ماهان شبکه ایرانیان

روایتی از خانه سالمندان و تنهایی پدربزرگ‌ و مادربزرگ‌هایمان؛

نوشتن از آن‌ها سخت است؛ آن‌ بی‌ادعاهایی را می‌گویم که خیلی‌هایشان از خیلی چیزها گذشته‎اند و گذاشته‌اند هرچه را داشته‌اند برای پاره تنشان. برای فرزندی که شاید چند دقیقه دیدنش شادشان کند. آنها فقط مهر می‌خواهند و عشق. آنها هنوز هم یک عاشق بی‌ادعایند...

روایتی از خانه سالمندان و تنهایی پدربزرگ‌ و مادربزرگ‌هایمان؛

به گزارش ایسنا، بالاخره بعد از مدت‌ها، تلاشمان نتیجه داد و توانستم ببینمشان. خوشحال بودم از اینکه می‌توانم هر چند کوتاه در کنارشان باشم و تجربه بودن در چنین مکانی را داشته باشم. وقتی دیدمشان آن‌قدر نگاهشان گرم و گیرا بود که در همان اولین دقایق من را شیفته آرامش درونشان، چهره مهربانشان و صمیمیت دلنشینشان کرد. آن‌قدر گرم و صمیمی بودند که انگار سال‌هاست مرا می‌شناسند. پدربزرگ‌ها نگاهشان باصلابت بود و استوار با دلی مملوء از احساس، مادربزرگ‌ها هم چهره‌شان آرام و باوقار، اما دوست داشتنی... .

همیشه دوست داشتم بنشینم پیش پدربزرگ، دستانش را بگیرم و او برایم از عشق و عاشقیش بگوید. از اینکه عاشق مادربزرگ شد و به او دل باخت. از جوانیش بگوید و از روزگاری که شانه‌های مردانه‌اش از بدیهیات او بود، اما هیچ‌وقت این آرزویم محقق نشد. در همان عالم کودکی همیشه غبطه می‌خوردم به دوستانم که از حال خوبشان با پدربزرگ می‌گفتند، از دوچرخه‌سواری‌هایی که با او داشتند و از خوراکی‌های خوشمزه‌ای که برایشان می‌خرید.

اما حالا می‌توانم کسانی را ببینم که برای لحظاتی پدربزرگ خطابشان کنم و این حس خوب را داشته باشم... .

خیلی سخت است صحبت‌کردن با آن‌ها. نگران این هستم که مبادا با سوال‌های شاید ناخوشایند آزارشان دهم و آرامش دل‌نشینشان را برهم بزنم.

این سرای سالمندان، خانه‌ای دوبلکس با چند اتاق است که در هر اتاق، 3 الی4 تخت قرار دارد. بعضی‌هایشان در اتاق خوابیده‌اند. بقیه هم در سالن در گوشه‌ای نشسته‌اند و در این میان عده‌ای هم به نقطه‌ای زل زده‌اند. چند نفر هم با کمک مددکاران در حال رفت‌وآمدند.

با هماهنگی با مسئول این سرای سالمندان، وارد یکی از اتاق‌ها می‌شوم. دو تا از تخت‌ها خالی‌ست و روی یکی از آن‌ها پیرزن مهربانی دراز کشیده است. همان اول تقلا می‌کند که از جایش بلند شود. از او می‌خواهم راحت باشد، اما باز هم با همان حالت با تکان‌ دادن سر استقبال گرمی از من می‌کند. صدای دل‌نشینی دارد. می‌گوید 96 ساله است و چند بار تکرار می‌کند از اینکه در این سن، هوش و حواس خوبی نسبت‌به خیلی از هم‌سن‌وسالانش دارد، خدا را شکر می‌کند. یک فرزند داشته که در 40 روز‌گی فوت کرده و بعد از آن دیگر بچه‌دار نشده است، اما خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌هایش را بزرگ کرده و آن‌ها را همچون فرزندان خود دوست دارد. هرازگاهی هم به او سر می‌زنند. می‌گوید این‌جا برایش راحت است و هرکس سرش به کار خودش است.

برای بیش‌ترِ صحبت‌هایش، بیت شعری هم با همان مضمون می‌خواند و هرچه می‌گذرد، من بیشتر مات‌ومبهوت می‌شوم. با این سن‌وسال تمام بیت‌ها را بدون کلمه‌ای اشتباه می‌خواند و من حیرت‌زده به او نگاه می‌کنم. آن‌قدر با آرامش صحبت می‌کند که از تهِ دل می‌خواهم ساعت‌ها برایم صحبت کند. انگار یادم رفته که برای تهیه گزارش آمده‌ام و باید سراغ بقیه هم بروم.

