در محضر مدافعان حرم/۲۳۹/ گفتگوی مشرق با همسر شهید جواد کاکاجانی / قسمت دوم

شهیدی که آخرین پیامک همسرش را ندید!

ما یک هفته و خرده ای بود که خانه مامان اینهایم بودیم. گفتم الان یک هفته و خرده‌ای است اینجا هستم؛ خسته شدم؛ لباس مناسب نیاورده‌ایم‌؛ نمی دانستم اینقدر ماموریتت طول می کشد؛ خسته شدم؛ برگرد...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - در بین شهدای مدافع حرم که در لاله وجودشان در جای جای وطن سرخمان روییده است، شهدای استان کردستان از غربت خاصی برخوردارند. تلاش ما این بود که در راستای گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم به استان تهران و شهرهای اطرافش اکتفا نکنیم. خانم نیشابوری که در جریان تحقیق و پژوهش برای نگارش کتاب زندگینامه یکی از شهدای مدافع حرم با خانواده شهید جواد کاکاجانی آشنا شده بود، طی تماسی تلفنی، گفتگویی را با ایشان ترتیب داد که متن کامل آن را در چند قسمت تقدیمتان می‌کنیم. شادی روح همه شهدای مظلوم استان کردستان، صلواتی بر محمد و آل محمد نثار می‌کنیم...

قسمت قبلی گفتگو را هم اینجا بخوانید؛

دوره تکاوری جواد تمام نشده بود که دخترم از دست رفت!

**: رفتن به سوریه را چه جوری اعلام کردند به شما؟

همسر شهید: چون من شرایطم هم خیلی سخت بود، چون آن بچه دخترم هم از دنیا رفته بود، دکتر به من استراحت مطلق داده بود و گفتش که حالا اصلا نباید ریسک داشته باشی. این 8ماه من خیلی سعی کرده بودم که اصلا ریسک نداشته باشم. ما داشتیم خانه را تمیز می کردیم که آقاجواد قرار بود برود کربلا. همه کارهایشان را هم انجام داده بود؛ قرار بود با دوستانشان بروند کربلا، ما که داشتیم خانه را تمیز می کردیم، چون من 8 ماه استراحت بودم و این کارها را نتوانسته بودم انجام بدهم؛ خواهرهایم، مامانم و خواهرهای آقا جواد آمده بودند کمک می کردند که خانه را تمیز کنیم. خانه را جمع و جور که می کردند یک مرتبه آمد گفت که فاطمه! لباس هایم و فلان وسایلم کجاست؟ من دارم می روم سوریه. به شوخی بهش گفتم حتما زیاد کار کردی، فشارت افتاده! می خواهی بروی کربلا نه سوریه.

شهیدی که آخرین پیامک همسرش را ندید!

گفت که نه، من قبلا ثبت نام کرده بودم اما بهت نگفته بودم، من می خواهم بروم سوریه... واقعا شوکه شدم و آن لحظه فشارم افتاد. گفتم من اصلا تعجب می کنم چطور می توانی این حرف را بزنی. من در این شرایط هستم و دکتر گفته اصلا نباید استرس داشته باشی. تو می خواهی این همه استرس به من وارد کنی و آن هم یک ماه در حساس ترین ماه بارداری من بروی سوریه؟

گفت نگران نباش من حتما برمی‌گردم. خیلی سعی می کرد آرامم کند که در آخر هم برگشت و گفت اگر نگذاری و اجازه ندهی من بروم،‌ هر روز که زیارت عاشورا می خوانی چطور می خواهی به امام حسین سلام بدهی ؟ چطور می خواهی جواب امام حسین را بدهی و بگویی اجازه ندادم شوهرم برود از حریم خواهرت دفاع کند؟

من برگشتم و گفتم همه زندگی من فدای حضرت زینب؛ دیگر هیچی نمی توانم بهت بگویم؛ هر کاری که خودت می دانی درست است انجام بده، اما قول بده به من برای تولد محمدحسین برگردی. و این قول را داد و همین طور هم شد و از سوریه برگشت. سال 94 همان ایام تولد پسرم بود؛ می گفت در سوریه چند بار موقعیت شهادت برایم پیش آمد اما نمی دانم یک نیرویی این اجازه را نمی داد؛ نمی دانم چه اتفاقی می افتاد، حتما تو و مادرم اینقدر دعا کردید که اتفاقی برای من نیفتاد. خیلی سخت بود آن موقع.

