ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

مدافعان-سلامت

این موضوع رو یه روز با خواهرش در میان گذاشتم و بهش گفتم من نمی‌خوام به مردهای دیگر بی‌احترامی کنم. خیلی مردها رو دیدم توی زندگی‌های مختلف اطرافیانم ولی آقا الیاس یه چیز دیگه است.
هر چه هم به نیروی قدس می‌گفت، می‌گفتند مشکل درست می‌شود و نباید بروی. آمد و این ترفند را زد و درخواست بازنشستگی داد. خیلی هم طول کشید تا قبول کردند.
رفت و آمد حاج حمید به خانه ما و صمیمیتی که با خسرو داشت باعث شد بین ما سه نفر یک جمع سه نفره تشکیل شد و کم‌کم بر اثر این مراودات بین ما علاقه به وجود آمد. ایشان اول موضوع را با خسرو مطرح کرد که...
یک دفعه فکر و ذکرش رفت سمت سوریه. داعشی‌ها را نگاه می کرد. آتش گرفته بود که شیعه اینطور نابود می شوند. بعد رفته ثبت نام کرد، بعدش همان صحنه که می گویم یادم نمی رود خداحافظی نکرد، حسرت در دل ما ماند.
پسرخاله ام زنگ زد گفت محراب کجاست؟ مامانم می گفت ما همه می گفتیم محراب سر کار است، بعد به بهانه اینکه کارش داریم یک بهانه ای جور می کردند و بلافاصله گوشی را قطع می کردند.
چندین بار هم گفتم بین این همه عکس‌های شهدا که در بنر می‌زنید یک دانه عکس شهدای مدافع حرم فاطمیون هم بزنید؛ فقط به خاطر دل یک خواهرش، مادرش، وقتی ببینند خوشحال می‌شوند.
همین قسمتش را که دیدیم سرش را بسته بودند و پانسمان داشت. سر دلش هم پانسمان داشت و دیگر جایی‌ش را ندیدم، پایش را هم ندیدیم. خواهرم هم دست کرد تا پایش را ببیند. یک پرستار آنجا بود گفت خیلی نزدیک نشو.
وقتی زنده بود، بطور شفاهی هم جای خودش را مشخص کرده بود. به ما گفتند که پسر شما هنوز زنده بود و با این آقا که دوست آقاهادی است به وادی السلام، ‌نزدیک حرم امیرالمؤمنین می رفت که ماجرایی پیش آمد...
ما یک هفته و خرده ای بود که خانه مامان اینهایم بودیم. گفتم الان یک هفته و خرده‌ای است اینجا هستم؛ خسته شدم؛ لباس مناسب نیاورده‌ایم‌؛ نمی دانستم اینقدر ماموریتت طول می کشد؛ خسته شدم؛ برگرد...
گفتم باشد؛ من بروم یک کلیه ام را در بیمارستان امین بفروشم برایتان لباس بخرم، به خدا همین طوری گفتم. بچه کوچکم 5 سالش است نمی فهمد که می گوید مامان! کلیه را اگر می‌خرند؛ کلیه من را هم بفروش...
پیشخوان