از او می‌پرسم «از اینکه فرزندی ندارید ناراحت نیستید؟ شاید اگر فرزندی داشتید اینجا نبودید» که می‌گوید: هیچ برگی درنیفتد از درخت/ بی‌قضا و حکم آن سلطان بخت.

وقتی با تعجب از او می‌پرسم که «به هرحال سنی از شما گذشته است، اما اشعار را خیلی خوب به یاد دارید»، می‌گوید: من فقط به خدا وابسته‌ام و این هم لطف خداست.

می‌گویم «آنچه در عمق جانتان است و دوست دارید بگویید را می‌خواهم بشنوم». می‌گوید: هیچ. فقط دعای خیر و سلامتی برای همه جوان‌ها دارم.

دلم نمی‌آید از او خداحافظی کنم، اما باید بروم. به او می‌گویم از شعرخواندن و هم‌صحبتی با شما بی‌نهایت لذت بردم و ملاقات شما در ذهن من خواهد ماند. از ته دل و با تمام وجود می‌خندد و می‌گوید: می‌خواهم شعری هم برای تو بخوانم.

و من هم مشتاق برای شنیدن آن: به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور/ قل هو الله احد، چشم بد از روی تو دور!

ناخودآگاه قطره‌ای اشک از گوشه چشمانم جاری می‌شود و من فقط می‌توانم دستانش را بگیرم و از صمیم قلب از او سپاسگزاری کنم. خداحافظی می‌کنم و او باز هم با تکان‌دادن سر مرا بدرقه می‌کند. می‌گوید باز هم بیا و من با تمام وجود می‌گویم حتماً. انگار سال‌هاست می‌شناسمش و دوستش دارم. در حال بیرون‌آمدن از اتاق هستم که با خودم می‌گویم هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردم که گفت‌وگو با یک پیرزن 97 ساله، چنین حس خوشایندی در من ایجاد کند. واقعاً دلش باصفا بود و سرشار از شور جوانی.

در همین افکار هستم که ناگهان مادربزرگی را که زیر لب حرف می‌زند، می‌بینم. وارد می‌شود و به سمت تختش که نزدیک در اتاق است، می‌رود. سلام و احوال‌پرسی می‌کنیم. حالت اعتراضی به خود گرفته است. می‌گویم «چند ساله‌تان است؟» می‌گوید: 74 سالم دارم. و من بدون اینکه سوال دیگری از او بپرسم دوباره حالت اعتراضی به خود می‌گیرد و ادامه می‌دهد: دعا کن زودتر از این‌جا بروم. چند ماهی‌ است به خاطر کمردردم این‌جا هستم و خسته شده‌ام.

لحظاتی بعد خانم دکتر وارد اتاق می‌شود تا او را معاینه کند، در حالی که این مادربزرگ حالت تدافعی به خود گرفته است و به خانم دکتر می‌گوید: مرا که تازه معاینه کرده‌ای و کمی غُرغُر می‌کند و حالا من متوجه می‌شوم که دلیل ناراحتی‌اش این بوده که گفته‌اند برو روی تختت تا مجدد معاینه شوی. خداحافظی می‌کنم و از اتاق بیرون می‌آیم تا به طبقه پایین بروم اما هنوز صدای شکایت‌کردن این مادربزرگ 74 ساله را می‌شنوم.

وارد سالن می‌شوم. دور هر میز 2-3 نفر نشسته‌اند، اما بدون هیچ صحبتی. حتی یکی دو نفر هم همان‌طور نشسته روی صندلی خوابشان برده است. نزدیک ظهر است و بوی غذا هم از آشپزخانه می‌آید.

وارد اتاقی می‌شوم که یکی از پدربزرگ‌هایی آن‌جاست که خانم مسئول این‌جا به من گفته بود «بعید می‌دانم این آقا حاضر به صحبت شود». اما دل را به دریا می‌زنم و می‌روم. بسیار تمیز و مرتب لباس پوشیده است. سلام می‌کنم و پاسخ می‌دهد. وقتی از او می‌خواهم که دقایقی با هم صحبت کنیم، خیلی صریح می‌گوید «نه». اما من باز هم می‌گویم فقط می‌خواهم حستان را از بودن در این‌جا بدانم، همین. کمی نرم می‌شود و می‌گوید: این‌جا خوب است، من راضی هستم. و من انگار که از او مجوز سوال‌ پرسیدن گرفته باشم، می‌پرسم: «ته دلتان -حتی بسیار کم- از اینکه از خانواده دور شده‌اید، ناراحت و آزرده نیستید؟» می‌گوید: اصلاً، آن‌ها کار و زندگی دارند. نمی‌توانند که خودشان را وقف من کنند!