**: ثمره ازدواج با آقا جواد چند فرزند است؟

همسر شهید: من فقط یک پسر دارم که زمان شهادت همسرم 5 ماهه بوده و الان شکر خدا پیش دبستانی است و دارد 7 ساله می‌شود.

**: یعنی 5 ماه قبل از شهادت پدر به دنیا آمد؟

همسر شهید: بله درست است. آقا جواد تیرماه 95 شهید شدند.

خیلی خوشحال بود از دیدن «محمدحسین» چون همه می گفتند کپی برابر اصل خودش است. خیلی از دیدنش خوشحال بود. حالا چون آن بچه دخترم از بین رفته بود همیشه می گفت که خیلی آرزو دارم بچه ام را ببینم. بعد از تولد محمدحسین هر روز ظهرها برمی گشت خانه و خیلی مشتاق بود همیشه ببیندش. در خانه سعی می کرد همه اش کنار محمدحسین باشد.

**: دوستان آقاجواد از نحوه شهادتش برای شما چیزی تعریف کردند؟

همسر شهید: چون 21 ماه رمضان شهید شدند، فقط روز آخری که شهید شده بودند پوست روی دستشان کامل کنده شده بود، و من از دوستانش پرسیدم چی شده؟ بعدا دوستانش گفتند قرار بوده چند نفر دیگر برای آن پایگاه آب بیاورند. شب قبل که رفتیم آب بیاوریم ما خواستیم آن فردی که وظیفه اش بوده را بیدار کنم که آقا جواد گفت نه، بیدارشان نکنید خسته است. من آب می آورم. وقتی که آمده آب را در تانکر خالی کند، دستش به گوشه تانکر گیر کرده بود و پوست روی ساعدش کامل کنده شده بود!

**: در مورد شهادت، صحبتی هم می‌کردند؟

همسر شهید: خیلی خیلی در این باره صحبت می‌کردند. یعنی هر لحظه ای که می نشستند و هر کسی که بود؛ حالا ایام نوروز و سال نو بود، یا هر زمان دیگر، شروع می کردند و می گفتند همه تان الان دعا کنید. می گفتیم چه دعایی؟ می گفت مامان الان دعا کن، فاطمه دعا کن، همه تان دعا کنید من شهید شوم و مفقود الاثر شوم. همه می گفتیم کم بگو این دعا را؛ ما را ول کن؛ خدا نکند؛ این چه حرفی است که می زنی؟... همه مخالفت می کردند. ولی همیشه به ما می گفت دعا کنید من شهید شوم؛ دوست ندارم به مرگ به صورت مرگ طبیعی از دنیا بروم؛ آرزوی من این است که شهید شوم... شهادت را خیلی دوست داشت.

**: گویا آقاجواد مداحی هم می‌کردند؛ درست است؟

همسر شهید: بله هم مداح بود؛ هم موذن بو؛ هم قاری قرآن بود. صدای خیلی خوبی داشت. در خانه هر موقع به خصوص از وقتی از سوریه برگشته بود، همه اش آن مداحی که می گوید «منم باید برم، آره منم سرم برم» را مرتب در خانه می خواند. در خانه خیلی قرآن می خواند. موذن بود و دوستانش همه از صوتش وقتی اذان می داد، تعریف می‌کردند. همیشه وقتی صحبت می کنند با ما، می گویند هنوز هم صدای اذان هایش در گوشمان است. صدایش برایمان واقعا دوست داشتنی و آرامش بخش بود.

