «آقای مرسدس» خودش را یک داستان کاراگاهی سخت میداند. بدونشک بریدی جذابترین کاراکتر کل سریال است و تماشای اینکه این سریال یکی از کثیفترین و خشنترین آنتاگونیستهای کینگ را اینقدر وفادار مورد اقتباس قرار داده است قابلتحسین است، اما کاش سازندگان سوهان برمیداشتند و کمی او را صیقل میدادند. از اینجا به بعد «آقای مرسدس» به مبارزهی دو طرفهای بین بیل هاجز و بریدی تبدیل میشود. از یک طرف بریدی سعی میکند تا با بازیهای روانی، روی آتش عذاب وجدانِ بیل بنزین بریزد و او را به سمت خودکشی هدایت کند و از طرف دیگر بیل سعی میکند تا از کوچکترین سرنخها و اشتباهاتِ ناخواستهی بریدی استفاده کند تا ردش را بزند. از یک طرف سوال این است که بریدی چه خواب شومی برای بیل دیده است و چگونه میخواهد او را از بین ببرد و از طرف دیگر سوال این است که آیا بیل سر موقع میتواند از هویتش پرده بردارد یا نه. نتیجه یک موش و گربهبازی هیچکاکی در مایههای «پنجرهی عقبی» است. «آقای مرسدس» اگرچه یکی از بهیادماندنیترین و عمیقترین سریالهای چند وقت اخیر نیست، اما حتما یکی از درگیرکنندهترین و سرگرمکنندهترینهایشان است. اگرچه اقتباسِ بینقصی نیست، اما حتما جزو قویترین اقتباسهای کینگ قرار میگیرد. اینجا باید شبکه را هم تحسین کرد. استیون کینگ در داستانهایش همیشه به جاهای وحشتناکی وارد میشود و اینکه «آقای مرسدس» یک داستان واقعگرایانهتر و جمعوجورتر در مقایسه با دیگر داستانهای او است نه تنها باعث کاهشِ خشونت او نشده، بلکه به شوکهکنندگیاش افزوده است. پس خیلی خوب است که شبکه سعی نکرده تا محتوای کتاب را سانسور کند و اجازه داده تا سازندگان با خیال راحت به جاهای هولناکی قدم بگذارند.