و من در دل می‌گویم امان از عشق به فرزند که هنوز هم می‌گوید آن‌ها کار و زندگی خود را دارند و... . حالا انگار که از صحبت‌کردن معذب نباشد، ادامه می‌دهد: 74 سال دارم و 17 سال پیش عمل قلب باز داشته‌ام. مدت 6 سال همسرم از من نگهداری کرد، اما بعد از آن دیگر سخت بود و نمی‌شد. آن‌قدر که این‌جا رسیدگی می‌کنند، در خانه ممکن نیست.

بعد که می‌پرسم «شغلتان چه بوده است؟» می‌گوید: لیسانس حسابداری دارم و حسابرس بوده‌ام. همیشه در زندگی خدمت به خلق خدا برایم اهمیت بسیاری داشته است. آهی می‌‌کشد و ادامه می‌دهد: اما الان فقط زنده هستم.

می‌گویم «انشاءالله 120سال سلامت و زنده باشید». ناگهان می‌گوید: نه! نه! اصلاً! من الان فقط زنده هستم، اما روی پای خودم نیستم، پیر و ناتوان هستم و اصلاً آرزوی عمر طولانی ندارم.

با افسوس می‌گوید: خدمت به خلق خدا از بهترین کارهاست و برای من که یک آدم ناتوان هستم و نمی‌توانم به خلق خدا خدمت کنم، چه فایده‌ای دارد عمر 120 ساله!

از رسیدگی مسئولان این‌جا راضی‌ است و می‌گوید: از پزشک و تغذیه گرفته تا لوازم بهداشتی، از همه لحاظ به‌خوبی رسیدگی می‌شود.

در همین اتاق، کنار تخت این پدربزرگ، پیرمرد دیگری دراز کشیده است و خانمی برای ملاقاتش آمده است. بعد که نسبتشان را سوال می‌کنم، می‌گوید: خواهرش هستم و هر هفته برای دیدنش می‌آیم. برادری که سکته مغزی کرده است و بدنش بی‌حرکت است. وقتی صحبت می‌کنم، پیرمرد به من نگاه می‌کند و من نوعی حس ناخوشایند را در چهره او می‌بینم. شاید این صحبت‌ها برایش خوشایند نباشد. سعی می‌کنم صحبت را تمام کنم. خداحافظی که می‌کنم پدربزرگ دنیادیده می‌گوید: از خدا برایت عمر با عزت می‌خواهم، نه عمر 120 ساله.

از این اتاق هم بیرون می‌آیم و باز هم دوست دارم با یکی دیگر از آن‌ها صحبت کنم. روی یکی از صندلی‌ها، در سالن مادربزرگ آرامی تنها نشسته است. بعد از سلام و احوال‌پرسی، می‌پرسم «چند سال داری؟» جواب می‌دهد: 17 سالم است!

گفته بودند چند نفرشان آلزایمر دارند و من متوجه می‌شوم او هم یکی از آن‌هاست. بدون هیچ سوالی خودش صحبت را ادامه می‌دهد. نمی‌دانم در جواب صحبت‌هایش چه باید بگویم. فقط گوش می‌دهم و او هم راضی از اینکه برای یک نفر حرف‌های دلش را می‌گوید و من در این بین به گذر عمر و بازی روزگار فکر می‌کنم.

ناگهان یکی از مادربزرگ‌ها که در بدو ورود هم او را دیده‌ام و خیلی هم جنب‌وجوش دارد، دست مرا می‌گیرد و می‌برد سمت اتاقش. تختش در گوشه‌ای از اتاق جای گرفته است و کنار آن هم میزی است که یک خرس عروسکی، یک دسته گل و یک قاب عکس بر روی آن است.

عکس خودش است و دو پسرش که از دنیا رفته‌اند. می‌گویم «چند فرزند داری؟» می‌گوید: سه دختر دارم و یک پسر، اما انگار فقط یک دختر دارم که او هم گاهی به من سر می‌زند. سه تای دیگر برایم مرده‌اند.

چهره‌اش غمی به خود می‌گیرد و ادامه می‌دهد: آن‌ها فکر می‌کنند بچه‌های من هستند، اما از نظر من این‌طور نیست. آن دو پسرم که فوت کرده‌اند خیلی دل‌سوز بودند، اگر زنده بودند هیچ‌وقت نمی‌گذاشتند من این‌جا باشم.

