ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

مدافع-حرم

خبر شهادت را صبح زود از تلویزیون شنیدم. دعا می کردم دروغ باشد. حتی پسر کوچکم شروع به جیغ زدن کرد. 10 سالش بود و از قبل سردار را می‌شناخت. عکسش را زده بود روی دیوار اتاقش. ماتم‌زده لباس عزا پوشیدیم.
به او گفتم راستی سید کتاب خوندی؟ کتاب عربی خوندی یا کتاب فارسی؟ منظورمان از کتاب، غذا بود. بعضی وقت‌ها برای ناهار غذای عربی می‌آوردند و بعضی وقت‌ها غذای ایرانی. سید گفت: «کتاب بخوره تو سرت بابا!»
گردن کج می‌کنم. پدر کمی آنطرف‌تر از ما تکیه داده به ستون. زانوها را بغل گرفته و به جایی نا معلوم خیره شده است. مادر رد نگاهم را می‌گیرد. روزی که خبر شهادت بابکم رو آوردن، باباش رفته بود استخر... ر.
دو شب بود نخوابیده بودم. با لباس و پوتین خودم را روی تخت بچه انداختم؛ تخت آن قدر کوچک بود که پاهایم از پایین تخت آویزان شد. به اسلامی و قلی‌زاده گفتم تا ساعت دوازده می‌خوابم. بعد از آن شما بخوابید.
باید وسایل زندگی را جمع می‌کردیم و خانه را تحویل می‌دادیم. به خواهرها و مادر حمید و مادر و خواهر خودم گفتم که همراهم باشند ولی هیچ کدامشان دل آمدن نداشتند. دیدن خانه بی حضور حمید دل سنگ را آب می‌کرد.
نمی‌دانم چه می‌شود که سر قرار نمی‌آیند. همان جا جنازه‌ها را خاک می‌کنند تا سر فرصت بتوانند تبادل کنند. بچه‌های قرارگاه هم سر فرصت عملیات می‌کنند و آنجا را طی پنج شش روز آزاد می‌کنند. یک اسیر می‌گیرند.
واقعیت این بود که برای اهتزاز این زیباترین پرچم دنیا و نشانی که روی آن بود سروهای زیادی مثل کمال به خاک افتاده بودند. قطعاً همین شهادت‌ها ابهت این پرچم را تضمین می‌کرد.
سال 1392 همه بچه‌های گردان مصطفی در یک عملیات شهید شدند به جز تعداد اندکی که مصطفی جزو آن‌ها بود. اما تاسوعای 1394 همه گردان زنده بودند و فقط مصطفی بود که شهید شد.
بهت زده بودیم که قرار است با پیکر شهدا مواجه شویم. تابوت محمدحسین را گذاشتند جلوی در و بقیه را به ترتیب از بالا به پایین چیدند. روی پلاک تابوت محمدحسین نوشته بود: «ایرانی».
فردای آن روز محمدرضا گفت که خواب دیده چند نفر از نیروهای داعش آمده‌اند و گوش مرا بریده‌اند. فرید با صدای بلندی، قاه قاه خندید و گفت: محمدرضا دیگه چی‌کار کرده‌اند؟ خوابش را زیاد جدی نگرفتیم.
پیشخوان