**: اهل سر زدن و سر کشی به خانواده شهدا و دوستان شهیدشان بودند. اینکه با شما به دیدار خانواده های شهدا بروند؟

همسر شهید: به من نمی گفتند که مثلا از طرف محل کارشان خیلی این دیدارها هست؛ من یکی دو بار ازشان شنیدم برای دیدار می رفتند ولی مثلا سال 93 عموی خودم شهید شدند و آقاجواد خیلی سعی می کرد وقتی بچه هایش را هر جا که می دیدیم، خیلی بهشان محبت کند.

یک مرتبه زن عمویم و بچه هایشان آمدند خانه ما؛ هر کاری کرد آقاجواد اجازه نداد که با اتوبوس برگردند. خانه شان در شهرستان قروه بود. هر چقدر که گفتند ما با اتوبوس آمدیم و با اتوبوس هم بر می گردیم، گفت نه؛ من اطلاع نداشتم که با اتوبوس آمده‌اید وگرنه خودم می آمد دنبالتان. هر کار کردند اجازه نداد با اتوبوس برگردند؛ گفت من با ماشین خودم شما را می رسانم قروه. به من هم گفتش و آماده شدم با هم رساندیمشان خانه‌شان. خیلی سعی می کردند محبت کنند به یتیم‌ها. به خصوص برای خانواده شهدا، اهمیت ویژه ای قائل بود. ارادت خیلی خاصی داشت به خانواده شهدا.

یکی از دوستانشان تعریف می کرد که همیشه می گفت که قرار بود من شهید شوم؛ همان لحظه که جایمان را عوض کردیم دوستم تیر خورد و شهید شد. همیشه می گفت قرار بود من شهید شوم ولی او شهید شد و همیشه ازشان یاد می کرد و از اخلاقشان تعریف می کرد. خیلی افسوس می خورد همیشه و می گفت نمی دانم چه کار کردم که آن لحظه، شهادت قسمت من نشد.

**: قبل از شهادت با شما تلفنی صحبت کردند و ارتباط داشتید؟

همسر شهید: اتفاقا روز آخر، روزی که آقا جواد شهید شد، روز قبلش با من تماس گرفت و احوال محمدحسین را پرسید. خیلی گرم صحبت می‌کرد. حرفهایش حالت عجیبی داشت. همه می گفتند حالت عجیبی صحبت می کرد و من می دانستم که یک چیزی را می خواهد بگوید اما نمی تواند. همه اش می گفت چه کار می‌کنی، می خواهم بیشتر باهات صحبت کنم.

محمدحسین قبل اینکه تلفن زنگ بخورد، چند لحظه قبلش، چند بار برگشت و گفت بابا! بابا! در حالی که محمدحسین فقط 5 ماهش بود! و در آن سن، بچه اصلا صحبت نمی کند. ما تعجب کرده بودیم در این سن بچه چرا دارد صحبت می‌کند. چند بار قشنگ گفت «بابا! بابا!».

آن روز صحبت کردیم و خیلی خوشحال شد و گفت وای! یعنی تا من از ماموریت برگردد محمدحسین می گوید بابا؟! تو را به خدا ازش فیلم بگیر و بده داداشت بیاورد برایم، چون من هنوز در ماموریت هستم.

صحبت‌های آن تماس آخرمان که تمام شد، فردای آن روز (همان روزی که شهید شدند یعنی 20 رمضان) محمدحسین بچه 5 ماهه از 7 صبح شروع کرد به گریه فوق العاده عجیب تا 7 عصر. 7 عصر بردمش حمام. هر کاری که کردم در خانه، آرام نشد. سرپا می گرداندمش؛ ماساژش می دادم؛ هر کاری می کردم گریه این بچه آرام نمی شد. 7 عصر دیگر در بغلم بی حال شد! نخوابید ولی واقعا کاملا بی حال شد. نگو آن روز آقا جواد در فاصله ساعت 12 تا 2 ظهر شهید شده بودند و من در آن ساعات بهش پیام داده بودم و گفتم جواد! تو رو خدا برگرد. حالا ما یک هفته و خرده ای بود که خانه مامان اینهایم بودیم. گفتم الان یک هفته و خرده‌ای است اینجا هستم؛ خسته شدم؛ لباس مناسب نیاورده‌ایم‌؛ نمی دانستم اینقدر ماموریتت طول می کشد؛ خسته شدم؛ برگرد. این تنها باری بود که بهش گفتم از این شرایط خسته شدم. که دیگه آن پیام را هیچ وقت نخواند و ندید.