می‌گوید: دنیایشان شده است پول. این بچه‌ها چه می‌دانند پدر و مادر چه رنجی برده‌اند برای بزرگ‌شدنشان. 84 سال عمر کرده‌ام، 14 ساله بودم که ازدواج کردم و از آن موقع بچه‌ها شدند دنیایم. جانم را برایشان گذاشتم، اما محبتی از آن‌ها ندیدم.

می‌پرسم «دلتان برای فرزندان و نوه‌هایتان تنگ شده است» که می‌گوید: نه. این‌جا هم خواهر دارم، هم مادر و هم برادر. این‌ها همه‌کس من هستند. در ادامه می‌گوید: بیگانه اگر وفا کند خویش من است.

دیگر وقت ناهارشان رسیده است. کم‌کم باید خداحافظی کنم. از او تشکر می‌کنم. می‌گوید: راستی این خرس کوچولو را هم پسر عمویم از آمریکا برایم آورده است، خیلی دوستش دارم. آن را بغل می‌کند و لبخند می‌زند.

بعد از این صحبت‌ها، پیش خانم رضازاده که مسئول این خانه سالمندان است می‌روم تا تشکر دوباره‌ای داشته باشم برای در اختیار قراردادن چنین فرصتی.

رضازاده در گفت‌وگو با ایسنا می‌گوید: پذیرفتن خانه سالمندان در ابتدا برای این افراد سخت است، اما تمام سعی ما بر این است که محیطی شبیه به خانه ایجاد کنیم و با استفاده از پرسنلی دلسوز، غذای خانگی و مقوی، زندگیدر این‌جا را برایشان دل‌نشین کنیم.

او ادامه می‌دهد: سرای سالمندان برای سالمندانی که به خدمات 24 ساعته نیاز دارند بهترین محیط است، اما برای سالمندان هوشیار، قبول این شرایط مقداری سخت است.

وی عنوان می‌کند: پیشنهاد من برای سالمندان هوشیار این است که پرستاری در محیط خانه از آن‌ها نگهداری کند، زیرا محیط خانه به آنان دل‌گرمی داده و آرامش بیشتری می‌توانند داشته باشند، ولی متاسفانه خانواده‌ها به دلایلی نمی‌توانند به پرستار اعتماد کنند و به‌ناچار به سرای سالمندان مراجعه می‌کنند.

مدیر این خانه سالمندان بیان می‌کند: سرای سالمندان برای خانواده‌هایی که نمی‌توانند خدمات 24 ساعته به فرد سالمندی بدهند که شرایط خاصی دارد، بهترین محیط است. مثلاً نوع رفتار با سالمند آلزایمری، از طرز برخورد با کودک هم سخت‌تر است و آنان به‌طور مکرر گفته‌ها را فراموش می‌کنند. درواقع در کودکان موضوع پیشرفت مطرح است، اما در سالمندان معمولاً شاهد پس‌رفت هستیم، اما تمام سعی ما بر این است که بتوانیم به پیشرفت سالمند کمک کنیم.

وی با بیان اینکه سعی می‌کنیم در خانه سالمندان محیط شادی را فراهم کنیم، می‌گوید: سالمندانی که توانش را دارند صبح‌ها ورزش می‌کنند و در کنار هم فیلم می‌بینند. در این‌جا افرادی به غیر از خانواده‌ها هم از سالمندان ملاقات می‌کنند. بعضی از افراد به خانه سالمندان سر می‌زنند و جشن‌هایشان را در این‌جا می‌گیرند. مثلاً چند روز گذشته زوج جوانی جشن سالگرد ازدواجشان را در خانه سالمندان برگزار کردند.

مدیر این خانه سالمندان می‌افزاید: هزینه نگهداری سالمندان در هر ماه طبق مبلغ مصوب بهزیستی یک میلیون و پنجاه هزار تومان است که با خدمات بیشتر در بعضی از خانه‌های سالمندان این مبلغ افزایش پیدا می‌کند.

در مسیر بازگشت، به چند ساعت گذشته و اتفاقات آن فکر می‌کنم. به اینکه یکی از بودن در خانه سالمندان راضی است و دیگری نه. یکی می‌گوید فرزندانم کار و زندگی دارند و نمی‌خواهم که خودشان را وقف من کنند، اما دیگری نظرش این‌طور نیست. هر کدام نظری داشتند و شکایتی. اما وقتی صحبت‌های تک‌تکشان را مرور می‌کنم، می‌بینم همه مملوء بودند از اخلاق، تجربه، معرفت و عشق. نمی‌دانم فرزندان آن‌ها چه شرایطی دارند و من نمی‌توانم جای آن‌ها باشم، اما فقط می‌دانم بودن در کنار این‌ها وجود آدمی پر است از آرامش و عشق.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان