خواندنی ها برچسب :

تخریب‌چیان-لشکر10-سیدالهشدا

بچه‌هایی که باید برای این کار انتخاب می‌شدند استثنایی بودند و علی اصغر روی تک تک بچه‌ها شناخت داشت و انتخاب نیروها برای عملیاتش حرف نداشت.
در فرودگاه دزفول که از هواپیما پیاده شدیم دیدم لحاف و متکا در وسایلش دیده می شود.از او پرسیدم:«برادر اینا چیه همراهت آوردی؟»
محمدحسین هرچه اصرار کرد من اجازه ندادم؛ به او گفتم: «مادر جان تو خیلی کم سن و سال هستی و در جبهه کاری از تو برنمی‌آید.»
«من بچه خزانه‌ام و از نوع شرورش هستم»، بعضی‌ها گفتن که فضای معنوی تخریب جای امثال این بچه‌ها نیست. اما صبر علی به ظاهر کم سواد در ظرف یکی یا دو ماه آنچنان اوج گرفت که اخلاص از سر و رویش می‌بارید.
بچه‌های تعاون آمدند و گفتند: «آقا سید، ما تا چند متری دشمن رفتیم و شهدایی که با سربند مشخص شده بودند به عقب آوردیم. جلوتر ترسیدیم بریم. اما فکر می‌کنم بچه‌های شما از دشمن هم عبور کردند.»
به خودم آمدم دیدم حاج قاسم به پهنای صورت دارد اشک می ریزد. یادم می‌آید می‌گفت: «آدمی که منتظر یک عزیریه که از راه برسه یک لحظه آروم و قرار نداره.»
صبح روز قبل از اربعین تازه از صبحگاه آمده بودیم که از بلند گوی مقر یک تعداد اسم خوانده شد و تأکید داشتند که برادرها وسایلشون را جمع کنند و آماده برای مأموریت جدید باشند. این خبر و رفتن بچه‌ها که تعدادشون به 30 نفر می رسید برنامه اربعین را به هم می‌زد.
وقتی بچه‌ها «حسین، حسین» می‌گفتند صدایشان با برخورد به صخره‌ها و در تاریکی شب در ارتفاعات می‌پیچید انگار روی تمام قله‌ها سینه زنی برپا شده است.
وقتی بچه‌ها «حسین، حسین» می‌گفتند صدایشان با برخورد به صخره‌ها و در تاریکی شب در ارتفاعات می‌پیچید انگار روی تمام قله‌ها سینه زنی برپا شده است.
هر چی به خط اول نزدیک‌تر می‌شدیم آتش سنگین‌تر و دقیق‌تر و دلهره و اضطراب ما بیشتر می‌شد. فکرش را بکنید که اگر گلوله‌ای به وانت پر از مین اصابت می‌کرد چه اتفاقی می‌فتاد؟! در همین گیر دار وانت پنچر شد.
پیشخوان