بچه که بودیم وقتی زیاد شلوغ میکردیم مادرم میگفت: «یه کاری نکنید ببرم از بالای پلاسکو بندازمتون پایین.» مرد میانسال میخندد و دست به ریشهای جوگندمیاش میکشد. «حالا پلاسکو ریخت پایین و ما اینجا ایستادیم به تماشای خرابههاش.» خیره به دیوار سفیدرنگ آن طرف خیابان زل میزند.