**: در مورد حضرت آقا و انقلاب اسلامی هم با شما صحبت می کردند؟

همسر شهید: در شرایط مختلف سعی می کردند من را نسبت به مسائل روز و انقلاب اسلامی توجیه کنند و یک صحبتهایی برایم می کردند. یک بار در ماشین بودیم و داشتیم در مورد ایران با هم صحبت می‌کردیم. می خواست سئوالش را از من بپرسد و نظر من را بداند. برگشت و گفت که به نظرت امکان دارد انقلاب ایران شکست بخورد؟ و مشکلی برای انقلاب ایران پیش بیاید؟ ما در ماشین بودیم و داشتیم حرکت می کردیم. من برگشتم گفتم هرگز این حرف را نزنید! ایران کشور امام زمان است و رهبر ما قرار است پرچم امام انقلاب را بدهد به دست امام زمان؛ از این نظر خیالت راحت باشد.

یک لحظه ترمز کرد. من از این کارش تعجب کردم. یک لحظه وسط خیابان ترمز کرد و کاملا ایستاد. من را نگاه کرد و گفت که الان واقعا خیالم راحت شد. نمی دانم چه تصوری می کرد. گفت الان واقعا خیالم راحت شد از تربیت محمد حسین که چنین مادری دارد، که تصورش این هست که ایران کشور امام زمان است، و حالا هر کسی برای ایران شهید می شود دارد برای سپاه امام زمان می جنگد.

**: در مورد صبوری شما در مقابل شغلشون چه واکنشی داشتند؟

همسر شهید: خیلی از من قدردانی می کرد. بعد از اینکه از سوریه برگشته بود، من هر کاری که می گفتم سریع می گفت باید این کار را انجام بدهم. کارهای من را در اولویت می گذاشت و می گفت سریع باید این کار را انجام بدهم. مامانش به شوخی می خندید و می گفت چه خبره مگر؟ هر چی فاطمه بگوید سریع برایش انجام می دهی؛ می‌گفت مامان این حرف را نزن؛ می دانی فاطمه چقدر صبر کرد که من یک ماه در سوریه بودم؟! در این شرایط، خیلی ها این را قبول نمی کنند...

خیلی قدردانی می کرد. همیشه برای من این خوابش را تعریف می کرد و می گفت من در سوریه که بودم در روزهایی که داشتم بر می گشتم، یک شب خواب دیدم خانمی با چادر عربی بود و شما هم چند تا خانم بودید و تو، جلوی صف ایستاده بودی. این خانم با چادر عربی و قد بلند یک باره آمد. بنا بر آن چیزی که تصور خودش بود، گفتش که حضرت زینب بود. تو جلوی صف بودی و گریه هم می کردی. چندین بار برگشت به شما خانم‌ها گفت که ممنونم ازتان که اینقدر صبر کردید... آن خانم چند بار برای صبرتان ازتان تشکر کردند.

ان‌شاالله که بتوانیم مثل حضرت زینب در نبودشان و در این شرایط صبر کنیم و ادامه دهنده راه حضرت ام البنین و حضرت زینب علیها سلام باشیم.

**: آقا جواد وصیت نامه داشتند؟ توصیه ای، چیزی، برای شما نوشته بودند؟

همسر شهید: برای ایام سوریه وصیت نامه نوشته بودند اما گویا از سوریه که به سلامت برگشته بودند وصیتنامه را پاره کرده بودند! نه، وصیت نامه ای نداشتند...

*محدثه نیشابوری

ادامه دارد...

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان