ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

گروه-جهاد-و-مقاومت-مشرق

اصلا این قدر زن وقیحی بود که حد نداشت. این طوری نبود که بگذارند با او صحبت کنم. بعد از این که پس‌گردنی را خوردم، دو سرباز پشت سرم دستشان را گذاشته بودند روی دوشم فشار می‌دادند که تکان نخورم.
از سویی، نیروهای گردان 132 پیاده تقویت شده وارد عمل شدند و ارتفاعات سرکوب در جاده‌ بند را تصرف و منطقه را پاکسازی کردند. پس از فرار مهاجمان، یگانهای لشکر پیکرهای شهدا را به مسجد شهر منتقل کردند...
توضیح واضحات‌ می‌ده برای من؟! ذهنم برآشفته است. به نگاه به‌ میزان شارژ گوشی‌ می‌ندازم. اون هم تقریباً پره. اگه اعلام نکرده باشن هم این آهن قراضه آبکش شده. از صد کیلومتری چراغ‌ می‌زنه...
گفتم امشب بی بی سی پخش می‌کنند که دانش‌آموزان مهابادی پادگان را گرفته‌اند. تا تمام شد، گفتم آفرین آفرین بچه‌های خوب. آفرین بر معلم‌های شما که زحمت کشیده‌اند! ان شاء الله به زودی در همین نقطه...
حاجی برای خانواده حسن، رانندگی می‌کرد و بچه‌های حاج حسن را به گردش برد. رفتارش آن قدر ساده و صمیمی‌بود که بچه‌های حاج حسن فکر می‌کردند او یک راننده است!
محسن رضایی در عین صمیمت و مهربانی جدی بود و ابهت خاصی داشت. فرماندهان همیشه احترامش را نگه می‌داشتند. اگر مزاحی هم می‌شد خیلی محترمانه بود و آقا محسن از لبخند فراتر نمی‌رفت. اما...
پرونده پزشکی مسعود را به هر دکتری که نشان می‌دهیم ناامیدمان می‌کند. در کوره‌ای از دلهره می‌سوزم و هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. نه اشک آرامم می‌کند و نه دلداری‌ها. برعکس مسعود بریده بریده نفس می‌کشد.
در را که شکستند، دیدند فرمانده، درحالی که داروهای نصفه نیمه کنار دستش بود، تمام کرده و اون‌قدر مانده که سیاه شده و بو گرفته!
خیلی راحت بود یافتن عکس سردار در مناطق عملیاتی با لباس رزم یا چفیه‌ای بر سر، یا بیسیمی ‌به دست؛ ولی خیلی سخت بود پیدا کردن عکس حاج قاسم که تکیه زده به صندلی و نشسته است پشت ‌میز.
نمی‌دانم خدا چه حکمتی را مقدر کرده بود که من چند ساعت قبل از شهادت حبیب موقعی که او زیر آتش خمپاره‌ها، با تیمم آخرین نمازش را می‌خواند دلم گواهی دهد که دیگر حبیب باز نمی‌گردد.
پیشخوان